از تـــــمام دنیـــــــــا
شانــہ اے مــے خواهـم برای سـرم،
و ســــرے بـــــــراے شــــــــــانـــــہ ام ! . . .
کســے خستــــہ نیسـتـــ از این بالــش هاے پــرے؟
از تـــــمام دنیـــــــــا
شانــہ اے مــے خواهـم برای سـرم،
و ســــرے بـــــــراے شــــــــــانـــــہ ام ! . . .
کســے خستــــہ نیسـتـــ از این بالــش هاے پــرے؟
چه موجود عجيبي است اين انسان
وقتي صدايش مي کني، نمي شنود
وقتي به دنبالش مي روي، نمي بيند
وقتي دوستش داري، به فکرت نيست.
اما...
وقتي مي شنود که ديگر صدايت گرفته
وقتي مي بيند که خسته در راه افتاده اي
وقتي به فکرت هست، که ديگر نيستي
خیلیا پایِ معرفتِ خودشون وایسادن
نه خوبیِ شما !
گلویم از بغض درد میکند
و
همه میگویند: لباس گرم بپوش!...
بیزارم از این جبر جغرافیایی،
که دیدن و لمس دست هایت را
ویزا لازم کرده است. . .
وقتــی صبرتـــ تـمام می شــود ،
نــــــــــــرو !
تـازه معرفتـــ اینجـا آغاز شده استـــــــــ
خیلی سخته…
.
.
تو با بغض بنویسی اما اون باخنده بخونه..!
نمـی دانم مـی دانی یـا نـﮧ ... ؟!
لـحظـﮧ ی تـولـد مـن بـﮧ همـان ثانیـﮧ ای بـرمـی گـردد ...
کـﮧ تـو بـرای اولیـن بار بـﮧ مـن گفتی ...
دوسـتت دارم .
پ.ن : و لحظه مرگم همان لحظه ای بود که برای اولین بار طعم دروغهایت را چشیدم
چه کوتاه است فاصله میان تولد تا مرگ
بعد از تمام باران ها
بعد از برف ها
حرف ها…
حرف ها…
تو خواهی آمد!
قول داده بودی.
خاطرت هست؟!
نـشـــانی ام را می خـواســـتـی ؟
هــمـان مـحـلــه ی قـدیـمی پـائـیـز !
مـنتـظرم هـــنـوز ...
اما زرد
اما خشــڪـ
گاهی بیـاد می آورم تــو را
زیـر پـا ڪه می مـــانـم ...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)