ای شیر سرافراز زبردست خدا
ای تیر شهاب ثاقب شست خدا
آزادم کن ز دست این بیدستان
دست من و دامن تو ای دست خدا
ابوسعید ابوالخیر
ای شیر سرافراز زبردست خدا
ای تیر شهاب ثاقب شست خدا
آزادم کن ز دست این بیدستان
دست من و دامن تو ای دست خدا
ابوسعید ابوالخیر
او ز من خراب دل کرد چو گنج پی نهان
من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا
یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون
بند روان گسستهام انس روان من کجا
خاقانی
آن رشته که قوت روانست مرا
آرامش جان ناتوانست مرا
بر لب چو کشی جان کشدم از پی آن
پیوند چو با رشتهی جانست مرا
ابوسعید ابوالخیر
ای دل خاقانی مجروح خیز
اهل به دست آور و درمان طلب
زهر سفر نوش کن اول چو خضر
پس برو و چشمهی حیوان طلب
خاقانی
به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟
که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت
فخر الدین عراقی
تا از طلب به یافت رسی سالهاست راه
بس کن حدیث یافت طلب را به جان طلب
خاقانیا پیاده شو از جان که دل توراست
بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب
خاقانی
باز مرا در غمت واقعه جانی است
در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است
دل که ز جان سیر گشت خون جگر میخورد
بر سر خوان غمت باز به مهمانی است
فخر الدین عراقی
ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب
خاطر آسوده ازین گردش ایام بخسب
به ریا خواب چو زاهد نبود بیداری
چند جامی بکش از بادهی گلفام بخسب
خاقانی
باز هجر یار دامانم گرفت
باز دست غم گریبانم گرفت
چنگ در دامان وصلش میزدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت
فخر الدین عراقی
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانهآرایی نمیآید ز من همچون حباب
موج بیپروای دریای حقیقت کن مرا
صائب
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)