خرس سفید قطبی
آن شب از تلویزیون برنامه ای در مورد خرسهای قطبی پخش می شد. مرد جوان که کاملا مجزوب این حیوان شده بود ، با دقت به صحبتهای جانورشناس که خودش از شدت سرما کاپشن پشمی کلفتی بر تن داشت، گوش می داد.
مرد جوان فکر کرد که ای کاش یکروز بتواند پوست پشمی خرسهای قطبی را، که در آن دما از آنها محافظت می کند، را لمس کند.
یکروز مرد جوان از خواب که بیدار شد یک خرس سفید بزرگ رویش افتاده بود. او به آرزویش رسیده بود و می توانست پوست پشمالی خرس سفید قطبی را لمس کند، ولی فکر کرد که ای کاش آرزوی دیگری کرده بود.
در همین فکرها بود که در اتاق باز شد و دختر بچه ای وارد اتاق شد و گفت:
بابا! شاخصین بهونه شما را می گرفت، گذاشتمش تو بغلتون بخوابه.