معلوم نشد که در طربخانهی خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا ?
معلوم نشد که در طربخانهی خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا ?
سلام آقا محمود احواله شما![]()
---------------
آه می بینی
که چگونه پوست من می درد از هم
که چگونه شیر در رگهای آبی رنگ پستانهای سرد من
مایه می بندد
که چگونه خون
رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من
می کند آغاز ؟
من تو هستم ‚ تو
و کسی که دوست می دارد
و کسی که در درون خود
ناگهان پیوند گنگی باز می یابد
با هزاران چیز غربتبار نامعلوم
و تمام شهوت تند زمین هستم
که تمام آبها را میکشد در خویش
تا تمام دشتها را بارور سازد
از كم پيدايي هاي شما ! ، فقط چسبيدي به فروغ و يكي دو تا هم پست مشاعره ميدي
با ما باش و لذت ببر![]()
__________________
در خاک غرور خفتهاند ای ساقی
رو باده خور و حقيقت از من بشنو
یه زمانی یادش به خیر تو متفرقه هر بار رفرش می کردی تا تاپیکه جدید می دیدی حالا همه یکی یکی دارن بای می دناز كم پيدايي هاي شما ! ، فقط چسبيدي به فروغ و يكي دو تا هم پست مشاعره ميدي
با ما باش و لذت ببرهمه رفتن مام کم کم باید بریم
![]()
------------
و باورم نميشود که رفته اي...
تو قرنها
هميشه خط انتها
به انتظار ميزدي
همينکه خسته ميشدم
براي من
سه تار ميزدي....
تو اشکهاي ناتمام و غمگنانه مرا
پناهگاه امن و عشق ميشدي
و گاه «من»
«تو» ميشدم
بگاه لحظه هاي بيخور از خودي....
اگرچه رفته اي ولي
دلم براي تو
هنوز
تنگ ميشود...
وبعد رفتنت
بدل به يخ شدم
عجيب نيست
بي تو
شيشه «سنگ»
ميشود.........
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من ميدانی ؟![]()
در گردش خود اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی
یک عاشقانهِ بی عشق
یک ماهِ بی فروغ
دیوانِ بی غزلی
غرقِ واژه های دروغ
یک برگِ گیج
واله و حیران
گمگشته در توهمِ این جنگلِ شلوغ
با غنچه ای که سرد و سراسیبمه غرق شد
در رودخانه خونرنگ کوهسارِ بلوغ.
غروبي مي ساخت
از خالي ترين کوچه هاي عبور ....
مي گذارم در قاب ، زير شيشه
عکس تو را
به ياد پاييز
دنبال نگاهم
در چشمان تو مي گردم ؛
نيستي ؛
نيست
جز تصوير بي رنگي از من در شيشه
که بي صدا
از نيستي ات
عالمي مي سازد ....
در پای اجل يکان يکان پست شدند
بوديم به يک شراب در مجلس عمر
يک دور ز ما پيشترک مست شدند
ياران موافق همه از دست شدند
دیشب به یاد آن شب عشق افروز
حسرت ، درون مجمر دل می سوخت
حرمان ، به زیر دخمه ی پندارم
شمع هوس ، به یاد تو می افروخت
تا وسط اشتباه هاي مفرح،
تا همه چيزهاي محض.
رفتم نزديك آب هاي مصور،
پاي درخت شكوفه دار گلابي
با تنه اي از حضور.
نبض مي آميخت با حقايق مرطوب.
حيرت من با درخت قاتي مي شد.
ديدم در چند متري ملكوتم.
ديدم قدري گرفته ام.
انسان وقتي دلش گرفت
از پي تدبير مي رود.
من هم رفتم.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)