تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 50 از 212 اولاول ... 4046474849505152535460100150 ... آخرآخر
نمايش نتايج 491 به 500 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #491
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    در سوگ "بی بی"

    مهران رفيعي

    هنوز آفتاب کاملا بالا نيامده که آقا مصطفی از تاکسی پياده شده و با عجله بسوی مسجد ميرود, در اتاقی که چسبيده به سالن اصلی است پيرمردی مشغول روشن کردن سماور است, از او ميپرسه: "مراسم نماز و تشييع بی بی اينجا برگزار ميشه؟"
    |پيرمرد ميگه :"مراسم دفن همشيره حاج اکبر شيبانی ساعت نه صبح انجام ميشه, حاج آقا ديروز عصر پيغام دادن که خواهرشون از دنيا رفته"
    آقا مصطفی با دلخوری ميگه: "آقايون هنوز تشريف نياوردن ؟ مثل اينکه يادشون رفته مادرشون فوت کرده!"
    پيرمرد در حاليکه استکانها را در سينی می چيند با خونسردی جواب ميده:
    "مراسم ساعت نه شروع ميشه ,لابد ديشب هم تا ديرقت بيدار بودن و گريه و زاری می کردن , خدا رحمتش کنه , رفت و راحت شد, ديگه دردسر کوپن و صف و آژيرو موشک و دوا و دکتر و بقيه بدبختی ها را نمی کشه"
    آقا مصطفی که خودش را در کنار سماور گرم کرده آهی می کشد و کتش را در مياورد و آنرا همراه ساک دستی اش در گوشه ای جا ميدهد و به چيدن استکانها و پر کردن قندانها مشغول می شود.
    پيرمرد می پرسه:"لابد شما از بستگان نزديک آن مرحومه هسـتين؟"
    آقا مصطفی ميگه: " چند شب بود که خواب های بدی می ديدم , به دلم افتاده بود که اتفاق بدی در پيشه , ولی فکر نمی کردم که قرعه فال به نام خاله جان افتاده باشه, البته بی بی, خاله من نبود, در حقيقت دختر خاله مادر خدا بيامرزم بود"
    پيرمرد يک ليوان چای داغ به آقا مصطفی ميده و ميگه: "خوب زندگی همينه ديگه, کسی که قرار نيست هميشه اينجا بمونه, همچين جای دلچسبی هم که نيست!"
    آقا مصطفی چای را با لذت می خوره و ميگه: " راستش اونوقتها زندگی چيز ديگه ای بود, همه چيز داره عوض ميشه ,مردم دارن به همه چيزها پشت پا ميزنن, سنتها رعايت نميشه , کسی به فکر امواتش هم نيست "
    سر و صدايی از داخل حياط بلند ميشه و پيرمرد ميگه: " اونهايی که منتظرشون بودی, پيداشون شد, تازه هنوز ساعت هشت هم نشده"
    آقا مصطفی بارها گفته است که در طی چند دهه گذشته, هيچ مراسم عزايی را از دست نداده است و البته کسی در اين باره با او اختلاف نظر ندارد. و نيز ادعا ميکند که تعداد دفعاتی که در مجالس عروسی شرکت کرده از انگشتان دستها هم کمتر است و اين گفته نيزبراحتی پذيرفثه ميشود.
    آقا مصطفی به سوی حسن آقا ميره و بعد از روبوسی, مرگ مادرش را تسليت ميگه بعد هم نوبت به حميد ميرسه , او را در بغل ميگيره و با هم گريه ميکنن . برای حميد مرگ مادر خيلی سخته, حميد و همسرش فريده, و دو پسرشان سالهاست که با بی بی در يک خانه زندگی کرده اند.
    زهرا خانم, تنها دختر بی بی هم که سرتاپا سياه پوشيده, به مرتب کردن سالن بانوان مشغوله و آرام اشک ميريزه. کم کم جمعيت زياد تر شده و آقا مصطفی ستاد فرماندهی خود را سازمان ميده . کيوان, پسر حسن آقا را برای تهيه گلاب روانه ميکنه و تاکيد می کنه که جنس درجه يک بخره. کاوه برادر کوچکتر او, مامور تهيه گل ميشه و چند نفر ديگر هم به چيدن خرما در ديس ها و پذيرايی از شرکت کنندگان مشغول ميشوند. صدای قرائت قرآن که از ضبط صوت پخش ميشه, کيفيت خوبی نداره و آقا مصطفی نمی تواند آنرا نديده بگيرد, به سراغ پيرمرد متولی مسجد رفته و گله می کند. پيرمرد با خونسردی به سراغ گنجه ای می رود, نوار کاست ديگری بيرون آورده و در دستگاه می گذارد. اخمهای آقا مصطفی باز تر نميشه ولی صدای صحبت کردن مردم آن چنان بلنده که کسی متوجه کيفيت صدای بلند گو نميشه و اگر هم ميشه اهميت نميده.
    آقا مصطفی با سرعت بسوی حسن آقا که مشغول صحبت با عده ای از خويشان است رفته و با لحنی جدی می گه "ساعت نه و نيمه, صحيح نيست مرده را معطل روی زمين گذاشت, منتظر چی هستين, بيايين زير جنازه را بگيريم"
    آقای کهتری که از بستگان دور بی بی است جواب ميده: " منتظر آقا سعيد هستيم , چند دقيقه ای صبر کنيم حتما تو راه هستن, اگه برسن و ببينن که مادرشون را قبل از رسيدن ايشان به خاک سپرده ايم, حسابی ناراحت ميشن"
    دو سه نفر ديگه هم حرف او را تاييد ميکنن و يکيشون ميگه: " اين دکترا که زندگی ندارن, ممکنه از بيمارستان صداشون کرده باشن" .حاج اکبر آقا هم عجله ای نداره.
    آقای کهتری به آقا مصطفی نزديک ميشه و ميگه: "سلام آقا مصطفی, خير مقدم , کی به شما خبر داد ؟ چه جوری خودتون را رسوندين؟"
    آقا مصطفی جواب ميده: " اين جور خبر ها زود پخش ميشه, مثل جشن عروسی هم نيست که آدم منتظر کارت دعوت باشه, شرکت توی اين مراسم وظيفه است. من ديشب خبر را شنيدم, امروز بعد از اذان صبح رفتم سر جاده و با يک کاميون باربری آمدم. اگه ميخواستم منتظر اتوبوس مسافر بری بمونم تا ظهر هم نميرسيدم"
    آقا مصطفی که نميتونه بيکار بمونه, به سراغ قبر کن ميره تا اوضاع اونجا را هم برسی کنه.
    ساعت ازده گذشته و عده ای به ساعت هايشان نگاه می کنند, نماز تمام ميشود و حسن آقا به همراه چند مرد ديگر تابوت را بلند کرده و الله اکبر گويان راه می افتند. آقا مصطفی در مورد اندازه و عمق گودال قبر, با گورکن اختلاف نظر داره و بالاخره, حسن آقا چيزی در جيب گورکن گذاشته و قضيه را خاتمه ميدهد.
    کيوان دوان دوان به سراغ آقا مصطفی آمده و دو شيشه گلاب به او ميدهد. او هم بدون معطلی در يکی را باز کرده و بو ميکشد, جندان راضی بنظر نميرسد و به کيوان ميگويد که دقت کند برای دفعات بعد گلاب قمصر بخرد نه ميمند. کيوان با دلخوری جواب ميده: " اين طرفها فقط يک دکان بقالی وجود داره, مال يک جنگزده خوزستانيه, توی گاراژ خونه اش چيز ميفروشه, فقط همين دو تا شيشه را داشت"
    آقا مصطفی زيرلبی ميگه: " مرده خيلی احترام داره, همه چيز بايد طبق اصول اجرا بشه". و آنگاه با روش خاصی, گلابها را بر روی خاک قبر ميپاشد.
    در قسمتی ديگر از گورستان, جمعيتی زيادی به چشم ميخورد و مرتبا صدای شعار های انقلابی و جنگی شان به گوش ميرسد. آقای کهتری ميگه: "لابد شهيد مهميه که استاندار و مديرکل ها هم آمدن سر قبر"

    مراسم خاکسپاری انجام شده و خيلها رفته اند, آقا سعيد هم که در لحظات آخر خودش را رسانده است,محل را ترک کرده است. ولی زهرا خانم نمی تونه از خاک مادرش دل بکنه, داد وفرياد نميکنه فقط به آرامی اشک می ريزه. حسن آقا دست تنها خواهرش را ميگيره و او را از روی قبر مادر به آرامی بلند ميکنه , حميد دست ديگر خواهرش را می گيره و هر سه براه می افتند. در فاصله ای دور تر, زنی و کودکی نشسته اند. زهرا خانم بسوی آنها ميرود. زن جوانی است که پسری خردسال را با خود آورده و در تنهايی بر گوری بی نشان اشک ميريزد. باد سرد زمستانی مانتوی خاکستری زن جوان را تکان ميدهد و غار غار کلاغها سکوت را مشکند. زهرا خانم نباتی از کيفش بيرون آورده و به پسر کوچک ميدهد و او را می بوسد. زن با نگاه تشکر می کند و هر سه راه می افتند,کسی حرفی نميزند.
    در مقابل مسجد, زهرا خانم به جمع بستگان خود ملحق ميشود و زن جوان و پسرش بسوی خيابان ميروند.


    ************************************************** *********

    اتومبيل حسن آقا به راه ميافتد و آقا مصطفی که در صندلی جلو, کنار او نشسته سيگاری روشن کرده و از بی بی ياد ميکند. زهرا خانم و سارا همسر حسن آقا, در رديف عقب نشسته و به حرفهای او گوش ميکنند. هنوز چند صدمتری دور نشده اند که زهر ا خانم حرفهای آقا مصطفی را قطع ميکنه و ميگه: " اون زن تنها و بچه اش ته صف اتوبوس هستن, از اتوبوس هم که خبری نيست, کاش تا يک جايی برسونيمشون"
    حسن آقا مقابل آنها توقف ميکنه و زهرا خانم ميگه: " خانم بفرمايين بالا,بچه توی سرما اذيت ميشه"
    زن جوان به سرنشينان اتومبيل نگاهی مياندازه و مردد است. حسن اقا ميگه: "خانم نگران نباشين, يک زمانی من جوان بودم و ورزشکار و اين ماشين هم نو بود و قبراق, حالا هر دومون به روغن سوزی افتاده ايم, ولی هنوزهم ميتونيم يک مسافر ديگه را هم برسونيم ".
    زن جوان در کنار زهرا خانم نشسته و پسرش را روی زانوها يش مينشاند و پيکان سالخورده ناله کنان براه ميافتد . زهراخانم ميگه: " ما که تازه مسلمون نيستيم , از قديم توی اين خط بوده ايم, اصلا ما به همون راه پدرمون ادامه ميديم و با کسی کاری نداريم"
    زن جوان با کنجکاوی ميپرسه: " راهی که پدرتون ميرفته, چه راهی بوده؟"
    حسن آقا که از فضای سنگين و سياه دو روز گذشته کلافه شده با شوخ طبعی ميگه: " راه عباس آباد خانم"
    آقا مصطفی که از اين جواب خوشش نيومده صلواتی ميفرسته و ميگه: " همه چيز رو به ويرانی گذاشته, اصلا کسی به اموات احترام نمی گذاره, هنوز سنگ قبر بی بی را نصب نکرده ايم که پسرشون لطيفه ميگه, پناه بر خدا"
    حسن آقا که به واکنش های آقا مصطفی عادت داره با خونسردی به حرفش ادامه ميده :" آخه ميدونيد, پدر خدا بيامرز ما يک پيله ور ساده بود, روزها مقداری قند و چای و توتون و سيگار و کبريت و کلی چيزهای ديگه را بار قاطر ميکرد و ميبرد عباس آباد و ميفروخت, بعدش هم مقداری لبنيات و تخم مرغ و عسل از اونجا ميخريد و توی شهر ميفروخت.البته اين روزها شهر بزرگ شده و عباس آباد قسمتی از شهر شده , ولی اينطور که ميگن پدر ما بيست سال تمام کارش اين بوده, تا وقتی که مريض شد و مرد"
    زهرا خانم ميگه:" لابد شما هم تازگی کسی را از دست دادين"
    زن جوان سری تکان ميده و ميگه "درسته, ولی اون مريض نبود, صبحی که بابک را بوسيد و از خونه بيرون رفت خيلی هم سرحال بود, حالا من موندم و اين پسر واين همه مشکلات "
    زهرا خانم ميگه: "نگران نباش خواهر, مادر ما وقتی بيوه شد, چهارتا بچه قد و نيم قد داشت, بالاخره همه ما بزرگ شديم و سختی ها را پشت سر گذاشتيم, شما هم تا چشم بهم بزنين بابک جون يک مرد شده و بايد براش عروسی راه بيندازين"
    زن جوان ساکت ميشه و به فکر فرو ميره. ماشين از خيابانهای شلوغ عبور ميکنه و به مرکز شهر نزديک ميشه. يک دفعه صدای آژير بلند ميشه و بدنبال آن صدای گوشخراش ضد هوايی ها. حسن آقا ماشين را در کنار خيابانی متوقف کرده و همگی خود را به داخل پاساژی رسانده و از پله ها پايين ميروند. جای لول خوردن نيست و همه وحشت زده به انتظار پايان خطر هستند. نيمساعتی طول ميکشه تا حالت عادی اعلام شود. آنها به اتومبيل باز ميگردند.
    آقا مصطفی مقداری در باره نقشه های چرچيل و روزولت و استالين حرف ميزنه و به تحليل مسايل سياسی و اجتماعی ميپردازه. حسن آقا با شيطنت ميگه: " لابد اموات سياستمدار ها هم با بقيه اموات فرق دارن , اينهايی که شما اسم بردين سالهاست که غزل خدا حافظی را خونده ن". سارا که تا حالا ساکت بوده, برای اينکه موضوع بحث را عوض کنه ميگه: "آقا مصطفی , قمر خانم و محمد جون چطورن؟ "
    آفا مصطفی جواب ميده: " هر دوشون خوب هستن, محمد سال آخر دبيرستانه و حسابی مشغوله"
    سارا ادامه ميده: "کار وبار مغازه چطوره؟ حالا که نيستين کی مغازه را باز ميکنه؟"
    آقا مصطفی سينه ای صاف ميکنه و ميگه: " به مادر محمد گفتم که صبح بره بازار و به همسايه های مغازه من خبر بده که من يک هفته ای تعطيل هستم"
    زهرا خانم ميگه: " پس تکليف مشتری هاتون چی ميشه؟"
    آقا مصطفی ميگه: " مغازه من که داروخانه و نانوايی نيست , عتيقه فروشی است خانم, تازه بعضی از جنس ها هرچی کهنه تر بشه قيمتش هم شيرين تر ميشه"
    زهرا خانم رو به زن جوان کرده و ميگه: "لابد شما توی اين شهر غريب هستين , ناهار مهمون ما باشين, شما سياه پوشين ما هم همينطور, ما درد همديگر را خوب ميفهميم "
    زن جوان با لحنی تشکر آميز ميگه: " خيلی دلم ميخواست مدت بيشتری با هاتون باشم , ولی بدلايلی نميشه, اگه اجازه بدين سر چها راه بعدی از خدمت تون مرخص بشيم "
    هنگاميکه آنها از ماشين پياده ميشن زهرا خانم ضمن خداحافظی ميگه: " کوه به کوه نميرسه ولی آدم به آدم ميرسه!"
    ****************************************
    در اتاق بزرگی که محل زندگی بی بی بود سفره درازی پهن کرده اند و چند نفری در حال آوردن ظرفهای غذا هستند. آقا مصطفی وسط سفره نايلونی ايستاده و ظرفها را با سليقه خاصی در جاهای مختلف می گذارد. در بالای اتاق حاج ا کبرآقا به مخده ای تکيه کرده و قليان ميکشد , دکتر سعيد و منوچهر خان پسر عموی حسن آقا هم در دو طرف او نشسته اند , سه نفری گرم صحبت هستن.
    آقای کهتری با چند ليوان نوشابه و دوغ به سمت آنها رفته و اظهار اردت ميکند. حسن آقا در گوشه ای در کنار تلفن نشسته و با اين و آن صحبت ميکند و قرار و مدار ميگذارد.
    زهرا خانم و حميد اشتها ندارن ولی به احترام بقيه خودشون را مشغول خوردن نشون ميدن. شام تموم ميشه و آقا مصطفی عمليات جمع کردن سفره را با جديت هدايت ميکند.در آشپزخانه چند نفری مشغول شستن ظرفها و جمع و جور کردن غذا های باقيمانده هستند. ديری نمی گذرد که سماور قل و قل ميکند و چندين قوری بزرگ چای درست ميشود.
    چند نفری از فاميل های دورتر خدا حافظی ميکنند و بقيه به حرف زدن ادامه ميدهند, مردها در بالای اتاق و زنها در قسمت پايين آن,همه روی زمين نشسته اند.
    در راهرو,آقای کهتری از حسن آقا سراغ پسرس خسرو را ميگيره, حسن آقا ميگه:" فعلاهجده ماه از خدمتش را انجام داده وتا تابستون ديگه کارش تموم ميشه , دلش ميخواد درسش را ادامه بده و دکترا بگيره ".
    آقای کهتری سری با حالت تاسف تکان ميده و ميگه: " حيف عمر که توی پادگان حروم بشه, اونهم عمر جوانی با استعداد مثل خسرو, خوب بود شما هم مثل دکتر, بچه هاتون را ميفرستادين خارج, فرشيد و فرهاد که اهل درس خوندن هم نبودن رفتن ولی خسرو داره توی سربازخونه درجا ميزنه "
    حسين آقا ميگه: "خارج فرستادن خسرو با حقوق بازنشستگی من و حقوق معلمی سارا جور در نمياد"
    آقای کهتری ميگه:" درست ميگين , راستی آقا سعيد چطوری اونها رو از مرز عبور داد؟ لابد به کمک حاج آقا!"
    هر دو به اتاق باز ميگردند.
    آقای کهتری در کنارآقا سعيد ميشينه و احوال خانواده اش را ميپرسه, آقا سعيد ميگه: " امسال برای کريسمس نتوانستم برم پيش اونها, حالا قراره برای عيد نوروز برم "
    آقای کهتری با حالت همدردی ميگه: " چقددر حيف شد, اميدوارم تا شما برسين برفها آب نشده باشه وبتونين اسکی خوبی هم بکنين"
    آقا سعيد ميگه:" راستی اين صف های بانک تون خيلی طولانی شده , تکليف ما چيه ؟"
    آقای کهتری با تواضع ميگه: " اين صفها برای امثال شما نيست, وقت شما ارزش زيادی داره و نبايد توی صف تلف بشه, هر وقت کاربانکی و ارزی داشتين, خبر بدين خودم ترتيبش را ميدم.
    در ضمن لابد يادتون هست که زنم زانو درد داره و گفتين که بايد عمل بشه, اگه ممکنه محبتی بکنين توی بيمارستان دولتی او را عمل کنين , ميدونيد که ما کارمندها پول بيمارستان های خصوصی را نداريم "
    آقا سعيد جواب ميده: " راستش من توی کار پذيرش بيمار اصلا دخالت نميکنم, خودتون مراجعه کنين حتما رسيدگی ميکنن, خرج بيمارستان خصوصی هم که هزينه روزمره نيست, هر از چند سالی ممکنه يک بار پيش بياد, شما به سلامتی زنتون فکر کنين نه به خرج عمل". آقای کهتری سری تکان ميده و ميگه : "فرمايش شما کاملا منطقيه, اصلا بيخودی دکتر ها سر زبون افتادن, اين روزها حتی صافکار ها درآمدشون از جراح ها بيشتره". حميد با تاسف به آنها نگاه ميکند. آقا سعيد پيپش را روشن ميکند و به ديوار تکيه ميزند..
    منوچهر خان از حاج اکبر اقا در باره اوضاع و احوال بازار ميپرسه و او جواب ميده :" ميگذره, خوب زمان جنگه و کمبود جنس و بازار سياه. دلار هم که مرتبا بالاميره و بدنبالش قيمت اجناس, مردم فکر ميکنن تقصير ما بازاری ها ست. خوب ما که نمی تونيم جنس را با ضرر بفروشيم ,بعلاوه هر روز هم به يک اسمی از ما پول ميگيرن , خوب اين پولها بايد از يک جايی تامين بشه, ما که گنج نداريم. اين از وضع ما, اوضاع کار و بار حال شما چطوره؟ "
    منوچهر خان ميگه: " راستش از کشت و زرع نونی بدست نمياد, بذر و کود شيميايی و لوازم يدکی تراکتور و پمپ و بقيه چيزها را بايد از بازار سياه خريد آنهم با درد سر و قيمت گزاف , بعدش هم يکسال خشکسالی مياد ,يکسال سيل, سال بعد ملخ و آفتهای ديگه, راستش من که دارم از اين خط خارج ميشم"
    حميد ميپرسه :" چطور؟ يعنی ميخواين زمين ها را کشت نکنين؟"
    منوچهر خان جواب ميده: " البته راضی نيستم ولی انگار چاره ای نيست, يکی دو بار ميوه به شيخ نشين های خليج فرستادم, با چند نفری آشنا شدم و حالا دارم وارد تجارت ميشم, درد سرش کمتره و درآمدش هم خيلی بيشتره"
    حاج اکبر آقا وارد بحث ميشه و ميگه: "خدمت انواع مختلف داره, کشت و زرع البته خوبه, ولی تجارت هم يک نوع خدمت به مردمه, خدا بهت توفيق بده"
    آقا سعيد که از اين داستان به هيجان آمده ميگه: "آب در کوزه وما تشنه لبان ميگرديم ,راستش تلويزيون ما کهنه شده و بايد نوش کنيم , منوچهر خان يادت باشه, رفتی دوبی يک سيستم شيک و جديد برای ما بيار, توی بازار اينجا که جنس ژاپونی اصل خيلی گرونه, حاج اکبر آقا هم که هر سال کلی لوازم خانگی از مکه مياره, خيرش بما نميرسه"
    آقا مصطفی که نگران مجلس هفتم است موضوع صحبت را عوض کرده و از حسن آقا در مورد جزييات آن جويا ميشود. حسن آقا که حسابی خسته بنظر ميرسه ميگه :" با چند تا مسجد و حسينيه آبرومند تماس گرفتم, هيچ کدومشون برای چهارشنبه جا نداشتن, ميدونيد هر روز کلی شهيد از راه ميرسه, و مسجد برای اين همه مجلس ختم و هفته و چهلم و سالگرد کافی نيست, دو راه حل داريم, يکی اين که مجلس را عصر پنجشنبه برگزار کنيم, يا اينکه توی هر مسجدی که شد هفتم را بگيريم "
    آقا سعيد که از پيشنهاد اول خوششش اومده ميگه: " اتفاقا عصر پنجشنبه بهتره, من عصر های چهارشنبه چند تا عمل جراحی دارم" .
    حاج اکبر هم که با دقت صحنه را زير نظر داره ميگه: " چون خيلی از تجار بازار و مقامات شهر در مجلس ما شرکت ميکنن ,بهتره که مراسم توی يک محل آبرومند باشه, اتفاقا عصر پنجشنبه که بازار تق و لقه برای تجار بازار هم خيلی بهتره"
    آقا مصطفی که ازاين جواب ها خوشش نيومده با اعتراض ميگه: " دوره آخر زمونه, کسی به رسم و سنت احترام نمی گذاره, مردم ديانتشون را از دست دادن, آخه مگه ميشه مجلس هفتم را روز هشتم برگزار کرد؟"
    آقای کهتری فکری به سرش ميرسه و رو به حاج اکبر آقا ميکنه و ميگه " شما يک تماسی با دفتر حاج آقا بگيرين , حتما ميتونن يکی از برنامه هاشون را پس و پيش کنن و عصر چهارشنبه توی يک محل حسابی بهمون جا بدن "
    حميد با صدايی گرفته ميگه: " مسجد خانه خداست و آبروش هم به همينه, بالا و پايين شهر هم ساخته بنده های خداست نه خودش"
    منوچهر خان رو به آقا سعيد ميکنه با شيطنت ميگه " دکتر, تو که با حاج آقا پالوده ميخوری, همين حالا يک زنگی بزن و ترتيب کار را بده"
    سعيد اقا که از اين حرف گوشه دار دلخور شده پک محکمی به پيپش زده و ميگه :"فکر ميکنم پس از اين روز طولانی, حالا همه خسته هستن , بخصوص زهرا خانم که داره از حال ميره , من مطمين هستم که حسن آقا خودش فردا صبح راه حل مناسبی پيدا ميکنه, اگه کمکی هم از بقيه بخواد کسی مضايقه نمی کنه , فقط در نظر داشته باشين که بعضی از همکارهای من نمی تونن روی زمين بنشينن و حتما چند رديف صندلی در بالای سالن بچينين "
    همه خدا حافظی ميکنن و ميرن بجز آقا مصطفی که تا هفته آينده در آنجا خواهد ماند.
    حميد و فريده محل خواب آقا مصطفی را آماده ميکنن, فريده ميگه "خدا بيامرز از مهمون خيلی خوشش ميامد, هميشه دلش ميخواست دور و برش شلوغ باشه,سالها بود که اين همه آدم به خونه ما نيومده بودن, کاش زنده بود و ميديد"
    حميد زير لب ميگه "انگار فقط مرگ ميتونه زنده ها رو دور هم جمع کنه!"
    زن و شوهر با آقا مصطفی خداحافظی ميکنن و او مشغول خواندن نماز ميشه, در آن سکوت شب "ولا الضالين " او را در حياط هم ميتوان شنيد.

  2. #492
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    " قارداش لار ، باجي لار"

    فروغ كشاورز

    من روي دست راست ترين صندلي نشسته بودم و او روي دست چپ ترين صندلي قسمت پسران . روز اولي بود كه به دانشگاه مي رفتم و از بخش بندي صندلي دختران و پسران خبر نداشتم وگرنه آنقدرها ميدانستم كه روي صندلي مرزي ننشينم. اگر بيشتر دقت كرده بودم ميديدم بچه ها روي ديوار روبرو دست راست نوشته بودند "قارداش لار" وروي ديوار سمت چپ،" باجيلار". ديگر نميشد جايم را عوض كنم كه درطول كلاس آستين روپوشم به آستين پيراهن سبزش ساييده نشود.
    فردا اين من بودم كه روي چپ ترين صندلي كلاس نشستم تا با خيال راحت دستهايم را تكان دهم، خودكار درآورم، مداد درآورم، حتي بخوابم تا جاي خطوط كلاسورم روي صورتم بيفتد و ماتيك دزدكي كم رنگ از روي لب و لوچه ام تا روي لپم كشيده شود.
    شوهرم ميگفت "ماتيك كه ميزني عجب چيزي ميشوي فقط براي من بزن!" و پسر آستين سبز ماتيك هم كه نميزدم ميگفت" چه كلاسور خوش نقشي داري!" وقتي كه هميشه سر كلاس دكتر دلشاد ميخوابيدم.
    شوهرم در خيابان راه ميرفت وپول فنجانهاي سبز, پرده آشپزخانه سبز و دستگيره هاي سبز را كه من ميخريدم حساب ميكرد و براي فروشندگان با چشمك و لبخند آهسته ميگفت :" همه اش سبز سبز… زنها همينند ! حتما رنگ سال است" .
    هنوز دست راست ترين صندلي قسمت دختران خالي بود و من ميدانستم دخترها دوست داشتند روي آن بنشينند و از عاقبتش ميترسيدند.
    يك شب توي خانه وقتي از شكسپير و از سالار مگسها ميخواندم شوهرم گفت: "ميداني چقدر خرج دانشگاهت شده؟" بعد غريد و گفت: "سر آخر ربع من دانشگاه نرفته هم در نمي آري… "گفتم: ميروم . گفت: هري!
    فرداش روي دست راست ترين صندلي نشستم و نفهميدم دكتر دلشاد چه گفت و نخوابيدم.

  3. #493
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    ازوقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید.. از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد از دستهای مهربان بدم می آید.. از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید از وقتی سیل آمدو مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید و تنها خدا را دوست دارم!!! چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!! چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!! چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!! چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!! چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!! چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!! چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!! و من تنها خدا را دوست دارم

  4. #494
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض سبدي پر از سيب

    از دهان کودک بوي گرسنگي شنيده ميشد!
    در آن روز که هرگز باران نيامد،
    اسبي نيامد و مرد با اسب در باران نيامد .
    بابا نان نداشت و دارا و سارا با شکمهاي گرسنه قانون خواب را چنگ ميانداختند .
    و تنها يک لنگه دمپايي که سر گردان در طوفانهاي مه گرفته از ناراحتيش به هوا پر ميکشيد .
    مانند باد بادکي که هيچگاه دستان دارا و سارا را لمس نکرد .
    و ياد گرفتيم و نوشتيم وخوانديم بي سوادي را،
    و شکفتيم مادري را که هنگام شکفتن زمستاني بي محل وجودش را بخشيد تا بهار از راه رسد
    جواني اش را پاييز جويده بود،
    و زيباييش را کوير از سر حسادت ترک انداخته بود.
    سارا آمد،
    بابا نيامد.
    سارا با يک سبد پر از سيبهايي که با دستان گل آلود دارا کنار چاه آبي که آب نداشت ساخته شده بود .
    سارا آمد با سبدي پر از سيبهاي گلي آمد،
    سيبهايي که از سر تشنگي خشکي چاه را فرياد ميکردند.

  5. #495
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    تصوير آخر

    فهيمه ميرزا حسيني

    در خيالم مي بينم، واضح مي بينم كه ديواري بر سرم فرو مي ريزد و هميشه تصوير ديوار سنگين در حال ريزش درست در لحظه آخر، درست در لحظه اي كه سنگيني اش را با يستي بر جمجمه ام حس كنم از برابر چشمانم محو مي شود اصولا من خيالي نارس دارم . خيالي تصويري اما گنگ و ناكامل . امكان اينكه چنين ديوار سنگيني جمجمه ام را خرد كند به نظرم بسيار است اما همين مغز متلاشي نشده سالهاست كه راه از هم پاشيده شدن را طي مي كند. اين را از وزني كه گردنم تحمل مي كند ، مي فهمم . وزن تخيلاتم روز به روز بيشتر مي شود . فواصل تصاوير ناقص ديوار در حال ريزش در روزهاي آخر هفته مخصوصا شبها ويا بهتر بگويم نيمه شبها كمتر مي شود . كتاب گرچه به نظر مي رسد پناهگاه خوبي براي پنهان شدن و نديدن ديوار است اما حقيقت غير از اين است . ديوار و خيال سنگين اش، باور كردني نيست حتي از درز وسط كتاب ابتدا موذيانه بالا مي آيند و سپس به محض اينكه در تيررس نگاهم قرار مي گيرند تا نزديكي مغزم به من نزديك مي شوند اما مثل هميشه لحظه آخري نيست. كتاب هاي بسياري با تصاوير ديوارهاي ويران شده در جنگ، زلزله و آتش سوزي ديده ام تا شايد اين خيال آزار دهنده مرا تكميل كنند . خيال ناقصي كه با تولدم در من زاده شده و روز به روز كاملتر گرديده است افسوس كه آخرين تصوير پاياني اش را ندارد. د لم مي سوزد ازاين همه زحمت ورنج . نكند اين ديوارهرگزنريزد. درجواني قصد داشتم گزارش ريزش هولناك ديوار سنگيني را برسرم براي روزنامه ها با آب وتاب بنويسم ولي بعد فكر كردم رسالت من بيش ازاين است كه خبر كذبي را به گوشهاي بي گناه مردم برسانم . ديگر ريختن آوار، آجرها وبتونهاي سنگين برسرم تبد يل به يك آرزو شده است راستي چرااين اتفاق نمي افتد...
    وامشب... به اين همه سال مي اند يشم كه هيچ گاه به دنياي مرموز آن پشت پسله ها خيره نشده ام شايد كه آن سوي پشت ديوار خبري باشد . يكبار و يا بهتر است بگويم آخرين بار كه خيالش به سرم زد ناشيانه نگاهي دزدانه به پشت ديوار كج شده انداختم مه بود يا نبود، غبار بود، به گمانم نبود، چيزي بود يا نبود چشمهايم نديدند. قصد دروغ گويي ندارم. ديوار تا فهميد كه قصد دارم چند وچونش را كشف كنم رفت و ديگر هيچ وقت خيال ريختنش بر سرم نريخت.

  6. #496
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    يك دايره

    فهيمه ميرزاحسيني

    عده اي دايره وار در ميانه ميدانگاهي ايستاده اند و به اطراف خشك و برهوتشان هيچ توجهي ندارند . از دور به نظر دايره اي كامل مي آيند اما از منظر هريك دايره درست در همانجايي كه خود ايستاده قدري منحرف شده است . فكر اصلاح دايره اي به آن خوبي باعث مي شود كه هر فرد با حركات ريزي در نوك پا كه دامنه ارتعاشش به كمر و كتفها نيز مي رسد دايره را به دايره اي واقعا دايره بدل سازد . هر كس اين را وظيفه اصلي خود مي داند . حركات ريز آنقدر ادامه پيدا مي كند كه كل دايره در بي نهايت حركات ريز فرو مي رود و به دايره اي لرزان تبديل مي شود .
    دو دايره :
    اولش براي تكميل دو دايره آدم كم بود ولي بعد خيلي تند آدمها معلوم نيست از كجا پيدا شدند و دايره كامل شد , با همان لرزشهاي بي نهايت دايره اولي . لرزشها ادامه يافت تا اينكه اولين نفر به چشمان فرد لرزان آنسوي دايره لحظه اي خيره شد و فورا از لرزيدن باز ايستاد , در حاليكه همه مي لرزيدند . به نظرش آنچه باعث از هم پاشيده شدن دايره بود ديگران بودند نه او . پس ايستاد و پاهايش را محكم بر زمين كوبيد . لحظاتي بعد
    تمام لرزش به كوبيدن هاي متوالي كه نشان مي داد هيچكس ديگر حاضر به لرزيدن نيست تبديل شد و ساعتي بعد دايره از كوبش هاي محكم در اعماق زمين فرو رفت . دو دايره عميق .......
    دايره ها :
    طولي نكشيد كه سرتاسر ميدانگاه پر شد از دايره ها .......در هر دايره افرادي به وظيفه خود كه ايجاد نقطه اي بر محيط دايره بود به خوبي عمل مي كردند بي لرزش و بي كوبش .هر كس طبق قراردادي كه با خود داشت سينه سپر كرده بود و با چشماني گشاد , به هر سو نگاه مي كرد . دايره ها آنچنان زياد و در بعضي جاها در هم فرو رفته بودند كه آدمي شك مي كرد دايره است يا چيز ديگر . اما هيچ چيز ديگري وجود نداشت و اگر هم وجود مي داشت آن را نوعي از دايره مي پنداشتند . در اين خصوص حتي سند يا قراردادي هم نبود اما ميان افراد ايستاده اي كه دايره ها راتشكيل مي دادند پس از چندين بار پلك زدن چيزي ظاهر شد و آن پي بردن به بزرگي بي منطق بود. هر دايره براي اينكه تنها خودش باشد وهيچ دايره ديگري از ميانش نگذرد و آن را قطع نكند مي بايستي كوچك مي شد . پس دايره ها رفته رفته كوچكتر شدند آنقدر كه چشم هركس از پس گردن آن ديگري به سختي ظاهر شد.

  7. #497
    آخر فروم باز AaVaA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...
    پست ها
    1,213

    پيش فرض مترسك

    از مترسكي سوال كردم: آيا از تنها ماندن در اين مزرعه بيزار نشده اي؟

    پاسخم داد و گفت: در ترساندن ديگران براي من لذّت بياد ماندني است پس من از كار خود راضي هستم و هرگز از آن بيزار نمي شوم!
    اندكي انديشيدم و سپس گفتم: راست گفتي! من نيز چنين لذتي را تجربه كرده بودم.

    گفت: تو اشتباه مي كني زيرا كسي نمي تواند چنين لذتي را ببرد مگر آنكه درونش مانند من با كاه پر شده باشد!
    سپس او را رها كردم و درحالي كه نمي دانستم آيا مرا مي ستايد يا تحقير مي كند.
    يك سال بعد مترسك، فيلسوف و دانا شد و چون دوباره از كنار او گذشتم دو كلاغ را ديدم كه سرگرم لانه ساختن زير كلاه او بودند!

  8. #498
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    سياه با سفيد

    محمد علي شاكر

    (همه فكر مي كنند ومن از دست همه فرار مي كنم ، همه مي گويند و من از همه ياد مي گيرم كه نبايد بگويي)
    حرفهاي قلمبه ، حرفهايي كه او مي زد همه قلمبه بود وهمه به نوعي براي ما بي سرو پا ها قلمبه ، گاهي وقتي هم كه خوابيده بود اين حرفها را تكرار مي كرد ، آواز مي خواند وبه بجاي اينكه بخوابد داد مي زد: نبو د هزارسال ديگه !!
    گاهي كاغذ مي خواست روي كاغذ شعر مي نوشت . شعرهايي در حالت كلي بي معنا ، ولي در هر بند پر از معني ...
    كار من در اين بين نشستن وكشيدن صورت او بود .
    طرح را كه مي زدم هميشه يك چيزي كم بود، نمي دانم چشم داشت ، دهان داشت ، لب داشت ،اما يك چيزش كم بود ، آنقدر دقت مي كردم كه حتي خطوط روي صورتش را هم مي كشيدم . حتي دود سيگارش وخاكستر آن روي زمين ،چند تار سفيد پشت سرش ويك زخم زير پيراهنش را هم مي كشيدم .
    تا صبح مجبور مي شدم نگاهش كنم . اتاقم شده پر از بوم هاي پاره ، چشم هاي جدا شده شده از صورت ، سيگاري كه آن طرف طرح افتاده كنار موهايش و موهايش كه در بو مي ديگر تكه تكه مي شود .
    يك شب وقتي مشغول حرفهاي قلمبه بود ، صدايم كرد ، شايد هم مرا صدا نكرد ، اصلا او عادت داشت وقتي كسي را صدا كند ، هر كس كه اصوات اورا مي شنيد گمان مي كرد كه اورا صدا مي كند واين حس عجيب در صداي او بود .
    در صداي او ، شايد هم در اوراد قلمبه واين حس عجيب آن شب مرا بسوي خود كشاند ومرا پاي حرفهاي قلمبه او نشاند .
    بلند شد ، سيگارش را روشن كرد وبدون مقدمه وجواب من دادن ، همان اوراد ، شعرها وحرفهاي بي معني را تكراركرد:(هميشه سايه بودم ، اين را كه آنها باور نمي كنند ، من سايه هستم ، حس نمي شوم ، اما ديده مي شوم ، لمس نمي شوم ، ببينم حتما تو هم قبول داري كه من سايه هستم ، اصلا ديده مي شوم ، ديده مي شوم ؟
    دوباره حرفهايش را تكراركرد:سايه هستم ، سايه يايك جسم عجيب وغريب كه همه فكر مي كنند ديده مي شوم ، همه فكر مي كنند من هستم ، ولي حس نمي شوم وقابل لمس نيستم ، نمي دانم همه فكر مي كنند همه.!!!
    نگاهش را بسوي ديوار برد ، سيگارش را زمين انداخت وبا حالتي مثل يك واعظ داد زد : او هم همين حرفها را مي زد ، او هم مي گفت تو سايه اي وچون سايه اي ديده نمي شوي ، اما نگفت سايهء چي ؟ سايه ! اصلا سايه چيست ؟ ووقتي هم قراربود مرا لمس كند از كنارم گذشت وگفت : تو سايه اي وسايه حس نمي شود .
    انگار قراربود اينجاي حرفهايش گريه كند ، اما تكرار آن اوراد ، تكرا ر آن بند هاي بي معناي تمام وحرفهايي كه فقط مانند يك ورد عجيب آدم را به طرف خود مي كشاند دوباره از يك حالت عجيب خارجش كرد : براي من حرف زدن يك عادت است ، حلا فرقي نمي كند كسي بشنود يا نه ، كسي با شد يا نه ،‌ من بايدچيزي بگويم ومي گويم . ببينم تو صداي من را مي شوي ؟
    ومن فقط قرار بود اين اوراد او را بشنوم . در سمت راست اتاق عكسهاي نامفهومي آويزان بود ، عكسهايي كه خود او گرفته بود . عكسهايي در حالت عادي بي معني ولي انگار مثل اورادش آدم را به طرف خود مي كشاند . عكسهايي كه ورد مي خواندند :سياه / سفيد . سياه / سفيد و در حالت عادي بي معني .
    من اما هر چه طرح ميزدم همه يا سياه بود يا سفيد ... حتي چشمهايش هم كه مثل يك گلوله سياه بود ، سياه تر روي بوم افتاده بود ، حتي مو هايش و دستهايش كه بوي سيگار ميدادو از پشت عكسهايش پيدا بود .
    من حتي اوراد اورا هم ميكشيدم : سياه / سفيد . سياه با سفيد .

  9. #499
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    كله ماهي

    باوند بهپور

    كلة ماهيِ بزرگيِ بر فرازِ حياطِ خانه‌ام لبهاي خاكستري‌اش را محكم به هم مي‌كوبد: «اَب، اَب، اَب، اَب، ...» چشمهايش از روبرو افسرده‌اند: از اين ماهيهاي حوصله‌سربرندة خاكستري است.

    بخارِ خاكستريِ علاقه‌ام بر فراز شهر معلق است و شهر نفس مي‌كشد. ماهي در بخار شنا مي‌كند و من به دامنِ سورمه‌اي‌رنگِ سفتِ تو كه تا زيرِ زانو مي‌آمد فكر مي‌كنم. من فكر مي‌كنم و تو به حالتِ يك جنين در فكر من چرخ مي‌خوري.

    تو را در خيس‌ترين شبِ بهار در ايوان پيدا كردم، مثل يك سنجاقِ سر در چالة آب كه زنگ هم نزده باشد. من بر گونه‌هايت دست مي‌كشم و دوست دارم بر پيشانيت نقاشي‌ كنم، چون تو مثلِ آدمهاي مينياتور جالب و پاك و آرام هستي. دلم مي‌خواهد گونه‌هايت را ورق بزنم و پوست‌ات را ببويم و محيطِ چهره‌ات را با قلم‌مويي ظريف به آهستگي طي كنم.

    مينياتورهاي بسيار زيبايي را اخيراً در نمايشگاه ديده‌ام كه ماهي درشان بود؛ ماهي در مينياتور خيلي عجيب به نظر مي‌رسد اما خيلي هم زيبا مي‌شود. منحنيهاي زن و ماهي به هم شبيه‌اند اما ماهي هميشه عجيب است و زن هميشه براي من عجيب نيست. تو شبيهِ هيچ چيز نيستي و به همين خاطر هم زود فراموش مي‌شوي.

    من دوست دارم ذهنت را بخوانم ولي تو در ذهنت هميشه داري مثلِ كارتونها به بالاي تپه‌اي سرسبز مي‌دوي و كلِ منظره از نور روشن است؛ اما من اصلاً نمي‌فهمم چرا بايد اينطور باشد چون تو را در شبي خيس در چاله‌اي از آب پيدا كردم و آنجا اصلاً از نور خبري نبود و هيچ ماهيي هم در آن چاله نبود كه تو را قورت بدهد و سنجاقِ سري بود كاملاً مشكي و مواج و براق با ميله‌اي فلزي در ميانِ گوشتِ پلاستيكي؛ مانند آنهايي كه به راحتي روي قالي گم مي‌شوند، به خصوص قاليهاي آبي با طرحِ ماهي

  10. #500
    آخر فروم باز R10MessiEtoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    پست ها
    1,049

    پيش فرض

    مهاجرت

    مهدي باقري
    چوپاني زير سايه درخت مراقب گوسفندانش بود. يكي از گوسفندان از او پرسيد: حاضري همه ما را بفروشي و به شهر مهاجرت كني؟
    چوپان گفت: فرض كن كه بتوانم شما را بفروشم اما اين همه دشت سر سبز، آن رودخانه زلال و اين آسمان آبي را به چه كسي بفروشم؟

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •