تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 50 از 58 اولاول ... 40464748495051525354 ... آخرآخر
نمايش نتايج 491 به 500 از 575

نام تاپيک: داستانهای مینیمالیستی

  1. #491
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض آن فروردین ماه لعنتی!

    نوشته شده توسط وفا سراج مهدی زاده(آذرافزا)

    گفتم:
    ببخشید با شما هستم!
    ببخشید...
    ساعت به محور عشق چه وقت است؟
    قرار ما مگر همین ساعت نبود؟
    وعده ی دیدار ما مگر همین مکان نبود؟
    گفت:
    دیر آمدی
    دیر...
    بعد رفت و دیگر ندیدمش.
    ...
    وای برمن دیشب اول فروردین عشق بود.
    ساعت عشق یک ساعت به جلو کشیده شده بود.
    دوستان. من دیر رسیده بودم.آری دیر...


    ماخذ:.shereno.ir

  2. 6 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #492
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض بهترین داداش دنیا

    دفعه اول تو کوچه دیدمش گفت: داداشی میای بازی کنیم؟ بعد اینکه بازیمون تموم شد گفت: تو بهترین داداش دنیایی..
    وقتی بزرگتر شدم به دانشگاه رفتم چشمم همش اونو میدید و میخواستم از ته قلبم بگم عاشقشم، دوسش دارم؛ اما اون گفت: تو بهترین داداش دنیایی..
    وقتی ازدواج کرد من ساقدوشش بودم بازم گفت: تو بهترین داداش دنیایی.. و وقتی مرد من زیر تابوتشو گرفتم مطمئن بودم اگه میتونست حرف بزنه می‌گفت: تو بهترین داداش دنیایی..
    چند وقت بعد وقتی دفتر خاطراتشو خوندم دیدم نوشته: عاشقت بودم، دوستت داشتم؛ اما می‌ترسیدم بگم. برا همین میگفتم تو بهترین داداش دنیایی!!

    ------------------------------------------
    منبع
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  4. 5 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #493
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض ميهمان!!!

    نوشته شده توسط علی فریدونی


    ...میشه بیام تو ؟ و پیش از آنکه حرفی بزنم وارد شد و بر روی صندلی چوبی نشست. هر چه سعی کردم او را به یاد بیاورم نتوانستم.از درون آینه قدی زیر چشمی مرا نگاه می کرد. با خود گفتم شاید یکی از بستگان مادری باشد و یا شاید یکی از همسایه های قدیمی.اما چنین نبود . پرسیدم شما که هستید؟ و او گفت باید برویم . گفتم باید کارت شناسائی شما را ببینم .بی درنگ کارتی از جیبش بیرون آورد .با رنگ اخرایی روی آن یک کلمه نوشته شده بود.((ملک الموت )).



    ماخذ:.shereno.ir

  6. 3 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #494
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    12

    نوشته : علی حسین پور

    وقتي گفتم دوست دارم،فقط انگشت شست و اشاره دست راستشو دور انگشت چهارم دست چپش گرفت و نشونم داد.
    هيچ وقت حلقشو نديده بودم...



    ماخذ:shereno.ir

  8. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #495
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض چرا والدین زود پیر می شوند؟

    نوشته شده توسط بهنام راد

    روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
    کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
    رییس پرسید: «بابا خونس؟»
    صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
    ـ می تونم با او صحبت کنم؟
    کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
    رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
    ـ بله
    ـ می تونم با او صحبت کنم؟
    دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
    رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»
    کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
    رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
    کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
    ـ مشغول چه کاری است؟
    کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
    رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
    صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
    رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
    کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»
    رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»
    کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».

  10. 5 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #496
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض بازیکن

    تمام ورزشگاه اسم بازیکن محبوب را صدا می زدند. من هم همینطور. بعد از بازی، بازیکن محبوب به هیچ کس توجه نکرد، حتی من که از 2000 کیلومتر دورتر آمده بودم تا او را روی ویلچر ببینم.
    -----------------------------------------------------------------------------------------------
    محمد رضا مهاجر

  12. 2 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #497
    کاربر فعال انجمن ادبیات Puneh.A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    فیس آباد
    پست ها
    1,303

    پيش فرض

    همسر حميد مصدق -لاله خانم - روي در ورودي سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود: حميد بيماري قلبي دارد . لطفا مراعات کنيد و بيرون از خانه سيگار بکشيد . خود حميد مصدق هم ميآمد بيرون سيگار ميکشيد و ميگفت : به احترام لاله خانم است

  14. 6 کاربر از Puneh.A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #498
    کاربر فعال انجمن شعر و داستان نویسی unknown47's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    1,056

    پيش فرض

    خیانت


    - نمی تونم . گفتم که نمیام
    - آخه تا کی میخوای به این ادا اطوارات ادامه بدی یه شب که بیشتر نیست
    - آخه من بهش قول دادم
    - بازم داره تکرار میکنه مثلا اومدی دوبی که فراموشش کنی....
    - درسته که اون منو ول کرد ولی من که ...
    - حالا تو برو تو نخواستی بیا بیرون . خوش بگذره ! مواظب هم باش!!!
    لباساش رو در آورود و روی تخت دراز کشید . چشماش رو بست و به فکر فرو رفت.
    با صدای در به خودش اومد. باور نمی کرد :یه قیافه آشنا ...

  16. 2 کاربر از unknown47 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #499
    کاربر فعال انجمن شعر و داستان نویسی unknown47's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    1,056

    پيش فرض

    عروسک

    "عزیزم! امروز روز تولد مریم است. لطفا موقع برگشتن، یک عروسک برایش بخر."
    مرد یادداشت را دوباره در جیبش گذاشت...
    بعد از جشن تولد مهمان‏ها که رفتند، مریم مشغول بازی با عروسک جدیدش شد.
    پدر، طوری که کسی نفهمد و در حالی که لبخند میزد، به او گفت: "ولی اصلا دست‏خط مامانت رو خوب تقلید نکردی!"

  18. 5 کاربر از unknown47 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #500
    داره خودمونی میشه Atefeh.N's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    149

    پيش فرض

    کیف مدرسه را گوشه ای پرت کرد و به سمت قلک کوچکی که روی طاقچه بود ، رفت ...

    وارد مغازه شد با ذوق گفت : ببخشید یه کمربند می خواستم . آخه فردا تولد بابامه

    - به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...

    پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت . فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه !
    Last edited by Atefeh.N; 25-10-2011 at 13:17.

  20. 5 کاربر از Atefeh.N بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •