درود بر دوستان عزیز !
هم اکـــنون نیازمند یاری سبزتــان هستیم (دعـــا برای دوست عــزیز ALI-17 )
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت چهــــــــلم
--------------------------------------------
مسعود هم به همراه من از خونه خارج شد اما دیگه به عیادت مامان نیومد و به خونه ی خودش رفت.
جلوی درب كه خداحافظی كرد با سردی بی سابقه ایی پاسخش رو دادم...از دستش دلگیر بودم...مسعود در كمتر از24ساعت یعنی درست از دیروز بعدازظهر تا همون موقع به اندازه ی تمام عمر دوستیمون به من فشار عصبی وارد كرده بود...اما چهره ی ناراحت مسعود گویای پشیمونی او بود ولی این احساس او در حال حاضر به درد من نمیخورد...من حالا در شرایطی قرار گرفته بودم كه باید از نظر روحی خودم رو برای آخر همون هفته آماده میكردم...چرا كه جمعه مادر سهیلا برمیگشت!
وقتی سوار ماشین شدم اصلا" نفهمیدم مسیر رو تا بیمارستان چطوری طی كردم!
تمام طول مسیر به این فكر میكردم كه چرا اینقدر چقدر مشكلات با زندگی من گره میخوره!...به این نتیجه رسیدم كه گویا خدا از اینكه من در رنج و عذاب باشم لذت میبره وگرنه چه دلیل دیگه ایی می تونست داشته باشه؟
توی زندگیم همیشه سعی كرده بودم به عناوین مختلف دست دیگران رو بگیرم اما هیچ وقت دست یاریگری رو برای خودم ندیده بودم!
قبول داشتم كه با اتفاق پیش اومده بین خودم و سهیلا شاید بزرگترین گناه زندگیم رو مرتكب شدم اما مستحق اینهمه عذاب نبودم...من كه سهیلا رو نمیخواستم رهاش كنم...من با تمام وجودم دوستش داشتم و طعم عاشقی رو به معنی واقعی داشتم احساس میكردم و با توجه به اینكه سهیلا هم من رو دوست داشت قصد و نیت بدی نسبت بهش نداشتم و در اینكه اون رو به عقد خودم در بیارم مصمم بودم اما حالا در اینكه مادرش با من چه برخوردی خواهد كرد دچار سردرگمی بی اندازه ایی شده بودم كه حدی برای اون نمیشد تصور كرد!
زمانیكه وارد پاركینگ بیمارستان شدم بعد از پارك ماشین با اینكه از وقت ملاقات چند ساعتی گذشته بود مثل همیشه با پرداخت پولی اندك به نگهبان و یكی دو نفر دیگه به راحتی تونستم وارد بخش مربوطه بشم و سپس به اتاق مامان رفتم.
مامان به محض دیدن من با دلخوری پرسید كه چرا ساعت ملاقات در بیمارستان نبودم و از اونجایی كه عده ایی از اقوام برای ملاقاتش اومده بودن از نبودن من در ساعت ملاقات دلخور بود!
پاسخ حرفها و گلایه های مامان رو ندادم و بدون اینكه حرفی بزنم روی مبل كنار دیوار اتاق نشستم و به او نگاه كردم.
حسابی كه حرفهاش رو زد سپس برای لحظاتی سكوت كرد و به من خیره شد.
حال ظاهریش به نظر مساعدتر از روز قبل بود...وقتی به دستگاه كاردیوگرافی كنارتختش نگاه كردم متوجه شدم ضربان و فشارخونش هم تنظیم شده...
نگاهم رو از دستگاه به سمت پنجره معطوف كردم...مامان كه دید سكوت من طولانی تر از حد معمول شده گفت:امید حالش چطوره؟كجاس؟
دوباره به مامان نگاه كردم و گفتم:پیش سهیلاست.
مامان اخمی به چهره آورد و گفت:مگه سهیلا هنوز توی خونه اس؟
- نخیر...طبق خواست شما از خونه رفته.
- سیاوش ناراحت نشو...اگه گفتم بره به خاطر اینه كه صلاح در همین بود...
- جدی؟...اینكه بهش گفتی دیدت به اون دیگه مثل سابق نیست و به چشم یه دختر خیابونی نگاهش میكنی هم صلاح بوده؟
گره ابروانش باز شد و كمی به فكر فرو رفت و سپس گفت:قصد بدی نداشتم...
- جدی؟!!!...چقدر جالب...علنا" بهش بدترین حرف رو زدی و گفتی اگه به موندنش توی خونه ی من ادامه بده هیچ فرقی با زنهای بدكاره نداره اون وقت میگی قصد بدی نداشتی؟...مامان شما مهشید رو دیده بودی از همه چیزشم خبرداشتی ولی هیچ وقت بهش توهینی نكردی...حتی وقتی گاهی من عصبی میشدم و حرفی میزدم با من بحث میكردی كه حق ندارم توهین كنم و چه میدونم غیبت و تهمت از گناهان كبیره اس...حالا چی شد كه سهیلا ی بیچاره این دختری كه با تمام پاكدامنی و محبتی كه داره و پا به زندگی من گذاشته رو به این راحتی لهش كردی؟...میدونی مامان باورش برام سخته كه كسی مثل شما بخواد حالا با حرفاش و رفتارش نه تنها مشكل من رو حل نكنه كه گره روی گره های زندگیمم بزنه...از دیروز تا الان تمام اعصاب من بهم ریخته اونهم فقط به خاطر اینكه شما نمیدونم با چه فكری اینطوری همه چیز رو بهم ریختی...قبول دارم كه كار درستی نكردم اما من قصد ازدواج با سهیلا رو دارم ولی كاری كه شما و مسعود كردین خواسته یا ناخواسته حالا چنان همه چیز رو بهم ریختین كه واقعا نمیدونم چی قراره برام پیش بیاد...
- سیاوش...رفتن سهیلا از خونه ی تو اگرم قصدت ازدواج باشه و اون دختره هم واقعا به قول خودت بی هیچ مقصود و هدف سوئی وارد زندگیت نشده باشه پس همیشگی نیست...دیگه این حرفها چیه میزنی؟...مگه نگفتی كه دختره خواسته مادرش از مكه برگرده بعد عقد كنید خوب حالا وظیفه ی هر دوی شماست كه صبر كنید دیگه...
- سهیلا نمیخواست ماردش از قضیه باخبر بشه اما حالا به خاطر اتفاقاتی كه از دیروز تا الان افتاده ممكنه خیلی چیزها تغییر كنه...
- یعنی چی؟!!!...مادرش خیلی هم دلش بخواد كه دخترش همسر مردی مثل تو بشه...
- بس كن مامان...خودتم خوب میدونی كه من در شرایط عادی گزینه ی مناسبی برای سهیلا نبودم...اما مسئله اینه كه مادرش از خواستگاری باید خبردار میشد نه از اتفاقی كه بین من و سهیلا افتاده...هیچ میدونی اگه مادرش بخواد میتونه به راحتی آب خوردن با آبروی من بازی كنه؟...شما چی فكر كردی؟...اصلا" به موقعیت من سر سوزنی فكر كردی؟...بعید میدونم...فقط یك مشت افكار پوچ مذهبی تموم ذهنت رو پر كرده كه به اصطلاح چون سهیلا محرم من نیست نباید در خونه ی من باشه غافل از اینكه با حكمی كه به اسم مذهب صادر كردی حالا شرایط رو جوری تغییر دادی كه بعید نیست پسرت هفته ی دیگه به سادگی تمام با شكایت مادر سهیلا حیثیت و آبروی اجتماعیش در كمتر از یك روز بر باد بره...
- یعنی چی؟!!!...تو كه میگی سهیلا راضیه و خودشم میخواد با تو ازدواج كنه...پس دیگه شكایت مادرش چه معنی داره این وسط؟!!!...واضح حرف بزن ببینم...
