دوست عزیز اگه این جور که شما می گویید پیش بره که موضوع تکراری می شه
به نظر من همین خط داستانی که در پیش گرفتن عالیه
منتظره ادامه داستانیما
دوست عزیز اگه این جور که شما می گویید پیش بره که موضوع تکراری می شه
به نظر من همین خط داستانی که در پیش گرفتن عالیه
منتظره ادامه داستانیما
سر همه آنچنان مشغول خوردن بود که کسی غیر از ناتالی که نگاهش بی هدف در جمعیت می گشت
متوجه ورود کوین شد.کوین مثل هر دوره ورود شاگردان جدید،خود را جلوی سالن رساند و رو به همه کرد:”لطفا آقایون و خانمها...یه لحظه...”
همه نگاه ها به سوی او چرخید و سالن در سکوت خفیفی فرو رفت.کوین لبخند رسمی به لب آورد:”همتون خوش اومدید..من کوین وست هستم مربی ورزشی شما...همونطور که قبلا ازتون خواسته شده بود امیدوارم همه مهمانان در سالن حضور داشته باشند...”
ریمی به سوی بنجامین برگشت و به شوخی گفت:”همه غیر از داداش مامانی...”
ومتوجه حال غریب بنجامین شد.بر روی میزش خم شده رسما پشت سر او قایم شده بود!ریمی بی صدا سربرگرداند وسالن را از نظر گذراند.هیچ تازه واردی به چشم نمی خورد غیر از مربی ورزشی!یعنی از او قایم شده بود؟حواسش با ورود آلن پرت شد.آلن سریع خود رابه صندلی اش رساند و گفت:”داره میاد!”
نگاه ریمی به سوی در چرخید.کوین ادامه میداد:”قصد ندارم در مورد قوانین جزیره براتون توضیح بدم قوانین وبرنامه کلاسها و کارهای جزیره در یک کتابچه کوچک در اختیارتون قرار داده میشه...”
و جوزف وارد شدو در نزدیک ترین صندلی به در،نشست.هیچ حالت غیر طبیعی در چهره اش دیده نمی شد اما بالا و پایین رفتن تند سینه اش کاملا مشهود بود.بنجامین هم با برگشتن آلن متوجه جوزف شد و نفس راحتی کشید.ریمی آهسته از آلن پرسید:”کجا بود؟”
آلن در گوشش گفت:”پشت دفتر روزنامه...”
ریمی ناباورانه چشم بر جوزف دوخت:”چرا باید اونجا باشه؟”
کوین ادامه می داد:”می خوام شما رو از برنامه امروز مطلع کنم...بعد از ناهار شما تا پنج عصر بیکارید می تونید استراحت کنیدیا اگه خواستید می تونید از حمامهایی که هر طبقه جداگانه داره استفاده کنید”
نگاه ناتالی هم بر اثر حرکت کوچک جلوی در به سوی آلن وبعد جوزف چرخید وبا دیدن او باز به همان لرز نا آشنا افتاد.جوزف نه متوجه برادرش بنجامین بود نه دیگران...نگاه خاموشش بر کوین قفل شده بود و به حرفهایش دقیق گوش می کرد.کوین به ساعت مچی اش نگاه کرد:”ساعت 5 از همتون می خوام جلوی ساختمان اصلی جمع شید من و خانم لیچ و آقای براون اونجا خواهیم بود تا شما رو برای آشنایی بیشتر با جزیره به گردش دوساعته ببریم...ساعت هفت که برگشتیم باز تا ساعت هشت وقت استراحت دارید تا ساعت هشت وقت شام...ساعت یازده باید همه توی خوابگاه باشند چون سر ساعت یازده بعد از حضور غیاب درها بسته می شه...البته این برنامه شب اول شماست ما مجبوریم تا ثبت نام کامل و مشخص هم هشاگردان احتیاط لازم رو بکنیم..از فردا بعد از تعیین شدن کلاسها و مسئولیتهاتون دیگه نیازی به حضور غیاب هر شب نیست و بسته شدن در خوابگاه ها منتفی می شه...”
همه یک صدا هوی کشیدند و سالن برای مدت کوتاهی نظم خود را از دست داد.بتسی آهسته گفت:”من عاشق این قسمتشم...هورا..”
اما حواس ناتالی در جوزف مانده بود.چرا دیر امده بود؟چرا غذا نمی خواست؟چرا آنطور مرموز به کوین زل زده بود؟چرا آنقدر زیبا و خاص بود؟
کوین با دست اشاره داد همه سکوت کنند و بعد اضافه کرد:”ازتون می خوام امشب اون کتابچه ها رو حتما مطالعه کنید چون از فردا طبق برنامه و قوانین باهاتون رفتار خواهد شد و انتظار متقابل از شما خواهیم داشت..هرکس مخلف عملی که ازش خواسته شده انجام بده مجازات می شه!”
اینبار دیگر علتی برای شوق جوانان وجود نداشت.کوین سر خم کرد:”حرفام همینقدر بود..یادتون نره سر ساعت 5جلوی ساختمان اصلی حاضر باشید...فعلاً”
و به سوی در خورجی راه افتاد.ریمی از گوشه چشم بنجامین را زیر نظر داشت.همانطور که حدس می زدبنجامین از کوین مخفی می شد چون به محض نزدیک تر شدن کوین برای رد شدن از جلوی آنها،بنجامین با قصد چنگالش را زمین انداخت و به بهانه آن خم شد تا از تیر رس کوین خارج شود.ریمی به همان سرعت نگاهش را به سوی کوین برگرداند تا ببیند او هم عکس العملی نسبت به بنجامین نشان خواهد داد یا نه که با دیدن لبخند خفیفی که بر لبهای کوین نقش بست باز هم در حدسش مطمئن شد.
ناتالی با صدای سونیا به خود آمد:”به چی نگاه می کنی؟”
ناتالی تازه متوجه شد دقایق طولانی است که چشم برروی آن بیگانه داردو سریع سر بر گرداند :”هیچ...داشتم فکر می کردم عصر منم برم گردش یا کاترین رو بفرستم!”
سوفیا پرسید:”راستی از کترین خبری نیست ؟هنوز توی آشپز خونه قایم شده؟”
سونیا سر تکان داد:”عجیب اینه وقتی رفتم برای خودمون نوشیدنی بیارم متوجه شدم به غذاش اصلا دست نزده!”
بتسی نگران شد:”چیزی شده بچه ها؟”
با این حرف حتی آلیس که در خود بود سربه سوی او برگرداند:”چطور مگه؟”
چشمان درشت بتسی بر تک تک چهره ها چرخید:”از وقتی شاگردان تازه وارد اومدند همتون عوض شدید..ناتالی ...آلیس .....کترین...”
سوفیا با طعنه گفت:”تو!”
بتسی وحشت کرد:”من؟..من نه!”
“تو هیچوقت وقت سرویس دهی غذا لبریز نمی کردی...واسه یه پسر دستپاچه نمی شدی و زیر چشمی بهش زل نمی زدی!”
بتسی از روی خجالت داد زد:”نه من فقط خیلی تعجب کرده بودم که یکی مثل اون...اومده کمک...”
سوفیا حرفش را برید:”مثل اون چی؟جذاب؟”
سونیا به حرف خواهرش خندید و بتسی شرمگین سر به زیر انداخت.آلیس انگار که با خود حرف می زد زمزمه کرد:”مگه عاشق شدن گناهه؟”
فک سوفیا قفل شد!بتسی هم ناباورانه به او نگاه کرد.سونیا نالید:”خودت با پای خودت برو اورژانس قبل از اینکه از دست بری!”
سوفیا و بتسی خندیدند اما ناتالی همچون هیپنو تیزم شدگان نگاهش به سوی در چرخید و متوجه جای خالی بیگانه شد.
به محض ورود چشمش به به سینی غذا افتاد که بر روی تختش برگردانده شده تمام ملافه را کثیف کرده بود ودردی در قلبش پیچید.ونیز روی تخت خودش نشسته کتاب می خواند.بروکلین با خستگی در را بست و رفت سینی را از روی تختش برداشت.ازمقدار غذاهای ریخته شده معلوم بودحتی لب هم نزده بود.دندان بر هم فشرد و در دل به ساشا فحش داد.ونیز کتابش را بست و از جا بلند شد.بروکلین فهمید باز هم می خواهد از بودن با او در زیر یک سقف،بگریزد پس به سرعت گفت:”ساعت5باید همه جلوی ساختمان اصلی جمع شیم از ما می خواند باهاشون به گردش برای شناخت جزیره...”
ونیز اتاق را ترک کرد.انگار که مست شده بود.تلو تلو می خورد و احساس تهوع پیدا کرده بود.تهوع از شدت نفرت!نه او نمی توانست بیشتر از آن درآنجا بماند .باید با مسئولین حرف می زد اگر مجبور می شدمی توانست جزیره را ترک کند.یک لحظه به خود امد.در بیرون ساختمان بود و بارانی که دوباره شدت گرفته بود داشت خیسش می کرد اما او فرار نکرد.به این قطرات سرد برای آرام شدن نیاز داشت.پس سر بلند کرد و چشمانش را بست.دلش می خواست داد بزند.از کسی نمی ترسید.از چیزی شرم نمی کردفقط صدایش در بغض گلویش حبس شده بودو نفسش در نمیامد.فکر برگشتن به آن اتاق او را تا مرز جنون عصبانی می کرد.پلک گشود.ساختمان مدیران هنرستان درست روبرویش بود.راه افتاد.بله تصمیمش را گرفته بود.باید از جزیره می رفت.بماند زیر یک سقف،بر روی یک زمین هم نمی توانست با او بماند.حتی اگر مخالفت می کردند،او حاضر بودخود را به آب بزند وتا جایی که می تواند شنا کند و دور شود.درست سه قدم مانده بود به در برسدکه شخصی از پهلودوان دوان خود را به او رساند و تا بفهمد کیست،بیگانه دست او را گرفت وکشید.ونیز هم بی اختیار همراهش راه افتاد و هر دو شروع به دویدن کردند.آنچنان محکم دست او را گرفته بود و میکشید که ونیز قدرت مقابله و ایستادگی نداشت.تاآنجا که باران اجازه می داد رنگ طلایی موهای بلند پسرک را تشخیص دادو پرسید:”تو کی هستی؟چی شده؟”
پسرک بجای جواب دادن او را برد وبرد تا اینکه وارد جنگل شدند.هر دو نفس نفس می زدند.دلهره ای طبیعی بر دل ونیز افتاد و بالاخره ایستاد و با خشم دستش را کشید:”ولم کن....چی می خواهی از من!؟”
پسرک دستش را رها نکرداما مجبور شد بایستد وقتی رو به او کرد چشمان سبزش پر از هیجان بود:”باید باهات حرف بزنم با من بیا”
اما ونیز باز دستش را کشید و توانست خود را رها کند:”:”خوب حرفت رو همین جا بگو”
پسرک با صدای جدی اش غرید:”نمی شه ...ممکنه زیر نظر باشیم یه جایی پیدا کردم می تونیم اونجا قایم شیم”
“در مورد چی؟”
جوان به جلوتر اشاره کرد:”اوناها..ساختمان نیمه کاره خوابگاه...بریم اونجا”
ونیز بناچار با دودلی راه افتاد.اینبار لزومی نبود جوان دست او ر ابگیرد.لحن جدی اش او را نگران کرده بود...
ساختمان نیمه کاره تاریک و سرد و رعب انگیز بوداما وجود دیوارهای هر چند ناقص،داخل را از وزش باد و باران و خروج صدا تا حدودی حفظ می کرد.داخل که شدند هر دو طرفی تکیه زدند تا نفسی تازه کنند و ونیز فرصت کرد بپرسد:”تو کی هستی؟”
پسرک از جایی که وارد شده بودند بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود کسی تعقیبشان نمی کند.ونیز غرید:”چی شده؟”
پسرک عقب رفت:”بیا توی تاریکی...دنبالمونند”
ونیز شوکه شد:”کیا؟”
جوان آستین بلوز او را کشید:”نمی تونم تشخیص بدم...هیس”
قلب ونیز شروع به کوبیدن کرد.اینکه از چیزی سردر نمیاوردنگرانترش می کرد.دوشادوش او به دیوار تکیه زد و منتظر شدند.صدای قدمهایی شنیده می شد .دو نفر حرف می زدند.کم کم صدایشان قابل تشخیص شد.هردو مرد بودند:”دیدم این حوالی اومدند”
“شاید رفتند توی ساختمون”
“آره اما...نمی تونیم بریم تو...بفهمند تعقیب کردیم چی فکر میکنند؟”
“چرا این کارو می کنی؟خودت گفتی وظیفه ما تا اونجا بود که اونها رو جاسازی کنیم...بقیه اش به ما مربوط نیست”
“آخه این خیلی مهمه...ونیز کینگ رو تشخیص دادم....داشت میومد دفتر اما اونیکی که تشخیص ندادم کی بود اونو با خودش برد تا مانع بشه!”
ونیز با تعجب به نیم رخ بیگانه که کنارش ایستاده بود نگاه کرد اما او نگاهش نمی کرد گوش می کرد.
“یعنی چرا داشته میومده دفتر؟”
“حتماً می خواسته بازم انتقالی اتاق بخواد”
“تومی تونی اینو گزارش بدی”
“اما اونیکی رو هم بایدبشناسم بعد...اون حتماً چیزی می دونسته که مانع شده”
“ما می تونیم با بقیه چک کنیم،برگردیم ببینیم کی توی خوابگاه نیست!”
“آره بریم”
پسرک با ناامیدی بالاخره به ونیز نگاه کرد.ونیز مطمئن شد به این جوان مدیون است.با اشاره پرسید چه شده؟بیگانه اشاره داد ساکت باشد.صدای قدمها داشت دور می شد.هر دو صبر کردند تا آنجا که صدا کاملاً قطع شد و فقط صدای افتادن قطرات باران بر روی برگها ماند.ونیز دیگر تحمل نکرد به بازوی جوان چنگ زد:”بالاخره می خواهی بگی اینجا چه خبره؟”
بیگانه رو به او کرد:”تو نمی تونی از جزیره بری”
ونیز شوکه شد!این جوان از کجا می دانست او چنین قصدی داشته؟”چرا؟”
“اونوقت اونها بهت شک می کنند و توی درد سر می افتی”
ونیز گیج شد:”من منظورتو نمی فهمم”
پسرک نفس عمیقی کشید:”بذار از اول بگم...ببین اونها دارند دنبال یکی می گردند و تو نباید کاری کنی که توجه اونها بهت جلب بشه و فکر کنند تو هستی!”
ونیز گیج شد:”اونها کی اند؟”
“اسمشونو بذاریم آدمای بد”
“مگه از مسئولین جزیره نبودند؟”
“بله...همون دو مردی که مارو جاسازی کردند..خودت هم شنیدی”
“دنبال کی می گردند؟”
“نمی دونم”
ونیز با خستگی گفت:”چرا باید درخواست رفتن من خطرناک باشه؟اونها می تونند تحقیق کنند و ببینند که خواسته اونها من نیستم”
پسرک با خشم گفت:”از کجا می دونی؟”
لبخند ونیز تشکیل نشده بر لب،خشکید!جوان ادامه داد:”مگه تو می دونی دنبال کی می گردند؟”
ونیز با ترس پرسید:”و اگه کسی رو که می خواند پیدا کنند...”
پسرک کامل کرد:”ممکنه از بین ببرنش!”
ونیز به او خیره ماند .همه چیز مثل یک شوخی بزرگ و مسخره آوریل بنظر می آمد:”اما چرا؟”
پسرک از نگران کردن او پشیمان شد و با دلسوزی گفت:”نمی دونم....اینها فقط احتماله!”
“از کجا به این احتمال رسیدی؟”
“ببین...نه نفر هستیم...قبل از ورود به جزیره ما رو جدا کردند و حالا توی سه اتاق تحت نظر گرفتندپس پیدا کردن اون شخص تا این حد براشون مهمه!”
ونیز تقریباً داد زد:”چی؟”
پسرک اضافه کرد:”هیچ وقت کاری نکن توجه اونها جلب بشه چون معلومه اطلاعات کافی از کسی که می خواند ندارند وگرنه اینقدر به زحمت نمی افتادند...”
ونیز سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و جوان ادامه داد:”وتوی اتاق مواظب باش...میکروفن کار گذاشتند!”
ونیز اینبار نالید:”اوه خدای من!”
بیگانه از لای در بیرون را نگاه کرد:”خوب من باید برم ..خدا رو شکر چند نفری از لیست بیرونند به من شک نمی کنند”
ونیز هنوز در شوک بود.جوان دوباره رو به او کرد:”چیزایی که گفتم فراموش نکن...و هیچ کار احمقانه ای انجام نده...صبر کن هر خبری شد بهت می گم..خداحافظ!”
و به سوی در چرخید.ونیز بی اختیار صدایش کرد:”نگفتی اسمت چیه؟”
“جوزف بروگمان”
***
عالی بود مثل قسمتای قبل و رمانایه قبلی....
ولی دیگه اینهمه ما رو تو انتظار نذار....
واقعا خسته نباشی....
western
عزیز این قسمتی از فصل که دادی عالی بود
واقعا اخرش شکه شدم
منظورم عکس العمل جرجه
ممکنه ان و وارث همدیگه را بشناسند؟
عزیز سریع تر بزار این جور که معلومه داستان تازه داره شروع می شود
وسترن جون نمی خوای ادامه ی رمانتو بزاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وسترن جان عزیز
کجایی یه خبری از خودت بده
یه مدته که نیستی
راستی عید شما و همه دوستان گلمون هم مبارک
خوش باشید
با فکر اینکه ونیز در اتاق است باز با سروصدا در را گشود و داخل شدو بادیدن بروکلین که روز زمین زانو زده کنار تختش شوکه شد.همه چیز معلوم بود.سینی کثیف کنارش با مخلوطی از غذاهایی که آورده شده بود و ملافه رنگین که توسط برکلین مچاله می شد...باشرم نالید:”اوه لعنت به من!”
بروکلین چیزی نگفت فقط یک نگاه کوتاه و آرام به او انداخت و ساشا در آن نگاه اشک دلشکستگی را دید و داغون شد:”من..من متاسفم!فکر نمی کردم ممکنه این کارو بکنه وگرنه...”
بروکلین با دیدن دشک که روغن غذا بر آن هم نفوذ کرده بود دلسرد شد و دست از کار کشید:”مهم نیست!”
اما ساشا با شنیدن این جمله و دیدن دشک کثیف پشیمان تر شد و پیش دوید:”بذار کمکت کنم”
بروکلین از جا بلند شد و باز هم تکرار کرد:”مهم نیست!”
اما اینبار صدایش خسته تر بود.ساشا دشک را جمع کرد:”من می برم اینو عوض می کنم”
بروکلین انگار دیگر در خود نبود ملافه را داخل سینی انداخت و رفت بر صندلی تک میز تحریر اتاق نشست.ساشا دشک را تا کرد اما سرجا ماند.دلش شدیداً به حال بروکلین سوخته بود.با احتیاط پرسید:”مگه ونیز برادرت نیست؟”
بروکلین سرش را به علامت بله تکان دادو ساشا با جسارت بیشتری پرسید:”پس چرا این کارو کرد؟”
بروکلین جواب نداد ولی ساشا به پرسیدن ادامه داد:”مشکلی هست؟اگه کمکی از من برمیاد بگو”
بروکلین زمزمه کرد:”بقدر کافی کمکم کردی ...متشکرم”
ساشا با فکر اینکه طعنه می زند دستپاچه شد:”باور کن نمی دونستم ممکنه تا این حد ناراحت بشه وگرنه نمی گفتم غذا رو تو فرستادی”
بروکلین چشمان سیاهش را با وجود سخت بودن با مهربانی به او دوخت:”گفتم که...مهم نیست”
اما ساشا آرام نمی گرفت.دیدن پسری با ابهت و قیافه مغروری چون او اینچنین شکسته و غمگین و خورد شده او را دیوانه می کرد.جلو رفت:”چرا؟رابطتون خوب نیست”
بروکلین انگار با خودش حرف می زد:”ما اصلاً رابطه نداریم”
“چی؟این چطور ممکنه؟”
بروکلین سرش را پایین تر انداخت تا چهره اش از مقابل دید ساشادور شود و ساشا با تعجب پرسید:”اما برادرشی مگه نه؟”
بروکلین آهی کشید:”کاش نبودم..”
***
تری بر روی تختش خوابیده بود که متیوس و رافائل وارد اتاق شدند.هر دو از دیدن تری آنچنان خوشحال شدند که همزمان گفتند:”اوه..خدارو شکر!”
تری با نگرانی نشست:”چی شده؟”
تا رافائل در را می بست متیوس خود را به تخت او رساند:”باید باهات حرف بزنیم”
تری باور نکرد آندو چیزی فهمیده باشند پس با بی خیالی پرسید:”در چه مورد؟”
رافائل هم نزدیک آمد و لب تخت او نشست:”یه سری چیزهایی هست که تو باید توضیح بدی”
تری شک کرد:”مثل؟”
رافائل لب باز نکرده متیوس غرید:”مثل زدن زنگ خطر کشتی!”
با این حرف تری در حدسش مطمئن شد و از ترس میکروفن های احتمالی داد زد:”اوه اون فقط شوخی...”
متیوس مجال کامل کردن جمله اش را نداد:”یا زندانی شدنت توی دستشویی کشتی توسط ولش؟”
عرق سردی بر تن تری نشست. از روی ناچاری تکرار کرد:”اونم شوخی بود راستش من و ریمی...”
متیوس صدایش را بلند تر کرد:”امروز اول آوریل نیست بچه!”
تری نمی دانست چطور مانع ادامه صحبت شود.با خشم گفت:”آیا اینا به شما ربطی داره؟”
رافائل با مهربانی گفت:”البته که نه فقط ما...”
باز متیوس با فریاد حرف او رابرید:”البته که ربط داره!تو داشتی میومدی به من چیزی بگی که ولش مانع شد و ما الان می خواهیم بدونیم اون چی بود؟”
تری وحشتزده تر شد.اگر صدایشان واقعاً تحت کنترل بود او باید مانع می شد اما چطور؟مثل ریمی بپرد و دهان او را ببندد؟رافائل با گرفتن ساق دست متیوس مانع شد:”لطفاً خودتو کنترل کن اون اگه حرفای ما رو بشنوه متوجه منظورمون می شه...تو نمی تونی ازش انتظار داشته باشی به این زودی به ما اعتماد کنه اونم در چنین شرایطی که...”
تری دیگر نتوانست تحمل کند.اگر آنها شروع به توضیح دادن می کردند...در را دید و خود را از تخت پایین انداخت تا آندو بفهمند چکار می خواهد بکند تری خودرا به در رساند و از اتاق خارج شد
متیوس رو به رافائل کرد:”برم دنبالش؟”
رافائل شدیدا در خود فرو رفته بود.متیوس نمی خواست فرصت از دست بدهد به سوی در دوید اما رافائل مانع شد:”صبر کن!”
متیوس ایستاد.رافائل از جا بلند شد:”ولش کن!حق بااونه...داشته شوخی می کرده...”
متیوس از این سادگی ناگهانی او شوکه شد:”چی داری میگی؟من سه ساعته داشتم توی سالن برات شعر می خوندم؟”
رافائل به در اشاره کرد:”من باید برم دوش بگیرم...”
واز جابلند شد و به سویش آمد.متیوس گیج مانده بود.رافائل در راگشود.متیوس لب باز کردچیزی بگوید که رافائل دست او را گرفت و با خود بیرون کشید.به محض خروج تری را دیدند که وسط راهرو ایستاده بود.متیوس به سویش حمله ور شد تری فرار نکرد متیوس رسید و یقه او را چسبید:”مارو مسخره کردی؟داری با ما بازی میکنی فسقلی؟بزنم...”
تری تقلا نمی کرد دستهای اورا گرفت و گفت:”نه..مساله یه چیز دیگه است....”
رافائل خود را رساند:”توی اتاقها...چیزی هست مگه نه؟...چیه؟دوربین؟”
دستهای متیوس شل شد.تری رو به او کرد:”ما حدسمون به میکروفن می ره”
متیوس ناباورانه تری را رها کرد:”چی دارید می گید؟”
رافائل رو به او کرد:”اینطوری نمی شه....یکی یکی با هر کدوم از بچه ها حرف زد باید قرار ملاقات بذاریم...”
تری با شادی سرتکان داد:”چطوره امروز توی گردش صحبت کنیم؟”
“نه نمیشه.. خیلی خطرناکه..ما تحت نظر هستیم”
تری غرید:”اما شاید وقت زیادی نداشته باشیم...ما نمیدونیم چی در انتظارمونه...”
“شب یه جایی دور از دید جمع می شیم”
متیوس که ماجرا دستگیرش شده بود گفت:”امشب نمی شه..درها ساعت یازده بسته می شند...”
رافائل رو به او کرد:”ببین هر ثانیه معطلی ما ممکنه به ضررمون تموم شه...”
متیوس با ناچاری نالید:”پس چکار کنیم آخه؟”
تری لبخند زد:”می ریم بالا پشت بام!”
رافائل هم لبخند زد:”آره این فکر خوبیه..فقط باید یه جوری به بقیه خبر بدیم”
متیوس گفت:”امروز گردش رو کلاً بیخیال شید مطمئنم تحت نظر خواهیم بود شب حوالی یازده توی راهرو ها ساعت ومکان قرار رو می گیم بعد شب وقتی همه خوابیدند میریم بالا”
تری و رافائل سربه علامت قبول تکان دادند.
***
سوفیا وسونیا بعد از اینکه در جمع کردن میزها به بتسی کمک کردند برای شستن ضرفها به آشپزخانه رفتند و بجایش کترین با دیدن شلوغ شدن محیط آشپزخانه به سالن فرار کرد.بتسی داشت صندلی هاراروی میزها برمیگرداند تا زمین را تی بکشد.کترین به کمکش دویدکنار بتسی بودن برای او آرامش بخش بود.بتسی با دیدن او هیجان زده شد سوالاتش را بپرسد اما رویش نمی شد.با خود کلنجار می رفت چطور شروع کندکه خود کترین فکر او را خواند و شروع کرد:”از لای در آشپزخونه دیدم چطور چشم متیوس روی توست!”
بتسی شاد از باز شدن بحث رو به کترین کرد:”جدی؟منکه نمی دونم علتش چیه؟”
کترین بجای شوخی های بیمزه درمورد عشق،گفت:”شاید تورو شبیه خواهرش می دونه”
بتسی با شوق گفت:”خواهر داره؟”
کترین با دلسوزی گفت:”داشت...همسن تو بوده که مرده...البته از خودش بزرگتر بوده..بعد که خواهرش مرده پدرش هم مادرشو طلاق داده رفته...مادرش هم بایک مرد ثروتمند ازدواج کرده ...”
بتسی با هیجان دست از کار کشید:”بعد؟”
اما کترین به کارش ادامه می داد:”متیوس از پدر ناتنی خودش متنفر بوده..فکر کنم پسری توی دنیا وجود نداشته باشه که از ناپدری خودش خوشش بیاد ..بهر حال...تا همین چند ماه قبل جدا از خانواده زندگی مرفه اما بی مسئولیتی داشته تااینکه مادرش بخاطر سرطانی که چندین سال بود مخفیانه مبارزه می کرده مرده,متیوس هم ول کرده همه چی رو اومده جزیره”
بتسی با دلسوزی گفت:”آی بیچاره!الان یعنی هیچی نداره؟”
کترین بالاخره دست از کار کشید وبه او نگاه کرد:”البته که داره...ناپدری واسه اش می میره اما متیوس بسکه از مرد متنفره بعد از مرگ مادرش دیگه چیزی ازش قبول نمیکنه”
بتسی تعجب کرد:”خب اینکه نشد پرونده ناقص؟”
کترین سر تکان داد:”هیچ مشخصاتی از پدر اصلی اش در دست نیست و اینکه قبل از تمام این اتفاقات کجا زندگی میکردند...یعنی متیوس داره مخفی میکنه علتش هرچیه مسئولین روعصبانی و نگران کرده”
بتسی بیشتر تعجب کرد:”من فکر می کردم اینطور اشخاص رو ثبت نام نمی کنند”
“نه همیشه کردند ...حتی هیچوقت چنین گزارشی هم نمی گرفتند اینبار نمی دونم چرا آقای ادموند گیر داده یه خلاصه زندگی از هرکس بگیره”
از آشپزخانه سونیا صدایشان کرد:”بچه ها کارتون تموم نشد؟اینجا به کمک نیاز داریم”
کترین جواب داد:”الان میاییم...”
بتسی وحشتزده از گم شدن سر رشته کلام بی اختیار گفت:”از اون پسره بگو...”
کترین منظورش را فهمید:”نامارا؟”
بتسی از بس هیجان زده بود خجالت نمی کشید:”آره...رافائل مک نامارا”
کترین به زحمت جلوی لبخندش را گرفت چه احمقانه فکر کرده بود و در مورد متیوس توضیح می داد در حالی که خواسته بتسی دیگری بود:”خب اون چیز خاصی درمورد زندگی اش نگفته...بچگی پرورشگاه بوده...جایی که هیچکس نمی تونه اسمشو پیدا کنه...خودش میگه بعد ازآتش سوزی که ده ساله بوده توی همون پرورشگاه بی نام و نشون به چشم دیده ,پرورشگاه کلاً با خاک یکسان شده و اون مثل بقیه بچه ها به جای دیگه ای انتقال پیدا کرده که اونجا...می گه شهر یوتا...یه پیرزنی اونو به فرزندی قبول کرده..تا همین سال قبل تنها با پیرزن توی یه خونه کوچیک زندگی می کردند تا اینکه پیرزنه می میره و اونم میاد جزیره تا لااقل اینطور به درسش ادامه بده چون پیر زنه خیلی آس و پاس و فقر بوده و خونه ای که زندگی می کردند بابت ارث به نوه پیرزن که توی کاناداست رسیده...”
بتسی ناامیدانه گفت:”همین؟”
کترین خندید:”باور کن همین !”
بتسی زمزمه کرد:”وچون هیچ نشانه ای از پرورشگاه سوخته و پیر زن نیست اسمش رفته قاطی لیست؟”
کترین سر تکان داد.باز سونیا داد زد:”الو ؟کسی اونجا صدامو می شنوه؟”
کترین راه افتاد:”بریم اول کارای آشپزخونه رو بکنیم شاید بازم ناجی تو اومد کمک”
بتسی با ذوق راه افتاددرحالی در دلش دعا می کرد...
***
هنوز ساعت 5نشده موج عظیمی از جوانان جلوی ساختمان اصلی بچشم می خورد.باز هم کوین و مایکل و کلودیا بالای پله ها ایستاده بودند.بنظر می آمد دیگر کسی نمانده بود.کوین با اشاره دست همه را متوجه خودش کرد:”بچه ها...بچه ها...لطفاً آروم باشید تا چند دقیقه دیگه راه می افتیم...ببنید ما چند مکان اصلی اعم ازآموزشی, ورزشی تفریحی وضروری داریم شما در هر صورت تا شب باید با هر سه مکان به خوبی آشنا بشید ما برای راحتی کار بهتر دیدیم به سه گروه تقسیم بشید و به سرگروهی ما سه نفربه مکانهای مختلف بریم حالا هر کس دوست داره اول با مکانهای آموزشی آشنا بشه لطفاً بیاد اینطرف...مکانهای تفریحی ورزشی اون طرف..بقیه هم بیاد وسط...”
جوانان به حرف او به تحرک افتادند اما زود توانستند گروه بندی شوند هرچند تعداد افرادی که می خواستند اول با مکانهای تفریحی آشنا شوند زیادتر از بقیه بود اما بنظر نمی آمد این موضوع برای سرگروه ها اهمیت داشته باشد.مایکل رو به آندو کرد:”خب؟شما کجا می خواهید برید؟”
نگاه کوین در گروه ها می چرخید:”برای من مکان فرق نمی کنه اما من اون گروه رو برمی دارم”
به اشاره دست او مایکل و کلودیا متوجه گروه بزرگتر شدند و کلودیا پرسید:”برات سخت نباشه؟می خواهی به تعداد تقسیمشون کنیم؟”
کوین از پله ها پایین رفت:”نه لزومی نداره...شما هم خودتون هرکدومو می خواهید بردارید”
و به محض رسیدن به پای پله ها به گروهی که انتخاب کرده بود اشاره کرد:”قبل از حرکت ازهمتون می خوام بهیچ وجه از گروه جدا نشید شما هنوز با جزیره آشنا نیستید هر اتفاقی براتون بیفته خودتون مسئولید...هر چند که هر گروه دو نفر از اعضای پزشکی با خودش می بره اما بازم مواظب خودتون باشید..”
نگاه جوانان باشوق بدنبال اعضای پزشکی گشت.بتسی شرمگین از پوشیدن روپوش پزشکی پشت آلیس قایم شد:”نمی شه من نیام؟”
آلیس بدون سر برگرداندن غرید:”خودت همیشه دوست داشتی پرستاری کنی هنوز که چیزی نشده می ترسی؟”
بتسی من و من کرد:”نه...خب من خجالت می کشم!”
میراندا،دختری که از اعضای تیم پزشکی بود با تمسخر خندید:”یه ساعت پیش آلیس کار کنی خجالت کشیدن یادت می ره!”
کترین زیرلب گفت:”این مسخره بازیه!اون از کار آشپزخونه اینم از این!ما خبرنگاریم نه غلام حلقه به گوش!”
ناتالی دست در جیب یونیفرمش کردوگوشه دوربینش را نشان داد:”هنوز هم خبر نگاریم!”
آلیس رو به آنها کرد:”خودتون می دونید الان شرایط سختی داریم فردا بعد از امتحان ورودی بچه ها برای کمک استخدام می شند وشکر خدا نیازی به شماها نخواهم داشت!یه امروز رو دندون روی جیگر بذارید نمی میرید!”
کوین رو به آنها کرد:”خوب ..دو نفر از شما با ما بیاد...”
نگاه ناتالی که در تعقیب جوزف متوجه ورودش در گروه کوین شده بود رو به بقیه کرد:”من با اینا می رم..کی با من میاد؟”
بتسی جعبه کمکهای اولیه را از زمین بلند کرد:”هرچه زودتر تموم شه بهتره!”
با راه افتادن گروه اول،کلودیا رو به مایکل کرد:”تو با کدوم گروه می ری؟”
مایکل شانه هایش را بالا انداخت:”برام فرقی نمی کنه!”
کلودیا سر تکان داد:”خیلی خوب پس من قسمت آموزشی رو برمی دارم تا سالن رقصم رو هم نشون بچه ها بدم تو هم گروه آخر رو بردار..اول برید درمونگاه رو نشون بدید بهتره که نزدیک تره!”
مایکل از پله ها سرازیر شد:”خوب بچه ها...شماها هم با من بیایید..فکر نکنم لازم به تکرار حرفای آقای وست باشه..مواظب خودتون باشید...”
و رو به آلیس کرد:”بریم!”
آلیس باتعجب بند کیفی که بجای جعبه کمکهای اولیه پر از وسایل کمکی کرده بود بر شانه انداخت:”یعنی چی؟چرا به من حق انتخاب نداد!”
کترین راه افتاد:”منم با تومیام...”
***
جزیره خیلی بزرگتر از آنی بود که همه فکر ش را کرده بودندوخیلی مجهزتر از آنی بود که از چنین جزیره کوچکی انتظارمی رفت.تمام امکانات ورزشی اعم ازسالنهای سرپوشیده شنا و بسکتبال وزمینهای خارجی برای تیراندازی و اسب سواری به بهترین وجه در اختیار جوانان بود.این مکانها سوای استفاده ورزشی همراه با سینمای پانصد نفری که داخل شهرک بازی بزرگی ساخته شده بود جزو مکانهای تفریحی هم بحساب می آمد.در مکانهای آموزشی هم،سالن رقص و استودیوی موسیقی جزو مکانهای تفریحی بحساب می آمد.سوای این ها آمفی تاتر دوهزار نفری و سالن طراحی پنجاه نفری از بهترین مکانهای آموزشی جزیره بحساب می آمد.
درمانگاه اولین مکان ضروری جزیره بودکه مایکل به توصیه کلودیا بچه ها را برد.در حقیقت یک بیمارستان دویست تخت خوابه بحساب می آمد تا درمانگاه که حتی سالن جراحی هم داشت.مقابل در آلیس که متوجه وجود ساشا در گروهش شده بود،چشم بر او منتظر ماند تا ببیند در حین ورود چه عکس العملی نشان خواهد دادکه با تعجب دید ساشا قصد ورود نداردوحتی از همان فاصله چند متری تا در ورودی حالش منقلب شده است و برای نشستن دنبال جا می گردد!
کلیسای ودفتر شکایات وفروشگاه هم جزو مکانهای ضروری بحساب می آمد.فروشگاه که هر نوع وسیله ای غیر از مواد غذایی در آن بفروش می رسید,توجه بسیاری از جوانان خصوصاً دختر ها را جلب کرد.در آنجا مایکل مجبور شد توضیح بدهد که بچه ها برای استفاده بهتر از فروشگاه و خرید مواد موردعلاقه،سوای مواد مورد نیاز مثل لوازم بهداشتی و پوشاک که جزیره بصورت آزاد در اختیارشان قرار می دهد,باید در کارهای جزیره کمک کنندودر عوض مزد دریافت کنند.این جوانان را برعکس انتظار شادتر کرد.چون هر کس در هرچه مهارت داشت می توانست استخدام شود و به میزان سنگینی وسبکی کار مزد دریافت کند.
ساعت هنوز شش و نیم نشده بود که کوین جلوی در سینما با بی سیمی که در دست داشت با خانم بارتل تماس گرفت و از او خواست بقیه راه بجای او بچه ها را همراهی کند و خودش قبل از رسیدن بارتل از بچه ها به بهانه خستگی معذرت خواست و رفت!این از چشم تیز ریمی دور نماند.اطراف را دید زد.باید اتفاقی افتاده باشد...متوجه جوزف در گروه شد اما بنجامین را ندید!خود را به جوزف رساند:”پس اون فسقلی کجاست؟”
جوزف با کمی تعجب از فضولی او،گفت:”اون نیومد...حالش خوب نبود!”
ریمی لبخند تلخی زد:”چه بد...”
“منم نمی دونم چش شده از وقتی اومدیم جزیره حالش هیچ خوب نیست...”
“می خواهی برم یه سری بهش بزنم؟”
تعجب جوزف عمیق تر شد:”اگه زحمتی نداشته باشه ...ممنون میشم!”
ریمی رو به آلن کرد:”من یه دقیقه می رم بیام....”
و قبل از آنکه آلن فرصت ابراز نظر داشته باشد دوان دوان راه افتاد...
با صدای جرجر در برروی تخت غلت زد و اورا در حین ورود به اتاق دید.آنچنان شوکه شد که نتوانست حرکت کند و همچنان به پشت روی تخت قفل شد!کوین چشم براو و لبخند بر لب وارد شد وآرام در را پشت سرش بست.لحظه ای همانجا پشت در ماندونگاهش بر نگاه بنجامین خیره شدنفس بنجامین در گلویش حبس شده بود ورنگش داشت از چهره اش میرفت.کوین نگاهش را براندام او گذراند و بالاخره لب گشود:(سلام فردیناند!)
اشکی ناگهانی در چشمان بنجامین پرشد:(تو...تو..اینجا چکار می کنی؟)
کوین لبخند گرمی زد:(اومدم تو رو ببینم)
بنجامین نالید:(نه...بگو که بخاطر من نیومدی...)
کوین متوجه چشمان او شد و گرفته شد:(البته که بخاطر تو نیومدم...من الان چهار سال که اینجام!)
فکر بنجامین آویزان شد!کوین به سویش راه افتاد:(اگه سراغمو میگرفتی می فهمیدی اما تو بی وفایی کردی)
بنجامین با نزدیک شدن او از جا جهید وروی تخت نشست:(لطفاً با من کاری نداشته باش)
کوین شوکه سرجا ماند:(هنوز هم ازم می ترسی؟)
اشکهای بنجامین برگونه هایش رها شد:(چرا راحتم نمی ذاری..چرا دست از سرم برنمی داری؟)
کوین گرفته شد:(یعنی دل تواصلاً برام تنگ نشده؟)
بنجامین با خشم داد زد:(من دیگه فردیناند نیستم!)
نگاه کوین سخت تر شد:(می بینم....)وروی اندام ظریف او گذراند:(خیلی بزرگتر و...خوشگلتر شدی!)
با این حرف بنجامین خود را از طرف دیگر تخت پایین انداخت و مثل دیوانه ها به سوی در دوید.کوین که انتظارش را داشت با یک جهش او را نرسیده به در گرفت و به سوی تخت هل داد.بنجامین جیغ کوتاهی کشید وبه محض افتادن چرخید تا باز هم شانس فرارش را امتحان کند که کوین خود را بررویش انداخت روی شکمش نشست ،مچ دستهای اوراگرفت ،بر بالش فشرد ودرحالی که او را زیرخود ثابت می کرد غرید:(یه لحظه گوش کن...ببین چی میگم...)
بنجامین وحشیانه سرتکان داد:(نه...نه....نمیخوام چیزی بشنوم...)
کوین ادامه داد:(از طرف بابا...)
بنجامین دست از تقلا برداشت اما هق هق به گریه افتاد.کوین با دلسوزی دستهای اورا رها کرد:(اون ازم خواست که...)
باز بنجامین داد زد:(نه نگو...نمیخوام کسی بفهمه!)
کوین شوکه شد:(منظورت چیه؟)
بنجامین رو بر بالش برگرداند و از بیچارگی شروع به گریستن کرد:(لطفاً برو...)
نگاه کوین در اتاق چرخید و بناگه خندید:(پس تو می دونی!)
بنجامین بجای حرف زدن می گریست.لبخند کوین عمیق تر شد:(خیالت راحت...موقتاً مال این اتاق رو قطع کردم!)
گریه بنجامین با شنیدن این حرف بلند تر شد.کوین بالاخره عصبانی شد فک اورا چسبید و سرکوچک اورا به زور به سوی خود چرخاند:(گوش کن بدبخت...اگه نمی خواهی هویت اصلی ات رو بشه بهتره مثل همیشه با ما همکاری کنی وگرنه...)
نگاه خیس بنجامین بر چشمان بی رحم کوین قفل شد.کوین باز هم لبخند زد:(می بینم که خودت همه چی رو می دونی...)
صدای بنجامین سرد و لرزان شد:(ازم چی میخواهید؟)
کوین دست در جیب خودش کرد و چیزی بیرون کشید:(اینو بزنی داخل گوش ات و همه چیز رو به من خبر بدی...کافیه این دکمه رو...)
بنجامین با فهمیدن موضوع باز هم دیوانه شدبا یک حرکت تند به دست کوین زد و دستگاه کوچک به گوشه اتاق پرت شد:(نه...)
کوین هم مثل همان ضربه را به گونه بنجامین کوبیدوسر بنجامین باز بر بالش چسبیدناگهان در اتاق باز شد و ریمی در چهارچوب ظاهر شد:(بنجامین...داداشت ازم خواست بیام...)
وسرجاماند!کوین با دیدن او آنچنان وحشت کردکه نتوانست تکانی بخورد!بنجامین هم از روی بی آبرویی ناله ای کرد و باز شروع به گریستن کرد.ریمی لبخند تلخی به لب آورد:(انگار بد وقتی مزاحم شدم؟)
کوین تکانی به خود داد و از روی بنجامین بلند شد:(بهتره به چیزی که به تو مربوط نیست دخالت نکنی!)
ریمی با طعنه گفت:(البته که مسایل عشقی کسی به من مربوط نیست من فقط اومدم چون نگران بنجامین شدم اگه می دونستم با شماست...)
کوین هم لبخند تلخی زد:(من بجای تو بودم مواظب حرفام می شدم...انگاری یادت رفته من کی هستم!)
ریمی به بنجامین اشاره کرد:(اگر هم رفته باشه الان به خوبی یادم اومد!)
کوین سر تکان داد:(سعی کن یادت نگهداری...)
و به سوی در رفت.ریمی راه داد:(اگه احیاناً یادم رفت ممنون می شم یادآوری کنید!)
کوین روبروی او ایستاد:(می تونم امیدوار باشم جونت رو اونقدر دوست داشته باشی که به کسی چیزی نگی؟)
ریمی خندید:(منم همین امید رو برای شما دارم!)
کوین فهمید با آدم سختی در افتاده ولبخندش کمرنگ تر شد:(بقیه صحبتها بمونه برای بعد!)
ریمی عقب تر رفت:(البته که قصد ندارم وقت گرانقدر مربی شریف رو بگیرم!)
کوین به تندی خارج شد . ریمی هم به همان سرعت در را پشت سرش بست و به سوی بنجامین دوید:(حالت خوبه پسر؟)
بنجامین بجای جواب دادن به سوال اوچرخی زد وپاچه شلوار او را چسبید:(لطفاً کسی نفهمه...لطفاً...)
ریمی سرجاخشکید:(اما ممکنه...)
بنجامین وحشتزده تر داد زد:(قول بده...به جوزف چیزی نگی...خواهش میکنم...قول بده ..)
ریمی ناراحت شد:(این کی بود بنجامین؟)
بنجامین غرید:(چیزی نپرس...فقط قول بده!)
ریمی لب تخت نشست و دست اورا از شلوارش جدا کرد اما در دستان خودش گرفت:(باشه باشه قول میدم...اما..ببین من می تونم کمکت کنم...بگو موضوع چیه!)
بنجامین دیوانه وار دستهایش را کشید:(نه...نمیخوام!)
وصورتش را با دستانش مخفی کرد و گریست:(کسی نمیتونه کمکم کنه...)
ریمی با دلسوزی دستی به سینه او کشید:(باشه...هر طور راحتی!اما هروقت کمک خواستی میتونی روی من حساب کنی...می فهمی؟من همیشه پیشت خواهم بود)
بنجامین همانطور از پشت دستها سر تکان داد و ریمی بهتر دید تنهایش بگذارد.
ممنون وسترن جان
عالی بود
وسترن جان عزیز
دلمون برات تنگیده بود
ممنون از قسمت جدید
گل کاشتی حسابی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)