تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 52 از 212 اولاول ... 24248495051525354555662102152 ... آخرآخر
نمايش نتايج 511 به 520 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #511
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض آغاز

    آزاده دستمالچي

    شروع كردم با ناله هاي ممتد وكشدار، ناله هاي رنج آوري كه طنينش وجودم را مي لرزاند آري و فقط وجود مرا نه هيچ كس ديگر. ناله هايي كه از عمق سياهچال دردي بر مي خواست انگار كسي مي سوخت و از هر ذره اش زير وبم هاي ناله ي من بود كه مي ماند ناله هايي كه در پي هر كدامشان سكوت مرگ زايي خاطره ي خاكستري را زنده مي كرد و همچنان پياپي سوختن و خاكستر شدن، سوختن وخاكستر شدن و هيچ كس جز من كه بشنود،يا بوي اين دود غليظ را در اين هواي سنگين ببويد پس چگونه پيش از اين از همين گلوگاه با ايشان سخن گفتم و پاسخم دادند؟ يعني تصوري بود؟ خيال ارتباط!؟ و كلمات همه از آن من بودند كه از اين گلوگاه به ديدن هر چهره به آوايي در خور بر مي خواستند و من خوش باورانه به دهان هاي بسته ايشان نسبتش مي دادم و عجيب انكه در برابر گفتار خود براي هر يك جوابي مي انديشيدم!بگذريم با اين حساب ناله هايم را بايد بشنوم و بايد چاره اش يابم . من؟و در اين گاه ديگر آن ناله هاي كش دار سوزنده نبودند كه از گلوگاه من به درون هواي ساكن و سنگين سر مي خوردند نواهاي عجيب و تازه اي بودند نواهاي گونه گون به ريتمهاي دردناك وغريب و هر كدام تنها يكبار متولد و در مرگشان سكوتي تازه را به دنبال داشتند و عجيب نيز اين درنگ هاي بي محتوي ليكن بي تشابه بودند، سكوت به هيئت يك نماز خانه ي تاريك، سكوت به هيئت يك جعبه ي چوبي ، سكوت به هيئت يك ساز ناآشناو .... هر كدام از سمتي فضاي قير اندود وچسبناك اطراف را مي كشيد و جايي براي خودش باز مي كرد و من ميان ناله هاي خالق ، اين ناله هاي آفريننده ي بي مقصود بيش از پيش احساس حقارت مي كردم ، گم ميشدم و بي انكه از اين گم گشتگي احساس ترس و وحشت و يا حتي اندك هيجاني بيابم گنگ و مبهوت به ناله هاي نا اشنا گوش مي سپردم كم كم از من يك جفت گوش مانده بود كه اصلا كارش شنيدن اين ها شده بود بي هيچ اراده اي چنان خودآنها بسان آغاز درست شبيه ابتدا.اصلا انگار اين شروع بود و من در ان بي هيچ گذشته اي و هيچ خاطره اي آغاز مي شدم و انگاه ديگر هيچ صدايي نشنيدم نه اينكه ناله ها قطع شده باشند و نه حتي شبيه يك سكوت تازه متولد شده ،يك خلاء بود انگار .همه چيز و يا همان هيچ چيز انگار نبود. نه اينكه نيست و نابود شده باشد ،از نخستين زمان ــ كه ديگر معنا نداشت ــ اصلا نبود ؛ در كنار نبودن يا روي نبودن شايد هم درونش بي هيچ درنگ و فاصله اي، نبود ........

    و بعد، نه بعد از چيزي ،بي هيچ مقدمه اي حتي، يكهو ، نا گاه و بي هوا من بودم آن نماز خانه، جعبه ي چوبي و ساز و چيزهايي كه بي نام بودند و من نيازي و هيچ حسي نسبت به وجودشان، اسمشان و ارتباطشان با خودم نداشتم اما بودند و بودنشان انگار بي چون و چرا هضم مي شد. نماز خانه ي تاريك و سازي كه نمي توانستم صدايي از آن بيرون آورم ،تنها ان جعبه بود تمام معماي سرگرم كننده ي ان مكان بي زمان.هر گاه كه پشت به ان ميكردم صدايي از لاي درز هاي بين چوب هاي تيره و كهنه اش بيرون مي آمد انگار يك موش لا به لا ي درز هايش راه مي رفت نه اينكه انقدر فاصله داشتند حتي نوك ناخن هم لا به لايشان نفوذ نمي كرد اما اين صداي عجيب فقط شبيه صداي راه رفتن يك موش بود روي تكه هاي چوبي كه آن قدر به هم نزديكند كه پشت او بي تماس با انها نمي تواند وجود داشته باشد. موش خيالي راه مي رفت اما هرگز صداي دندان هايش شنيده نمي شد انگار غذا خوردني در كار نبود يك اردوگاه كار اجباري فقط بايد راه مي رفت وهر بار هم يك مسير را با يك صدا بي هيچ تغييري.جعبه هيچ دري نداشت و من هم اهرمي كه بازش كنم در اختيارم نبود اما تفكرم جعبه را و درونش را بار ها كاويده بود تفكرم با ان حجم متغييرش از كنار موش از كنار اين نگهبان هميشگي از لاي درز ها رسوخ كرده بود درست از پشت موش از ميان زاويه ي بين دو ضلع جعبه به درونش لغزيده بود و در ان تاريكي مطلق بي هيچ دستي درون ان را گشته بود تمام فضاي درون آن را مو به مو طي كرده بود، بي هيچ دركي و باز برگشته بود از همان راه رفتن، و اين بيرون در تاريكي نسبي نماز خانه تازه به نتايجي از وجود اشياء نا ملموس داخل جعبه دست يافته بود وقتي بيرون آمده بود تازه فهميده بود كه جايي را يعني مسير تازه اي را عبور نكرده رها كرده است . حالا خيال مي كرد بين مو به مو گشتنش فاصله اي نا چيز تر از مو بوده است كه از ياد برده است و دوباره بازگشت .از پشت موش ــ اين نگهبان بي هدف و بي اعتنا ــ با دلهره اي بي سبب به درون جعبه مي لغزيد و فاصله ي ميان جاده هاي مويي را عبور مي كرد ؛ بي هيچ دركي و باز نماز خانه و باز درون بي انتهاي جعبه ي چوبي و دوباره و دوباره. به ريزترين معيارهاي راه كشي دست يافته بود و تنها خيالي كه در محيط بيرون به سراغش مي آمد يك مسير ديگر بود و اين مسير هاي پياپي سرانجام بلندم كرد. از جايم برخاستم بين كف نماز خانه و خودم فاصله اي حس كردم به سقف نزديك شدم و وقتي اولين گام ها را روي سنگفرش نماز خانه بر داشتم تازه مفروش بودن بعضي قسمت هايش را حس كردم و اين كشف جديد چنان به شوقم آورد كه به يكباره درون جعبه، تمام رازهاي نا آشناي ان در برابر ديدگانم از ميان ديوار هاي چوبي كنار رفت و عجيب كه جنازه ي موش را به چشم ديدم درست در گوشه اي از نمازخانه كه مفروش نبود همان جا در ان سايه روشن رخوت انگيز به خوابي ابدي فرو رفته بود انگار كه جزيي از بنا شده بود اصلا از جنس سنگ زمين بود موش سنگي با ان انحناي عجيب دمش كه مثل انگشت سبابه اي به سمت جعبه اشاره مي كرد و صندوق چقدر ساكت و چشم به راه بود انگار هميشه منتظر بود كه ببينمش و به سراغش بروم گام هايم را كه به سويش ميرفت هزاران بار در ذهن چوبيش مرور كرده بود و اينك لبخند خشكي با صداي جيرجير از لاي درزهايش بيرون مي ريخت بي آنكه به دستانم بنگرم ميان درزهايش انگشت انداختم دست ديگرم را روي قلبم گذاشتم و همين سبب شد كه بفهمم اين نه درزهاي صندوق است كه بزرگترشده است بلكه انگشتان من هستند كه كوچك شده اند وناخن هاي شكننده وباريكم مثل تار مويي ميان فاصله ي چوب ها لغزيد بي هيچ تلاش فوق العاده اي فقط همان آغاز ، همان اشاره بود كه ميان تمام چوب هاي شبيه به هم بين آن دو را دريچه اي ساخت و آن جهان عجيب و نوين را بر من راه گشا گشت.

  2. #512
    آخر فروم باز persian365's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    اینترنت
    پست ها
    1,267

    12 لطفا شما عنوانش رو بهم بگيد

    هنوز هم در بي نهايت هق هق ٬التماست ميكنم كه برخيزي
    هنوز جسم بي جانت را در آغوش مي كشم
    هنوز عطر تنت...
    واي خدايا چه كردي؟!

    به چه مي خنديدي در آخرين خاطره ي زندگيت؟
    به من؟
    به مني كه مجبورم به ماندن در لايتناهي پوچ اين دنيا؟

    گلم چه كنم با عقده ي درونم؟!
    با حسرت يك بار ديگر محو بوسه هايت شدن؟

    مادرت در آغوشم كشبد ، پس از سالها
    گفت من يادگار توام !!!
    و مرا كشان كشان به اتاق تو برد.
    و من چون چهارپايي كه به انتظار ذبح است ملتمسانه مي نگريستمش.

    نمي دانست چه مي كند، مرا به دره ي خاطرات تو پرت ميكرد!
    خدايا چه امتحاني؟
    چه فلسفه اي؟
    چه عدالتي؟

    - خاله ميشه تنهام بگذاريد؟
    - (با اكراه) بله پسرم !

    در را بست ،بُعد زمان شكسته شد، زمان به عقب برگشت
    براي لحظاتي باز آرامش...
    باز عيد است، تو كنار پنجره ايستاده اي ، بوي عيد مستم مي كند
    باد بهاري پرده هاي آبي را مي رقصاند و امواج گيسوانت باز بي تابم مي كنند.
    باز درست مثل همان عيد صدايت مي كنم
    روي بر ميگرداني به سمتم مي آيي با همان لبخند هميشگي
    زيبا ترينم مي خواهم به بوسه اي ميهمانت كنم...
    عاشقانه...
    محضٍ محض !

    نگاهم كن كه چگونه باز چون كودكي ميگريم !
    باز در مي يابم خيال است ، خيال است
    توَهٌم !!!

    با حسرت آخرين بوسه...
    گريه امانم نميدهد ٬ باىد باور کنم تو دىگر نفس نمىکشى؟!!

