من در اين کوه درست است که پژواک ندارم
ولي از بخشش فرياد خود امساک ندارم
پيش من نقطه ي گنگيست سماوات که ديريست
در فراموش تر خاکم و افلاک ندارم
چشم با هيچ که جز عقربه ي ساعت سستي
گوش با هيچ به جز زمزمه ي تاک ندارم
پاک از دست خودم رفته ام اي عشق نگاهي!
خوب شد غير تو را من دگر اي پاک ندارم
پس چرا چشم بدوزم به تو اي آبي بالا
من مگر عرصه ي پهناور اين خاک ندارم.