از عمر، چون غروب، زماني نمانده است
وز جور ِ شام تيره اماني نمانده است
از عمر، چون غروب، زماني نمانده است
وز جور ِ شام تيره اماني نمانده است
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و ميدانم
چرا بيهوده مي گويي دل چون آهني دارم
من گمشده ،کعبه دور، رهزن بسیار
یا حضرت صاحب الزمان ادرکنی.....
این زمستان شاید
به آخر نرسد با "ما"
اما نه...
انگار خورشید
بخاطر ما ضجه میزند روشنایی را
در انتهای بن بست دل انگار
کمی برای هم می میریم.
من به بوی تو رفته از دنیا
بی خبر از فریب فرداها
روی مژگان نازکم می ریخت
چشمهای تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهای تو داغ
گیسویم در تنفس تو رها
می شکفتم ز عشق و می گفتم
«هر که دلداده شد به دلدارش
ننشیند به قصد آزارش
برود، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش»
شكايت شب هجران گذاشته به -------------------------بشكر آنكه بر افكند پرده روز وصال
بيا كه پرده ي گلريز هفت خانه چشم-------------------كشيده ايم بتحرير كارگاه خيال
لب من اي لب نيرنگ فروش
بر غمم پرده يي از راز بكش
تا مرا چند درم بيش دهند
خنده كن ، بوسه بزن ، ناز بكش
شعر حافظ همه جا گوهر ناب است ولي...خب به ترتيب بگو ، شعر كه بسيار بود
از الفبا همه حرف آمده در دفتر شيخ...آن يكي گوي كه دنباله’ اشعار بود
شب های رفته را بیاد بیآوریم
آرام و با پچ پچ برای یک دیگر از طعم کهن مرگ بگوییم
همه ی هفته در خانه را ببندیم
برای یک دیگر اعتراف کنیم
که در جوانی کسی را دوست داشته ایم
که کنون سوار بر درشکه ای مندرس
در برف مانده است
نه
باید دیگر همین امروز
در چاه آب خیره شد درشکه ی مانده در برف را
باید فراموش کنیم
هفته ها راه است تا به درشکه ی مانده در برف برسیم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)