فصل چهارم قسمت سوم
شب شده بود و صدای جیر جیرک ها سکوت مرموز درختان را می شکست.پیرمرد وسط جنگل همراه پسرش راه میرفت.خش خش برگ ها ی زیر پایشان حکایت از این داشت که درختان خود را برای رخت کندن آماده میکنند.پیرمرد با این که خسته بود ولی سریع قدم برمیداشت.و از کارین سریع تر حرکت میکرد. بلاخره به منطقه ای رسیدند که از انبوه درختان کم شده بود.و آسمان را میشد با بالا بردن سر دید.پیر مرد دیگر توان راه رفتن نداشت.رو به کارین گفت:
_بهتر است این چند ساعت مانده به طلوع آفتاب را همین جا استراحت کنیم و با بر آمدن خورشید به راه خود ادامه دهیم.
کارین که کاملاً با این تصمیم موافق بود گفت:
_موافقم پدر.من هم خیلی خسته شده ام.
هر دو روی زمین دراز کشیدند و مشغول دیدن ستارگان شدند.ماه در آسمان می درخشید.اما هنوز چند روزی وقت میخواست تا صوتش را به طور کامل نمایان کند.ستارگان نیز مانند فرشتگانی زیبا آن بالا ایستاده بودند و با لبخند به پیرمرد و پسر جوانش چشمک می زدند.
جنگ بود.سربازان میجنگیدند.به سختی هم میجنگیدند.صدای برخورد شمشیر ها اجازه ی فکر کردن را به هیچ کس نمیداد.این جا فقط قدرت حکمرانی میکرد.لحظه ای نبود که مردی روی زمین نیوفتد و با خونش استحمام نکند.در این اوضاع فقط دو مرد بودند که روی اسب مبارزه میکردند.ویسپار و نیوتیش،این دو پهلوان بدون توجه به اوضاع اطرافشان در حال نبر بودند.راتین فرمانده ی جناه چپ سپاهِ برسین از دور مراقب فرمانده اش بود.اثر زخم های زیادی در صورتش نمایان بود.اما در آن لحظه او مهم نبود. اگر آسیبی به ویسپار میرسید،شکست آن ها در جنگ حتمی بود.زمان زیادی از این جنگ میگذشت و هیچ یک از دو سپاه قصد عقب نشینی نداشتند.راتین به طرف دو جنگ جو در حرکت بود.او خود میدانست که دیگر توان گذشته را ندارد حدود 70 سال سن داشت.و نمیتوانست مانند جوانان بجنگد ولی هنوز هم قدرتمند بود.اولین بار بود که می دید ویسپار در نبردی به زحمت افتاده و نمیتواند کار شاهزاده ی سیان را تمام کند.راتین نزدیک شد تا جایی که هر دو نفر را به خوبی میتوانست ببیند.در یک لحظه نگاه راتین و نیوتیش به هم خورد.خشم در چهره ی نیوتیش موج میزد.فریاد زد :
_من آمده ام انتقام ویسه را بگیرم.او را که یادت هست نه؟ پدر همسرم.
و شمشیرش را به طرف راتین گرفت.اما لحظه ای نگذشت که ویسپار روی اسب او پرید و هر دو به زمین افتادند.نیوتیش از شدت خشم ویسپار را برای چند لحظه از خاطر برده بود.
هر دو روی زمین افتاده بودند.و در یک لحظه از راتین دور شدند.راتین دیگر نمی توانست.آن ها را ببیند.ناگهان یک نفر او را هم به زمین زد.
_پدر،پدر بیدار شو!
کارین پدرش راتین را از خواب پراند.
کارین با حالتی مملو از نفرت و ناراحتی گفت:
_دوباره همان کابوس قدیمی؟پس کی این کابوس شوم دست از سر تو بر میدارد؟
صورت پیرمرد به شدت عرق کرده بود و موهای سفیدش نیز ژولیده شده بودند! از کوزه کمی آب روی دستانش ریخت و صورتش را شست.در حالی که آهسته سرفه می کرد گفت:
_تا چند وقت پیش فکر میکردم که این کابوس ها هرگز دست از سرم بر نمیدارند.اما از وقتی که شنیده ام ویسپار زنده است.اطمینان دارم که با دیدن او این شب های پر از ترس و استرس به پایان خواهد رسید.
دیگر صبح شده بود و خورشید خودنمایی می کرد.کارین در حالی که داشت لباس رزم میپوشید گفت:
_من هنوز هم باورم نمی شود.چطور ممکن است ویسپار در خانه ی دشمن باشد؟ و حتی جلوی کشته شدن پادشاه ترسو و احمق آن ها را بگیرد؟
راتین بلند شد و گفت:
_من هم نمیدانم.اما شک ندارم که او دلیل خوبی برای این کار داشته.
کارین روی اسب پرید و با صدایی گرم و آشنا گفت:
_پدر ما الان در کشور ورتا هستیم.به نظرت چطور است که به دیدن اشداد برویم؟همان طور که میدانی او در قصر زندگی نمیکند و چون دوست دارد مانند مردم عادی باشد در یک خانه ی معمولی کشورش را اداره میکند.به نظرم اگر بداند که ما از شهرش و نزدیکی خانه اش گذشته ایم ولی از او دوری کرده ایم ناراحت شود.
حالا راتین هم روی اسب نشسته بود.به اسبش ضربه ای زد و گفت:
_خب پس فقط سلامی میدهیم و میرویم.اصلاً دوست ندارم وقت را تلف کنیم.
از سوی دیگر پادشاه ثناث ویسپار را احضار کرده بود.
وقتی ویسپار وارد سرسرای اصلی شد ثناث دستور داد که همه به غیر از ویسپار تالار را ترک کنند.
_حالت چطور است ویسپار؟
ثناث لبخندی از روی محبت زده بود.اما ویسپار نمی دانست که واقعاً او از روی محبت میخندد یا این که این لبخند نیز مصنوعی است.
_ممنون.خوبم.و آماده ام که به شمال بروم.
ثناث از روی تخت بلند شد و به طرف ویسپار آمد و در همین حال گفت:
_میدانم، تو همیشه آماده ی نبر هستی!
ویسپار برای اولین بار مشتاق بود تا در این مورد با ثناث صحبت کند.با لحن خنثای همیشگی اش گفت:
_خیلی ها فکر میکنند که من عاشق جنگ و کشتن هستم و گمان میکنند امثال ما با صلح غریبه ایم!اما باید بدانی که آن ها اشتباه میکنند.من یک قاتل دیوانه نیستم که بوی خون ارضایش کند.
-ثناث درست نمیدانست که الان باید چه بگوید تا ویسپار ناراحت نشود.آهسته قدم میزد ویسپار هم نگاهش را به ثناث دوخته بود ولی حرفی نمیزد.پادشاه بلاخره تصمیم گرفت بحث را عوض کند:
_ویسپار خودت خوب میدانی که من قصد ندارم بعد از این جنگ تو را به کشورت برگردانم.
_بله، میدانم.ولی نمیدانم که میخواهی با من چه کنی؟
_ثناث خونسرد بود همین طور آهسته راه میرفت.و ادامه داد:
_فعلاً خودم هم درست نمیدانم.شاید بهتر باشد از نیوتیش بپرسم.
ویسپار سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
_من خودم بعد از این که از جنگ برگردم به دیدنش می روم.چهار سالی است که او را ندیده ام.
سرورم، عالی جناب آرتام اجازه ی ورود می خواهند.
_سرباز با گفتن این جمله بدون اجازه وارد سرسرا شد.
ثناث خشمگین به طرف سرباز رفت:
_مگر نگفته بودم که هیچ کس وارد نشود مردک!؟
_سرباز به مِن مِن کردن افتاد:
_سرورم من به سپه سالار فرمان شما را متزکر شدم اما ایشان گفتند اگر خبر را نرسانم همینجا مرا خواهند کشت.انگار موضوع مهمی پیش آمده.
از خشم ثناث کاسته شد.و اجازه ی ورود داد.
آرتام وارد شد در حالی که آنقدر سریع راه می رفت که انگار در حال دویدن است.
_درود بر سرورم ثناث شاه.
نفس نفس میزد و نمی توانست درست صحبت کند.ثناث از این که آرتام را اینگونه میدید وحشت کرد.و با استرس پرسید:
_چه شده آرتام که انقدر پریشانی.
آرتام هنوز هم نفس نفس می زد.حالا ویسپار هم کنار ثناث ایستاده بود.
آرتام دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
_سرورم کنراشی ها وارد کشور شده اند و سه شهر مرزی را گرفته اند.کارن فرمانده ی قوای خودی عقب نشینی کرده و در نامه ای درخواست نیروی کمکی میکند.
ویسپار سری تکان داد.ثناث دوباره شروع کرد به راه رفتن.این بار توانسته بود ترسش را به خوبی پنهان کند.رو به روی ویسپار ایستاد و گفت:
_برخیز سپهدار گره ی این نبرد هم باید به دستان تو باز شود!