توي دنيايي كه قلبا ، هر كدوم يه جا اسيرن
كاش به فكر اونا باشيم كه از اين زمونه سيرن
اونا كه تو عصر آهن ، تشنه ي يه جرعه يادن
كاش كه دست كم نگيريم ، اينجور آدما زيادن
نذاريم كه تو چشاشون ، بشينه دونه ي اشكي
اونا فانوسن و خاموش ، آره فانوساي مشكي
توي دنيايي كه قلبا ، هر كدوم يه جا اسيرن
كاش به فكر اونا باشيم كه از اين زمونه سيرن
اونا كه تو عصر آهن ، تشنه ي يه جرعه يادن
كاش كه دست كم نگيريم ، اينجور آدما زيادن
نذاريم كه تو چشاشون ، بشينه دونه ي اشكي
اونا فانوسن و خاموش ، آره فانوساي مشكي
يك قلب هميشه در بند
من كوه كهن را به «تو» وادار مي كند.
شايد بداني :
تو خطي هستي كه به موازات ابديت
جاري وار در من جريان داري.
و من ، نحيف ترانه خويش را
بر گيسوان قاصدك مي بندم
تا بر تو لبريزش كنند.
اي فلاني !
كيستي ؟ كجايي ؟ چه مي خواهي ؟
تنگ است سينه ، قربتي ده !
حوصله اي نيست دگر ، بايد برفت
پس : لمس بودنت زيباست
آمدنت مبارك .
کردي آهنگ سفر، اما پشيمان مي شوي
چون به ياد آري پريشانم، پريشان مي شوي
گر به خاطر آوري اين اشک جانسوز مرا
آنچه من هستم کنون در عاشقي، آن مي شوي
سر به زانو گريه هايم را،اگر بيني به خواب
چون سپند از به ديدارم، شتابان مي شوي
عزم هجران کرده اي، شايد فراموشم کني
من که مي دانم تو هم چون شمع،گريان مي شوي
گر خزان عمر ما را بنگري با رفتنت
همچو ابر نو بهاران، اشک ريزان مي شوي
يكي را دوست مي دارم
ولي افسوس او هر گز نمي داند.
نگاهش مي كنم شايد بخواند راز پنهانم
ولي افسوس و صد افسوس
كه او هر گز نگاهم را نمي خواند
به برگ گل نوشتم من
, تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس
او گل را به زلف كودكي آويخت
تا او را بخنداند...
در کدام ائین (ع ش ق) را اموخته ای
که این چنین اغوش خود را گشوده ای
ترس دارم
که زنجیر های دیوانگی فکر
وقتی از هم بگسلد
سیل شعر های من
تو را هم خواهد برد
کدام ستاره را به دهان ببلعم که از شدت درد نزدیک شدنت به ارامش برسم
به انتها رسیده ام
دیگر خودم را نمی شناسم
وقتی در اغوش توام
خدا وند مرا در سرزمین تو پناه داده
از تو نیست می شوم به گریه میرسم
اشکان تو چه زیبا به شانه های من نمناکی بهار را می دهد
دل ما اونقده پارست، موندنش مرگ دوبارست
اسمون ِ سينه ي ما خيلي وقته بي ستارست
هميني كه باقي مونده واسه دلخوشي، تو بشكن
تيكه تيكه هامو بردن، اخرينشم تو بكن
نبضم به انفجار می اندیشد
دیگر نمی توانم بغضم را قورت دهم
شقیقه هایم درون احساس با تو بودن سر شده
چشمانم نه می بیند
نه می خواهد ببیند
تمام تنم به داغی افتاب ظهر است
صدای نفسهایم را می شمارم
1...2....3....
از زبان می افتم دهانم خشک شده
همزباني نيست تا گويم بزاري اي دريغ
ديگرم مستي نمي بخشد شراب
جام من خالي شدست از شعر ناب
ساز من فرياد هاي بي جواب
نرم نرم از راه دور
روز چون گل ميشكوفد بر فراز كوه
روشنايي مي رود در آمان بالا
ساغر ذرات هستي از شراب نور سرشار است اما من
همچنان در ظلمت شبهاي بي مهتاب
همچنان پژمرده در پهناي اين مرداب
همچنان لبريز ز اندوه مي پرسم
جام اگر بشكست
ساز اگر بگسست
شعر اگر ديگر به دل ننشست
تمام نقشههای یک شبه مردن
چه نافرجام میماند!
زمین دیگر نمیلرزد.
دگر در لحظهای یکجا نمیمیریم.
به یک آن مرگ را در بر نمیگیریم، بی رنجی
و محکومیم
به یک کابوس هرروزه
به یک اعدام تدریجی.
مقام امن و می بی غش و رفیق شفیق ...... .... گرت مدام میسر شود زهی توفیق
هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)