شگفتا وقتی که بود نمی دیدم
وقتی که می خواند نمی شنیدم
وقتی دیدم که نبود،وقتی شنیدم که نخواند
چه غم انگیز که وقتی چشمه ای سرد و زلال
در برابرت می جوشد و می خروشد و می نالد،
تو تشنه ی آتش باشی و نه تشنه ی آب
آب و چشمه ای که از آتشی که تو تشنه ی آن بودی
بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت و در خود گداخت
و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید تا تو،
تشنه ی آب گردی و نه تشنه ی آتش
و بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود،
از غم نبودن تو می گداخت،
آموختی که آنچه خویشاوندان را در غربت این
آسمان و زمین بی درد،دردمند می سازد
و نیازمند،بی تاب یکدیگر می سازد
"دوست داشتن است"
و من در چشمان تو ای خویشاوند بزرگ من!
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود
و در آهنگ صدایت شوق ماندن
دیدم که تو تبعیدی این زمینی...
و تو اکنون با مرگ رفته ای و من تنها با این امید دم می زنم
که هر روز گامی به تو نزدیکتر می شوم...