    به اطراف مي نگرم
    اتاق دست نخورده است
    درست مثل 5 سال پيش
    حتي تميزش نكرده اند
    نگاهي به تختت ميكنم
    ملحفه هاي خونين از گذر زمان به سياهي مي زنند.
    خيره مي شوم به پنجره بسته .
    زمستان قلب من سردتر از زمستان آن طرف پنجره است
    نگاهي به بيرون مي اندازم ، برف مي بارد، به قول تو تا بي نهايت حياط خانه را برف سپيد پوش كرده.
    به خواست تو ديگر هيچ زمستاني كسي آب استخر را خالي نميكند.
    مش حبيب حتي در زمستان هم در حياط پرسه ميزند، 5 سال است هر بار مرا مي بيند هق هق ميگريد.
    مش حبيب در ميان باران اشكهايش مي گفت بعد از رفتن خانم درخت گيلاسش خشكيده و رعنا -لاكپشتت- را ديگر هرگز كسي در خانه نديد.

    تصوير خودم را در قاب پنجره مي بينم ولي خالي است !
    ديگر تصوير تو را يواشكي در پنجره ديد نمي زنم ، وقتي براي اولين بار مي گويم دوستت دارم.
    ديگر در قلبم پنهاني عاشق كسي نيستم.

    روي بر مي گردانم اتاقت پر است از خاك ولي هنوز عطر تنت در اتاق جاري است.
    كتاب هايت ، عكس هايمان ، لباس هايت ، گيتارت ، لباسهايت...

    بغفم باز مي تركد ، گريه كنان به لباس هاي بي صاحبت پناه مي برم، در آغوش مي كشمشان...
    هنوز هم عطر تنت...!

    صدايت را مي شنوم ، روي بر مي گردانم
    كسي نيست !
    گيتارت !

    دستي بر گيسوانش ميكشم ، كوك نيست.
    سيم 1
    2
    3
    واي سيم 4 ...
    هماني كه مي گفتي عاشقانه ترين نواي عالم است !
    بياد مي آورم تو آموختي به من نت ها حرف ميزنند
    تو آموختي به من زبان تمام كائنات موسيقيست ...

    تنها يادگار توست ، در گذر تمام اين سالها هر چه دلم تنگ شد فقط نواختم
    به خودم مي آيم ، چند پرده كوكش را بالا برده ام نمي دانم ولي پاره شد !
    باز قطره اي اشك بر گونه ام مي افتد و آرام با خودم مي گويم:
    گلم عاشقانه ترين نواي عالم نابود شد !

    واي از احساسم وقتي پس از 5 سال
    دست نوشته هايت را مي بينم،
    براي من است !

    بلند مى خوانم ٬ صداى بغض آلودم چون زوزه ى گرگى است در اىن زمستان سرد.

    - به نام خالق عشق
    ...بدان عشقم از گناه ، سياهي ، كوره راهي بي بازگشت...
    ...
    ...
    ....
    ...هرگز از رفتنم غصه نخور
    بياموز سيمرغ بايد در آتش خود بسوزد براي بقاء ديگري...

    صداي هق هقي از پشت در اتاقت به گوشم ميرسد و به سرعت دور ميشود !!!

    ادامه ميدهم ، بلندتر ميخوانم مي خواهم همه كائنات بدانند...

    -...عزيز ترينم هرگز مرا خودخواه مخوان كه تنها تصميم گرفتم و تنها مي روم ، به عشقم شك نكن نمي توانم بمانم ، وقت رفتن است بي خداحافظي مي روم كه نتواني مانعم شوي...

    دنيا باز به دور سرم مي چرخد ، شقيقه هايم منقبض شده اند ، صداي قهقهه اي از دور مي شنوم ، صداي مادرم را مي شنوم كه آهسته به پدرم مي گفت او ديوانه شده نياز به ...
    همه چيز مي چرخد ، باز نفسم به شماره افتاده دكتر ميگفت در اين حالت نفس عميق بكش و سعي كن به خاطرات خوبت فكر كني تمام تلاشم را مي كنم ولي هرگز...
    به باد آن شب مي افتم ، باران ، رعد و برق٬ مسيح و ثمبرا دم در منتظرم بودند...
    من ، تو ،دستان چاک چاکت٬ تىغ!٬ خون ، خون ،خون...
    سكوت ، بوسه ، اشك ، متنفرم...

    نميتوانم بخوانم
    خدايا ، بي تابم ، بي تابم ، بي تابم
    اشك ميريزم ، زار ميزنم ، مي شكنم ، فرياد ميزنم ، پرت مي كنم ، و باز مي شكنم ، تكه اي از آينه در دستم است ، نعره مي زنم ، خون ميريزد ، متنفرم از اين اتاق ، نعره ميزنم ،متنفرم متنفرم متنفرم ، اين اتاق مسلخ است ، متنفرم ،شيشه را بيرون مي كشم ، خون مي پاشد ، توجهي ندارم .
    پدر و مادرت هراسان از راه ميرسند ، پدرت به زور دست و پايم را مي گيرد ، فرياد مي زنم، تقلا مي كنم ،‌به زور مرا از اتاق خارج مي كنند ، پدرت فرياد مي زند:
    آرام بخش !!! نرگس تو كيفمه ...
    احساس سوزشي در بازويم ميكنم و ديگر فقط تصويري محو از مادرت به خاطر دارم كه ملتمسانه مرا ميبوسيد ، نوازشم مي كرد و مي گفت:

    -پسرم ببخش ، فكر نمي كردم اينطوري بشه ، گفتند تو بايد گريه كني !!!

    چه آرامشي ! دست مادري كه چون تويي را بزرگ كرد امروز نواشگر من بود...
    به زور كلمات آخر را ادا ميكنم...
    -تو ررررررو خدااااا خاااااله نگذاريد بيدار بشم.
    و حاله اي آبي تا ساعت ها مرا در بر مي گيرد.
    افسوس كه اين آرامش هم موقتي است.

    قسم به تمام گناهانت كه اعتراف كردي به آن.
    پاك تريني در قلبم.

    چه انديشيدي؟ كه فراموشت ميكنم ؟!
    گلم گناه تو تنهايي امروز من است ، فقط همين!
    چه كردي؟
    چه كردي؟
    چه كردي؟

    مي گريم از حريم شكسته ي سكوت
    از اشك هاي نا پيدايت
    از دلتنگي درنده
    از رويايت ، كابوسي است ، رهايم نمي كند

    التماست مي كنم بگو ديگر نيايند
    طاقتم ، صبرم ، بر باد رفته
    باز هم همان شب تاريك
    باز هم زوزه ي باد ، باز هم رعد و برق و باران بي هنگام
    باز هم به خون خفته اي گلم

    باز هم همان شب
    باز هم يخ مي زند قلبم ، باز خشك مي شود آخرين نگاهم در ناممكن ترين شيوه ي درك حقيقت
    و در نا كجا آبادِ احساس ، تنفر مي سوزاندم

    گلم حرفي بزن !
    پس از 5 سال سكوت
    امشب در كابوسم سكوت را بشكن

    گلم حرفي بزن ، اشكي بريز
    آب كن يخ قلبم را مثل آن روزها

    هنوز جاي بوسه هاي حقيرم بر شاخه ي دستان به خون نشسته ات باقي است ٬ هنوز هم پس از ۵ سال خونش تازه است !!!

    لبانم مىسوزند ! تشنه ام...
    به ىاد مى آورم نوشته بودى مرگ تنها سفرى است !!!


    نوشته شده در 31/4/1386 - 20:05:35 - توسط: Sky Imperator

  3. #513
    داره خودمونی میشه hushang's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    Qazvin City
    پست ها
    97

    پيش فرض

    سلام!
    این قسمت یازدهم با کمی تغییرات!
    چون سرور box.net مشکل داره فعلا (شاید هم از این به بعد) به ایجا آپ لود میکنم:
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    لطفا من رو از اون قانونه معاف کنین!

  4. #514
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    در باغ دیوانه خانه ای ، جوانی رنگ پریده و جذاب و شگفت انگیز را دیدم. بر نیمکتی کنار او نشستم و گفتم : چرا اينجایی؟ با تعجب به من نگاه کرد و گفت : چه سوال عجیبی اما جوابت را می دهم. پدرم می خواست مثل او باشم. عمویم هم می خواست من مثل خودش باشم. مادرم می خواست من تصویری از شوهر دریانوردش باشم و از او پیروی کنم. برادرم فکر می کند باید مثل او ورزشکاری ماهر باشم. استاد فلسفه و استاد موسیقی و استاد منطقم هم می خواستند مثل آنها باشم ، آنان مصمم بودند که من بازتاب چهره خودشان در آینه باشم. پس به اینجا آمدم ، اینجا را سالم تر می دانم . دست کم می توانم خودم باشم. سپس ناگهان به طرف من برگشت و گفت : ببینم ، راه تو هم به خاطر تحصیلات و مشاوره ها به اینجا ختم شده؟ پاسخ دادم : نه ، من بازدیدکننده ام. و او گفت : آه پس تو یکی از آنهایی هستی که در دیوانه خانه آن سوی این دیوار زندگی می کنند

  5. #515
    آخر فروم باز R10MessiEtoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    پست ها
    1,049

    پيش فرض

    يخ

    مرد، يخ‌ها را از روي گاري پياده كرد،

    به دستهايش كه از فرط سرماي يخ‌ها قرمز شده بودند

    نگاهي انداخت و با خودش گفت: تا غروب نشده بايد همش رو بفروشم.

    دلش گرم بود به سردي يخ‌ها.

    اما گويي، يخ‌ها زير نگاه مردم در گذر كوچكتر‌ مي‌شدند.

    غروب سر رسيد.

    دلش به سردي گراييده بود و يخ‌ها آب شده بودند.

    آرش دهشور

  6. #516
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    پس از مدتها انتظار بالاخره خانم دورتی کاتن با مرد
    مورد علاقه اش ازدواج کرد ...

    زندگی آنها با خوبی و خوشی میگذشت
    تا اینکه آن ماجرا پیش آمد...
    روزی خانم دورتی کاتن 28 ساله به فکر افتاد به مناسبت سی امین سالگرد تولد شوهرش هدیه ای تهیه کند
    ولی هر چه فکر کرد عقلش به جایی قطع نداد سرانجام تصمیم گرفت آقا را با کادوی ابتکاری و بینظیری غافلگیر کند

    او صیح سالروز تولد شوهرش آگهی مختصری به این مضمون
    در یک روزنامه چاپ کرد :

    امروز سالگردتولد آقای لادی کاتن است همشهریات عزیز میتوانند
    برای عرض تبریک به او از شماره تلفن ..... استفاده کنند

    نتیجه کاملا" غیر منتظره بود و موج تلفن و تبریک گویی مردم از سر شب
    شروع شد
    ابتدا این پیامها آقای کاتن را خوشحال می کرد
    و خوشحال و تفریح کنان به آنها پاسخ میداد و از کار فوقالعاده
    همسرش راضی مینمود

    اما وقتی تعداد زنگهای پیای افزایش یافت و تا نیمه شب که شماره تلفنها به 250 مورد رسید .......دلخور و عصبانی شد
    ولی باز هم سیل تبریک بند نیامد و بعد از نصفه شب هم ادامه داشت

    عاقبت آقای کاتن متعاقب یک تلفن دیگر از کوره در رفت و دستگاه تلفن را محکم توی سر همسرش کوبید و کارشان به داداگاه و طلاق کشید !!!

  7. #517
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض مجلس ختم به روايت فضولباشي

    حسين نير

    درست بيست و سه نفر گوش تا گوش در چهار طرف سالن پذيرايي منزل روي صندلي ها نشسته اند. صاحب عزاي اصلي، شوهر متوفا، پيرمردي است هفتاد و هشت ساله، هنوز قبراق و سرپا. وقتي دوازده سال پيش پسر خوب ونازنينش در سي سالگي مفت از دست رفت آخ و اوخ كمي داشت و قطره اشكهايي به زور يا بفهمي نفهمي! و نمي نمود عميق و از ته دل داغدار و متاثر باشد تا چه رسد به اينكه كمرش باصطلاح خم يا شكسته شود. خلاصه آنكه بعد از آن واقعه بدون هيچ توقف، به زندگي عادي خود ادامه داد و هيچ نوع سختي به خود نداد، بويژه آنكه هنوز سوگلي اش- همين متوفا- در كنارش بود.
    اما حالا، وقتي فضولباشي وارد شد و گونه اش را بوسيد و پرسيد: « حالتون چطوره؟» پيرمرد همراه با آه و حالتي تاثر انگيز گفت:« پدر چه حالي؟ زن بابات حيف بود، از دستمون پريد،‌ پريد!» و بعد پكي زد به گريه و چنان هق هقي راه انداخت كه بيا و ببين. بعد از مدتي با توجه به انتراكت و استراحتي كه لازم بود،‌ ادامه سناريو به يكي از دختران آن پيشترها،‌ عاقله بالغه شريفه مكرمه عفيفه، ‌اواخر، در كما و اكنون مرحومه، ‌واگذار شد.
    دختر دم گرفت: مامان جونم،‌الهي قربون اسم قشنگت برم،‌ الهي قربون اندام قشنگت برم.
    فضولباشي فكر كرد: كلاهتون قاضي، بله اسم آن مرحومه قشنگ است- عفت الملوك- يا بهتر است بگوئيم بود، ‌ولي اندام او- پناه بر خدا- گفتنش خوب نيست، مرده توي قبر ميلرزد، آخر اين چه نوع مدح و ثنايي است؟ و بعد صبيه نوحه سرا ادامه داد: مهدي جون،‌ مامان آرزوي دامادي تو رو داشت.
    فضولباشي فكر كرد: درست است كه آقا مهدي،‌ شاخه شمشاد، ازدواج رسمي نكرده و هنوز به صورت مرسوم در ايران داماد نشده، ولي خوب چه هنگامي كه در ايران بود و چه از وقتي كه به فرنگ رفت، هميشه دوستي ، متي ، مترسي ، بيوه ميوه اي را به شيوه مرضيه قبلت قبلنا يعني بصورت صيغه جات در دسترس داشته و از اين بابت حسرت به دل نبوده، ‌كه مثلا طفلك زبان بسته ديده و خواسته و دستش نرسيده و آه كشيده و هنوز ناكام است، كه اگر اين مقوله كام است او به حد اشباع شادكام و كامياب است و به همين دليل به عوض آنكه در دوره دانشجويي دو سوم حواسش معطوف به اينگونه كسريها و دغدغه ها باشد، معقول درسش را خواند و اتفاقا « خوش درخشيد تا آنجا كه عكسش را بزرگ و رنگي در پشت جلد مجلات فرنگ به عنوان دانشجوي مبتكر انداخته و ما همه كلي ذوقش را كرديم.»
    ***
    گويا در اروپا آدمها از لحاظ نيازهاي جنسي جنسشان جور و تامين اند و تكليفشان روشن است و بمجرد اينكه شخص به حد اشباع و وازدگي برسد مي تواند سوژه را عوض كند. خلاصه اين مسئله حل شده است.
    اما ادامه مجلس ترحيم- باز پست و ترجيع بند عوض شد، شوي مرحومه شروع كرد:
    « صبح ساعت شش دستهامو گذاشتم زير شونه اش، گفتم: عفت الملوك، منم پسر خالت، كه ديدم چشماشو باز كرد و بعد گذاشت رو هم،‌ ديگه هم باز نكرد».‌ الله اكبر! الله اكبري گفت كه كاملا بيانگر و ناشي از مشاهده يك معجزه مي نمود، معجزه مردن!
    پيرمرد فاصله اين گفتار و دكلمه بعدي را با گريه پر كرد سپس يك چاي نوشيد، نفس تازه كرد، بعد به كمك پانتوميم با نمايشي تئاتري وضعيت تنفس سخت متوفا را در ساعات آخر براي حاضران تجسم بخشيد:
    « تا صبح اين طور نفس كشيد،‌ ... (پانتوميم). تو ندون در حال جون دادن بوده. صبح كه تموم كرد خانم توكلي ( زن همسايه) گفت شناسنامه رو بدين بريم جواز دفن بگيريم. دو بار شناسنامه رو از دستش كشيدم و گفتم بدنش داغه. نمي تونستم باور كنم مرده باشه. چقدر طول كشيد تا سرد شد. از شش تا هشت و نيم.»
    خانمي ميانسال،‌ سفيد پوست با موهاي بلوند، الحق آب و رنگ دار،‌ با يك توري روي سر و بلوزي سياه و مشبك بر تن،‌ خيلي مشبك! پلاك طلاي درشتي بر گردن و چند جفت النگوي طلا بر دست، در حاليكه معلوم بود بسيار! متاثر است تحت تاثير مجلس واقع شده، بيقرار، مرتبا دستان خود را بالا و پايين مي برد و صداي جلنگ و جلنگ النگوها را چون زنگ هشداري همراه با اين فرمايش بگوش مي رساند كه:‌
    « فايده دنيا چيه؟». يكي از شركت كنندگان در مجلس ترحيم كنار دست اين خانم اظهار نظر كرد كه:
    « در سكته مغزي سرد شدن بدن خيلي طول مي كشه، چون قلب كار مي كنه و فقط مغز كه از كار افتاده و خون توش جريان نداره» فضولباشي اضافه كرد:
    « من با 45 شش سال سن و مطالعه بسيار از همچو اعجازي خبر نداشتم، ‌منو بگو كه گمان ميكردم اين خانم بيسواده. ظاهرا در يكي از رشته اي پزشكي متخصصه!» . گويا به عوض انكه ميت را براي غسل و شستن از اول و مستقيما به بهشت زهرا ببرند، از شهرك به كرج در محلي خلوت و مناسب برده و شسته اند و بعد به تهران و بهشت زهرا آمده، كارهاي لازم را سريع روبراه و او را دفن كرده اند، و حالا كه به منزل آمده اند از اين بابت خوشحال اند، چون معتقدند در غير اينصورت كار تا شب طول مي كشيد و شايد هم مي ماند براي فردا.
    در اين هنگام عمه قزي هم كه قصد داشت ثوابي ببرد گفت:
    « اين به خاطر خوبي خودش بود كه كارهاش خيلي زود تموم شد و رو زمين نموند». فضولباشي بعد از بياد آوردن خاطرات و روابط آندو در گذشته فكر كرد:
    « شنيده بوديم اين زن- عمه قزي- زن خوبي است، پس شك نيست كه اين حرفها رو از روي حسن نيت و پاكدلي و گذشت مي زنه و قصدش نيش و متلك نيست!»
    در يك فاصله وقتي كه هر كس با كنار دستي خود حرف مي زد و از منبر و پامنبري خبري نبود، فضولباشي فكر كرد:
    « آيا مي شود از روي ظاهر فعلي آدمها به كنه فكرشان پي برد؟» قدري سخت بود، مگر آنكه تك تك اينها و رابطه قبلي شان را با متوفا بداني و بعد به چهره و تكلم و تظاهر فعلي شان توجه كني. البته بايد در پرانتز اشاره كرد‌، امري كه باعث كاهش دقت در ارزيابي اين مورد مي شد، يكي احساسات و مكنونات قلبي شخص نسبت به متوفا بود و ديگر اينكه حتي كساني كه عميقا و جدا متاثر نبودند، مجبور بودند براي حفظ ظاهر تظاهر به تاثر بكنند، گرچه بيشتر قيافه ها آرام و عادي بود و هيچ نوع پف و چين و چروك و بارقه اي كه علامت اندوه و درماندگي باشد در آنها ديده نمي شد، البته در وجنات هيچ كدام از حضار برق شادي و شيطنت و شراره لعنت بار هم ديده نمي شد،‌ الا چشمان ...
    نكته قابل توجه اين است كه معمولا حتي دشمنان هم بعد از فوت شخص يا اشخاص آبي بر آتش كينه و بدخواهي شان ريخته مي شود؛ فكر مي كنم در همه جهان اين طور باشد، شايد در ايران چون مردم شديدا احساساتي هستند وضع شديدتر باشد.
    بهر حال همه با اين اصطلاحات رايج آشنا هستيم كه : ديگه دستش از دنيا كوتاه شده است، خوب البته همه بعد از مردن عزيز ميشن!
    البته در مواردي كه شخص- معمولا بزرگان و مقامات و كله گنده ها- كارنامه ننگين و جنايت كارانه اي دارد، ‌مردم به عوض اغماض و چشم پوشي از خطاهاي وي خواهند گفت: خدا نيامرزدش، آتش بگور، لعنت الله عليه،...
    البته اين مرحومه قبل از مردن هم عزيز و گرامي بود، به ويژه براي فرزندان و شوهر هم اكنون داغدارش،‌ گردن فضولباشي هم خيلي حق داشت، حق زن بابايي. زن بابايي كه نه سوزن به قنداق او فرو كرده بود و نه با انبر و كفگير تفته اورا داغ كرده بود. توي غذايش هم سم و مم يا دواهاي جنون آور نريخته بود. عدم تفاهمهاي دوره زندگي مشترك بيشتر از همان انواعي بود كه معمولا بين مادر و فرزند واقعي بوجود مي آيد، بگذريم!
    غير از گريه هاي جسته گريخته يكي از دختران و خواهري از خواهران متوفا، دم گير هاي اصلي يك دختر و شوهر او بودند كه در دو طرف فضولباشي نشسته بودند. اين دختر- البته چهل ساله با دو فرزند يل- در يك لحظه همانند كودك گرياني كه با ديدن يك شكلات گريه خود را قطع مي كند، ‌گريه اش را قطع كرد و به كنار دستي خود گفت: « بخوريد، حلواش خيلي خوشمزه اس!»
    مي شد حدس زد كه غم و اندوه دختر فقط غم از دست دادن مادر نيست. اينكه خانه آن طور كه او دلش مي خواست لوكس و مجهز نبود برايش جانكاه بود، چون چند دقيقه بعد به كمك اشاره با ابرو به فضولباشي گفت:
    « لوستر آشپزخانه با لوستر اتاق هماهنگي نداره.» بله چه مصيبتي!؟ فضولباشي باز حواس خود را متوجه پدر كرد و انديشيد:
    «مي شود حدس زد آدم 78 ساله اي كه 48 سال خاطره زندگي مشترك با آن، تا ديروز زنده،‌ داشته ناراحت است، بخصوص كه بعد از اين تنها مي شود. پس اين شبهه هم وجود دارد كه اين آدم از غم تنهايي آينده و از احساس خداي نخواسته نزديكي خودش با مرگ،‌ براي خودش نگران است و گرنه پدري كه ما مي شناسيم عادت نداشت لي لي به لالاي كسي بگذارد، پس جمله فلان است و باقي بهانه!»
    معمولا بيشتر آدمها با ديدن يا روبرو شدن با واقعه مرگ و حضور در مراسم تدفين و ترحيم درست در داغترين لحظات- البته گذرا- مي گويند:
    « دنيا چه بي وفاست، مفت نمي ارزه، تف، آه،‌ اوخ!»‌و شنونده هم اگر مسلمان باشد و شيعه مثلا مي گويد:
    « اي بابا،‌ دنيا به علي و آل علي وفا نكرد،‌ تا چه رسد به ديگران و ما» اما همين آدمها يا مقرهاي به بي وفايي دنيا دوباره و ده باره و صدباره و باز به همان راه و همان چاه مي روند. باز همان آش است و همان كاسه، با همان حرص و آزها، رقابتها و چشم و هم چشمي ها، همان ادا و اصولهاي ميمون وار و پشتك و واروها و سماجت هاي مكرر و هميشگي براي خور و خواب و معانقه و مغازله و معاشقه و كسب پول و پله و غيره...
    كم نيستند كساني كه وقتي كه حالشان خوب است و طبيعي به قول معروف خدا را بنده نيستند با چه رسد به رعايت احوال همنوع، اما آدم مي تواند با يك درد و ملال جزيي، ‌حتي در حد يك انفلوانزاي چچني و افغاني يا يك اسهال ساده و ناقابل به عمق ضعف ذاتي خود در مقابل طبيعت پي ببرد. اوج آن ضعف كه خود نقطه عطف است،‌ مرگ است!
    ***
    بيماري متوفا داراي يك طيف وسيع بود و از سالها قبل شروع شده بود. فشار خون داشت و مرض قند، قلبش مي گرفت و اوره اش بالا بود. چندين ايراد و اختلال و خدشه و پارازيت در ان بي سي(nbc ) و سي ان ان(cnn ) و بي بي سي (bbc ) و اينگونه رموز و علائم اختصاري و كدهاي مربوط به ورقه هاي آزمايشگاهي اش ديده مي شد. يكي را برطرف ميكرد، ديگري عود ميكرد و همه حادها مزمن شده بودند. دوايي كه كاهنده يك خلل بود يا يك تركيب كه دافع عنصري غير نرمال بود با اثري مغاير افزاينده عامل مخل ديگر بود. به قول مولانا: «از قضا سركه انگبين صفرا فزود»
    بهر حال وضع جسماني اين قوم و خويش يا زن باباي فضولباشي از حدود يكسال قبل از روزي كه ديگر نفس نكشيد، روبه وخامت گذاشت. يكي از چشمانش اول تار و كم سو شد، ‌بعد تقريبا به كل از كار افتاد. قدرت كار وحركت را بتدريج از دست داد و روزهاي قبل از سكته نهايي جز با كمك ديگري آنهم در حد تاتي كودكانه قادر به راه رفتن نبود. در تمام آن ششماه آخر، ‌شوي 78 ساله، استوار و چالاك آشپز و خادم و پرستار و كلا همدم دائم زن 58 ساله تقريبا از كار افتاده خود بود. تعجب نكنيد، حساب شما درست است اگر 48 سال دوره زناشويي را از 58 سال سن كم كنيم مي شود ده سال. بله متوفا در زمان عقد ده ساله بود،‌ موقع ازدواج ده سال و ششماهه و همسر او پسر خاله- البته پسر خاله بابا- سي ساله.
    وضع ضعف و نقاهت متوفا ادامه داشت تا 23 روز قبل از سكته اي كه گفتند سومي بوده است. فضولباشي از سكته اول و دوم خبر نداشت.
    تشريح وضع يك نفر كه دچار سكته مغزي شده و روي تخت بيمارستان و بعد در منزل افتاده كار سختي نيست اما لطف و ملاحتي ندارد. نه جالب و آموزنده است و نه بدرد تفريح و سرگرمي مي خورد،‌ فقط كراهت دارد. لذا فقط به اين اكتفا مي كنيم كه بگوئيم- بنده خدا از همان زمان عملا – از دست رفته بود و مرحوم مي نمود و فقط يكي از پزشكان آنچناني اصرار داشت مريض را مغز بشكافد و از نمد آن يعني علاقه وابستگان بويژه دختران براي خود كلاهي تدارك ببيند و وقتي كه در مقابل استدلال منطقي و پاسخ منفي روبرو شد به قدري عصباني و اخمو شد كه گويي ارث پدرش را خورده اند و چند روزيكه بعد از آن، آن زن در كما و در بيمارستان بود به شوهر نامبرده كه همين پيرمرد، پدر فضولباشي و داغدار حاضر باشد، اخم و تخم ميكرد، داستاني دارد.
    باري از مجلس پر دور نشويم. شوي زن مرده يكبار ديگر دنباله حديث دل را پي گرفت، گفت:
    « دو نفد تو دامنم مردند، يكي مريم دخترم يكي هم عفت الملوك». بعد سر كنار گوش فضولباشي برد و گفت:
    « همين جا سكته كرد، اگر منزل خودمون بود مي گفتند من از مامانشون مواظبت نكرده ام سكته كرده، اينجا، شب، بچه ها دعواشون ميشه، شلوغ ميكنن، خانم اعراض و سكته مي كنه، اصلا رعايت نكردند بگن او مريضه،‌ خب الحمدلله كه شرش گردن من نيفتاد.»
    مرد داشت طوري حرف ميزد كه برساند اينها- دختر و داماد و نوه- مسبب مرگ همسرش هستند. قبلا هم در بيمارستان در گوش فضولباشي همين را زمزمه كرده بود. البته باز خود او بود كه ميگفت:
    « 58 سال كه عمر نيست،‌ تازه بيست سالش هم مريض بود.»
    فضولباشي ضمن گوش سپردن به فرمايشات پدر، حواس و چشمانش متوجه خانمي بود كه قدري اين پا و آن پا ميكرد، حدس او درست بود،‌ اين خانم هم حرفي براي گفتن داشت و معلوم بود حرفهايش را بعد از سبك و سنگين كردن بسيار مي زند، ‌او رو كرد به دختر بزرگ متوفا و گفت:- البته طوري بلندكه همه بدانند و بشنوند- « عمر چند سال كم و زيادش فرقي نداره، خوش به حال مادرتان كه راحت مرد،‌ اگر كسي توي رختخواب بيفته، هم خودش زجر مي كشه هم اطرافيان، يعني اطرافيان هم ناراحت مي شن،‌ هم از لحاظ مخارج به روز سياه مي شينن و از همه بدتر بچه ها،‌ بچه ها اخلاقشون خراب مي شه.»
    فضولباشي فكر كرد، بيا باز هم بگو زن ناقص العقله، ناقص الخلقه اس، يك دنده اش كمه، اين خانم يك دنده اضافي هم داره، خيلي فهميده و با كماله!
    و بعد يكي از دخترها شروع كرد به ذكر منقبت و خوبي و همكاري همسايه ها و بقيه هم تاييد كنندگان مطالب و حرفهايش بودند.
    گويا چند نفر مرد و چند نفر زن از در و همسايه هاي شهرك گرده آمده، خيلي رسيدگي مي كنند، چون در آن هنگامه وانفسا به تهران و دخترها و وابستگان دسترسي نبوده، از دست ندادن فرصت غنيمت بوده است و تعاون مايه امتنان.
    بالاخره با دعوت حاضران براي صرف شام، در طبقه بالا، آپارتمان همسايه، مجلس به شكلي آبرومندانه و با وقار پايان يافت. البته فضولباشي تمام مدت زير چشمي حضار را مي پائيد و مي ديد كه پاي ميز شام- كه براستي پر و پيمان و آبرومندانه بود، بعضي از وابستگان متوفا از شدت اندوه شديد، از روي حواس پرتي، نمي دانند جوجه كباب را بايد كم كم و به قدر لازم بخورند نه آنكه آنرا با حرص و ولع هر چه بيشتر در حلقوم چون دهانه غارشان بتپانند. پس فضولباشي اينطور جمع بندي كرده كه:
    همه صحنه ها و ماجراها تصنعي نيست،‌ چه بسا بعضي «اصل» و « هويت» خود را به نمايش بگذارند و در ادامه با خود زمزمه كرد كه:
    « به من چه مربوط، مگر من فضولم؟»

  8. #518
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض رعنا

    يوسف عليخاني


    هنوز اگر زنده باشد، لابد مي نشيند توي تلار و رو مي كند به باغستان پايين خانه كه درخت هايش از كوچه بين خانه و چپر باغچه اول شروع مي شود و مي رود پايين. درخت هاي باغچه حالا ديگر آمده اند بالا و وقت فندق چين كه برسد، مي شود فندق ها را از نوك شاخه ها كه برابر پشت بام هستند، ديدار كرد.
    مي ديد كه روي هر تك شاخه اي يكي نشسته و دارد به بچه اش شير مي دهد. بعد هم زل مي زده اند به تلار و پوست تخت كه او رويش مي نشسته. همه سينه هايي پر شير دارند و به دهان بچه هايشان فرو مي كنند.
    ديگر براي رعنا هم عادي شده بود. فقط كافي بود كه بيايد و پوست تخت را پهن كند و رويش بنشيند تا بعد هم نگاهي به دورتر بيندازد، آنجا كه ديگر باغستان نبود و كوه ها به ديدار مي آمدند به ميلك، از آنجا بوق مي زدند.
    خود رعنا شايد يادش نيايد كه ديدن اين منظره براي اولين بار چقدر تعجب داشته. وقتي شوهرش مرده بود، حسابي به سرش زده بود. موهايش را كنده بود، توي صورتش ناخن كشيده بود و بعد كه همه رفته بودند، ديده بود كاري ندارد جز اين كه پوست تخت را بر دارد و بيندازد روي تلار.
    لحظه اول آدم خيال ورش مي دارد كه خب خيال است. خيال هم دنبال يك چنين وقت هايي مي گردد تا آدم كز بكند يك گوشه اي؛ روي پوست تخت نشسته باشد و هيچ كس نباشد دور و بر آدم تا مثلا عرض تسليت بگويد:
    ” غم آخر باشد. “
    خيلي هم نگفته بودند به او كه ديگر عرض تسليت به يك پيرزن، آن هم به خاطر شوهر دومش چقدر مگر ارزش دارد. آن هم شوهري كه اسمي شوهر بود و گهگاه توي تاريكي شب مي آمد ؛ از توي كوچه پشتي. دوازه را كنار مي كشيد و از كنار تودار كه پله و ديوار به آن چسبيده بود، مي رفت بالا و مي رسيد به تلار و لابد بعد هم چراغ خانه خاموش مي شد؛ همين.
    شوهر اولش سرگالش بود. عروسي كه مي كند، با مالانش مي رود صحرا كه چراگاه آنجا بود، نه توي ميلك. ماه به ماه بايد يكي مي رفت، مالان را تحويل مي گرفت كه او با كره اي، ماستي، سرشيري، قيماقي چيزي برگردد كه حالا چند شب هم بماند.
    توي خودش بود، فكر مي كنيد لابد فكر مي كرده نه از اولي خير ديدم، نه دومي شوهر شد. شايد همين باعث شده بود كه دست تنها علايق خانه را از گاو و مرغ و خروس گرفته تا باغستان، همه را بگرداند. خودش علف مي چيد براي گاو. شخم مي زد به كونه فندق درخت ها و بعد كود مي برد و پخش مي كرد دور و بر بوته ها. فندق چين هم خودش بود و گاهي يكي دو تا عمله.
    شايد اگر رعنا تا حالا زنده باشد، چندان تمايلي به گفتنش نداشته باشد كه سرگالش و پدرام خان هر دو تا عاشق جواني هايش بوده اند. چه درگيري ها كه نشد و دعوا و دعوا و چوب كشي. كه چي؟ كه دسترسي به رعنا غير اين را نمي طلبد. دست آخر هم پدرام خان چون پسر كدخدا بود، ماندگار شد توي ميلك. رعنا زن كسي نشد. سرگالش هم رفت به صحرا تا مال مردم را بچراند كه هر سري سر هر سال مواجبي به او بدهند.
    بعد هم كه رعنا بي پدر شد، بار آخري كه رفته بود تا مواحب مالانش را به سرگالش بدهد، خنده رو برگشت آبادي و گفت كه با سرگالش زن و شوهر شده اند. شايد چون كسي را نداشت بي باك شده بود، چون اگر پدري بود، عمويي يا يك آقا بالا سر حتي ، شايد اين قدر جربزه پيدا نمي كرد كه بگويد:
    ” زن سرگالش شده ام تا اسم يكي روي سرم باشد. “
    پدرام خان هم هيچي نگفت از عجب كه بعد كه سرگالش را پيدا كردند بي نفس، آمد و گفت:
    ” حالا كه مي تواني زن من بشوي. “
    پدرام خان وقتي گفته بود كه:
    ” الا و بالله كه بايد بيايد خانه پدري من. “
    رعنا درآمده بود كه علايق خانه را آن وقت چكار كنم. اين تلار را كه پدرم ساخته. خب، اينجا هم خانه پدري من حساب مي آيد. نمي آيد؟
    مانده بود آنجا . پدرام خان هم گهگاهي توي تاريكي شب مي آمد پيشش؛ از كوچه ي تاريك پشت خانه.
    ميلكي ها هم چندان كه آدم از آدمي جماعت انتظار دارد، اهل حرف نبودند كه يا بيابان بودند يا باغستان.
    با اين حال درست از روزي كه خالي شد خانه از ترحيم پدرام خان، رعنا ديده بود كه روي تك شاخه هاي آخر فندق درخت هاي باغستان ميلك يكي يك زن ترگل و ورگل و خوشكل نشسته و دارد به وچه هايش شير مي دهد. ميلكي ها هم بي آن كه حتي فكر كنند شايد خيال ورش داشته و يا اين كه او چرا يك چنين چيزهايي مي بيند، گفتند:
    ” خل وضع شده فلاني و رفت. “
    رعنا به اولين كسي كه بعد آن روز رفته بوده تا سرسلامتي بگويد، گفته بود:
    ” نمي دانم خوش باشم يا نه، ولي ديده ام و مي بينم كه نشسته اند و انگار دارند مي گويند تو ديگر پير شده اي. “
    مگر نشده بود؟ آدمي كه هفتاد را بگذراند و رگ هاي پشت دست هايش به كبودي بزند و شل بشود پوست دست ها و صورت و خطوط بيشمار بتواني روي صورتش پيدا بكني، پير نيست؟ اين را البته كسي به رعنا نگفته بود كه ميلكي ها با اينكه معروف به همه چيزبگو بودند، چيزي نگفتند. فقط گفتند كه خل شده و دارد از دست مي رود. اين بود كه فرستادند دنبال من كه چون تو يك نسبتي با پدرام خان داشته اي، وكيل و وصي اش مي تواني باشي.
    چه ربطي دارد كه حالا من يك جورهايي فاميل بوده ام با او كه حالا سال هاست توي شهرم و تازه، گيرم رعنا را آوردم شهر، چه كاري از دست من و امثال من برمي آيد.
    براي اين كه همه چيز بگوها چيزي نگويند، او را سوار سيمرغ ميلك كردم. همه هم با خبر شدند.
    - باري كلا پسر فلاني! خير از جواني ات ببيني.
    - آدم دم پيري كه عصاي دست نداشته باشد، واويلاست.
    - باز اين، وگرنه آدم تنها كه باشه، بدتر از اين ها هم سرش مي آيد.
    - آخر زن، دو تا آدم شوهر بكند،‌آن وقت يكي نزايد كه اين دم آخري آدم را تر و خشك بكند.
    - دريغ از غفلت!
    - غفلت؟ بگو خجالت.
    - خجالت چي كه وقتي دو تا شوهر كردي...
    - نه شايد نتانسته به هر حال.
    - خداي اش پسر و دختر ندارد، آدم يكي اش را هم داشته باشد عاقبت به خير مي شود.
    شايد بگوييد فلاني حتي يك كمي حافظه ندارد كه گفته بودي ميلكي ها سرشان به كار خودشان است و حرفي نيستند. ولي انصافا وقتي يك سيمرغي بخواهد از هر دهاتي شده، چند نفر را سوار كند كه بار هم دارند و مي خواهند بروند شهر؛ آن هم پس از چند ساعت راه و كوبيدن سيمرغ توي جاده خاكي و پيچ درپيچ البرزكوه، آن وقت جماعتي پيدا نمي شوند دور و بر ماشين يا روي پشت بام تعاوني و مسجد و خواروبارفروشي و ميدان ميلك، كه حالا بدرقه بكنند يكي را. خيلي البته درست كه براي تماشا مي آيند دم ماشين كه كي مي رود يا نمي رود ولي... خب آن وقت اين جماعت بايد حرفي بزنند يا نه.
    همين كه آمد شهر، نشست پاي تلويزيون ما كه داشت خبر مي گقت. تلويزيون را كه خاموش مي كردي، كز مي كرد گوشه اتاق و پشت مي داد به پشتي پشت ديوار. لب كلام اين كه دو روز نشده ميلكي هايي كه قزوين بودند، خبردار شدند كه رعنا را آورده ام شهر و خانه من آمدند.
    تا دخترم را ديده بود، زل زده بود به من و گفته بود:
    ” ايني وچه كمدي ميان دره. “
    توي كمد هر چه نگاه كرديم بچه اي در كار نبود.
    فردايش گفت:
    ” ايني مرده كمدي ميان دره. “
    شوهري توي كمد نبود كه حالا شوهر دختر من باشد يا نه.
    در هر حال يك روز چند نفر آمده بودند هم سر سلامتي بگويند و هم اين كه شنيده بودند خل وضع شده و آمده بودند ببينند لابد آدم چطور اين طوري مي شود. رو كرد به جماعت كه:
    ” اين وچكان چيان بغال گيتين؟ “
    بچه اي بغل شان نبود.
    بعد گفته بود كه همين ها هميشه خدا روي فندق درخت ها مي نشينند؛ وقتي كه روي تلار و روي پوست تخت مي نشيند.
    هر لحظه مي گقت اينجا يك گروه نشسته اند. ننشسته بودند. كسي نبود، حتي ديگر كسي عيادتش نيامده بود كه بگوييم آن ها را ديده، هوايي شده.
    هر دم مي گفت:
    ” مني پوست تخته ننگنين آتشي ميان.“
    مي گفتم:
    ” مش رعنا! چيه ره بايد پوست تخت تو را بيندازيم توي آتش؟ “
    - اون وقت وچكان آتيش گيرون. خوداره خوش نييي.
    گفته بودم:
    ” ايجه پوست تخت نداريم. پوست تخت تو هم ميلك هست و درها را قفل كرده ام. كسي نمي تواند داخل اتافت برود. “
    - خانه علايق چي؟
    شما به من بگوييد حق نداشتم گاوش را بفروشم كه خرج دوا دكترش بكنم؟ تا اينجا فقط مانده همان چند تا باغي كه دارد و مشترپشتري پاش نداريم. خانه اش كه هيچ.
    حرفم را تمام كنم آقاي دكتر!
    تلويزيون را كه روشن مي كنيم، داد و بيداد راه مي اندازد كه مثلا:
    ” جورج بوش! خي بييي مني خواسته گاري. “
    همه خنديديم كه چه راحت مي شناسد رئيس جمهور آمريكان را. حتي يك بار گفته بود:
    ” معمر قذافي شتران هان ايجه كه منه ببرن ليبي. “
    يا گفته بود:
    ” خدا قسمت بكنه آدم ره ببرن فرانسه، آدم ببو زن ژاك شيراك. “
    - حاضر نيام عمري زنكه معاويه ببوم كه وچه ام يزيد ببو.
    درهرحال هنوز اگر زنده باشد، لابد مي نشيند توي تلار و رو مي كند به باغستان و مي بيند كه روي هر تك شاخه اي يكي نشسته و دارد به بچه اش شير مي دهد.


    تلار: بهارخواب
    پوست تخت: فرش پوستي.دباغي شده از پوست گاو و گوسفند
    گالش: چوپان
    مالان: گوسفندان
    وچه: بچه
    ايني وچه كمدي ميان دره: بچه او توي كمد است
    ايني مرده كمدي ميان دره: شوهر او توي كمد است
    اين وچكان چيان بغال گيتين: اين بچه ها چي هستند كه بغل گرفته ايد
    مني پوست تخته ننگنيين آتشي ميان: پوست تخت مرا توي آتش نيندازيد
    وچكان آتيش گيرون. خوداره خوش نييي: بچه ها آتش مي گيرند. خدا را خوش نمي آيد
    ايجه: اينجا
    خي بييي مني خواسته گاري: مي خواهد بيايد خواستگاري من
    هان ايجه، منه ببرن ليبي: مي آيند اينجا تا من را به ليبي ببرند
    آدم ره ببرن: آدم را ببرند
    ببو: بشود
    نيام: نيستم

  9. #519
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض تابستان پر غصه

    نگار اسدزاده

    مادر در حالي كه فاتح و صادق را از خانه بيرون مي انداخت فرياد كشيد : « ندارم... ندارم...ندارم...»
    سرظهربود. همه جا ساكت وآرام بود وهوا بسيار گرم بود واز گرما پرنده پر نميزد. فاتح وصادق زير درختي نشسته بودند. فاتح به كنده كاريهاي روي درخت نگاه ميكرد وصادق هم سرش را به ديوار تكيه داده بود و
    برگهاي سبز درخت را تماشا مي كرد. سكوت كوچه را پسري نه، ده ساله در حالي كه د مپايي هايش را روي زمين مي كشيد بر هم زد. پسرك آمد وپهلوي فاتح نشست وخواست حرفي بزند كه فاتح گفت:« شريف! مامان هنوز هم داره به ما فحش ميده وعصبانيست؟ »
    شريف: « نه بابا! داره با آبجي سودابه خوش وبش مي كنه وگل ميگه وگل ميشنوه.»
    شريف در حالي كه با قطعه چوبي بازي ميكرد گفت :«بچه ها! يه بار من بچه بودم تقريباً شيش، هفت سالم بود
    خب، بعد توي كوچه با بچه ها داشتيم بازي ميكرديم بعد من بودم، فاطي بود، مهدي بود وچند تا ديگه بعد هوا
    هم ديگه قشنگ تاريك شده بود بعد من ...»
    فاتح كه از طرز حرف زدن شريف كلا فه شده بود گفت :« مگه نمي توني عين آدميزاد درست حرف بزني و
    هي اين قدر بعد ، بعد نكني.»
    شريف : «خوب بابا حالا، بعد من از سر كوچه بابا رو ديدم كه داره مياد، بعد يكهو گفتم آخ! بابام اومد ودويدم
    به سمت خونه و تا در باز بشه بابا هم بدوبدو كرد رسيد به من، بعد جلوي همون بچه ها دوتا پس گردني محكم
    بهم زد و گفت كه دفعه ي آخرت باشه كه تا من رو ديدي بدوبدو بياي ننت رو خبر كني تا اون ننه ي... فوري
    همه چيز رو قايم كنه ها!»
    فاتح و صادق در حالي كه ميخنديد ند گفتند:« احمق! واسه چي اين كار رو كردي؟»
    شريف:« آخه بابا ميدونين اون موقعها بچه ها تا باباشون رو مي ديدن دو دستي ميزدن توي سرشون ومي گفتن
    خاك تو سرم شد ، الآن بابام ميگه واسه چي تا اين وقت شب تو كوچه موندي ، بعد من هم اومدم نشون بدم كه
    آره بابا ، باباي ما هم عين باباهاي شما به بچه اش اهمييت ميده كه باباي ما هم چه قشنگ اهمييتش رو نشون
    داد!؟»
    صادق درحالي كه آهي از اعماق سينه مي كشيد سوسك درختي اي را زير پا له كرد وگفت:« مرتيكه هميشه ازاول زند گيش همينطور بي اعتماد وبد دل بوده وهست .»
    فاتح با شانه اش به صادق زد و در حالي كه به سوسك درختي نگاه مي كرد اعتراض كنان گفت:« اه ،اه،اه!
    واس چي بوش رو در اوردي.»
    و بلند شد رفت سر كوچه و فرياد زد :« بياين بريم چشمه علي ، بچه ها »
    صادق وشريف نيز از جايشان برخاستند وهر سه به سمت كوه د ويد ند .بعد از گذ شتن از كوه كوچكي به يك سراشيبي رسيدند. سراشيبي تندي بود و بچه ها از اينكه از سراشيبي پايين بدوند ، لذ ت مي بردند. دستهايشان را باز مي كرد ند وفرياد:« من يه هواپيماي جنگي ام، بووف...» و از سراشيبي پايين مي دويدند .
    از بالاي سراشيبي پالايشگاه ومرقد امام معلوم بود. در روز از آن بالا، شهر چندان زيبا نبود اما شب هنگام ،
    زماني كه چراغها روشن مي شدند، آنگاه شهر جلوه اي ديگر داشت وهمچون الماسي مي درخشيد.
    كمي ايستادند تا نفسي تازه كنند كه شريف به خانه اي اشاره كرد وگفت :«بچه ها! چه انگورهايي !»
    فاتح وصادق هم كمي به انگورها كه از شاخه ها به سمت كوچه آويزان شده بودند ، نگريستند. بعد از مدت
    كمي فاتح گفت :« بياين بريم يه چند تا خوشه بچينيم و د لي از عزا د رآريم.»
    صادق در حالي كه با هوس به انگورها مي نگريست ، گفت:« نه اون وقت خدا اين گناه مارو ناد يده نمي گيره
    و يه بلا يي به سرمون مياد.»
    فاتح رو به صادق گفت :« تو اگه مي خواي مي توني نياي.»
    شريف دو دل بود و با اكراه گفت:« فاتح، آخه اگه آدم دزدي كنه خدا سنگش ميكنه.»
    فاتح بلند خند يد وگفت:« بچه! اون وقت كلي آدم سنگي تو خيابون ها مي موند كه ، تازه اون سري كه از جيب بابا پول كش رفتيم بايد همون جا سنگ مي شد يم ديگه، پس بيا بريم و گوشت رو با اين مزخرفات پر نكن.»
    شريف و فاتح به سمت انگورها دويد ند. صاد ق سرش را رو به آسمان كرد وبعد هم نگاهي به انگورها
    انداخت . زير لبي گفت :« متاسفم.» وبه همراه فاتح وشريف به سمت انگورها دويد.
    هنوز چند خوشه اي بيشتر نچيده بود ند كه پيرمردي فرياد زد :«آي آي آي بچه داري چي كار مي كني.»
    بچه ها د يگر صبر نكرد ند وبا سرعت فرار كرد ند واز سراشيبي پايين د ويد ند. شريف از فاتح وصادق
    عقب تر بود و دايم انگورها از د ستشان بيرون مي ريخت. ناگهان يكي از خوشه هاي انگور رفت زير پاي
    شريف و شريف در سراشيبي ليز خورد وبعد از چند قل قل خوردن متوقف شد .صادق وفاتح فرياد زد ند :«
    فرار كن ، پاشو ، پاشو بدو، پاشو»
    شريف پشت سرش را نگاه كرد و پيرمرد را د يد كه همچنان به سمت آنها مي دود و چون فاصله زياد بود
    نتوانست فحش هاي پير مرد را بشنود . انگورهايش را رها كرد وبا پاي زخمي شروع به د ويدن كرد.
    نمي توانست تند بد ود ، د مپايي هايش جا مانده بود و پاهايش زخمي شده بود. صادق و فاتح پايين سراشيبي
    منتظر شريف بود ند تا با او به سمت كوچه هاي پشت كوه فرار كنند. فاتح و صادق مدام فرياد ميزد ند :« بدو ، بدو » تا شريف رسيد يك دستش را فاتح گرفت ودست ديگرش را صادق و شروع به د ويدن كردند.
    پيرمرد نزد يك تر شده بود كه ناگهان صادق خورد زمين. پير مرد عصايش را پرت كرده بود زير پاي
    بچه ها تا آنها زمين بخورند وپيرمرد بتواند آنها را بگيرد و كتك مفصلي به آنها بزند.
    صادق گفت :« خرفت» و عصاي پيرمرد را برداشت و با سرعت تر از قبل فرار كرد ند. در كوچه هاي
    پر پيچ وخم وتنگ پشت كوه پنهان شد ند و بعد از چند د قيقه در حالي كه فقط صداي نفس نفس زدن هاي
    خويش را مي شنيد ند از مخفي گاه خود بيرون آمد ند وبه سمت كوچه هاي تنگ اما آشناي خود پناه آوردند.
    رفتند د وباره زير د رخت نشستند.شريف با گله گفت :« نه انگور دارم نه دمپايي. حالا جواب مامان رو چي
    بدم؟ چه خاكي بريزم به سرم؟ خدايا...»
    صادق با عصاي پيرمرد روي زمين ضربه زد و گفت:« عجب عصايي داره يعني عجب عصايي داشت.» و بلند خنديد. شريف پاچه هاي شلوارش را كمي بالا زد وبه پاهاي زخمي اش نگاهي انداخت وزير لبي به پيرمرد فحش داد. فاتح با افسوس گفت:« حيف اون انگورها كه همش زير پا له شد . پيرمرد خسيس نذاشت
    حد اقل يك د ونش رو هم بخوريم.» و رو به شريف ادامه داد:« همش تقصير توي چلمن بود ش.»
    شريف نگاهش را از روي زخمهاي پايش برداشت وبه فاتح نگاهي انداخت و گفت:« خيلي ميبخشين ها جناب، زمين خوردن من همش تقصير انگورهاي تو وداداش جونتون بود كه هي از دستتون ول مي شد و
    مي رفت زير پاي من.»
    صادق:«بچه ها ، اين حرفها رو ول كنين عصا رو بچسبين. بياين بريم پيش پيرمرد وبهش بگيم كه يك كيلو
    انگور مي گيريم در عوض عصاش رو پس مي ديم.»
    فاتح:« آره اون هم با همين عصا به تعداد د ونه انگورهاش ميزنه تو سرمون ومي گه بياين اين هم يك كيلو
    انگور.» شريف :« تازه ، اگه لطف كنه و به اندازه ي همون د ونه انگورها بزنه تو سرمون، شانس
    اورد يم.»
    در حيني كه بچه ها در كوچه ها پرسه مي زد ند ، مادر و سودابه با يكد يگر درباره ي كلا س رفتن بچه ها
    حرف مي زد ند. سودابه با چهره اي اند يشمندانه گفت:« ...خوب ، بفرستيد شون سر كار.»
    مادر لحظه اي درنگ كرد وبعد گفت:« نه بابا، پسر بچه هستن ، يه وقت يه بلا يي سرشون مي يارن.»
    سودابه گفت:« خيلي خوب ، پس اون سبزي هايي رو كه از بيرون مي گيريد واسه مرد م پاك مي كنيد رو
    بد يد اينها پاك كنن بعد با پول كارشون بفرستيد شون سر كار .»
    مادر بعد از لحظه اي چشم هايش از شادي درخشيد و گفت:« آره خوب فكري كردي ، پاشو صداشون كن.»
    بعد از چند د قيقه بچه ها در حياط كوچك خانه كه هميشه بوي نم مي داد، ايستاده بود ند. سودابه موضوع
    را به آنها گفت. بچه ها اول كمي با ترد يد به هم نگاه كرد ند وبعد هم با صدايي ضعيف موافقت خود را اعلا م
    كرد ند.
    فردا صبح مادر ده كيلو سبزي گرفت ورأس ساعت هشت بچه ها مشغول به كار شد ند تا ساعت ده شب.
    سودابه بالاي سرشان نشسته بود تا مبادا سبزي ها را از قصدي به آشغالي بيندازند و يا علف قاطي سبزي ها
    كنند. سودابه از طرز سبزي پاك كردن آنها كلا فه شده بود چون بچه ها هر يك سبزي اي كه برمي داشتند
    با د قت به آن نگاه مي كرد ند وبعد از سودابه مي پرسيدند:« اين كه علف نيست؟»
    يك هفته گذ شته بود وبچه ها در سبزي پاك كرد ن مهارت زيادي پيدا كرده بود ند. سبزي ها را خيلي سريع پاك ميكرد ند و مي شستند و مادر هم آنها را تحويل مشتري مي داد.
    سه هفته به همين منوال گذ شت وبچه ها يك هفته ي باقي مانده را نيز با شور وشوق رفتن به كلا س
    سپري كرد ند.
    شب آخر با خيالي آسوده تا ساعت دو بعد از ظهر فردا خوابيد ند. وقتي برخاستند مادر مشغول حساب وكتاب
    پول ها بود و ناهار هم حاضر بود .( برخلا ف هميشه كه ناهار ساعت پنج حاضر مي شد)
    بعد از ظهر پدر به خانه آمد ومثل هميشه دعوا وكتك كاري به راه انداخت ورفت. هميشه همينطور بود.
    پدر دو، سه هفته اي به خانه نمي آمد وبعد از دو، سه هفته كه به خانه باز مي گشت دعوا وكتك كاري اي
    به راه مي انداخت و دوباره مي رفت...!
    فردا صبح بچه ها در حياط منتظر مادر ايستاده بود ند تا مادر حاضر شود و بروند.
    بچه ها تميز ترين لباسهايشان را به تن كرده بودند و فكر ميكرد ند دارند به عروسي مي روند. آنچنان شادي و سر وصدايي به راه انداخته بود ند كه اعصاب مادر به هم ريخته بود. مادر حاضر شد و رفت از كمد پول
    بچه ها را بردارد اما ، جا تر بود و بچه نبود...
    اين طرف د ويد ، آن طرف د ويد ، فرياد زد، بچه ها را به باد ناسزا گرفت، گريه كرد اما بيهوده بود.
    د و هفته ي ديگر پد ر به خانه بازگشت و مادر بعد از كتك كاري و جر و بحث فراوان با او دست آخر
    تنها جوابي كه شنيد اين بود:« خوب كرد م ، حالا مي خواي چي كارم كني!؟» ودر را كوبيد و رفت...
    مادر مانده بود و يك د نيا غم بي چارگي وبچه ها مانده بود ند و قصر هاي ويران شده ي آرزوها و
    رويا هايشان. سودابه گوشه اي كز كرده بود و مثل هميشه (بعد از دعواي مادر وپدر) سعي مي كرد از ريختن
    اشك هايش جلوگيري كند.
    بچه ها هم مثل هميشه بعد از دعوا نزد يك در حياط آماده ي فرار نشسته بود ند تا اگر مادر خواست عصبانيت خود را بر سر آنها خالي كند فوراً به كوچه بد وند ، به پناهگاه هميشگي.
    مادر اين بار نه با عصبانيت بلكه با شرمساري وافسوس به بچه ها مي نگريست وبچه ها تلخي نگاه مادر را
    خيلي زود درك كرد ند. بچه ها د لشان مي خواست مادر برخيزد و مثل هميشه به آنها فحش بدهد، كتكشان
    بزند، از خانه بيرونشان كند، اما آنطور به آنها نگاه نكند.
    يكي از بچه ها وزوز كنان گفت:« خر ما از كره گي دم نداشت.» و برخاستند و به سمت كوچه به راه افتاد ند.
    مادر رفتن بچه ها را نگاه كرد. مثل هميشه با شور و شوق به سمت كوچه ند ويد ند بلكه همآنند سربازهاي
    شكست خورده خود را به سمت كوچه مي كشيد ند.
    قدم در كوچه گذاشتند، مثل همه ي ظهرهاي تابستان گرم و ساكت بود. انگار مثل هميشه خود را براي شنيدن
    صداي بچه ها آماده كرده بود.
    بچه ها در كوچه گريه مي كرد ند ومادر به صداي هق هق گريه ي بچه ها گوش مي داد...

