از پس نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته....كه دنیا را دیده است....بی هیچ دگرگونی ،
اما خنده ات را كه رها میشود
و پرواز كنان در آسمان مرا میجوید....
تمامی درهای زندگی را.....به رویم میگشاید
عشق من ، خنده تو
در تاریك ترین لحظه ها میشكفد.....و اگر دیدی ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری ست ،
بخند ، زیرا خنده تو
برای دستان من.... شمشیری است آخته