خوبه مثل اینکه هدفت نهایی من و شما در یک مسیر قرار داره. فقط یادم باشه هر چه زودتر با وسترن و مهدی و بنیامین واسه فیلمم قرارداد ببندم تا شما اونها را از دست من نگیری........
خوبه مثل اینکه هدفت نهایی من و شما در یک مسیر قرار داره. فقط یادم باشه هر چه زودتر با وسترن و مهدی و بنیامین واسه فیلمم قرارداد ببندم تا شما اونها را از دست من نگیری........
من هم همين رو مي گم! مگه بازيگري بهتر از اونها هم ميشه پيدا كرد؟!
فقط يادت باشه اگه تو فيلمت نقش يه ديوونه رو خاستي داشته باشي حتماً بدش به من! باور كن حميد جان شوخي نمي كنم چون فكر مي كنم خيلي استعدادش رو دارم...
در ضمن، مگه هدف نهايي شما فيلم ساختنه؟ پس ميني مال چي ميشه؟ حميد!
خوب به هر حال اگه فيلم نامه خواستي ما در خدمتيم!
از وسترن هم كه الان تو تاپيكه! تشكر مي كنم بابت پيغام خصوصيش چون خيلي راهنماييم كرد و ازش خواهش مي كنم راجع به نوشته آخريم نظر بده...
Last edited by dr.zuwiegen; 24-04-2008 at 20:07.
چه فیلم نامه ای؟چه فیلمی؟
شما در مورد چی صحبت می کنید؟
سعید جان امیدوارم حرفم رو ایندفعه گوش بدی و باز نگی من فلانم بهمانم باشه؟
از پارتی خوشم اومد عجیبه که شما خودتون جوان هستید ودر مورد قشر جوان اینطور صحبت می کنید یعنی نکات
ضعف و ایرادهای کارشون رو می بینی منم همیشه فکر می کردم آخه چیزی در مورد این وحشی گری بگی می گند مگه چشه؟نه شرابی نه زنی نه اکسی(به قول داستان تو) اما این نکته که گفتی خیلی مهم و جالب بود چون این کارها عواقبی مثل تصادف یا همین صدمه زدن به خود آدم رو داره ایول که خیلی دقیق هستی![]()
سلام!
دوستان عزيز خيلي خوشحالم كه نظر همگي در مورد داستان مثبته اما من مطمئن نيستم كم نقص باشه.
پس نقاط كور يا ضعيف داستانها رو هم در آينده بهم بگيد دوچندان خوشحالتر خواهم شد.
و آقا حميد هم كه ....خوشحال ميشم نظر شما رو هم بدونم.
راستي تبريك ميگم بابت «مهم» شدن تاپيك.
لطف داريد ممنون.البته متاسفم كه ناراحت شديد.و مارشال باور کن جمله آخر داستانت گریه ام آورد خیلی زیبا نوشتی
تلخي بعضي وقتام بد نيست. نه آقا سعيد؟!اين نوشته ي آقاي مارشال خيلي خيلي خيلي تلخ بود...
متشكرم از نظر شما دوست عزيز.به نظرمن هم داستان " با بال شكسته " زيبا بود و تاثير گذار ....
سلام،ممنون از شما.مطمئناً عالي نيست.سلاماقای مارشال کار شما عالی بود ...
سوسك
نمي دونم چرا يكدفعه اعصابم ريخت به هم. كاري كه نبايد مي كردم رو كردم. البته خداييش حق با من بود، ولي نمي دونم چرا الان يه جورايي از دست خودم ناراحتم؛ چون يه چيز باارزش رو نابود كردم كه فقط متعلق به خودم نبود. همون بطري شيشه اي كه از آپارتمان انداختم بيرون. مي دونم كه الان يه جايي افتاده و هزار تيكه شده و محتوياتش كه جزو بزرگترين خاطره هاي زندگيم هست -نه! ديگه بايد بگم بود!- ولو شده رو زمين. چون اين بطري يه نقش خيلي مهمي رو تو زندگي من و همسرم داشت. البته خود بطري كه نه، منظورم سوسك داخلشه. چيزي كه خيليها با دونستنش مطمئناً متعجب مي شن و يا حتي من و همسرم رو، ديوونه فرض مي كنن؛ اما براي ما دوتا هيچ اهميتي نداشت. از اونجايي كه هيچ كدوم از اقوام و آشناهامون نفهميدن براي چي ما بالاي تلويزيونمون اين بطري سوسكي رو نگه مي داريم. البته اين قضيه به اصرار من بود، چون دوست نداشتم كسي از اون باخبر بشه و براي همين به هيچ كسي راجع بهش چيزي نمي گفتيم.
از كاري كه كردم خيلي پشيمونم. توي هال، نشسته ام روي يكي از مبلها و دارم ناخنام رو مي جوم و مدام به بالاي تلويزيون نگاه مي كنم. الان نزديك يك ساعتي مي شه كه زنم رفته داخل اتاق و خودشو اونجا حبس كرده... مي دونم كه از دست من ناراحته، ولي من خيلي بيشتر از دستش ناراحتم. ديگه نمي خوام كه من، برم منت كشي. بايد اون بياد و عذرخواهي كنه. هرچند كه خيلي نگران و مضطربم؛ چون اگه اون هم بياد و جاي خالي اون يادگاري باارزش رو دوباره احساس كنه، دوباره... باارزش از اين جهت بود كه ما دو تا رو ياد آشنا شدمون مي انداخت. اصلاً درست مثل اينه كه همين الان اون قضيه داره جلوي چشمام تكرار ميشه... قشنگ يادمه كه توي خيابون داشتم راه مي رفتم و متوجه هيچ چيزي نبودم چون خيلي چيزا بود كه بايد راجع بهشون فكر مي كردم. اما يكدفعه صداي يك جيغ بلند، منو از خيالات و افكار آورد بيرون. يه خانومي كه جلوتر از من تو خيابون داشت راه مي رفت، حالا وايساده بود و مدام داشت جيغ مي زد. اول خيال برم داشت كه طرف ديوونه شده و خل وضعه، اما يك كمي كه دقت كردم، ديدم يه سوسك درشت -از همونهايي كه پرواز مي كنن و خانمها به طور كامل ازش وحشت دارن- اومده و نشسته روي سر طرف! مي دونستم كه اگه من هم عين بقيه به دادش نرسم، تا دو دقيقه ديگه طرف سكته مي كنه و مي افته توي خيابون. اين بود كه با شجاعتي كه هيچ وقت تو خودم سراغ نداشتم، اون سوسك از روي روسري اون خانوم جوون عين يك مگس گرفتم. متوجه شد و دست از داد و هوار برداشت و سريع عقب برگشت تا ببينه كي كمكش كرده. خلاصه، همين قدر بگم كه تا خانم برگشت من تمام هوش و حواسم پريد و شش دانگ خيره شدم به اون قيافه زيباتر از ماه! دلم نمي خواد كه الآن دوباره اون موقعيت رو توصيف كنم، فقط در همين حد بگم كه به كلي يادم رفت كه سوسك چندش آوره و اون موجود بينوا همينطور تو دستم موند! خوب عاشقي يعني همين ديگه... ديگه اون سوسك ننداختم دور و بعدها كه به خواستگاري دختره رفتم، بهش گفتم كه اين سوسك باعث به هم رسيدن ماها شده و مي خوام براي هميشه نگه دارم.
يادش به خير! اوايل همسرم خيلي مخالفت مي كرد... نمي دونم چون مي ترسيد مسخرمون كنند يا اينكه از سوسك مرده هم وحشت داشت. اما تو اين چند سال زندگي، ديگه طوري بود كه خودش هم از من بيشتر به اون بطري وابسته شده بود و عادت داشت روزي ربع ساعت، زل بزنه بهش. وقتي هردومون با هم بهش نگاه مي كرديم، باز هم ياد گذشته مي افتاديم و ديگه دعواها و درگيريهامون كلاً يادمون مي رفت. انگار زندگي از نو برامون شروع مي شد و فراموش مي كرديم كه چند ساله با هم هستيم. درست مي شد عين دوران نامزدي...
نمي دونم بايد چي كار كنم. نه راه پس برام مونده... نه راه پيش... ولي تقصير اونه ديگه. اگه اينقدر راجع به اجاره خونه و قسطهاي عقب افتاده و قبض موبايلش و هزار كوفت و زهرمار ديگه، رو مخم راه نمي رفت، من هم اون كارهاي احمقانه رو نمي كردم. البته خودمم قبول دارم كه يه مقداري زياده روي كردم... دنبال يه نقطه ضعف بودم، ولي اون بطري شيشه اي كه گناهي نداشت! مي دونم كه بيشتر بابت همون از من دلخوره. دوست دارم برم ازش معذرت بخوام ولي...
چي شد؟ چه كسي بود صدا زد...؟ آره درسته، از اتاق صدا مي ياد. فكر كنم همسرم داره منو صدا مي كنه. شايد مي خاد منو سركار بزاره يا اينكه يه كاري كنه من برم منت كشي، ولي كور خونده! من زرنگتر از اين حرفهام! باز هم منو صدا كرد، ولي اين بار بلندتر... داره داد مي زنه... يعني چه بلايي داره سرش مي ياد؟ كم كم دارم نگرانش مي شم. برم ببينم شايد به كمك احتياج داشته باشه... آره، من هنوز هم دوستش دارم... الان كنار در هستم، ولي اين لامصب كه قفله! هرچقدر هم مي گم اين در رو باز كن، فقط منو صدا مي كنه و جيغ مي زنه. نه، مثل اينكه جز شكستن در برام چاره اي باقي نمونده... من دوستش دارم... يك... دو... سه... نشد! لعنتي! يك... دو... سه... آهان! در صدايي مي كنه؛ قفلش شكسته ميشه و من ولو مي شم كف اتاق. زنم بالاي تخت خوابه...تازه مي فهمم چه نقشه اي كشيده بود! فقط مي خواست منو امتحان كنه... پس با اين حساب من باز هم باختم! از زمين بلند مي شم و براي اينكه صداي همسرم رو نشنوم كه داره بهم مي خنده و مسخرم مي كنه، سريع مي يام از اتاق بيرون. باز دوباره منو صدا كرد كه؟! برمي گردم. تازه فهميدم چه خبره! يك سوسك پرواز كنان تو اتاق به سير و سياحت مشغوله! پس از اين ترسيده طفلكي! دلم نمي ياد ناراحتش كنم و بيشتر از اين با هم قهر باشيم؛ به خصوص كه فهميدم سركارم نگذاشته... اون سوسك رو با مهارت خاصي از روي ديوار شكار مي كنم و عين يك قهرمان براي همسرم ژست مي گيرم! فكر كنم ديگه از دستم عصباني نيست. يادم مي ياد كه خيلي وقت بود با هم نخنديده بوديم، چون كه الان جفتمون داريم به همديگه مي خنديم و من به كلي يادم رفته كه سوسك داره تو دستم له ميشه... مطمئنم كه باز برامون خاطرات گذشته زنده شدند و قضيه آشنا شدنمون...
با همون سوسك در دستم مي يام از اتاق بيرون. هرچند اين قضيه هم به خوبي و خوشي ختم به خير شد و هيچ كسي منت كشي نكرد، ولي الانه كه خانم بياد بيرون و دوباره به بالاي تلويزيون زل بزنه تا همه چي بشه مثل قبل. تا همون داخله، يه بطري شيشه اي ديگه رو گير مي آرم و سوسك توي دستم رو مي اندازم داخلش. موجودي خيلي باارزش تو زندگيمون كه ايندفعه، هم مارو ياد خاطرات گذشته مي اندازه و هم اينكه سر هيچ قضيه اي با همديگه جر و بحث نكنيم.
از دوستان خواهش مي كنم در اسرع وقت راجع به اين داستان اظهار نظر كنند، چون تا حدودي به داستان موفقم يعني "كمك" (همون حاجي و مسجد و...) شباهت داره!
دوست گرامي ...
صادقانه بگويم درمورد داستان هايتان با دوست ديگر موافقم كه توانايي خوبي در توصيف فضاها داريد و اين در تمامي داستانهايتان مشهود است ، به نظر من ، توصيف جزييات ، روان و ساده نوشتن و ... از ويژگي هاي خوب داستان هاي شماست . اما گاهي اوقات همين پرداختن به جزييات به داستان لطمه مي زند .( البته در اين دو داستان كمتر مصداق پيدا مي كند ... ) گرچه اينها تنها نظرات شخصي بنده است .
... داستان سوسك ابتكار فكري جالبي بود ....
سعید جان به نظر من یک قدم دیگر خودت را به نویسندگی حرفه ای نزدیک تر کن. با رعایت اصول زبان نگارش و کمتر استفاده کردن از صحبتهای عامیانه مگر در زمانی که گفتگویی را مطرح میکنید.
یک سایت ادبی دیگر که توصیه می کنم حتما دوستان به آن سر بزنند.
کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
سلام
ببخشید که کم میام ...
سبز قهوه ای سیاه جالب بود و خرس قطبی عین قبلی ها جذاب وجالب نبود ...
سگ ابی رو هم که نفهمیدم ...
قضیه ی این فیلم و بازیگری چیه ؟
دوباره سلام
ببخشید که
پشت سر هم پست میدم ..
پلاک و حاج رو حانی حمید خیلی قشنگ بودن ...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)