تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 5 اولاول 12345
نمايش نتايج 41 به 46 از 46

نام تاپيک: رمان بی ستاره ( مریم ریاحی )

  1. #41
    داره خودمونی میشه LoveStan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    عشق
    پست ها
    46

    پيش فرض

    فصل چهل و دوم

    بچه ها هنوز در خانه ي طاها هستند... من هم در اشپزخانه مشغول پخت و پز... با يك دنيا دلهره و انديشه ام...يك لحظه به ياد پيرزن مي افتم... وبا خود مي گويم : حتما الن توي راهه... خدا كنه به سلامت بره وبرگرده... خدا كنه بهش خوش بگذره...
    در افكارم غوطه ورم كه در باز مي شود ماهان روبرويم ايستاده... نفسم به شماره مي افتد از حالت نگاهش مي ترسم... حتما امده تا انتقام رفتارم با عشرت جون را بگيرد... وحشت زده قدمي به عقب بر مي دارم...
    زير لب مي گويد :مي كشمت بي پدر و مادر... برو از خونه ي من بيرون... بچه ها كجان ؟ و من از ته دل فرياد مي زنم و طاها را به كمك مي طلبم...
    به سويم حمله مي كند و مي گويد : چيه ؟ فاسق پيدا كردي !! بچه ها كجان لعنتي
    فرياد مي زنم : خفه شو...
    موهايم را به چنگ مي گيرد و مشت ولگدش را نثارم مي كند...
    طاها فرياد مي زند : ولش كن حرومزاده...
    ماهان با شنيدن اين جمله به سوي او حمله مي كند... و فرياد مي زند... مي كشمتون... بچه هاي من كجانزجه هاي من بي فايده است... جيغ مي زنم... به سوي چراغ گرد سوزي مي روم كه سالهاست يادگار دارم... هميشه نفت داشته است و من هميشه ان را برق مي اندازم...
    سرش را بر مي دارم و فرياد مي زنم : ماهان به خدا خودم ونفتي مي كنم و خودم و اتيش مي زنم اگر دست از سر من و بچه هايم بر نداري !!
    مي گويد : زر زيادي نزن... از بچه مچه خبري نيست وقتي با لگد بيرونت كردم مي فهمي...
    جيغ مي زنم و مي گويم : خودم و اتيش مي زنم...
    طاها فرياد مي كشد : ستاره بس كن...
    و ماهان با پوزخندش مي گويد: جرات نداري بدبخت ترسو بي پدر و مادر اگه راست مي گي بريز روي خودت ببينم...
    سراپايم به لرزش افتاده... حس انتقام جويي از ماهان مرا به جنون انداخته... مي خواهم اخرش را به او نشان دهم تا دست از بچه هايم بكشد... نفت را روي شلوارم مي ريزم...
    طاها زجه مي زند : ستاره بس كن...
    ماهان جلوي او را گرفته... و نمي گذارد مانع من بشود !!
    با شلوار نفتي جلوي ماهان ي ايستم... فرياد هاي طاها را نمي شنوم... فقط چشم هاي خوني ماهان را مي بينم كه وق زده به تماشايم ايستاده اند !! كبريت را مي كشم... روشن نمي شود... دستم چنان مي لرزد كه لرزش را مي بينم... كبريت بعدي را مي كشم... روشن نمي شود... ماهان در انتظار است و طاها در تقلا كه از دست هاي او رهايي يابد...
    كبريت را به زمين مي كوبم ومي گويم : لعنتي...
    ماهان طاها را به بيرون هل مي دهد... فندكش را روشن مي كند و سوي من پرت مي كند... ومن ناگهان اسير شعله هاي اتش مي شوم اتش از شلوارم بالا ي كشد و من جيغ مي زنم... ماهان پا به فرار مي گذارد و طاها هراسان در پي چيزي است تا اتش را خاموش كند... با دستهايم صورتم رامي پوشانم تا كور نشوم شعله هاي اتش بالا مي كشند و صورتم را داغ كرده... هرم اتش دستهايم را ذوب مي كند... و من جيغ مي كشم... ومن هراسان اينطرف و انطرف ميدوم...
    بيايد... بيايد تماشا... امشب ستاره اتش مي زنند ! بوي كباب مي ايد... امشب ستاره كباب داريم... بياييد بياييد تماشا امشب ستاره خود شهاب شده است بيايد تماشا... امشب عشق را به اتش مي كشند...
    امشب ستاره مي سوزد...
    صداي جيغم را مي شنوم و صداي جيغ بچه هايم بره هايم را كه مي گويند : مامان ستاره مامان ستاره و صداي طاها كه دنبالم مي دود و مي گويد : ستاره ندو... ستاره ندو
    مي خواهم از اتش فرار كنم اما اتشبه من چسبيده !!
    توي راه پله ها مي ايم و طاها با پتوي بزرگي خودش را به من مي رساند... سرم گيج مي رود... صداي گريه بره ها را مي شنوم... و ديگر هيچ !!


  2. این کاربر از LoveStan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #42
    داره خودمونی میشه LoveStan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    عشق
    پست ها
    46

    پيش فرض

    به سختي چشم هايم را باز مي كنم... حس مي كنم سالهاست كه در خوابم... بدنم خشكيده و نمي توانم دست و پايم را تكان دهم... به زحمت نگاهي به اطرافم مي اندازم... ظرف محتوي سرم حكايت از اسارت در بيمارستان مي كند... به ياد بره هايم مي افتم... خدايا... حس مي كنم سالهاست از انها بي خبرم... با زجه مي گويم : يحيي و زهرا... خانمي با لباس سفيد كنارم ظاهر مي شود و مي گويد : بلاخره بيدار شدي خانم خوشگله ؟!
    با زجه مي گويم : بچه هام...بچه هام...
    مي گويد : خب خب... ساكت باش... سعي نكندست و پات رو تكون بدي... الان همراهت رو صدا مي كنم تا هر چي مي خواي ازش بپرسي... درد همه جايم را فلج كرده... استخوان هايم منفجر مي شوند... اما دلهره ي بچه ها امانم را بريده... نگاه مخملي طاها را مي بينم كه نگران وهيجان زده مي گويد: ستاره... ستاره...به هوش اومدي ستاره جان خوبي؟!...
    زجه مي زنم : طاها... بچه هام كجان ؟!
    طاها با صداي زيبايش كه هميشه ارامم مي كند مي گويد : بچه ها خونه ي دختر خاله ات سوسن خانم هستند... نگران نباش...
    سوسن كنار طاها ظاهر مي شود... از چشم هاي مهربانش گلوله هاي اشك سرازيرند... با گريه مي گويد : غصه بچه ها رو نخور... با نرگس و علي اند... علي مواظب اونها هست... اگه بيارنت توي بخش مي توني ببينيشون... اينجا اجازه نمي دن...
    مي گويم : نه نه... سوسن جون... نمي خواد بياريشون... مريض مي شن طفلي ها... سوسن چطورند ؟! حالشون خوبه ؟
    سوسن هنوز اشك مي ريزد مي گويد : خوب خوبند... دو روز اول خيلي بهانه مي گرفتند الان هم هر روز مي گيم فردا مامانتون مي ياد... ستاره تو بايد زودتر خوب بشي.
    طاها ساكت كنار ما ايستاده... مي پرسم : چند وقته اينجام...
    سوسن مي گويد : چهار روزه... خدا رو شكر به صورتت اسيبي نرسيده... فقط پاهات و روي دستهات كمي اسيب ديده نمي دانم واقعا اينطور است يا سوسن براي دلخوشكردن من اينطور مي گويد... طاها را نگاه مي كنم و مي پرسم : سوسن راست مي صورتم چيزي نشده ؟
    طاها مي گويد ك به دا هيچي نشده... فقط موهات كمي سوخته ان شالله تا يكي دوروز ديگه منتقلت مي كنن به بخش... اون جا خودم برات اينه مي يارم تا ببيني كه راست مي گم...
    نگاهش مي كم... و مي گويم : تو هميشه راست مي گي... مي دونم كه از دروغ بيزاري او لبخند مي زند...
    امروز مرا به بخش منتقل كرده اند... دلم براي ديدن بچه هايم پر مي زند... قرار شده امروز از پشت پنجره حياط نشانم دهند... تا بچه ها را در حياط بيمارستان ببينم...
    احساس مي كنم روحم اين پنجره را مي شكافد... وبچه ها را در اغوش مي فشارد. خدايا شكر مي گويمت... باورم نمي شد بچه ها را ببينم... انها برايم دست تكان مي دهند... لبخند مي زنم تا ببينند كه خوب خوبم...
    در اين مدت طاها و سوسن بالاي سرم بوده اند... به مامان و بابا چيزي نگفته اند... همينطور به خواهر ها و برادرم به سوسن مي گويم : كار خوبي كردي... نگفتي...
    سوسن مي گويد : ولي لازمه بدونند ستاره !!
    مي گويم : چه لزومي داره... چه كاري از دستشون ساخته است كافيه منو با اين وضعيت ببينند... اون وقت معلوم نيست چه بالايي سرشون مي ياد...
    سوسن باز اشكمي ريزد ومي گويد : اخه چرا ستاره ؟چرا اينكارو كردي ؟ مگه نمي دونستي اون نامرد و عوضيه !!
    از اوردن نام ماهان خودداري مي كند... حتما مي داند كه ياداوري نامش هم زجر كشم مي كند... اما دلم مي خواهد بدانم ماهان چه كرده است...
    مي پرسم : سوسن... ماهان و ديدي ؟!
    با نفرت مي گويد : اره... كثافت نامرد رو ديدم... طاها براش پليس برده... دستگيرش كرده اند !! فعلا داره اب خنك مي خوره... تا تو مرخص بشي... ببينم چيكار مي تونيم بكنيم...
    مامانش صد دفعه به من تلفن كرده... كلي گريه و زاري كرده... هر روز داره حالت رو مي پرسه...
    طاها زير لب مي گويد : اشكتمساح !!
    دلم خنك مي شود... از طاها ممنونم كه به پليس اطلاع داده... ماهان نبايد رها شود...
    پاهايم هنوز باند پيچي اند و عذابم مي دهند... سه هفته است كه در بيمارستانم... خجالت مي كشم بپرسم خرج بيمارستان را چه كسي مي دهد !!
    حوصله ام اينجا سر مي رود... دلم تنگ ديدن بچه هايم است... خدايا كاري كن مرخصم كنند... از تو خواهش مي كنم...
    طاها با لبي خندان وارد اتاقم مي شود گل هاي تازه را به گلدان مي گذارد و مي گويد : ستاره... مژده بده... مرخص شدي
    نمي دانم از خوشحالي چه كنم... هر چند كه با اين دست وپا كاري هم نمي توانم بكنم...
    مي گويم : طاها توي خونه... كي ازم... منكه نمي تونمهيچ كاري بكنم... بچه ها مي ترسن.
    طاها مي گويد: نگران هيچ چيز نباش... بچه ها رو اماده كردم اون ها همينكه تو رو ببينند براشون كافيه... ستاره... برات پرستار گرفتم... شبنه روزي !!
    مي گويم : طاها آ خه پولش...
    مي گويد :‌حرف نباشه !!
    و با لبخندش اخم خنده داري هم به چهره مي دهد... چقدر شبيه كسي است كه نمي دانم كيست !!
    خدايا شكر مي گويمت كه طاها را دارم... حالا ديگر تنها به خوب شدن مي انديشم... هر چند كه شب ها از كابوس اتش جيغ مي زنم و فرياد كنان بيدار مي شوم... دكترها مي گويند تا مدتي طبيعي است به زمان نياز دارم براب فراموش كردن ان لحظه ها !!
    يكماه از ان روز لعنتي گذشته... مي توانم كمي راه بروم... باند دستهايم را برداشته اند... روي دست هايم به طرز چندش اوري سرخ و پوسته پوسته شده است... پرستار مهرباني به نام مريم دارم كه خودش هم مثل نامش زيبا و دلنشين است... لحظه اي رهايم نمي كند... حتي برايمكتاب مي خواند... و به جاي من مي نويسد !! طاها هم به بهانه هاي مختلف خانه ما را رها نمي كند هر لحظه چيزي مي اورد... و گاهي صداي زيبايش سكوت وحشتناك خانه را مي گيرد... با صداي زيبايش اوازي مي خواند و با صداي سازش نويد زندگي دوباره را برايمان سر مي دهد... هنوز اما ترسي در وجودم نشسته...
    اگر ورم دستهايم بهتر شود... شايد بتوانم چيزي بنويسم...
    زهرا را براي پيش دبستاني ثبت نام نكردم...
    طاها مي گويد ك هر روز خودم يك چيزي بهشياد مي دم...
    يحييگاه به جايي خيره مي ماند... دوست دارم بدانم چه چيزي در فكر كوچكاوست ؟!! دلم مي خواهد زودتر از اين رخوت و اين بستر بيرون بيايم... هر دو روز يكبار طاها مرا به بيمارستان مي برد تا زخم ها را پانسمان كنند...
    ساعتي پيش مريم به خانه اش رفت و حالا من و بچه هايم تنها هستيم... تلفن زنگ مي زند... زهرا گوشي را برايم مي اورد...
    مي گويم: ‌بله...
    صداي عشرت جون خش دار تر از هميشه ازارم مي دهد... مي گويد : سلام... ستاره... خوبي ؟!
    حرفي نمي زنم... بغض گلويم را سيخ مي زند... من چه حرفي با او دارم... او چه مي خواهد بگويد ؟!
    عشرت جون: ستاره... ترو خدا حرف بزن... ستاره...
    به زحمت مي گويم : چيكار دارين؟
    مي گويد :‌ستاره جان تو رو به جون پدر و مادرت قسمت مي دم تكليف بچه منو روشن كن... اين پسر طاقت نمي ياره اينطوري بلاتكليف بمونه...
    مي گويد : به خدا از هول روز دادگاه خواب و خوراك نداره !!
    مي گويم :‌اين همه ترسو بوده و من خبر نداشتم !!
    مي گويد : ستاره به خدا جونمون به لبمون رسيده... رضايت بده...
    مي گويم :توي دادگاه درباره اش حرف مي زنيم

  4. #43
    داره خودمونی میشه LoveStan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    عشق
    پست ها
    46

    پيش فرض

    گوشي را قطع مي كنم...
    به زهرا مي گويم سيم را از توي پريز بيرون بكشد...
    پانزدهم اذر است...با كوشش هاي طاها بلاخره روز جدايي من و ماهان هم رسيد... ديه برايش بريدند... قابل توجه بود ! اما من ان را بخشيدم تا بتوانم سرپرستي بچه ها را برعهده بگيرم... ماهان از خدا خواسته بود... او قبول كرد نيمي از مهريه ام را بپردازد تا همه يز تمام شود... براي اخرين بار نگاهش مي كنم... نگاه بر نگاه مردي كه نوجواني ام را گرفته است جواني ام را گرفته است... اشتياق زندگي را از من گرفته برايم فقط حقارت هديه اورده است.
    غرورم را گرفته است... به روح و به جسم زخم زده است و حالا فارغ از همه چيز بچه ها را به من سپرده... و اغوشش باز است براي پذيرش زني ديگر... عشقي ديگر... و شايد بچه هايي ديگر !!!
    نمي دانم به او چه بايد بگويم... اوكه تمام ان هفت سال نشنيد حالا چه بگويم !؟!
    دستكش هايم را به ارامي در مي اورم... دستهاي سوخته ام را جلوي چشم هايش مي گيرم و مي گويم : حاصل زندگي مشتركمون !!
    نگاه به دست هاي من مي كند و چندشش مي شود... سرش را پايين مي اندازد و زير لب مي گويد : تقصير خودت بود !!
    مي گويم : مي دونم... من عادت كرده ام هميشه مقصر باشم !!!اگر به جز اين مي گفتي تعجب مي كردم !!
    براي اخرين بار نگاهش مي كنم... هنوز نمي دانم چرا !؟!ان همه نفرت او از من چگونه امده ؟! و چرا امد ؟ من به كدامين گناه اينطور قصاص شدم !!‌هنوز خيلي چيز ها را نمي دانم!! ونمي پرسم !! مانند هزاران ستاره ي ديگر !!
    ماهان راتنها مي گذارم... نگاه پر از نفرت عشرت جون را تنها مي گذارم نگاه حسرت الود فرزاد را تنها مي گذارم... نگاه شرر بار فتانه را تنها مي گذارم و در انتها... مهناز را مي بينم... قرباني ديگر كه خود از اينده اشبي خبر است !!‌ مثل زن اول و دوم دايي مجيد... مثل هزاران ستاره ي بي ستاره ي ديگر !!!‌دلم برايش مي سوزد... فقط نگاهش مي كنم... مي دان ارثيه خوبي به او رسيده... و همه توجه خانواده ي ماهان به او... به همين خاطر است !!
    رو به اومي گويم : دعا كن ثروتت هيچوقت تموم نشه... و ماهان هميشه محتاجت باشه !!
    طاها مي خواهد هر چه زودتر مرا از حلقه ي اتش كينه ي انها بيرون بكشد... مي گويد : ستاره... بريم...
    اهسته قدم بر مي دارم و در دل مي گويم : خدا جواب همه اتون رو مي ده مطمينم !!
    دي ماه است... كنار شومينه كز كرده ام و مي نويسم... طاها مثل ماموروظيفه شناسي هر شب نوشته هايم را تحويل مي گيرد !! براي همين روزها تا فرصتي مي يابم مي نويسم... صداي جيغ و شيون به گوشم تيز مي كنم !! و صداي گوشخراش ديگري از جا بلند مي شوم... چيزي در دلم هوار مي شود... خداي من ! پيرزن... !! پله ها را چند تا يكي پايين مي روم... كفش ها و پوتين هاي زيبايي پشت در نشسته اند حالا مي دانم كه حدسم درست است... پيرزن هيچگاه ميهماني نداشت !! و حالا اين همه كفش !!
    حالم خراب است همان جا پشت در خانه اش روي پله ها مي نشينم... شب قبل وقتي چند جفت كفش پشت در خانه اش ديدم... خوشحال شدم كه بعد از مدتها مهمان دارد... و امروز مي داتن كه ميهمان ها چرا امده بودند !!!
    خانه ي پيرزن چند روزي است شلوغ است... حالا اونيست... و باد سرد به خانه اش هجوم اورده... درها و پنجره هاي خانه اش را به لرزه انداخته.. اما او ديگر از هجوم هيچ بادي نخواهد ترسيد... او ديگر هيچوقت تنها نخواهد ماند !!
    سهراب چه خوب مي گويد : واگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت...
    سرما از تيره ي پشتم عبور مي كند... و به لرزه مي اندازدم... دندان هايم به هم مي خورند... اين چند روز اشك هايم بي بهانه مي ريختند و مي امدند... و من از هجوم اشك ها وحشتي نداشتم.
    ديگر پشت پنجره ام از هجوم قمري ها انباشته است... و من هر روز به ياد پيرزن مشتي ارزن اضافه مي ريزم...
    حس مي كنم خوشبخت هستم... همين كه بچه هايم كنارم هستند خوشبختم... به مامان هر روز زنگ مي زنم... واو فكر مي كند... من همان ستاره ي چند ماه پيشم !! نمي دانم چگونه مي توانم او را ببينم واو دستها و پاهايم را ببيند !! او هنوز مي پرسد : دخترم... با ماهان خوشبختي ؟!
    و من هنوز مي گويم : بله مامان... ماهان مرد خوبيه !!
    و با خود مي انديشم چند هزار ستاره ي ديگر به مادرشان دروغ مي گويند ؟! حالا به مزاياي زندگي هاي جديد و ديدارهاي سالانه پي مي برم !!! اگر مثل قديم ها كه مامان تعريف مي كند قرار بود يك روز در ميان فاميل را ببينم الان همه از حال و روزم خبر داشتند !!
    طاها يككتابخانه برايم خريده... پر از كتاب... او هر روز با يك كتاب جديد به ديدنم مي ايد... ما هنوز دم در خانه روي پله ها مي نشينيم و حرف مي زنيم... همه خريد هايم با طاهاست... يحيي را او به سلماني مي برد !!... و براي زهرا عروسك مي خرد...اوست كه به دردهاي تمام نشدني من گوش مي سپارد... واوست كه برايم اواز مي خواند... و با خط زيبايش شعرهايم را مي نويسد و به در و ديوار خانه اشمي كوبد... حس مي كنم با او هيچ غمي نخواهم داشت... نگاه مهربانش... ارامش دهنده ي روح وجسم من است و چقدر عاشقانه است... و چقدر لطيف است... و چه همدم خوبي است اين طاها...
    سوسن مي گويد : ستاره بايد زودتر عقد بكيد... اينطوري كه نمي شه...
    مي گويم : اره... طاها به خانواده اش گفته... قراره اونها بيان صحبت كنند...
    مثل روز خواستگاري ماهان... نه... مثل ان روز هيجان زده نيستم... اما هيجان زده ام... طاها برايم دستكش هاي توري خريده... لباس عوض مي كنم وچاي دم مي كنم... ساعت از وقت قرار مي گذرد... هيچ كس نمي ايد... در اين چند ساعت جزيياز پنجره شده بودم... همان جا به پنجره چسبيده بودم و انتظار مي كشيدم... و از خودم متنفرم... ارايشم را پاك مي كنم... لباس هايم را عوض مي كنم و به سوسن كه در انتظار است زنگ مي زنم...
    سوسن مثل هميشه همه چيز را به طنز مي كشد تا بخندم...
    من اما درونم خالي است ... خنده ام نمي ايد !!
    كسي چند ضربه به در مي زند... با عجله از سوسن خداحافظي مي كنم زهرا در را باز مي كند... زني سفيد پوست با قدي متوسط پشت در ايستاده ميان سال است... موهايش كوتاه و رنگ شده اند... ارايش ملايمي بر چهره دارد... لبخند روي لبش ماسيده...
    سلام مي كنم... او بعد از چند ثانيه مي گويد : سلام دخترم... ستاره اي ديگه ؟!
    مي خندم و مي گويم : بله...
    منتظر نمي شود داخل خانه مي ايد وبا دقت در را پشت سرش مي بندد... با بچه ها خوش و بش ميكند... حدس مي زدم كه مادر طاها باشد... اما هنوز خودش را معرفي نكرده !! عارفش مي كنم تا بنشيند... واو با طمانينه مي نشيند... لبخد روي لب هاي ماسيده اش رهايش نمي كند.
    بچه ها با حيرت نگاهش مي كنند وكنارش مي نشينند... طفلكي ها از بس كسي را نمي بينند تا چشمشان به غريبه اي مي افتد مي خواهند باب دوستي را بگشايند !! لبخد زنان به زن خيره شده اند... و سوال هايش را با دقت جواب مي دهند... رو به انها مي گويم : بچه ها بريد برنامه ي كودك تماشا كنيد... مهمونمون رو اذيت نكنيد.
    خانم ميهمان مي خندد و مي گويد : ماشاء الله بچه هات هم مثل خودن خوشگل و شيرينند... !! هنوز نگاهم مي كند و مي گويد : ... من... مادر طاها هستم...
    سري تكان مي دهم و لبخند مي زنم ومي گويم : خوش اومدين... و مي روم كه برايش لوازم پذيرايي را مهيا كنم !! با ظرف شيريني و دو فنجان چاي بر مي گردم وكنارش مي نشينم... يك جوايي از او خجالت مي كشم !!!
    نگاه هايش به من كش دار و طولاني است... عاقبت مي گويد : خوبي دخترم ؟
    مي گويم : بله... مرسي... وسعي دارم دست هايم را طوري نگه دارم كه رويشان را نبيند... انگار متوجه مي شود... نگاه از دست هايم مي گيرد و مي گويد : ديگه... از شوهرت خبري چيزي نشده...
    با حيرت نگاهش ميكنم طوري حرف مي زند كه پيداست همه چيز را درباره ي من مي داند...
    مي گويم : نه...
    مي گويد: حتي براي ديدن بچه هات نيومده !!
    مي گويم: فعلا كه اخه تازه جدا شده ايم... فكر مي كنم الن سرش شلوغ تر از اين حرفاست گويا قراره ازدواج كنه...
    مادر طاها لب به دندان مي گزد و مي گويد :به اين زودي ؟ پس حتما كسي رو زير نظر داشته !!
    از ادامه ي اين بحث لذتي نمي برم... دوباره دست و پايم به سوزش افتاده اند... خدايا چرا اين زن ها اينقدر به مسايل خاله زنكي علاقه مندند !! ديگر جوابي نمي دهم تا بفهمد دوست ندارم در اين مورد حرف بزنم... واو ادامه مي دهد : خب دخترم... حالا مي خواي چيكار كني ؟
    باز هم نگاهم حيرت زده است... انگار او نمي داند اصلا براي چه به خانه ي من امده است !! به زحمت در برابر نگاه منتظرش مي گويم : يعني چي مي خوام چكار كنم ؟! منظورتون چيه ؟!
    قري به سر و گردن مي دهد و مي گويد : خب منظورم براي اينده ته !!
    حس خوبي ندارم... از همان ابتدا كه او را ديدم... حس خوبي نداشتم...
    نگاههايش برايم نامفهوم است... كلامش هم !!... مي دانم كه قصدش خواستگاري از من براي طاها نيست !! مي دانم كه به منظور ديگري پيش من نشسته... صداي قلبم كه مي گويد كه بايد منتظر شنيدن جملات غافلگير كننده اي باشم... !!
    دوست ندارم حس كند به خاطر اينكه مي خواهم همسر پسرش بشوم مراعاتش را مي كنم... زندگي با ماهان از من ادم كم تحمل و عصبي ساخته... بايد خودم را كنترل كنم تا ببينم منظورش چيست !!
    مي گويم : ميشه واضح تر صحبت كنيد !! اگر چيزي هست كه مي خواهيد من بدونم... خب بگين !!
    اب دهانش را قورت مي دهد... چايي را بر مي دارد و كمي مي چشد... بعد لبخند پر معنايي مي زند و مي گويد : ماشاءالله دانايي ! خوشم اومد !!
    از تعريفش خوشم نمي ايد... دلم هزار اشوب را در بر دارد و اين اشوب لحظه به لحظه بي حال ترم مي كند... دلم مي خواهد فرياد بزنم... زود باش حرفت رو بزن لعنتي !!
    واي خيلي بد شده ام... چرا اينقدر زود از كوره در مي روم ؟! چرا اينقدر كم تحمل شده ام...
    واو مي گويد : ببين ستاره خانم... تو ماشاء الله خوشگل و جووني...
    نبايد غصه از دست رفتن زندگي قبليت رو بخوري بايد به فكر زندگي بعدي ات باشي... تو هنوز يلي جووني !! مطمئنم اراده كني يك شوهر خوب و خوشگل مثل خودت مي توني گير بياري !!!
    حرفهايش بو دار و ازار دهنده است... حس خوبي ندارم...
    او ادامه مي دهد : خيلي وقته كه طاها از تو برام گفته... من تقريبا همه چيز رو درباره ي تو مي دونم... و مي دونم كه با طاها چه تصميميي گرفتيد !!... دخترم... راستش خيلي برام مشكله كه اينو بگم اما... خب... مجبورم... !! من مي دونم كه طاها خيلي دوستت داره... اما مي دونم كه تو طاها به درد هم نمي خورين !! خودت يكنگاهي به بچه هات بنداز !! فرق خودت و طاها را اينطوري شايد بهتر بفهمي... طاهاي من هنوز بچه است... تا به حال ياد دختري توي دلش نبوده... تا به حال عكس دختري تو لوازمش نبوده !! در حاليكه تو يك زندگي داشتي شوهر داشتي ودو تا بچه داري ... !!
    تو هرگز نبايد... به خودت اجازه مي دادي كه حتي به ازدواج با طاها فكر بكني !!... خودت رو بزار به جاي من... من براي پسر ته تغاري ام ارزوهاي زيادي دارم... راستش دختر خواهرم رو از بچگي براي طاها زير نظر داشتم... اون هم طاها رو دوست داره... به علاقه ي طاها نسبت به خودن زياد مطمين نباش... طاها بچه عاطفي و مهربونيه... از بچگي خمين طوري بوده... خب معلومه توي اون شرايطي كه تو داشتي هر كسي هم جاي طاها بود حتما كمكت مي كرد... مطمين هستم اين علاقه اي كه بين تو و طاها بوجود اومده... فقط به دليل شرايطيه كه تو در گيرش بودي !! تو فكر مي كني اگر با طاها ازدواج كني... چه بلايي سر بچه هات مي ياد؟! بلاخره طاها هنوز ازدواجنكرده وبچه مي خواد !! اگر بچه ي خودش به دنيا بياد... فكر مي كني بازم حاضر باشه بچه هاي تو رو نگه داره ؟!!
    از همه ي اينها كه بگذريم... سوختگي دست و پاهات هم ودش مسئله است !!.. خدا اين روز رو براي هيچ جووني نياره... ولي حالا مادر جون اين بلا سر تو اومده... شايد حكمتي تو كار بوده !! اما خب.. پسر جوون من كه گناهي نداره... يك عمر بايد دست و پاي سوخته ي تو رو تحمل كنه ؟! به خدا... براي خودت مي گم... چند وقت بعد از ازدواج با تو مي فهمه كه عجب كار احمقانه اي كرده... اونوقته كه چشمش مي ره پي ناموس مردم...كه خدا اون روز رو نياره !!
    او مي گويد و مي گويد ... و من از درون لحظه به لحظه خالي مي شوم... سلول به سلول از درون مي ميرم... و نفس نفس مي زنم... خدايا چرا اين زنيكه نمي رود پي كارش؟!!... نمي توانم بيش از اين تاب بياورم واشك ها را زنداني كنم... قلبم مي سوزد خدايا... چرا او نمي رود...
    صدايش در گوشم دنگ دنگ مي كند : دخترم... به خدا خودم كمكت مي كنم... اينجا رو كه نخريدي... اجاره ايه...جات رو عوض كن بزار حال وهواي طاها هم عوض بشه دختر مردم چشم به راه طاهاست... تو نبايد خودتو با طاها يكي كني... شماها واقعا با هم فرق مي كنيد... طاها مي گه نماز مي خوني... اهل خدا و پيغمبري پس تو رو قسمت مي دم به همون خدايي كه مي پرستي و اطاعتش مي كني... از زندگي پسر من برو بيرون... ترو خدا اينده اش روخراب نكن...
    حالا به التماس افتاده... قطره اشكي چاشني پن نامه عريض و طويلش مي شود... دماغش را بالا مي كشد و با التماس نگاهم مي كند...
    مي خواهد تاثير سخنراني اش را در من ببيند و من ديگر حسي ندارم...

  5. #44
    داره خودمونی میشه LoveStan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    عشق
    پست ها
    46

    پيش فرض

    ديگر روحي ندارم... ديگر جاني ندارم در سكوت چشمان شيشه ايم را به او مي دوزم... مي دانم كه حالا در ته نگاه من هيچچيز نيست... هيچ روزنه يا درخششي هر چند كوچك نيست كه بشود حسي از ان فهميد...
    به زور لب باز مي كنم و مي گويم : ديگه بريد...
    از جا بلند مي شوم... گويي در خواب راه مي روم... در را مي گشايم و نگاه سرد و شيشه ايم را بدرقه ي راهش مي كنم... انگار مسخ شده در برابر نگاه بي جانم... بي هيچ حرفي از جا بلند مي شود... ترسيده نگاهم مي كند... و با دستپاچگي بيرون مي رود در را اهسته پشت سرم مي بندم...
    به اندازه ي كوهي سنگينم... تحمل وزن خودم را هم ندارم... روي زمين دراز مي كشم... نگاهم به سقف دوخته شده... قرار است پاره اي از وجودم را كه حالا چراغي در مسير اينده ام شده... از من بگيرند... طاها !! چه لطافت مانوسي دارد اين نام... هجوم اشك ها و راه گرفتن به سوي گوشم را مانع نمي شوم...
    نمي دانم مهرش را مي توانم همراه اشك ها از دلم بيرون بريزم... ؟!! چرا زمان دلخوشي ها اينقدر كوتاه است؟!...
    دو روز است كه دور از چشم طاها در منطقه اي ديگر بنگاهها را اميد پيدا كردن خانه اي با شرايط مناسب جستجو مي كنم...
    حالا از نگاههاي پر معناي بنگاهيان... و حرف هاي نااميد كننده شان در باب تنهايي ام... چيزي نمي گويم !!!
    دو شبي كه گذشت حتي براي لحظه اي خواب به چشمانم نيامد... هراسي هولناك پنجه بر قلبم مي اندازد... تا به حال اميدم تنها به طاها بود... از حالا به بعد چه كنم؟! صدبار تصميم گرفته ام... با مامان حرف بزنم... و به ياد بيماري قلبش مي افتم... پشيمان مي شوم... مي خواهم به سامان بگويم... سيما جلوي چشم ظاهر مي شود... مي دانم كه نمي گذارد سامان براي من قدمي بردارد !! تنها حرفم بر زبان ها مي افتد... پس پشيمان مي شوم... به راحله و مهتاب هم اصلا فكر نمي كنم... حتي نمي توانم يك شب به منزلشان بروم... و بمانم چه برسد به ان كلمه بخواهم براي اينده ام روي كمك انها حساب كنم... طفلكي ها اختيارشان دست پسر مردم است !! وضو مي گيرم... سجاده ام را پهن مي كنم... ميدانم بي موقع است و هنوز اذان ظهر را نداده اند... اما بايد با خدايم خلوت كنم... من نيازمند دست هاي ياريگر خدا هستم...
    مي گويم : خدايا... من به طاها نياز دارم... اما نمي خواهم اينده ي اون تباه بشه... مادرش راست مي گفت من همه ي حرفاش رو قبول دارم تو خودت كاري بكن بتونم جايي پيدا كنم... و بي سر و صدا از اينجا برم... قرانم را باز مي كنم... و مي خوانم مي خوانم تا حس كردن اميد... مي خوانم تا دريچه ي نور... مي خوانم تا ترميم سلول هاي مرده... مي خوانم تا جان دوباره... و نيرويي تازه... و صداي زنگ تلفن...
    گوشي را بر مي دارم... صداي جا افتاده ي مردي است كه مي گويد : خانم نور ايين ؟!
    مي گويم : بفرماييد...
    مي گويد : از دفتر املاك مزاحمتون مي شم با شرايطي كه شما خواسته بودين يك جايي پيدا شده... مي تونيد بيايد براي ديدن ...؟ با خوشحالي مي گويم... بله بله... الان مي يام بچه ها را به سرعت ماده مي كنم... و راه مي افتم... خانه ي دو طبقه ي قديمي است... طبقه ي اولش صاحبخانه است او هم پيرزني تنهاست... كه بچه هايش برايش پرستار گرفته اند... مي گويد : ... بالا را براي در اومدن از تنهايي اجاره مي دم
    از اين كه فقط يك زن است خوشحال مي شوم... به پنجره اش نگاه مي كنم... با اينكه به بلندي خانه ي فعلي ام نيستاما باز جاي شكر دارد... باز اسمان پيداست !!
    قرار داد مي نويسيم وامضا ء مي كنم... حس ترسي عميق همراهم است... اما انگار قدرتي هم در برابر اين ترس پيدا كرده امكه هر لحظه مقاومتم را زيادتر از پيش مي كند... به خانه مي ايم... به مادر طاها زنگ مي زنم... شماره اش را گذاشته تا از تصميم خودم مطلعش كنم... به او مي گويم : فردا... طاها را به بهانه اي بكشيد خونه ي خودتون !! من ميرم...
    صداي قربان صدقه اش عذابم مي دهد... با خود مي گويم : اگه يحيي بزرگ بشه... هر كسي رو كه دوست داره براش مي گيرم... و قطع مي كنم...
    امشب خيلي كار دارم... همه ي خرده ريزها را جمع مي كنم... به صاحب خانه ام زنگ مي زنم تا مطمين شوم فردا صبح پول پيشم را مي اورد...
    خوبي خانه ي جديد اين است كه اجاره ندارد... رهن كامل است
    امشب براي اخرين بار طاها را مي بينم...
    احساس بكر و پر جوش و خروش عشقش از نگاه زلالش پيداست...
    قرار بود تكيه گاهم باشد... قرار بود من شعر بگويم واو با خط زيبايش بنويسد !! قرار بود برايم تا دير وقت برايم گيتار بزند و با صداي زيبايش به خواب بروم... قرار بود شعرهايم را چاپ كند !! با جلدي به رنگ بنفش... قرار بود بازيگر نقش پدر براي يحيي و زهرا باشد... اما... قرار گذاشته اند ما از هم جدا بمانيم... و طاها اين را نمي داند !!
    او حرف مي زند و من فقط نگاهش مي كنم... مي دانم كه ديگر نبايد او را ببينم... و چقدر دلتنگ مي شوم... اگر او را نبينم... همين حالا هم دلم برايش تنگ مي شود...
    روي پله ها نشسته است وهنوز از شعر جديد من حرف مي زند... بعد با خنده مي گويد : ستاره... اگر تا اخر اين هفته عقد نكنيم... فكر كنم من روي اين پله ها ديگه از سرما قنديل ببندم !!
    هر دو مي خنديم... در دل مي گويم : عزيز دلم تو ديگه از فردا شب مجبور نيستي توي پله ها بشيني...كه قنديل ببندي !!
    در دلم براي هميشه با او خداحافظي مي كنم در حاليكه هنوز نمي دانم او مرا به ياد چه كسي مي اندازد !!
    چه كسي واقعا غم تنهايي را حس كرده... خيلي سخت است... هيچ كلمه يا جمله اي را پيدا نمي كنم كه بتواند عمق سختي تنهايي را به تصوير بكشد... فقط اين را مي دانم كه بايد خدا كمكم كند... چهار روز است كه در اين خانه ي جديد ساكن شده ايم... با اينكه براي جا به جا كردن اثاثيه كسي كمكم نبود اما زياد خسته نيستم... بچه ها حسابي خوش گذرانده اند... با هر وسيله اي كه از كمد يا انباري بيرون امد بازي كردند....
    اينجا هم سعي دارند به من كمك كنند... اما گاهي حوصله ام از حرف زدن هاي زيادشان سر مي رود... هنوز غمگينم...جدايي از ماهان برايم اينقدر سخت نبود... يعني در واقع اصلا سخت نبود... زيرا تكيه گاهي چون طاها در همهي لحظات كنارم بود... اما حالا احساس مي كنم پير شده ام... كتاب هايش و خط زيبايش به اتش مي كشدم... و نمي توانم تاب بياورم... هق هق گريه هايم بچه ها را مي ترساند... اما به خدا تحمل من تمام است... به خدا تمام است... خوب گريه هايم را مي كنم...
    زهرا با خوشحالي مي گويد : مامان... طاها !!
    بچه هايم همه را به شكل طاهاي مهربانشان مي بينند... نگاه مي كنمتا ببينم چهكسي را مي گويند... ميان مجله هايم... عكس بازيگري است كه شبيه طاهاست... زهرا راست مي گويد... او شبيه طاهاست.
    به عكس خيره مي شوم و طاها را مي بينم كه لبخند مي زند و مي گويد : شعرها تو چاپ كردم...
    زمستان است و هوا بسيار سرد پرستار صاحب خانه ازدواج كرده و يك ماه است كه من پرستارش را بر عهده گرفته ام... بايد محمل درامدي مي داشتم... و حالا دارم... و خوش حالم... امروز اولين حقوقم را مي گيرم... دست بچه ها را مي گيرم و به كتاب فروشي مي رويم... اين كتاب فروشي را خيلي دوست دارم... مي توانم مدتها كتاب هايش را جستجو كنم هيچكي مزاحم نمي شود هيچكس با ديدنم نمي گويد : بفرماييد !!
    فروشنده هاي دختر... احاطه ام نمي كنند... صاحب فروشگاه خودش مرد با شخصيت و با سوادي است... گاه راهنمايي ام مي كند كدام كتاب را انتخاب كنم...
    كتابي با رنگ بنفش جلدش توجهم را جلب مي كند... ان را بيرون مي كشم ونگاهش مي كنم... چند بار بلند نام كتاب و نويسنده را مي خوانم...
    بي ستاره... اثر : ستاره ي نور آيين
    خدي من اشتباه نمي كنم... طاها بلاخره كار خودش رو كرد!!
    با هيجان و لرزه ي فراوان شعرها را از نظر مي گذرانم... اشك ها مي غلطند وپايين مي ايند... پول كتاب را مي دهم... كتاب خودم !
    هنوز باورم نمي شود... دم در كتاب فروشي مي نشينم و در ميان خنده و گريه كتاب را ورق مي زنم... انگار مي خوام از ميان نوشته هايم طاها را بيرون بكشم... دلم هوايش را مي كند... بايد او را ببينم اما هوا بسيار بيرون بكشم... دلم هوايش را مي كند... بايد او را ببينم اما هوا بسيار سرد است... بهتر است بچه ها را دست سوسن بسپارم...به خانه مي ايم... و با سوسن تماس مي گيرم... جريان كتاب را مي گويم... او هم بسيار خوش حال مي شود... انقدر كه مي گويد : خودم الان مي يام پيشت...
    سوسن امده است... با اژانس به انجا مي روم...سر خيابان پياده مي شوم... قدم زنان پيش مي ايم... در دلم هزاران خانه ي اميد چشمك مي زند... ولوله اي برپاست... از شدت اضطراب دل پيچه دارم... بهمن ماه است وهوا بسياربسيار سرد... موقع سرما اثر سوختگي هايم بيشتر مي سوزد... اما... اهميتي نمي دهم باز با خود مي گويم : عجب هواي سردي !!...
    بهمن... بهمن ماه تولد طاهاست... به فال نيك مي گيرم و با قواي بيشتر قدم بر مي دارم به سر كوچه امان نزديك مي شوم... مي ايستم... نفس نفس مي زنم... دلم مي خواهد بي پروا به سوي خانه بدوم... وزنگش را بزنم...
    از همين حالا دلم گريه مي خواهد... مي خواهم به طاها بگويم : ديگر برايم اهميتي ندارد مادرت از من چه خواسته !! مي خواهم بگويم : مهم نيست اگر ديگران راضي نيستند... مي خواهم از او بپرسم با وجود سوختگي ام... باز مرا دوست دارد ؟! مي خواهم به همه بگويم عامل پيوند من و طاها دست و پا و صورتم نبوده... كه حالا بخواهد از من بگريزد...
    نگاهي به دستهايم مي كنم... ورم كرده اند در اين سرما انگشتهايم را به زور جمع مي كنم... و كتاب را در دستهايم مي فشارم... دوباره چهره مادر طاها را مي بينم كه مرا به همه ي مقدسات قسم داده... تا دست از پسرش بردارم... هزار خانهي اميدم تاريك تاريك مي شود... بي هيچ نور... بي هيچ شهاب... بي هيچ ستاره...
    گوشه اي مي ايستم... به خود مي گويم... كجا ميري ستاره ؟!! پس اون همه زحمت كشيدي خونه ات رو عوض كردي كه چي بشه ؟!
    برف گرفته است... وترديد راه مرا بسته است... به اسمان پر از برف نگاه مي كنم... اسمان زيباست... سرما تيره ي پشتم را مي لرزاند... نگاهي به كتاب مي اندازم بازش مي كنم... و بلند مي خوانم :

  6. #45
    داره خودمونی میشه LoveStan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2011
    محل سكونت
    عشق
    پست ها
    46

    پيش فرض

    من ستاره ام در شبي بي ستاره
    بي ستاره ام در اين... اسمان پر ستاره...
    در شبي سهمگين بي ترانه
    در شبي تيره و بي نشانه
    اشك ها ميهمان ديده ي من
    غصه ها مرهم سينه ي من
    خسته ام از سر دادن آه
    فرسوده گشتم از باقي راه
    اسمان پر ستاره است اما
    بي ستاره مانده ام من

    در اينجا اشك به چشمانم مي نشيند... خدايا من چه كرده ام... طاها را چرا رها كردم ؟... حالا چه بايد بكنم... دوباره دستهايم را مي بينم... اينه هاي دق !!...
    احساس مي كنم... غارت شده ام... جواني ام... زيبايي ام... احساسم... اينده ام... عشقم من غارت شده ام... هيچ كدام را ندارم...
    برف درشت و تند مي بارد... مي خواهم... انقدر در خيابان بمانم... تا برف بنشيند... تا رد پايم... روي برف بماند و من تماشايش كنم...
    دوباره چند قدم بر مي گردم عقب... در خانه را نگاه مي كنم... روحم به سوي طبقه سوم پر مي گشايد... اما پريشان وسر خورده باز مي گردم كوچه خلوت است و بسيار سرد... قمري هاي من هنوز پشت طبقه چهارم خانه نشسته اند... و من دلم مي خواهد براي انها اشك بيزم...
    از كنار مغازه هاي اشنا مي گذرم و نگاه هاي اشنا و حيران را مي بينم... مي دانم چقدر دلشان مي خواهد... سوال پيچم كنند... تا بفهمند كجا رفته ام... چه كرده ام... از كنار بنگاه مي گذرم... كسي صدايم مي كند... خانم نور ايين...
    بنگاه دار است... اقاي خالقي...
    باز مي گردم و مي گويم : سلام ... اقاي خالقي...
    سلام دخترم... چرا نيومدي بقيه پولتو بگيري ؟!... مبلغي را صاحب خانه ي قبلي پيش اقاي خالقي گذاشته بود براي پرداخت قبض ها !!... و قرار بود من باقي اش را از پرداخت قبض ها بگيرم... اما ديگر فراموش كردم...
    اقاي خالقي : بيا دخترم... بيا توي بنگاه... خيس شدي... منم مشتري دارم... بيا بشين تا پولت را بدم
    دوباره بر مي گردم... انقدر سرد است كه دلم مي خواهد... براي يك لحظه هم گرما را حس كنم... در را باز مي كنم وبه داخل مي رود...مردي پشت به ما روي صندلي نشسته... من پشت سر اقاي خالقي داخل مي شوم... و اقاي خالقي در حاليكه به سوي ميزش مي رود و مي گويد : بيا دخترم بيا اينجا نزديك بخاري گرم بشي...
    مي گويم : مرسي... همين جا خوبه... و ناگهان مردي كه روبروي ميز بزرگ اقاي خالقي نشسته... مثل برق گرفته ها... رو به من مي كند... و چشم هاي سياهش... مرا به دام مي اندازد...
    اقاي خالقي حرف مي زند... صدايش مي ايد... اما نمي فهمم چه مي گويد... اينجا جلوي در ايستاده ام... يخ زده از سرما... و غافلگير از نگاه سياه و مخملي طاها !!... از بنگاه بيرون مي ايم...
    نمي دانم طاها براي چه ان جاست... صداي پايش را مي شنوم و صداي اقاي خالقي را كه مي گويد : كجا ؟ اقاي... و بعد صداي گوش نواز طاها كه صدا مي كند : ستاره...
    مي ايستم... برف توي صورتم مي خورد... بر مي گردم و نگاهش مي كنم به كتابي كه در دست دارم... اشاره مي كند و مي پرسد :چطوره ؟
    اشك در چشمانم نشسته و لبخند بر لبم... مي گويم : خيلي خوبه...
    جلوتر مي ايد... اشك چشمان سياهش را پوشانده... مي گويد : رنگ جلدش همون كه مي خواستي شده ؟...
    من هم اشك ريزان مي گويم : اره...
    مي گويد : نزديك بود خونه رو بزارم براي فروش... به موقع اومدي !!
    نگاهي به اسمان مي كنم... برف ها ستاره بارانمان مي كنند... به اسمان لبخند مي زنم... و لبخند خدا را مي بينم.


    پــايـــان

  7. #46
    اگه نباشه جاش خالی می مونه MichaelMoore's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    تــــــــــی وی
    پست ها
    385

    پيش فرض

    کتاب فوق العاده قشنگیه...من هرسه تا کتاب مریم ریاحی رو خوندم...همخونه.بی ستاره و کسی می آید و هر سه تاشو دوست داشتم
    نویسنده فوق العاده ایه که آثارش خیلی رنگ و بوی حقیقت رو میده..رومنس قشنگی توشونه
    بی ستاره رو سه بار با فاصله خوندم خیلی زیبا بود....مرسیLoveStan عزیز که رمانش رو قسمت به قسمت قرار میدی
    Last edited by MichaelMoore; 05-05-2011 at 10:21.

  8. این کاربر از MichaelMoore بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •