جلوی سالن ورزشی گروه کلودیا به گروه خانم بارتل رسید.کلودیا از دیدن خانم بارتل بسیار جا خورد:”پس کوین کو؟”
خانم بارتل که بنظر می آمد از این مساله بسیار عصبانی ومشکوک شده است با طعنه گفت:”اگر پیداش کردی از عوض من بپرس چرا باید من با این سنم راه بیفتم پابه پای بچه ها بگردم؟”
کلودیا نگران شده بود اما به روی خودش نیاورد:”اگه میخواهید باهاش تماس بگیرم بگم بیاد؟”
اما حواس خانم بارتل در چیز دیگری بود:”راستی من لیستم رو کنترل کردم چند تا مشکل بود!”
عرق سردی بر پیشانی کلودیا نشست اما بمنظور رد گم کنی گفت:”گردش رو تموم کنیم بعد در موردش حرف میزنیم”
خانم بارتل متفکرانه سر تکان داد:”خیلی خب!”
متیوس رو به رافائل کرد:”شنیدی؟”
رافائل سرتکان داد:”پس خانم بارتل از قائده مستثناست!”
متیوس زمزمه کرد:”میتونیم ازش کمک بگیریم!”
رافائل سرتکان داد:”به این زودی نمیتونیم به کسی اعتماد کنیم امشب جمع شیم بعد!”
گروه میخواست راه بیفتد.بتسی که چشمش به رافائل افتاده بود با هیجان بازوی ناتالی را چسبید:”اون اینجاست!ببین توی گروه دیگه است حیف!”
ناتالی که داشت مخفیانه دوربینش را آماده میکرد گفت:”چرا با اون گروه نمیری؟جاتو با کترین عوض کن!”
بتسی بی اختیار ذوق کرد:”میتونم؟”
ناتالی نگاه متعجبی به او انداخت:”البته!میخواهی من کترین رو صدا کنم؟”
بتسی با شرم نالید:”بد نمیشه؟”
ناتالی با خشم فوت کرد:”کشتی منو!کو کترین؟”
وبه سوی کترین که کم مانده بود از بیحالی سرپا بخواب برود،رفت:”کترین جاتو با بتسی عوض کن!”
کترین غرید:”چرا باید عوض کنم؟اینا قراره به زمین های اسب سواری برند و من خسته شدم میخوام...”
ناتالی غرید:”من میخوام چند تا عکس بگیرم تو باید مواظب اطراف باشی کسی متوجه نشه!”
کترین تعجب کرد:”از چی عکس بگیری؟”
ناتالی لبخند شرارت باری به لب آورد:”درمورد اون لیست...خیلی مشکوک میزنن!”
کترین پشیمان از گفتن لیست به او،فوت کرد:”تورو خدا بیخیال شو !منو توی دردسرخواهی انداخت!”
ناتالی عصبانی شد:”یا اگه مساله خیلی مهمی باشه چی؟مساله حیاتی!”
کترین با تمسخر گفت:” آره حتماً حیاتی!”و جعبه کمکهای اولیه را بلند کرد:”بریم گروه داره راه میافته!”
بتسی با سر از هردو تشکر کرد و خندان بدنبال رافائل راه افتاد.
***
ساعت حوالی هشت بود که کم کم گروها به خوابگاه ها برگشتند و برای حمام کردن واستراحت کردن به اتاقهایشان پناه بردند اما ناتالی بجای خوابگاه راهی دفترش شد تا عکسهایی که انداخته در کامپیوتر نگاه کند.به نوعی قلبش از هیجان می تپید.میدانست عکسهای قشنگی نینداخته بود و عجیب بود که با این وجود خیلی شاد بود.تازه رم دوربین را لود میکرد که در دفتر باز شد و در تاریکی اتاق که فقط توسط نور مانیتور میشکست،کترین وارد شد:”میدونستم میایی اینجا!”
ناتالی با شرم گفت:”چی شده ؟کاری داشتی؟”
کترین پیش آمد:”حق با تو بود!”
ناتالی تعجب کرد:”در مورد لیست؟”
کترین خود را رساند وبر صندلی کناری اش نشست:”یکی از اون دو تا برادر ها نیومده بود!”
ناتالی فکر کرد منظورش بنجامین است و سرتکان داد:”منم فهمیدم جالب اینجاست ریمی رفت دنبالش!”
کترین نفهمید منظورش کیست فقط دید جواب سوال او نیست و گفت:”نه من کینگ ها رو میگم!”
ناتالی بابی علاقگی رو به مانیتور برگرداند:”خب نیومده باشه مگه مجبوره؟”
کترین میدید که حق با اوست وکنف شد:”خب منظورم این بود نیومدنش اثبات میکنه چقدر از برادرش متنفره!”
“خب منم جای پسره بودم متنفر میشدم!”
“واین نشون میده درمورد گذشته دروغ نگفتند”
“مشکل ما این نیست که دروغ یا راست گفتند مشکل ما...”
کترین بطور ناگهانی متوجه مانیتور شد:”توکه فقط از اون پسره انداختی!”
ناتالی خجالت کشید:”نه خب توی کادرهام میومد...”
کترین که باور نمیکرد ناتالی از پسری خوشش بیاید گفت:”مشکوکه؟”
ناتالی خوشحال از باور دوستش سرتکان داد:”خیلی...باورت میشه توی گردش فقط مینوشت؟یه دفترچه برداشته بود هرجا میرسیدیم یه نظر میانداخت بعد انگار که حرفای خانم لیچ رو کپی برمیداره تند تند مینوشت!”
کترین هم کنجکاو شد:”اره میبینم....اما چرا باید این کارو بکنه؟”
ناتالی شانه بالا انداخت:”کاش میتونستم اون دفترچه رو ببینم!”
کترین به فکر فرو رفت:”فکر خوبیه!باید روشی پیدا کنیم!”
ناتالی مشتاق از جلب توجه او ادامه داد:”باید یه جوری بریم خوابگاهشون...”
کترین خندید:”یه دختر توی خوابگاه پسرا!”
ناتالی لبخند با شوقی به لب آورد:”اما یه پسر درخوابگاه پسرا!خیلی طبیعیه نه؟”
کترین اخم کرد:”تو؟”
ناتالی سینه جلو داد:”چرا که نه!”
***
راهرو بسیار شلوغ بود.تری رو به رافائل کرد:”الان بهترین وقته!برم بگم؟”
رافائل گفت:”بازم احتیاط کنیم بهتره بگیر!من دوتا نامه نوشتم کپی هم ...هرکی درو باز کرد میدی ازش میخواهی به بقیه هم نشون بده “
تری کاغذها را گرفت:”قرار ساعت چنده؟”
“برای اینکه هیچ خطری نباشه ساعت یک گذاشتم!”
تری سرتکان داد و راه افتاد.در اتاق ریمی و جوزف وبنجامین باز بود ولی فقط ریمی با دوستانش که داخل را پراز دود سیگار کرده بودند ,بچشم میخورد.تری از دم در اشاره داد وریمی سراغش رفت.تری یکی از کاغذها را به او داد:”پس اون دوتاکجاند؟”
ریمی گرفت وخواند:”فکر کنم رفتند دوش بگیرند!”وسر تکان دادوکاغذ را برگرداند:”اگه باهاشون کار داری برو پایین!”
تری اخم کرد وکاغذ را نگرفت:”تونمیتونی بهشون بدی؟”
ریمی اشاره داد سکوت کند:”شاید بیشتر از شنیدن باشه!”
تری منظورش را فهمید و عرق سردی بر پشتش خزید:”دوربین؟”
ریمی دوباره کاغذ را پیش کشید:”اینو توی نامه اضافه کنی بد نمیشه!”وخندان چشمک زد:”شب میبینیمت”
ونیز در را برایش باز کرد:”سلام...بله بفرمایید”
تری بدون معطلی کاغذ را بدستش داد و گفت:”ساشا هست؟”
ونیز با بیخیالی کاغذ را باز کرد:”این چیه؟”
تری از هولش قد بلند کرد واز بالای شانه ونیز به اتاق نگاه کرد.ساشا برتخت دراز کشیده بود.تری دست تکان داد:”سلام پسر ...یه لحظه بیا”
بنظر می آمد حال ساشا بدتر از آن است که بتواند بیرون برود:”نمیتونی بیایی تو؟”
ونیز کاغذ را در مشتش مخفی کرد:”خب..چرا نمی فرمایید داخل؟”
تری به چشمان آبی او خیره شد:”نه مزاحم نمیشم...فقط اومدم حال ساشا رو بپرسم...”
ونیز سرش را به علامت فهمیدن تکان داد:”می بینمت!”
بعد از بستن در،ونیز به سوی میز تحریر رفت و کتابی برداشت:”ساشا به این عکس کتاب دقت کردی؟”
ساشا متعجب از سوال بیمورد ونیز گفت:”کدوم کتاب؟کدوم عکس؟”
ونیز ورقه کاغذ را داخل صفحه کتاب باز کرد و کتاب را همانطور باز به او داد:”ببین!بنظر منکه برای یک کتاب هنری عکس مناسبی نیست!”
ساشا با کنجکاوی کتاب را گرفت و نامه را خواند:”بروکلین اینو دیده؟”
ونیز به سوی در رفت:”نه... اومد نشونش بده قسم میخورم میگه خیلی هم عکس خوبیه!پسره عیاش!”
ودر راگشود:”میرم دوش بگیرم “
وقتی حوله بتن وارد رخکن شد بنجامین را هنوز هم نشسته در نیمکت دید:”تو قصد نداری حموم کنی؟”
بنجامین نگاه بیفروغش رابه چشمان براق جوزف برگرداند:”نه خیلی خسته ام!”
جوزف با تعجب پیش آمد:”تو که گردش نیومده بودی چطور خسته شدی؟” و پیشانی او را لمس کرد:”تب ....نه نداری!از وقتی اومدیم جزیره حال تو بده!چت شده؟”
ته دلش داد کشید بذار دستت روی پیشونی ام بمونه!اما فقط زمزمه کرد:”نمیدونم!”
جوزف دستش را پس کشید:”میخواهی بریم پیش دکتر؟”
بنجامین با خودش گفت:”میدونم چمه چرا برم؟”
جوزف شنید:”چته؟”
بنجامین هل کرد:”ها...هیچی...میگم میدونم خسته ام!همین!”
صدای تری مکالمه یشان را قطع کرد:”اوه خوبه پیداتون کردم!”
جوزف او را نشناخت:”با ما کار داری؟”
تری پیش رفت ونامه را داد:”به بقیه گفتم فقط شما دو تا...”
جوزف نامه را نگشوده غرید:”هیس!”
تری شوکه شد.جوزف بجای خواندن نامه را در جیب حوله اش فرو کرد:”پسر خیلی گستاخی هستی!نمیبینی اینجا رخکن؟”
تری اطراف را نگاه کرد.پر ازجوانانی بود که یا از دوش خارج شده بودند یا میخواستند بروند بناگه منظورش را فهمید و باز به لرز افتاد .یعنی ممکن بود حتی در آنجا هم تحت نظر باشند؟جوزف اشاره کرد:”لطفاً بفرمایید بیرون!”
تری بدون هیچ حرفی برگشت وخود را بیرون انداخت.