این روزها
حال وهوای شهر
جور دیگری ست
خنده ام می گیرد ،
حالا دیگر
کلاغ های سیاه شهر
زودتر از کبوتران سفید
به خانه بخت می روند
این روزها
حال وهوای شهر
جور دیگری ست
خنده ام می گیرد ،
حالا دیگر
کلاغ های سیاه شهر
زودتر از کبوتران سفید
به خانه بخت می روند
Last edited by Rainy eye; 18-12-2009 at 18:48.
لحظه هایی که دلم پرازشوق
پر از هیجان و پر از خواستن بود
مدهوش تر از آن بودم که تو را
- ای عادت قشنگ همیشگی -
ببینم
"برای برادرم"
چندین من را
در انتحاری آرام و طولانی
کشتم .
چنین خویش را آفریدنی
آسان نیست.
در شگفتم
مرا نمی فهمند
بی درد کلماتی
که نبشتم...
Last edited by sevmak; 21-12-2009 at 19:22.
امشب که بگذرد
...
نمی دانم می شود چند روز
ولی نمی گذرد...
فانوس های شهر را خاموش کن
شهر را فراموش کن
خودت را کنارتابوت پوسیده ام بگذار
بگذاربازوانم آشکارشود
بابک شاکر
بالا مي روي آنقدرکه اززندگيمي افتي...ديگر، نه بالي مي زنينه جيکت در مي آيدفکر مي کني اگر صبح...فکر مي کني اگر ديشب...همينطور دو دل بمانيکي را به آسمان ببندو ديگري را نگه دارتا تفنگها بي هدف زندگي نکنند...علی اسداللهی
این وقتِ سال
قاصدک ها کمی دیر می آیند
نم گونه هایت را با آستین سبز من بگیر
تا تشنگی سالیان دست هایم
به شعرهایم سرایت نکند
امروز اولین روز از بقیهء زندگی من است
به خانه که رسیدی ...
این صفحه را دوباره بخوان
بگذار همه بدانند
درد ، رفتن تو نیست
درد ، ماندن من است ...
" سیروس جمالی "
قطره ی دریای نگاهت منم
آنکه از شوق وصالت قالب تهی می کند منم
زیر این باران سیل آسای غم
آنکه قصد دریا می کند آن منم
دل من را اگر شوق وصالت نبود
هرگز از آن ابر سپید دور نبود
چیست این حکایت دلدادگی های دیرین؟
وین داستان عجیب غم های شیرین؟
که گه غمت باران شود ببارد بر من بی محابا
کند غرقه ام در این دریای تمنا
و گه خورشید تابستان شود بتابد بر وجودم
بخارم کند تا به آسمان ها برد این قطره ی وجودم
ای سراپایت هم دریا و هم خورشید
این منم قطره ی اشکی که لرزید و غلتید
هوا بارانی است و فصل پاییز
گلوی آسمان از بغض لبریز
به سجده آمده ابری که انگار
شد ه از داغ تابستانه سر ریز
هوای مدرسه بوی الفبا
صدای زنگ اول محکم و تیز
جزای خنده های بی مجوز
و شادیها و تفریحات ناچیز
برای نوجوانی ها ی ما بود
فرود خشم و تهمت های یکریز
رسیده اول مهر و درونم
پر است از لحظه های خاطرانگیز
کلاس درس خالی مانده از تو
من و گلهای پزمرده سرمیز
هوا پاییزی و بارانی ام من
درون خشم خود زندانی ام من
چه فردای خوشی را خواب دیدیم
تمام نقشه ها بر آب دیدیم
چه دورانی چه رویای عبوری
چه جستن ها به دنبال ظهوری
من و تو نسل بی پرواز بودیم
اسیر پنجه های باز بودیم
همان بازی که با تیغ سر انگشت
به پیش چشمهای من تو را کشت
تمام آرزو ها را فنا کرد
دو دست دوستیمان را جدا کرد
تو جام شوکران را سر کشیدی
به ناگه از کنارم پر کشیدی
به دانه دانه اشک مادرانه
به آن اندیشه های جاودانه
به قطره قطره خون عشق سوگند
به سوز سینه های مانده در بند
دلم صد پاره شد بر خاک افتاد
به قلیم از غمت صد چاک افتاد
بگو ـ بگو آنچا که رفتی شاد هستی
در آن سوی حیاط آزاد هستی
هوای نوجوانی خاطرت هست
هنوزم عشق میهن در سرت هست
بگو آنجا که رفتی هرزه ای نیست
تبر تقدیر سرو و سبزه ای نیست
کسی دزد شعورت نیست آنجا
تجاوز به غرورت نیست آنجا
خبر از گورهای بی نشان هست
صدای زجه های مادران هست
بخوا ن همدرد من هم نسل و همراه
بخوان شعر مرا با حسرت و آه
دوباره اول مهر است و پاییز
گلوی آسمان از بغض لبریز
من و میزی که خالی مانده از تو
و گلهایی که پزمرده سر میز
هیلا صدیقی
از ابتدا اولين اسم
آدم بود
از آغاز بر سر الف کلاه گذاشتند.
+
گوسفندانی بودیم
خرمان کردند
گرگ شدیم.
سینا بهمنش
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)