ببین اندام تنهاییم را
که در لحظه های خاکستری
در انتظار طلوع خورشید است
ببین اندام تنهاییم را
که در لحظه های خاکستری
در انتظار طلوع خورشید است
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
صدای جیر جیرک ها به گوش می رسد
سکوت را نوازش می دهند
و جای خالی آدم های شب نشین را
با نگاهی معصومانه پر می کنند
در امتداد نگاه تو
لحظه های انتظار شکسته می شود
و بغض تنهایی من
مغلوب وجود تو می شود
قطار آن قدر دیر رسید
که همه رفتند
حتی من !
خوب که فکر می کنم
انتظار باز آمدنت را
در ایستگاه جا گذاشتم.
" پژمان الماسی نیا "
من ابراهیم زمان خویشتنم؛
و تو، اسماعیلم.
سالهاست خواب میبینم؛
سالهاست در راه قربانگاهم؛
با خنجری در دست؛
که میدانم این بار میبرّد …
رضا احسانپور
زندگی اگر آن لبخند شیرین کودک همسایه،
اگر شوق رسیدن به خانه ی آن عابر،
و اگر گرمای آن دو دست عاشقانه بر شانه ی هم، نباشد؛
نمی خواهمش.
مال تو
تو در اوج زیبایی
و من از شب حرف میزنم
بین من و تو آنقدر کوه کاشته اند
که اگر فرهاد هم باشم
در پیری به تو میرسم
و من از شب حرف میزنم
نمی دانستی از تاریکی می ترسم
همیشه سیاه می پوشیدی
داشتم به تاریکی عادت می کردم
سپید پوشیدی و رفتی
گفته اند كه شازده كوچولو در سياره ي كوچك دور افتاده اش
يك گل سرخ داشت
سه كوه آتش فشان
و چند درخت بائوباب
يادشان رفت اصلي ترين دارايي اش را نام ببرند
صندلي اش كه روزي 44 بار نشسته بر آن
غروب غم انگيز خورشيد را تماشا ميكرد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)