از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این
اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش
خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم
خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هرلحظه به دام دیگری پابســتی
گفتا شیخا هرآنچه گویی هســــتم
آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
یارب آیینه ی حسن تو چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثیر نبود
Last edited by معرق; 23-08-2010 at 19:08.
دلهای دوستان تو خون می شود ز خوف
باز از کمال لطف تو دل می دهد رجا
سعدی
امشب ز غمت میان خـون خواهم خفت
وز بــستر عـافیــت بــرون خـواهم خفت
بـــــاور نــکنی خیـــال خود را بـــفرست
تـــا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا دارد
دوست ميدارم من اين ناليدن دلسوز را
تا به هر نوعي که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رويي ميرود
کان صباحت نيست اين صبح جهان افروز را
سعدی
ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)