  10. #520
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض صاحب مرده ها

    فرشته توانگر
    مادرم تلفني خبر داده بود كه از آبادان مي آيد تا مدتي پيش من بماند. براي آوردنش از ترمينال كارانديش قرار بود صبح زود راه بيفتم.

    تاكسي كه روبه روي در نگه داشت، پياده به قسمت اتوبوس ها رفتم. بعضي از مردم روي نيمكت ها نشسته و بعضي ديگر، سرپا، به ديوارها تكيه داده بودند. انگار مي خواستند وانمود كنند كه روزي عادي را پيش رو دارند. اما چهره هايشان چيز ديگري را نشان مي داد. آن چشمان دو دو زن و آن بي قراري، يك جوري، آنها را لو مي داد.

    مادرم كنار اتوبوسي كه تازه داشت مسافرهايش را پياده مي كرد، ايستاده بود. داشت دوروبرش را مي پاييد. مثل كسي كه رهايش كرده باشند سرگردان بود. از دور، تا مرا ديد، شناخت و خنديد. همديگر را بوسيديم.

    « چه لاغر شدي ! »

    « تو هر وقت منو مي بيني، همينو مي گي. »

    چمدانش را از دستش گرفتم. گفت كه سفر خسته كننده اي داشت چون تمام شب مردي را كنارش نشانده بودند. طرف هم خواب بود و هيچ ملاحظه‌ي او را نكرد ؛ لابد فكر مي‌كرد حالا كه با پيرزني سروكار دارد، فرقي نمي كند جدا بنشيند يا به او بچسبد.

    « برگشتن با هواپيما برو » يك دست آزادم را درو شانه هاي لاغرش حلقه كردن و با هم به طرف تاكسي هاي ترمينال راه افتاديم.

    مجسمه سعدي، سفيد و اندكي خميده و كتاب به دست، روي سكو ايستاده بود. ظاهرا" تازه شسته شده بود. هر وقت به اينجا مي رسيدم، فراموش مي كردم به چهره اش نگاه كنم ؛ اما حالا، نگاهش كردم. قبلا" مجسمه ي فردوسي را در ميدان فردوسي تهران به همين شكل ديده بودم. با چشمان يك مسافر به مجسمه ي سعدي نگاه مي‌كردم و همين طور، ديوارهاي باغ دلگشا و اين حالت نمي دانم چرا، پرت افتاده اي شهر. انگار آخرين بار بود و ديگر خيال برگشتن به آنجا را نداشتم.

    ***

    مادرم نگاهي به دور و برخانه انداخت و گفت : « چه بي روح ! » و باز : « عجب خانه و زندگي اي براي خودت درست كرده اي ! »

    از دو سال پيش به اينجا نيامده بود. دلم مي خواست با چشمان او به « خانه و زندگي » خودم نگاه مي كردم نمي دانستم جواني هايش چقدر به من شباهت داشت. كنارش نشستم و خودم را به او چسباندم. دلم مي خواست گونه ام را به گونه اش بسايم اما رويم نمي شد.

    تنها، به اين دليل كه حس كنم زماني با هم يكي بوده ايم. حالا كه تا ابد از هم جدا شده بوديم، چطور مي شد تصور كرد كه زماني با هم يكي بوديم ؟ بيشتر به معجزه اي مي مانست.

