وقتی شعر می نویسم
انگار
روشنی می دزدم
از یک ظلمت بزرگ
وقتی شعر می نویسم
انگار
روشنی می دزدم
از یک ظلمت بزرگ
تنها مار می داند
پوست که می اندازیم
از همیشه کهنه تریم!
آریاپور
...........
شعر ناگهان به سراع آدمی می آید
وقتی نشسته ای
و از گرانی نان و ارزانی انسان سخن می گویی
وقتی که پشت پنجره، پاییز
در تالار درختان ایستاده است
و سروهای خم شده با دهان گمشده در باران آه می کشند
شعر ناگهان به سراغ آدمی می آید
چشمانت را ببند
حالی
باز کن
چه آدمیانی که برای ابد دیگر دیده نمی گشایند!
و شعر ناگهان
کنار اتاقت
بر پنجره های ظریفش ایستاده است.
شمس لنگرودی
البته گمنام نیست
تعمير كرده اي
نگاهت را
لبريز از الماس های درد
که بر شيشه خاطرم
خط می زند
وچشمانت بهانه ايست
که در کوچه انتظار تو
پياده بروم...
بیش از اندازه دوستت داشته ام
و اکنون بیش از اندازه غمگینم …
آپولینر
همیشه سر بزیر و ساده بودی دختر باران
شبیه من تو هم افتاده بودی دختر باران
شلال گیسوانت را به دست باد میدادی
گمانم روستایی زاده بودی دختر باران
شبیه من که مغلوب نگاه آبی ات گشتم
تو هم آیا به من دل داه بودی دختر باران؟
برایم مو به مو و خط به خط می گفتی از هرچیز
تو از اوج جنون افتاده بودی دختر باران
نخواهی رفت از یادم تو آن لهجه ی شرقی
سوار سر بزیر جاده بودی دختر باران
اسماعیل سلیمانی
..............
اگر عميقتر نفس بکشي
مرا به درون خويش ميبري
و اگر نفست را باز دهي
به ابرها ميسپاريام
آنقدر سبکم
که با قاصدکي به آسمان مي شوم
و با قطره باراني بر بام تو برمي گردم
الياس علوي
برايم ترانه اي بخوان
همانگونه كه گنجشك ها روي شاخه هاي سپيدار پير ميخوانند
كه بهاري هست هنوز
و حتي پاييزي
زمستاني...
بعد از اين
تا سالها
و سالها
چشمک بزن در آینه شاید غزل شود
دستی که خوب وا شده باید بغل شود!
در آینه ببوس خودت را به جای من
تا روی آینه پر لک عسل شود
من چای تلخ هندی ام آرام نوش کن
باشد که قند ، روی زبان تو حل شود!
در آینه به قلب خودت قول داده ای
باشد که دست های تو مرد عمل شود!
واریز کن تمام خودت را به پلک من
نگذ ار این نگاه، چک بی محل شود!
حدیث غلامی
از بامداد تا به شامگاه
در پی نقش های پر پر و از کار افتاده می گردم
چرا که
زبان مرا
تو نمی دانی!
Diosa
ناپدید در غبارها،در یادها،در ذهن گنگ مردم کور و بی خاطره...
به دنبال کدام کورسو بال بال می زنی،بیخیال آدمها و قبرهای تنگ و تاریکشان...!
به آینه هم پشت کن ،در خودت هزاربارهزار بار بشکن و نگذار آینه ترک بردارد.
ترک ترک خودت را میان تصویر قاب شده روی دیوار ببین و لبخند بزن..
خودت را هزار بار در آغوش کلماتم رها کن
چه زیبا هر روز ،غمگین تر میشوی ...
کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
از باغ مي برند چراغاني ات كنند
تا كاج جشن هاي زمستاني ات كنند
پوشانده اند صبح تو را ابر هاي تار
تنها به اين بهانه كه با راني ات كنند
يوسف! به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار مي برند كه زنداني ات كنند
اي گل گمان مكن به شب جشن مي روي
شايد به خاك مرده اي ارزاني ات كنند
يك نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نقطه اي بترس كه شيطاني ات كنند
آب طلب نكرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانه اي ست كه قرباني ات كنند
فاضل نظري
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)