تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 51 از 61 اولاول ... 41474849505152535455 ... آخرآخر
نمايش نتايج 501 به 510 از 606

نام تاپيک: هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

  1. #501
    در آغاز فعالیت میترا63's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    5

    3

    برای عرض ادب باید بگم که سلام اگه اینهایی که نوشته ای بسیا ر جالب و دل نشین بود اخه من بیشتر از یک داستان یاببخشید رمان خارجی منظورم متن داستان است نخوانده ام خوب بی رودر وایسی بگم عالی بود یکی دو جای داستانت گنگ بود شاید هم من متوجه نشدم ولی سعی می کنم دوباره بخوانم اش .البته الان نمی شه کار دارم فقط می خواستم بگم که مبارکتان باشد به خاطر ......ش شما موفق می شوید ادامه بدهید.

  2. #502
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    وای خیلی هیجان انگیز شده...........
    از اینکه فصل،فصل داری می ذاری ممنون.

  3. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #503
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض


    جلوی سالن ورزشی گروه کلودیا به گروه خانم بارتل رسید.کلودیا از دیدن خانم بارتل بسیار جا خورد:”پس کوین کو؟”

    خانم بارتل که بنظر می آمد از این مساله بسیار عصبانی ومشکوک شده است با طعنه گفت:”اگر پیداش کردی از عوض من بپرس چرا باید من با این سنم راه بیفتم پابه پای بچه ها بگردم؟”

    کلودیا نگران شده بود اما به روی خودش نیاورد:”اگه میخواهید باهاش تماس بگیرم بگم بیاد؟”

    اما حواس خانم بارتل در چیز دیگری بود:”راستی من لیستم رو کنترل کردم چند تا مشکل بود!”

    عرق سردی بر پیشانی کلودیا نشست اما بمنظور رد گم کنی گفت:”گردش رو تموم کنیم بعد در موردش حرف میزنیم”

    خانم بارتل متفکرانه سر تکان داد:”خیلی خب!”

    متیوس رو به رافائل کرد:”شنیدی؟”

    رافائل سرتکان داد:”پس خانم بارتل از قائده مستثناست!”

    متیوس زمزمه کرد:”میتونیم ازش کمک بگیریم!”

    رافائل سرتکان داد:”به این زودی نمیتونیم به کسی اعتماد کنیم امشب جمع شیم بعد!”

    گروه میخواست راه بیفتد.بتسی که چشمش به رافائل افتاده بود با هیجان بازوی ناتالی را چسبید:”اون اینجاست!ببین توی گروه دیگه است حیف!”

    ناتالی که داشت مخفیانه دوربینش را آماده میکرد گفت:”چرا با اون گروه نمیری؟جاتو با کترین عوض کن!”

    بتسی بی اختیار ذوق کرد:”میتونم؟”

    ناتالی نگاه متعجبی به او انداخت:”البته!میخواهی من کترین رو صدا کنم؟”

    بتسی با شرم نالید:”بد نمیشه؟”

    ناتالی با خشم فوت کرد:”کشتی منو!کو کترین؟”

    وبه سوی کترین که کم مانده بود از بیحالی سرپا بخواب برود،رفت:”کترین جاتو با بتسی عوض کن!”

    کترین غرید:”چرا باید عوض کنم؟اینا قراره به زمین های اسب سواری برند و من خسته شدم میخوام...”

    ناتالی غرید:”من میخوام چند تا عکس بگیرم تو باید مواظب اطراف باشی کسی متوجه نشه!”

    کترین تعجب کرد:”از چی عکس بگیری؟”

    ناتالی لبخند شرارت باری به لب آورد:”درمورد اون لیست...خیلی مشکوک میزنن!”

    کترین پشیمان از گفتن لیست به او،فوت کرد:”تورو خدا بیخیال شو !منو توی دردسرخواهی انداخت!”

    ناتالی عصبانی شد:”یا اگه مساله خیلی مهمی باشه چی؟مساله حیاتی!”

    کترین با تمسخر گفت:” آره حتماً حیاتی!”و جعبه کمکهای اولیه را بلند کرد:”بریم گروه داره راه میافته!”

    بتسی با سر از هردو تشکر کرد و خندان بدنبال رافائل راه افتاد.

    ***

    ساعت حوالی هشت بود که کم کم گروها به خوابگاه ها برگشتند و برای حمام کردن واستراحت کردن به اتاقهایشان پناه بردند اما ناتالی بجای خوابگاه راهی دفترش شد تا عکسهایی که انداخته در کامپیوتر نگاه کند.به نوعی قلبش از هیجان می تپید.میدانست عکسهای قشنگی نینداخته بود و عجیب بود که با این وجود خیلی شاد بود.تازه رم دوربین را لود میکرد که در دفتر باز شد و در تاریکی اتاق که فقط توسط نور مانیتور میشکست،کترین وارد شد:”میدونستم میایی اینجا!”

    ناتالی با شرم گفت:”چی شده ؟کاری داشتی؟”

    کترین پیش آمد:”حق با تو بود!”

    ناتالی تعجب کرد:”در مورد لیست؟”

    کترین خود را رساند وبر صندلی کناری اش نشست:”یکی از اون دو تا برادر ها نیومده بود!”

    ناتالی فکر کرد منظورش بنجامین است و سرتکان داد:”منم فهمیدم جالب اینجاست ریمی رفت دنبالش!”

    کترین نفهمید منظورش کیست فقط دید جواب سوال او نیست و گفت:”نه من کینگ ها رو میگم!”

    ناتالی بابی علاقگی رو به مانیتور برگرداند:”خب نیومده باشه مگه مجبوره؟”

    کترین میدید که حق با اوست وکنف شد:”خب منظورم این بود نیومدنش اثبات میکنه چقدر از برادرش متنفره!”

    “خب منم جای پسره بودم متنفر میشدم!”

    “واین نشون میده درمورد گذشته دروغ نگفتند”

    “مشکل ما این نیست که دروغ یا راست گفتند مشکل ما...”

    کترین بطور ناگهانی متوجه مانیتور شد:”توکه فقط از اون پسره انداختی!”

    ناتالی خجالت کشید:”نه خب توی کادرهام میومد...”

    کترین که باور نمیکرد ناتالی از پسری خوشش بیاید گفت:”مشکوکه؟”

    ناتالی خوشحال از باور دوستش سرتکان داد:”خیلی...باورت میشه توی گردش فقط مینوشت؟یه دفترچه برداشته بود هرجا میرسیدیم یه نظر میانداخت بعد انگار که حرفای خانم لیچ رو کپی برمیداره تند تند مینوشت!”

    کترین هم کنجکاو شد:”اره میبینم....اما چرا باید این کارو بکنه؟”

    ناتالی شانه بالا انداخت:”کاش میتونستم اون دفترچه رو ببینم!”

    کترین به فکر فرو رفت:”فکر خوبیه!باید روشی پیدا کنیم!”

    ناتالی مشتاق از جلب توجه او ادامه داد:”باید یه جوری بریم خوابگاهشون...”

    کترین خندید:”یه دختر توی خوابگاه پسرا!”

    ناتالی لبخند با شوقی به لب آورد:”اما یه پسر درخوابگاه پسرا!خیلی طبیعیه نه؟”

    کترین اخم کرد:”تو؟”

    ناتالی سینه جلو داد:”چرا که نه!”

    ***

    راهرو بسیار شلوغ بود.تری رو به رافائل کرد:”الان بهترین وقته!برم بگم؟”

    رافائل گفت:”بازم احتیاط کنیم بهتره بگیر!من دوتا نامه نوشتم کپی هم ...هرکی درو باز کرد میدی ازش میخواهی به بقیه هم نشون بده “

    تری کاغذها را گرفت:”قرار ساعت چنده؟”

    “برای اینکه هیچ خطری نباشه ساعت یک گذاشتم!”

    تری سرتکان داد و راه افتاد.در اتاق ریمی و جوزف وبنجامین باز بود ولی فقط ریمی با دوستانش که داخل را پراز دود سیگار کرده بودند ,بچشم میخورد.تری از دم در اشاره داد وریمی سراغش رفت.تری یکی از کاغذها را به او داد:”پس اون دوتاکجاند؟”

    ریمی گرفت وخواند:”فکر کنم رفتند دوش بگیرند!”وسر تکان دادوکاغذ را برگرداند:”اگه باهاشون کار داری برو پایین!”

    تری اخم کرد وکاغذ را نگرفت:”تونمیتونی بهشون بدی؟”

    ریمی اشاره داد سکوت کند:”شاید بیشتر از شنیدن باشه!”

    تری منظورش را فهمید و عرق سردی بر پشتش خزید:”دوربین؟”

    ریمی دوباره کاغذ را پیش کشید:”اینو توی نامه اضافه کنی بد نمیشه!”وخندان چشمک زد:”شب میبینیمت”

    ونیز در را برایش باز کرد:”سلام...بله بفرمایید”

    تری بدون معطلی کاغذ را بدستش داد و گفت:”ساشا هست؟”

    ونیز با بیخیالی کاغذ را باز کرد:”این چیه؟”

    تری از هولش قد بلند کرد واز بالای شانه ونیز به اتاق نگاه کرد.ساشا برتخت دراز کشیده بود.تری دست تکان داد:”سلام پسر ...یه لحظه بیا”

    بنظر می آمد حال ساشا بدتر از آن است که بتواند بیرون برود:”نمیتونی بیایی تو؟”

    ونیز کاغذ را در مشتش مخفی کرد:”خب..چرا نمی فرمایید داخل؟”

    تری به چشمان آبی او خیره شد:”نه مزاحم نمیشم...فقط اومدم حال ساشا رو بپرسم...”

    ونیز سرش را به علامت فهمیدن تکان داد:”می بینمت!”

    بعد از بستن در،ونیز به سوی میز تحریر رفت و کتابی برداشت:”ساشا به این عکس کتاب دقت کردی؟”

    ساشا متعجب از سوال بیمورد ونیز گفت:”کدوم کتاب؟کدوم عکس؟”

    ونیز ورقه کاغذ را داخل صفحه کتاب باز کرد و کتاب را همانطور باز به او داد:”ببین!بنظر منکه برای یک کتاب هنری عکس مناسبی نیست!”

    ساشا با کنجکاوی کتاب را گرفت و نامه را خواند:”بروکلین اینو دیده؟”

    ونیز به سوی در رفت:”نه... اومد نشونش بده قسم میخورم میگه خیلی هم عکس خوبیه!پسره عیاش!”

    ودر راگشود:”میرم دوش بگیرم “

    وقتی حوله بتن وارد رخکن شد بنجامین را هنوز هم نشسته در نیمکت دید:”تو قصد نداری حموم کنی؟”

    بنجامین نگاه بیفروغش رابه چشمان براق جوزف برگرداند:”نه خیلی خسته ام!”

    جوزف با تعجب پیش آمد:”تو که گردش نیومده بودی چطور خسته شدی؟” و پیشانی او را لمس کرد:”تب ....نه نداری!از وقتی اومدیم جزیره حال تو بده!چت شده؟”

    ته دلش داد کشید بذار دستت روی پیشونی ام بمونه!اما فقط زمزمه کرد:”نمیدونم!”

    جوزف دستش را پس کشید:”میخواهی بریم پیش دکتر؟”

    بنجامین با خودش گفت:”میدونم چمه چرا برم؟”

    جوزف شنید:”چته؟”

    بنجامین هل کرد:”ها...هیچی...میگم میدونم خسته ام!همین!”

    صدای تری مکالمه یشان را قطع کرد:”اوه خوبه پیداتون کردم!”

    جوزف او را نشناخت:”با ما کار داری؟”

    تری پیش رفت ونامه را داد:”به بقیه گفتم فقط شما دو تا...”

    جوزف نامه را نگشوده غرید:”هیس!”

    تری شوکه شد.جوزف بجای خواندن نامه را در جیب حوله اش فرو کرد:”پسر خیلی گستاخی هستی!نمیبینی اینجا رخکن؟”

    تری اطراف را نگاه کرد.پر ازجوانانی بود که یا از دوش خارج شده بودند یا میخواستند بروند بناگه منظورش را فهمید و باز به لرز افتاد .یعنی ممکن بود حتی در آنجا هم تحت نظر باشند؟جوزف اشاره کرد:”لطفاً بفرمایید بیرون!”

    تری بدون هیچ حرفی برگشت وخود را بیرون انداخت.




  5. 3 کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  6. #504
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    حالا باید بشینم تمام این مدّت رو که نبودم رو از اول بخونم!

  7. این کاربر از Mahdi_Shadi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #505
    اگه نباشه جاش خالی می مونه CECELIA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    286

    پيش فرض

    western جان عزیز هر قسمت داره بهتر و بهتر می شه
    به خصوص بخش قبلی که دادی خیلی هیجان انگیز بود
    خوشمان امد

    از متیوس بیشتر بزار
    شخصیت مورد علاقه من شده

  9. این کاربر از CECELIA بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #506
    پروفشنال somayeh_63's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    تبريز
    پست ها
    769

    پيش فرض

    وا
    من نوشته بودم ادامه شو بذار پلیز، این روبوته پستمو حذف کرده

  11. این کاربر از somayeh_63 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #507
    اگه نباشه جاش خالی می مونه CECELIA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    286

    پيش فرض

    وا
    من نوشته بودم ادامه شو بذار پلیز، این روبوته پستمو حذف کرده
    دوست عزیز ناراحت نباش
    تا الان نزدیک به 5-6 پست من را هم حذف کرده
    حالا من هم از جانب خودم و همه دوستان از westernگل می خوام که ادامه رو زودتر بزاره
    چون این قلب کوچولوی ما طاقت انتظار نداره

  13. این کاربر از CECELIA بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #508
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض


    دوستان من جداشرمنده شما میشم راستش نوشتن رمان برام خیلی سخت شده بازم سعی خودمو میکنم برسونم.دعا کنید بتونم ادامه بدم





    ساعت درست یک نیمه شب بود.رافائل و متیوس زیر نور ماه کامل نزدیک در پشت بام منتظر بودند.تری پایین رفته بود تا وقتی بقیه آمدند به آنها در مورد بی صدا بودن هشدار دهد.متیوس نگاهی به چهره مضطرب رافائل کرد:”خوب فکراتو کردی چطور قراره شروع کنی؟”

    رافائل دستهایش را در جیب شلوار جینش فرو کرد:”اونها در هر صورت از ماجرا باخبرند...ما فقط میخواهیم ببینیم چکار باید بکنیم!”

    “بنظرت کاری میشه کرد؟”

    “اگه متحد باشیم البته که میشه!”

    “اگه نباشیم؟”

    رافائل با تعجب به چهره سرد متیوس نگاه کرداما چیزی نگفت.این ترسی بود که بردل داشت و متیوس به زبان آورده بود.با باز شدن ناگهانی در پشت بام هر دو ترسیدند.تری بود:”دارند میاند!اوه خدارو شکر منکه باور نمیکردم اون پسره بیاد!”

    رافائل فرصت نکرد بپرسد کدام پسر؟در سایه پشت سر تری ،ساشا ظاهر شد و بعد ونیز و ریمی وجوزف وبنجامین ودر آخر بروکلین سلانه سلانه انگار که از خوابش زده بود و به زور آمده بود،به پشت بام آمدند.رافائل اول اشاره داد ساکت باشند .تری در پشت بام را بست.رافائل با همه تک تک دست داد وبه آرامی گفت:”خوش اومدید!”

    کسی جوابش را نداد.با وجود نور ضعیف ماه میشد نگرانی را در چهره همه غیر از ریمی ولش خواند.ریمی ولش لبخند به لب داشت:”اوه نامارای جذاب!چطوری؟”

    رافائل به قسمتی از بام نزدیک کولر اشاره کرد:”بریم اونجا...آروم قدم بردارید”

    ریمی به شوخی گفت :”چیه؟نکنه اونجا برامون تله گذاشتی؟”

    رافائل مضطرب تر از آن بود که جواب شوخی اش را ندهد:”نه!اونجا سقف دستشویی راهروست زیرش کسی نیست که صدای ما رو بشنوه!”

    ریمی شرمگین از شوخی بیموردش سر تکان داد و همه به ان طرف رفتند و دایره وار ایستادند.قبل از بقیه ونیز گفت:”بهتر نیست اول از هر چیز با هم آشنا بشیم؟”

    متیوس میخواست عصبانی بشود که رافائل دستش را دراز کرد:”البته!من رافائل مک نامارا هستم!”

    ونیز لبخند شیرینی به لب آوردودست داد:”ونیز کینگ...”

    جوزف بجای متیوس غرید:”خیلی خب ...لزومی به دست دادن نیس هرکس فقط اسمشو بگه...”و از نگاه متعجب بقیه فهمید بهتر است برای حرفش دلیلی بیاورد:” هرچی باشه میکروفن ها به زودی نبود ما رو توی اتاق معلوم میکنند پس باید عجله کنیم!”

    کسی از شنیدن لغت میکروفن تعجب نکرد.ریمی اضافه کرد:”و دوربین ها!...البته من جای هر سه مون پتو لوله کردم گذاشتم تا...”

    تری حرفش را برید:”در مورد دوربین مطمئنی؟”

    ریمی سر تکان داد:”نه اما بهتره احتیاط کنیم!”

    متیوس گفت:”این موضوع میکروفن رو کی کشف کرده؟”

    جوزف مانع جواب دادن کسی شد:”اینا اصلا مهم نیس ...مهم اینه ما تحت نظر هستیم!”

    ساشا اضافه کرد:”و چرا؟”

    تری به ریمی اشاره کرد:”این میگه ما بی هویت هستیم واسه همون!یعنی...”

    ونیز حرفش را برید:”اما آقای بروگمان به من گفتند اونها دنبال یک نفر میگردند...”نگاه ها به سوی ونیز چرخید.ونیز با عجله اضافه کرد:”و اینکه اگه پیداش کنند ممکنه از بین ببرنش!”

    کسی باورش نشد.ریمی باز هم خندید:”نکنه دنبال خوشگل ترین پسر میگردند!اونوقت باید برم تسلیم بشم!”

    ونیز رو به جوزف کرد:”چرا چیزی نمیگید؟”

    جوزف سر تکان داد:”بله موضوع به احتمال نود درصد اینه!”

    رافائل پرسید:”شما از کجا به این احتمال رسیدید؟”

    جوزف دست در جیب بلوز سفیدش کرد:”از این!”

    وکاغذی بیرون کشید.رافائل گرفت وگشود.جوزف ادامه داد:”این توی کشوی میز اتاق بود”

    رافائل ناباورانه سر بلند کرد:”اینو کی نوشته؟”

    جوزف سر تکان داد:”نمیدونم!”

    متیوس با عجله کاغذ را از دست رافائل قاپید و خواند:” یعنی چی!”

    ساشا غرید:”بلند تر بخونید ببینیم چیه؟”

    متیوس خواند:”دوست عزیز اتاق شما و اتاقهای بی سی و سه وسی چهل و پنج تحت نظراند.این تدارکات برای پیدا کردن شخص بسیار مهمی است .لطفاً با حرفها و حرکاتتان جلب توجه نکنید تا این باور را پدید بیاورید که ان شخص شمایید...لطفاً بقیه دوستان را هم درجریان بگذارید چون اگر این احتیاط را نکنید ممکن است در خطر جانی باشید.”

    برای لحظه ای طولانی جمع در سکوت فرو رفت.بادی شدید شروع شده بود و موهای همیشان را بهم می ریخت.ریمی دستش را دراز کرد و متیوس کاغذ را به او داد.ریمی به فکر فرو رفت:”این دستخط کی میتونه باشه؟”

    رافائل زمزمه کرد:”اگه بتونیم نویسنده این نامه رو پیدا کنیم شاید بتونیم جوابمون رو بگیریم”

    ریمی رو به جوزف کرد:”این نامه رو کی پیدا کردی؟”

    جوزف گفت:”ساعت اول پر نشده بود.داشتم وسایلها رو جاسازی میکردم!”

    “این نامه میتونه دست من بمونه؟شاید بتونم صاحبشو پیدا کنم”

    “البته!اما مواضب باش کس دیگه ای نبینه!”

    ریمی لبخند تمسخر باری به لب آورد:”طول میکشه منو بشناسی جوزف!”

    ساشا حرفشان را برید:”از کجا معلوم این نامه درست باشه؟”

    رافائل گفت:”این اتفاقاً جدی ترین احتماله تو هیچ دقت نکردی خیلی قبل از ورود ما اینها تدارک دیده شده اند؟”

    تری رو به ساشا کرد:”راست میگه!خود تو اولین آدمی بودی که توی کشتی لیست رو کشف کردی!”

    ونیز ادامه داد:”و اون استادها که ما رو جاسازی کردند...همه با برنامه تعیین شده پیش میرفتند!”

    رافائل هم گفت:”و اتاقهای مجهز به سیستم کنترل!اینا همش غیر از یک جواب سنگینی مثل همین نامه نداره!”

    ونیز با خود گفت:”یعنی دنبال کی میگردند؟”

    بالاخره بروکلین هم سکوت را شکست و گفت:”یعنی اون شخص الان بین ماست؟”

    نگاهها بر هم چرخید وسکوت عمیق تری بر جمع افتاد.انگار هرکس منتظر بود دیگری سکوت را بشکند و این شخص رافائل بود:”ما قرار نیست به اونها در پیدا کردن شخصی که میخواند کمک کنیم ما قراره....”

    ریمی حرف اورا برید:”چرا که نه؟”

    اینبار نگاه ها ناباورانه به سوی ریمی برگشت.ونیز نالید:”چرا ...که ...نه؟؟!!”

    ریمی سر تکان داد:”شاید کسی که اونا میخواند به صلاح همه است زود پیدا شه!”

    تری هم با تمسخر خندید:”تو ما رو دست انداختی؟”

    باز بروکلین جواب سختی داد:”از کجا معلوم نامه به ضرر ما نباشه؟”

    همهمه ای افتاد.متیوس رو به ریمی کرد:”خل شدی؟اونا دنبال یکی از ماها هستند!”

    ساشا گفت:”این به این معنی نیست ما همه فرشته ایم!”

    تری رو به غرید:”توچی داری میگی پسر؟تو مگه میدونی اونها دنبال کی میگردند؟”

    نگاه ساشا سردتر شده بود:”نه اما اگه مسئولین جزیره دنبالشند باید یک خطر جدی باشه!همین الان خودتون گفتید این تجهیزات و امادگی باید علت جدی داشته باشه یعنی پیدا کردن اون شخص اینقدر براشون مهمه!”

    رافائل هم عصبانی شد:”و این تشکیلات نشون میده واقعاً قصد جونشو دارندیعنی یکی از ماها ممکنه...”

    ونتوانست ادامه بدهد.همه شوکه شده بودند حتی خود ریمی:”شماها خل شدید؟چه یکی از ماها باشه چه نباشه مهم اینه همه دنبال یکی میگردند که باید از بین بره تو میتونی تضمین کنی اون یک نفر درسته و کل جزیره و افرادی که در پی اون هستند غلط؟”

    متیوس غرید:”اوه خدای من!چیزی که میترسیدیم شد!”

    رافائل رو به جوزف کرد:”چرا شماها چیزی نمیگید؟”

    جوزف خونسرد بود:”آخه بحث شما اونقدر مزخرفه که نمیتونم دخالت کنم!”

    این جمله آرامش موقتی به جمع برگرداند.ونیز پرسید:”چطور؟”

    جوزف نگاه تمسخرآمیزی بر چشمانش داشت:”اجازه بدید یه چیز بپرسم... درحال حاضر چه کاری از دست ما برمیاد؟”

    کسی جواب نداد.جوزف ادامه داد:”مادرمورد هیچی مطمئن نیستیم!اینا همش نظریه است وشمادارید روی هیچ و پوچ درگیر میشید! تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه بدون جلب توجه منتظر باشیم مطمئن باشید در طی چند روز بعدی همه چی رو میشه اونوقت میتونید جمع شید و به این دعوای احمقانه ادامه بدید!”

    و به بازوی بنجامین ضربه زد:”بریم!”

    کسی مانع رفتنشان نشد.همه میدیدند تا حدودی حق با اوست.بعد از رفتن آنها متیوس رو به رافائل کرد:”خب؟چکار میکنیم؟”

    بجای رافائل ریمی جواب داد:”ظاهراً حق با اونه...چاره ای جز انتظار نداریم اما به زودی می فهمید حق با منه!”

    رافائل رو به او کرد:”یا اگه اون یه نفر تو باشی؟”

    ریمی خندید:”من همون اول گفتم برم تسلیم بشم!”

    تری با ذوق از سوال سخت رافائل خندید:”نه راست میگه!اگه بفهمی اونا دنبال تو میگردند چی؟”

    ریمی همچنان لبخند به لب داشت:”گفتم که...تسلیم میشم!”

    تری باور نکرد:”جدی؟”

    ریمی جدی تر شد:”چرا که نه؟اگه به صلاح همه است حتی شماها..چرا که نه؟”

    ساشا زمزمه کرد:”منم تسلیم میشم!”

    بروکلین هم سر تکان داد:”منم!”

    ونیز با تمسخر خندید:”با این حرفا میخواهید به ما اطمینان بدید اونی که میخواند یکی از شماها نیست؟”

    ریمی با چشمان شرورش به چهره لطیف او خیره شد:”چطور؟این ناراحتت میکنه؟!”

    متیوس باتمسخر گفت:”چرا بجای این حرفا نمیگی علت زندانی کردن تری توی دستشویی چی بود؟”

    ریمی رو به او کرد و کاملا رک گفت:”میخواستم از لیست خارجش کنم!”

    با این جمله رافائل هم جواب سوالی را که در ذهن داشت، گرفته بود اما سوالی دیگر پدیدار شد:”تو مگه میدونی تری اون شخص نیست؟”

    تری امیدوارانه به ریمی نگاه کرداما ریمی باز هم خندید:”چه بود چه نبود!خروجش از لیست به نفع همه بود!”

    عرق سردی بر پیشانی همه نشست.




  15. 2 کاربر از western بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #509
    اگه نباشه جاش خالی می مونه CECELIA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    286

    پيش فرض

    وای عالیه
    بخش جدید اومده
    من اولین نفر بودم:43:

    western جان امیدوارم همین طور ادامه بدی

    ما هم همراهتیم عزیز
    هر وقت تونستی بزار گلم

    چقدر شکلکی شد
    برای تنوع بد نیست

  17. این کاربر از CECELIA بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  18. #510
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    عزیزانم سلام.چقدر عالیه مشتاقانی مثل شماها رودارم.میبینید که سعی میکنم بنویسم وبرسونم...راستی چرا هیچ نظری نمیدید مثلا بگید کجاش ایراد داشت کجاش خوبه به کی شک میکنید چی فکرا میکنید.رابطه بچه ها باهم یا دخترا وپسرا...یه چیزایی بگید ببینم شماها چیا حدس زدید...

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •