اشتباه شد
اشتباه شد
Last edited by magmagf; 03-11-2006 at 08:34.
آینه ای بود و تنها او بود که من را به من خواست ...
نه آنطور که آنها میخواستند تا آن باشم....
رد بود يك مرد
با دست هاي فقير ، با چشم
هاي محروم
با پاهاي خسته ، يك مرد
بود يك مرد
شب با تابوت سياه ،
نشست توي چشمهاش
خاموش شد ستاره ، افتاد
روي خاك
سايه اش هم نمي نونه ،
هرگز پشت سرش
غمگين بود و خسته ،
تنهاي تنها
با لبهاي تشنه ، به عكس
يك چشمه
نرسيد تا ببينه ، قطره قطره
قطره آب قطره آب
در شب بي طپش ، اين
طرف اون طرف
مي افتاد تا بشنوه صدا صدا
صداي پا صداي پا
از نگاهت امتداد خستگي پيداست
چشمهايت طعم ته سيگار مينا را
يا که بوي تلخ خاک و آب و خاکستر
پشت آن مخروبه هر روز بعد از درس
مي کند پچ پچ
مي دهد نجوا
بعد اينها خسته اي انگار!
بين درد روز و شبهايت
فرصت اشكي
گاه مي يابي؟
فرصتش همچون مجال عشق
قربان وفاتم به وفاتم گذري كن
تا بوت مگر بشنوم از رخنه تابوت
يك چند به كودكي به استاد شديم
يك چند ز استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
ازخاك در امديم و بر باد شديم
چه ربطي داشت بايد با ت شروع بشه شعرتون
تو تكرار موزون موسيقي بي كلامي
كه در بند بند خيالات پوچم
چو زنجير پوسيده اي تاب خوردي!
پر از بيم افتادن از بند در بند!
در کلبهء دل،
سکوت دلنشین آزادی
در قصر بندگی،
ضرب و کوب رقصها همچون پُتک
کف دستی خاک،
امّا بارور
فرسخ ها کویر،
لیک تنها خار و مار
لحظه ای رؤیا در روح و ضمیر،
همچون بهشت
سالها روح و دلالت،
همچو دود اَندَر هوا
مُشتی آب از چشمه خوردن،
بَه زلال
تشنه لب،
دریا به دریا،
بی جواب
بگو هر چه مي خواهد آشوب در دل بكارد!
مرا ترسي از رسم ديوانگي نيست!
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)