    پرسيد : « توي دانشگاه براي خودت كسي رو پيدا نكردي ؟ »

    پوزخند زدم. نمي دانستم چطور به او حالي كنم كه دانشگاه آن محيط رويايي كه او خيال مي كرد، نيست. گفت خيلي دست و پا چلفتي ام و بعد، از زندگي خودش حرف زد. از اينكه پدر من هم دير به خواستگاري اش رفت و بختش دير باز شد. فكر مي كرد من هم مثل او هستم. همان طسور كه قدمان و رنگ پوستمان و حالت چشمانمان به هم شبيه است. و باز، مثل هميشه، خاطراتش را به ياد آورد؛ از خانه‌ي پرجمعيتي گفت كه در آن زندگي مي كرد. حالا، از آن جمعيت، با خود او، تنها، سه نفر زنده مانده بودند، مادرم همه را به خواب مي ديد. حتي آنهايي را كه در آن خانه زندگي نمي كردند. پسرخاله ها و دخترخاله ها و عموها و حتي همسايه ها را. همه ي آنهايي را كه مرده بودند در خواب مي ديد. يك شب در ميان مي ديدشان. گاهي هر شب. مي گفت آنها زنده اند. اگر زنده نبودند به سراغ او نمي آمدند. مي گفتم آنها مرده اند. بايد مي پذيرفت كه مرده اند. آنها را واضح و روشن مي ديد، درست مثل وقتي كه زنده بودند. با همان لباس ها، همان مدل موها، همان خنده ها، همان تكيه كلام ها گاهي وارد زندگي فعلي او مي شدند. مي آمدند و با پدرم و خواهرم و من حرف مي زدند. هميشه چيزي به ما مي دادند. هيچ وقت چيزي نمي خواستند. اين از « مناعت طبعشان » بود. مادرم مي گفت آنها زنده اند ؛ زنده اند چون قسمتي از وجود او هستند و مادرم آنها را با خودش به اين طرف و آن طرف مي برد و آنها در وجود او به زندگي شان ادامه مي دادند.

    من هيج وقت خواب مرده ها را نمي ديدم. مادر مي گفت براي اينكه صاحب مرده اي نيستم. اما من هم به اندازه ي خودم مرده هايي داشتم : مادر بزرگم و پسر دائي ام كه چند سال پيش رفته بودند. اوايل، گاهي، فقط در بيداري به آنها فكر مي كردم ؛ اما وقتي مي خوابيدم خواب نمي ديدم يا اگر مي ديدم، مربوط به گرفتاري هاي خودم بود ؛ گرفتاري هايي كه اغلب، به صورت كابوس هاي تكرار به سراغم مي آمدند. مثلا" در شهري بزرگ گم شده ام و راه خانه را بلد نيستم. يا جنگ تازه شروع شده و من در حال فرارم اما بمبها و هواپيماهاي دشمن به هيچ كس امان نمي دهند. در آن لحظه، توي خواب، واقعا" باور مي كردم كه چنين بلاهايي به سرم آمده. بخصوص، هرچه بيشتر تكرار مي شدند، بيشتر باورشان مي كردم. درست، مثل مادرم كه به زنده بودن مرده هايش اعتقاد داشت. درباره ي خاله ام جوري حرف مي زد كه انگار، من هم او را ديده ام. انگار، خاطره ي مشترك هر دوي ماست. او را بيشتر از بقيه در خواب مي ديد. گاهي، من هم فكر مي كردم كه مي بينمش. فكر مي كردم كه همين الان كنار ما نشسته و دارد به حرف هايمان گوش مي دهد. هر دوي آنها را مي ديدم كه براي اولين بار سوار درشكه شده اند. مادرم چهارده ساله است و خاله ام هفده ساله. با هر حركت اسب آنها بالا و پايين مي پرند؛ گوش هاي نوك تيز و كوچك اسب، يالش كه در باد تكان مي خورد و دمش كه به اين سو آن سو مي پرد، آنها را به خنده مي اندازد. سرهر پيچ خيابان، روي هم مي افتند و خنده هايشان شديدتر مي شود. آن قدر مي خندند كه از چشمانشان اشك جاري مي شود و پهلوهايشان را با دو دست مي گيرند.

    ***

    مادرم در حالي كه داشت كاس برگ هاي رزها را با قيچي باغباني مي چيد، گفت : « اگر نچيني شون خوب گل نمي كنند »

    هيچ كدام را نچيده بودم. از باغباني سر در نمي آوردم ؛ اما بدم هم نمي آمد يادبگيريم.

    گفت : « چرا اين قدر خودتو دور گرفته اي ؟ چرا دير به دير به ما سر مي زني ؟ »

    و گفت : « چقدر اينجا، صداي ماشين مي ياد، آدم كر مي شود ! »
    و بعد دوباره گفت : «مي دونستي يه سگ آورده ايم ؟»

    مي دانستم. توي تلفن برايم تعريف كرده بود.

    گفت : «چهارماهشه. داره بي ريخت مي شه. اوايل خيلي ناز بود. مادرش يك سگ ولگرد بود. يك سگ ولگرد با موهاي زرد و كوتاه و پوزه ي دراز و باريك، مثل خودش.»

    حياط قديمي مان پر از گل هاي كاغذي صورتي بود. سگ لابد، زير سايه ي همان درخت گل كاغذي لم مي داد. كسي توي خانه راهش نمي داد. مدت ها، پيش تر از آن، گربه نگه مي داشتند. بعد پرنده و حالا نوبت سگ بود. قبل از آن هم، در زمان بچگي من گاهي مرغ، گاهي خرگوش و گاهي هم گربه توي خانه جولان مي دادند. در همه ي دوره ها گربه ها حرف اول را مي زدند. همه را خوب به خاطر داشتم. فقظ مانده بود سگ را ببينم. در زمان بچگي مادرم هم، در خانه حيوان نگه مي داشتند. اين عادتي بود كه او وارد خانه ي ما كرد و پدرم در آن دخالت نداشت.

    گفت : «يادت مي ياد بچگي هات چقدر گربه دوست داشتي ؟»

    گفتم : «حالا هم دوست دارم اما از سگ خوشم نمي ياد.»

    همان طور كه داشت گل هاي خشكيده را مي چيد، تماشايش كردم. دست هايش قرمز بودند و پر از لكه و رگ هاي آبي زير پوست چروكيده اش ورم كرده و بيرون زده بودند. پوست صورتي فرق سرش از زير موهاي تنكش پيدا بود و گوش هايش نسبت به اندازه ي معمول، بزرگتر به نظر مي آمدند. تا به حال، اين قدر او را پير و شكسته نديده بودم.

    گفت : «يادت مي ياد جمعه ها با هم مي رفتيم جمعه بازاز و تو، اونجا، هميشه كلافه بودي؟»

    گفتم : «اما تو، اونجا رو خيلي دوست داشتي اگر نمي رفتي، آدم فكر مي كرد ممكنه يه اتفاقي برات بيفته. اگر من بات نمي آمدم، خودت تنها مي رفتي.»

    و باز گفتم : «ديگه نميري ؟»

    سري جنباند. يعني نه.

    گفتم : «يادت مي ياد، يه دفعه، توي سروصداي مردم و جيرجير ساعت ها و داد و بي داد فروشنده ها يه منظره ديدم ؟ منظره اي از يك جنگل، روي يكي از پوسترهاي مردي كه عكس و پوستر مي فروخت با اينكه فقط يه عكس بود اما از همه ي اون سرو صداها و شلوغ پلوغي ها واقعي تر بود. درخت هاي جنگل، نور خورشيد و مثل منشور به اطراف مي پراكندند و نور مثل توري..... درخت هاي بلند و سربه فلك كشيده دست ها شدند به طرف آسمون دراز كرده.... انگار داشتند با آدم حرف مي زدند..... واي...... واي..... !»

    گفت : «يادته مي خواستي حروف الفباي انگليسي رو يادم بدي و من ياد نمي گرفتم؟»

    گفتم : «آره. يادمه.»

    ***

    در سالن فرودگاه، تا ميز كنترل همراهش رفتم. بليط را با شناسنامه اش مقايسه كردند. بعد، بليط و كارت پرواز را دادند دستش. ديگر بايد از هم جدا مي شديم. من مي دانستم اما او، انگار، نمي دانست يا شايد، خودش را زده بود به آن راه.

    گفت : « مگر نميياي ؟ »

    گفتم : «تا اينجا بيشتر نمي تونم بيام.»

    رو به رويم ايستاده و به من زل زده بود.

    گفتم : «برو اتاق بازرسي.» با انگشت اتاق را نشانش دادم. نگاهي به پرده ي آويزان اتاق بازرسي خواهران انداخت و بعد، به طرف من برگشت.

    گفتم : «برو ديگر. خداحافظ.»

    مأمورها داشتند نگاهش مي كردند. پرده را كنار زد و رفت تو. ديگر نديدمش.

    ***

    درست، چند ساعت بعد از رفتن او، موقع شستن ظرف ها متوجه شدم دارم با خودم حرف مي زنم. نمي دانستم دقيقا" چقدر طول كشيد. اما، انگار، كسي داشت به حرفهايم گوش مي داد كه من آن قدر تند تند و پر حرارت حرف مي زدم و حتي سئوال هايش را هم جواب مي دادم. وقتي حس كردم، ضربه اي، آرام به شانه ام خورد، يكهو از جا پريدم. برگشتم و به دور و بر آشپزخانه نگاهي انداختم. حتي صدايي نمي آمد. از آن مواقعي بود كه سكوت آن قدر توي گوش آدم زنگ مي زند كه آن را به خارج مي اندازد. رفتم و نواري توي ضبط گذاشتم. صداي مواج و بلند خواننده فضا را پر كرد. در حالي كه ظرف ها را آبكشي مي كردم، پاي راستم روز زمين ضرب گرفته بود. آهنگ كه تمام شد، آهنگ بعدي، چندان چنگي به دل نمي زد. ضبط را خاموش كردم، اما باز.... شيرآب را بستم و گوش خواباندم. صدايي بود شبيه پچ پچ دو نفر آدم. دستكش هايم را در آورده و روي ظرفشويي انداخته و از آشپزخانه بيرون آمدم. پاهايم خود به خود داشتند مرا به سوي اتاقي مي بردند كه ته ساختمان بود ؛ اتاقي خالي بدون هيچ اسباب و اثاث، در بسته بود. عادت داشتم در اتاق هايي را كه لازم نداشتم ببندم ؛ اما چراع اتاق روشن بود يادم هم نمي آمد كه من آن را روشن گذاشته باشم. شايد، مادرم سهوا" اين كار را كرده بود. شايد همين طوري آرنجش..... گاهي از اين كارها مي كرد. براي اينكه علامتي داده باشد يا به من تلنگري زده باشد؛ براي اينكه حس كنم او هنوز حضور دارد.

    چراغ را خاموش كردم و به تاريكي اتاق زل زدم. بعد، در را بستم و دوباره به آشپزخانه برگشتم.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •