درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد
حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد
حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
ترا که هرچه مراد است در جهان داری
چه غم زحال ضعیفان ناتوان داری
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
دادهام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد
Last edited by molaali; 23-09-2010 at 18:46.
دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری
Last edited by 4MaRyAm; 23-09-2010 at 18:54.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)