نیشخندی به لب آوردم و از روی مبل بلند شدم و جلوی پنجره ایستادم و به منظره ی غمزده ی محوطه ی بیمارستان چشم دوختم و گفتم:بله...سهیلا راضی به ازدواج با منه ولی مادرش چی؟...اگه تا قبل از اینكه سهیلا مادرش رو قانع كنه اون دست به شكایت ببره تا بیام قضیه رو به نفع خودم تموم كنم میدونی چه فاجعه ایی در انتظار من و حیثیت شغلی منه؟...میدونی با بازداشت من امید چه ضربه ایی میخوره؟...میتونی حدس بزنی وقتی جراید اخبار مربوط به من رو چاپ كنن كه مثلا فلانی به علت شكایت در چه موردی كارش به بازداشت و دادگاه رسیده چه حیثیتی از من رفته؟...میدونی چقدر زمان میبره تا سهیلا بتونه ثابت كنه حتی با وجود اتفاقی كه افتاده خودش حالا تمایل به ازدواج با من داره چی از من باقی مونده؟!!!...اصلا" به این چیزها فكر كردی؟...مامان شما و مسعود در اوج ناباوریم دارین زنده به گورم میكنید...ای كاش فقط لحظه ایی...فقط یك لحظه به منم فكر كرده بودین بعد اون حرفها رو میزدین و اون تصمیم رو میگرفتین...خدایا من برم مشكلاتم رو به كی بگم آخه؟
- یعنی واقعا" ممكنه مادر سهیلا از تو شكایت كنه؟!!!!
خنده ی تلخی كردم و گفتم:وقتی مادرم به من رحم نكرد و فقط به افكار مذهبی خودش فكر كرد چطور میتونم شكایت مادر سهیلا رو غیر ممكن بدونم؟...هان؟!!!...تمام خفت و خواری كه مهشید به روح و روان و زندگیم وارد كرد رو اول به خاطر امید و بعد به خاطر موقعیت اجتماعی خودم سرپوش روشون گذاشتم ولی نمیدونستم چه بخوام چه نخوام تقدیر این شده كه شخصیت اجتماعی و حیثیت فردیم باید بر باد بره...اما باور اینكه مسبب اصلی این قضیه مادر و دوست صمیمی من باشن برام كشنده تر از بی آبرو شدن شده...
مامان سكوت كرده و با حالتی از نگرانی و ناباوری به نقطه ایی خیره بود.
به طرفش رفتم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:حالا كه كار خودت رو كردی اما بازم محتاج به دعاهاتم...از همون خدایی كه خودت قبولش داری و به خاطر مذهبی كه بهش اعتقاد داری بخواه كه پسرت رو نجات بده...فقط همین.
برگشتم به سمت درب اتاق...هنوز خارج نشده بودم كه مامان گفت:سیاوش...اگه تا این حد احتمال اینكه مادر سهیلا واقعا" دست به شكایت ببره هست بهتره تا قبل از هر اتفاقی هر چه زودتر سهیلا رو راضی كنی و برین عقدش كنی...اینطوری فكر میكنم دیگه مادرش نمی تونه شكایتی هم از دستت بكنه...
از شنیدن این حرف تمام بدنم داغ شد...حس میكردم ریا و تزویر در پشت مذهب چه قالب خوبی به خودش میتونه بگیره!!!
برگشتم و از همون جلوی درب به مامان نگاه كردم و گفتم:حالا كه حس كردی پسرت در یك خطر جدی قرار گرفته دست به ترفند زدنت شروع شد...آره؟...توی این شرایط دیگه به نظرت سهیلا یه دختر خیابونی نیست؟...نه؟...منم میتونم با عقد سهیلا به قول شما روی خطایی كه كردم سرپوش بگذارم و دست مادرشم توی پوست گردو بره؟...آره؟...نخیر مادرمن پسر جنابعالی كه بنده باشم وظیفه داره صبر كنه تا مادرهمون دختری كه شما دیشب یه دختر هرزه ی خیابونی خوندیش برگرده تا با رضایت قلبی اون دخترش رو عقد كنه...اگرم رضایت نده كه باید پیه همه چیز از بی آبرویی و بی حیثیتی گرفته تا نابودی كامل به جون بخرم...مگه شما همیشه خودت رو یه زن مذهبی قلمداد نمیكردی؟...پس كو؟...كجاس اون قوانین مذهبی كه ازش یاد میكردی؟...مگه توی همون قوانین رضایت والدین در این امور از اركان تشكیل یك زندگی و جاری شدن عقد به حساب نمیاد؟...چیه پسرت در خطر رفته قوانین از یادت رفت؟...متاسفم...واقعا متاسفم...هم برای خودم هم برای شما...اگه وقت كردی فقط برام دعا كن...همین.
برگشتم از درب خارج بشم كه آخرین جمله ی مامان رو هم شنیدم:پس لااقل قبل از هر اتفاقی با وكیلت صحبت كن...
پاسخی ندادم و با گفتن خداحافظی كوتاه از اتاق مامان خارج شدم و بیمارستان رو ترك كردم.
وقتی رسیدم جلوی درب خونه دیدم مسعود كنار ماشینش ایستاده!
بدون توجه به مسعود درب حیاط رو باز كردم و ماشین رو به داخل بردم...مسعود كه حالا به داخل حیاط اومده بود درب حیاط رو بعد ورود من به حیاط بست.
نگاهی بهش كردم و با عصبانیت گفتم:كسی دعوتت كرد بیای داخل كه اومدی؟
نگاهم كرد و گفت:رفتم خونه نتونستم بمونم...میفهمم الان خیلی ناراحت و عصبی هستی.
- جدی؟...تو مگه اصولا" چیزی هم میفهمی؟...الان فقط میخوام تنها باشم بتمرگم ببینم با كدوم مشكلم باید كنار بیام اول به كدوم مشكلم باید برسم...كدوم یكی رو هضم كنم...مریضی مامان رو؟...رفتن سهیلا رو؟...حضور گاه و بیگاه مهشید كه داره امید رو عصبی میكنه؟...خاطرات مزخرف زندگی با مهشید رو؟...مشكلات شركت و كارم رو؟...آوارگی الان امید از خونه رو؟...عقاید و تصمیمات پوچ مادرم رو؟...دوستی با تو رو كه نمیدونم چرا بعد اینهمه سال داری به گند میكشیش؟...اومدن مادر سهیلا رو از مكه و اتفاقاتی كه پیش رو دارم؟...به كدوم برسم؟...هان؟
مسعود سرش رو پایین انداخت و گفت:هیچ وقت تنهات نگذاشتم حالا هم نمیگذارم...اما اینكه مشكل آخر رو خودم از روی نفهمی و بد مستی برات به وجود آوردم داره مثل خوره وجودمو آزار میده...
- مرده شور خودت و اون بدمستی بی موقعت رو ببرن...
برگشتم به سمت درب هال و با كلیدم اون رو باز كردم...وقتی وارد شدم پشت سرم مسعود هم به داخل اومد و درب هال رو بست!
مسعود درست میگفت...اون بهترین دوست من از دوران دانشجویی تا الان محسوب میشد...هیچ وقت در هیچیك از مشكلاتم تنهام نگذاشته بود...با اینكه از دستش عصبی و دلخور بودم اما قلبا" از اینكه حتی در این شرایط هم تنهام نگذاشته بود ممنونش بودم...من مسعود رو به خوبی میشناختم و مطمئن بودم اگه دیشب حالت عادی داشت محال بود با گفتن اون خبر به مادر سهیلا من رو دچار مشكل بكنه...بهش حق نمیدادم اما دركش میكردم و حالا از حضورش در كنارم خیلی هم ناراضی نبودم!
به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض كردم وقتی به هال برگشتم دیدم مسعود دو تا فنجون قهوه ی فوری آماده كرده و توی هال نشسته و خودشم به نقطه ایی خیره شده!
روی یكی از راحتی ها نشستم و سرم رو به پشت تكیه دادم.
مسعود نگاهم كرد و گفت:صورت امید چی شده بود سیاوش؟
ماجرای شب پیش رو براش گفتم كه باعث شد عصبی بشه و طبق عادت چندین فحش نثار مهشید بكنه...مسعود خیلی امید رو دوست داشت و به همون اندازه از مهشید متنفر بود و همیشه بارها و بارها به من گفته بود كه مهشید لیاقت مادر بودن رو نداره!...در ادامه صحبتهاش خوشبختانه حرفی نزد مبنی بر اینكه امید مشكل روانی داره و یا مثل بقیه نگفت كه اون رو باید نزد پزشك ببرم حتی مسعود هم این عقیده رو داشت كه با رفتن مهشید از ایران و ندیدن اون همه چیز برای امید به حالت عادی برمیگرده!
از اینكه مسعود مثل دیگران این نظر رو نسبت به امید ارائه نداده بود آرامش پیدا كرده بودم و خوشحال بودم كه لااقل یك نفر از اطرافیانم به حقیقت احساسی امید با من هم عقیده است!
برای شام مسعود تلفنی سفارش غذا داد و وقتی غذا رو آوردن در حین خوردن اونم مثل مامان پیشنهاد داد تا قبل از هر اتفاقی با وكیلم در خصوص مسائل پیش اومده ی بین خودم و سهیلا صحبت كنم اما من عقیده داشتم اگر مادر سهیلا بر فرض یك درصد هم هیچ اقدامی نكنه و كار فقط با توهین و مرافه ی لفظی به پایان برسه اون وقت از اینكه برای همچین موضوع خصوصی وكیلم رو در جریان گذاشته بودم هم نوع دیگه ایی بی آبرویی برای من محسوب میشد...مسعود بعد شنیدن حرفام با حركت سر حرف من رو تایید كرد!
اون شب به خاطر اینكه یكی از قرصهای آرام بخش مامان رو در بدو ورود به منزل خورده بودم با اینكه اعصابم خیلی خراب بود اما خستگی و اثر دارو باعث شد زودتر از مسعود به خواب برم ولی متوجه بودم كه مسعود تا دیروقت بیدار و تلوزیون نگاه میكرد و منهم در همون جا روی یكی از كاناپه ها دراز كشیدم و به خواب رفتم.
صبح كه بیدار شدم دیدم مسعود روی من پتویی انداخته و خودشم روی كاناپه ایی دیگه در حالیكه هنوز تلویزیون روشن بود به خواب رفته...
از روی كاناپه بلند شدم و به حمام رفتم و بعد هم صبحانه حاضر كردم...وقتی میخواستم مسعود رو بیدار كنم تلفن منزل به صدا در اومد...گوشی رو كه برداشتم دیدم مسعود هم بیدار شد.
سهیلا پشت خط بود و میخواست چند دست لباس و حوله ی امید رو به همراه تعدادی از اسباب بازیهاش برایش ببرم.
مسعود كه بیدار شد به حمام رفت و یك دست از لباسهای من رو پوشید...من هم وسایلی كه سهیلا خواسته بود رو جمع كردم و بعد از خوردن صبحانه به همراه مسعود از منزل خارج شدم...
مسعود به شركت خودش رفت و منهم اون وسایل رو ابتدا به منزل سهیلا بردم و سپس راهی شركت شدم.
وقتی به شركت رسیدم و وارد ساختمان شدم دیدم مهشید در سالن انتظار نشسته!!!
ادامه دارد.....
پ.ن : در هر قلبی عشق وجود دارد؛زیرا قلب بی عشق نمی تواند زنده باشد.عشق نبض زندگی است.هیچ كس نمی تواند بدون عشق باشد؛غیرممكن است.همه از عشق بهره مند هستند و قادرند عشق بورزند و عشق را دریافت كنند؛اما سنگها - تربیت غلط؛تمایلات اشتباه؛هوشمندی؛زیركی و هزار و یك چیز دیگر - راه را مسدود كرده اند.اعمال؛كلمات و حالات عاری از عشق را كنار بزنید و ناگهان خود را در حال عشق ورزیدن می یابید.
--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان