تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 7 اولاول 1234567 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 62

نام تاپيک: رمان پرستار مادرم (شادی داودی)

  1. #41
    آخر فروم باز Traceur's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2010
    پست ها
    2,360

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت چهـــلم)

    درود بر دوستان عزیز !

    هم اکـــنون نیازمند یاری سبزتــان هستیم (دعـــا برای دوست عــزیز ALI-17 )

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت چهــــــــلم
    --------------------------------------------
    مسعود هم به همراه من از خونه خارج شد اما دیگه به عیادت مامان نیومد و به خونه ی خودش رفت.
    جلوی درب كه خداحافظی كرد با سردی بی سابقه ایی پاسخش رو دادم...از دستش دلگیر بودم...مسعود در كمتر از24ساعت یعنی درست از دیروز بعدازظهر تا همون موقع به اندازه ی تمام عمر دوستیمون به من فشار عصبی وارد كرده بود...اما چهره ی ناراحت مسعود گویای پشیمونی او بود ولی این احساس او در حال حاضر به درد من نمیخورد...من حالا در شرایطی قرار گرفته بودم كه باید از نظر روحی خودم رو برای آخر همون هفته آماده میكردم...چرا كه جمعه مادر سهیلا برمیگشت!
    وقتی سوار ماشین شدم اصلا" نفهمیدم مسیر رو تا بیمارستان چطوری طی كردم!
    تمام طول مسیر به این فكر میكردم كه چرا اینقدر چقدر مشكلات با زندگی من گره میخوره!...به این نتیجه رسیدم كه گویا خدا از اینكه من در رنج و عذاب باشم لذت میبره وگرنه چه دلیل دیگه ایی می تونست داشته باشه؟
    توی زندگیم همیشه سعی كرده بودم به عناوین مختلف دست دیگران رو بگیرم اما هیچ وقت دست یاریگری رو برای خودم ندیده بودم!
    قبول داشتم كه با اتفاق پیش اومده بین خودم و سهیلا شاید بزرگترین گناه زندگیم رو مرتكب شدم اما مستحق اینهمه عذاب نبودم...من كه سهیلا رو نمیخواستم رهاش كنم...من با تمام وجودم دوستش داشتم و طعم عاشقی رو به معنی واقعی داشتم احساس میكردم و با توجه به اینكه سهیلا هم من رو دوست داشت قصد و نیت بدی نسبت بهش نداشتم و در اینكه اون رو به عقد خودم در بیارم مصمم بودم اما حالا در اینكه مادرش با من چه برخوردی خواهد كرد دچار سردرگمی بی اندازه ایی شده بودم كه حدی برای اون نمیشد تصور كرد!
    زمانیكه وارد پاركینگ بیمارستان شدم بعد از پارك ماشین با اینكه از وقت ملاقات چند ساعتی گذشته بود مثل همیشه با پرداخت پولی اندك به نگهبان و یكی دو نفر دیگه به راحتی تونستم وارد بخش مربوطه بشم و سپس به اتاق مامان رفتم.
    مامان به محض دیدن من با دلخوری پرسید كه چرا ساعت ملاقات در بیمارستان نبودم و از اونجایی كه عده ایی از اقوام برای ملاقاتش اومده بودن از نبودن من در ساعت ملاقات دلخور بود!
    پاسخ حرفها و گلایه های مامان رو ندادم و بدون اینكه حرفی بزنم روی مبل كنار دیوار اتاق نشستم و به او نگاه كردم.
    حسابی كه حرفهاش رو زد سپس برای لحظاتی سكوت كرد و به من خیره شد.
    حال ظاهریش به نظر مساعدتر از روز قبل بود...وقتی به دستگاه كاردیوگرافی كنارتختش نگاه كردم متوجه شدم ضربان و فشارخونش هم تنظیم شده...
    نگاهم رو از دستگاه به سمت پنجره معطوف كردم...مامان كه دید سكوت من طولانی تر از حد معمول شده گفت:امید حالش چطوره؟كجاس؟
    دوباره به مامان نگاه كردم و گفتم:پیش سهیلاست.
    مامان اخمی به چهره آورد و گفت:مگه سهیلا هنوز توی خونه اس؟
    - نخیر...طبق خواست شما از خونه رفته.
    - سیاوش ناراحت نشو...اگه گفتم بره به خاطر اینه كه صلاح در همین بود...
    - جدی؟...اینكه بهش گفتی دیدت به اون دیگه مثل سابق نیست و به چشم یه دختر خیابونی نگاهش میكنی هم صلاح بوده؟
    گره ابروانش باز شد و كمی به فكر فرو رفت و سپس گفت:قصد بدی نداشتم...
    - جدی؟!!!...چقدر جالب...علنا" بهش بدترین حرف رو زدی و گفتی اگه به موندنش توی خونه ی من ادامه بده هیچ فرقی با زنهای بدكاره نداره اون وقت میگی قصد بدی نداشتی؟...مامان شما مهشید رو دیده بودی از همه چیزشم خبرداشتی ولی هیچ وقت بهش توهینی نكردی...حتی وقتی گاهی من عصبی میشدم و حرفی میزدم با من بحث میكردی كه حق ندارم توهین كنم و چه میدونم غیبت و تهمت از گناهان كبیره اس...حالا چی شد كه سهیلا ی بیچاره این دختری كه با تمام پاكدامنی و محبتی كه داره و پا به زندگی من گذاشته رو به این راحتی لهش كردی؟...میدونی مامان باورش برام سخته كه كسی مثل شما بخواد حالا با حرفاش و رفتارش نه تنها مشكل من رو حل نكنه كه گره روی گره های زندگیمم بزنه...از دیروز تا الان تمام اعصاب من بهم ریخته اونهم فقط به خاطر اینكه شما نمیدونم با چه فكری اینطوری همه چیز رو بهم ریختی...قبول دارم كه كار درستی نكردم اما من قصد ازدواج با سهیلا رو دارم ولی كاری كه شما و مسعود كردین خواسته یا ناخواسته حالا چنان همه چیز رو بهم ریختین كه واقعا نمیدونم چی قراره برام پیش بیاد...
    - سیاوش...رفتن سهیلا از خونه ی تو اگرم قصدت ازدواج باشه و اون دختره هم واقعا به قول خودت بی هیچ مقصود و هدف سوئی وارد زندگیت نشده باشه پس همیشگی نیست...دیگه این حرفها چیه میزنی؟...مگه نگفتی كه دختره خواسته مادرش از مكه برگرده بعد عقد كنید خوب حالا وظیفه ی هر دوی شماست كه صبر كنید دیگه...
    - سهیلا نمیخواست ماردش از قضیه باخبر بشه اما حالا به خاطر اتفاقاتی كه از دیروز تا الان افتاده ممكنه خیلی چیزها تغییر كنه...
    - یعنی چی؟!!!...مادرش خیلی هم دلش بخواد كه دخترش همسر مردی مثل تو بشه...
    - بس كن مامان...خودتم خوب میدونی كه من در شرایط عادی گزینه ی مناسبی برای سهیلا نبودم...اما مسئله اینه كه مادرش از خواستگاری باید خبردار میشد نه از اتفاقی كه بین من و سهیلا افتاده...هیچ میدونی اگه مادرش بخواد میتونه به راحتی آب خوردن با آبروی من بازی كنه؟...شما چی فكر كردی؟...اصلا" به موقعیت من سر سوزنی فكر كردی؟...بعید میدونم...فقط یك مشت افكار پوچ مذهبی تموم ذهنت رو پر كرده كه به اصطلاح چون سهیلا محرم من نیست نباید در خونه ی من باشه غافل از اینكه با حكمی كه به اسم مذهب صادر كردی حالا شرایط رو جوری تغییر دادی كه بعید نیست پسرت هفته ی دیگه به سادگی تمام با شكایت مادر سهیلا حیثیت و آبروی اجتماعیش در كمتر از یك روز بر باد بره...
    - یعنی چی؟!!!...تو كه میگی سهیلا راضیه و خودشم میخواد با تو ازدواج كنه...پس دیگه شكایت مادرش چه معنی داره این وسط؟!!!...واضح حرف بزن ببینم...
    نیشخندی به لب آوردم و از روی مبل بلند شدم و جلوی پنجره ایستادم و به منظره ی غمزده ی محوطه ی بیمارستان چشم دوختم و گفتم:بله...سهیلا راضی به ازدواج با منه ولی مادرش چی؟...اگه تا قبل از اینكه سهیلا مادرش رو قانع كنه اون دست به شكایت ببره تا بیام قضیه رو به نفع خودم تموم كنم میدونی چه فاجعه ایی در انتظار من و حیثیت شغلی منه؟...میدونی با بازداشت من امید چه ضربه ایی میخوره؟...میتونی حدس بزنی وقتی جراید اخبار مربوط به من رو چاپ كنن كه مثلا فلانی به علت شكایت در چه موردی كارش به بازداشت و دادگاه رسیده چه حیثیتی از من رفته؟...میدونی چقدر زمان میبره تا سهیلا بتونه ثابت كنه حتی با وجود اتفاقی كه افتاده خودش حالا تمایل به ازدواج با من داره چی از من باقی مونده؟!!!...اصلا" به این چیزها فكر كردی؟...مامان شما و مسعود در اوج ناباوریم دارین زنده به گورم میكنید...ای كاش فقط لحظه ایی...فقط یك لحظه به منم فكر كرده بودین بعد اون حرفها رو میزدین و اون تصمیم رو میگرفتین...خدایا من برم مشكلاتم رو به كی بگم آخه؟
    - یعنی واقعا" ممكنه مادر سهیلا از تو شكایت كنه؟!!!!
    خنده ی تلخی كردم و گفتم:وقتی مادرم به من رحم نكرد و فقط به افكار مذهبی خودش فكر كرد چطور میتونم شكایت مادر سهیلا رو غیر ممكن بدونم؟...هان؟!!!...تمام خفت و خواری كه مهشید به روح و روان و زندگیم وارد كرد رو اول به خاطر امید و بعد به خاطر موقعیت اجتماعی خودم سرپوش روشون گذاشتم ولی نمیدونستم چه بخوام چه نخوام تقدیر این شده كه شخصیت اجتماعی و حیثیت فردیم باید بر باد بره...اما باور اینكه مسبب اصلی این قضیه مادر و دوست صمیمی من باشن برام كشنده تر از بی آبرو شدن شده...
    مامان سكوت كرده و با حالتی از نگرانی و ناباوری به نقطه ایی خیره بود.
    به طرفش رفتم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:حالا كه كار خودت رو كردی اما بازم محتاج به دعاهاتم...از همون خدایی كه خودت قبولش داری و به خاطر مذهبی كه بهش اعتقاد داری بخواه كه پسرت رو نجات بده...فقط همین.
    برگشتم به سمت درب اتاق...هنوز خارج نشده بودم كه مامان گفت:سیاوش...اگه تا این حد احتمال اینكه مادر سهیلا واقعا" دست به شكایت ببره هست بهتره تا قبل از هر اتفاقی هر چه زودتر سهیلا رو راضی كنی و برین عقدش كنی...اینطوری فكر میكنم دیگه مادرش نمی تونه شكایتی هم از دستت بكنه...
    از شنیدن این حرف تمام بدنم داغ شد...حس میكردم ریا و تزویر در پشت مذهب چه قالب خوبی به خودش میتونه بگیره!!!
    برگشتم و از همون جلوی درب به مامان نگاه كردم و گفتم:حالا كه حس كردی پسرت در یك خطر جدی قرار گرفته دست به ترفند زدنت شروع شد...آره؟...توی این شرایط دیگه به نظرت سهیلا یه دختر خیابونی نیست؟...نه؟...منم میتونم با عقد سهیلا به قول شما روی خطایی كه كردم سرپوش بگذارم و دست مادرشم توی پوست گردو بره؟...آره؟...نخیر مادرمن پسر جنابعالی كه بنده باشم وظیفه داره صبر كنه تا مادرهمون دختری كه شما دیشب یه دختر هرزه ی خیابونی خوندیش برگرده تا با رضایت قلبی اون دخترش رو عقد كنه...اگرم رضایت نده كه باید پیه همه چیز از بی آبرویی و بی حیثیتی گرفته تا نابودی كامل به جون بخرم...مگه شما همیشه خودت رو یه زن مذهبی قلمداد نمیكردی؟...پس كو؟...كجاس اون قوانین مذهبی كه ازش یاد میكردی؟...مگه توی همون قوانین رضایت والدین در این امور از اركان تشكیل یك زندگی و جاری شدن عقد به حساب نمیاد؟...چیه پسرت در خطر رفته قوانین از یادت رفت؟...متاسفم...واقعا متاسفم...هم برای خودم هم برای شما...اگه وقت كردی فقط برام دعا كن...همین.
    برگشتم از درب خارج بشم كه آخرین جمله ی مامان رو هم شنیدم:پس لااقل قبل از هر اتفاقی با وكیلت صحبت كن...
    پاسخی ندادم و با گفتن خداحافظی كوتاه از اتاق مامان خارج شدم و بیمارستان رو ترك كردم.
    وقتی رسیدم جلوی درب خونه دیدم مسعود كنار ماشینش ایستاده!
    بدون توجه به مسعود درب حیاط رو باز كردم و ماشین رو به داخل بردم...مسعود كه حالا به داخل حیاط اومده بود درب حیاط رو بعد ورود من به حیاط بست.
    نگاهی بهش كردم و با عصبانیت گفتم:كسی دعوتت كرد بیای داخل كه اومدی؟
    نگاهم كرد و گفت:رفتم خونه نتونستم بمونم...میفهمم الان خیلی ناراحت و عصبی هستی.
    - جدی؟...تو مگه اصولا" چیزی هم میفهمی؟...الان فقط میخوام تنها باشم بتمرگم ببینم با كدوم مشكلم باید كنار بیام اول به كدوم مشكلم باید برسم...كدوم یكی رو هضم كنم...مریضی مامان رو؟...رفتن سهیلا رو؟...حضور گاه و بیگاه مهشید كه داره امید رو عصبی میكنه؟...خاطرات مزخرف زندگی با مهشید رو؟...مشكلات شركت و كارم رو؟...آوارگی الان امید از خونه رو؟...عقاید و تصمیمات پوچ مادرم رو؟...دوستی با تو رو كه نمیدونم چرا بعد اینهمه سال داری به گند میكشیش؟...اومدن مادر سهیلا رو از مكه و اتفاقاتی كه پیش رو دارم؟...به كدوم برسم؟...هان؟
    مسعود سرش رو پایین انداخت و گفت:هیچ وقت تنهات نگذاشتم حالا هم نمیگذارم...اما اینكه مشكل آخر رو خودم از روی نفهمی و بد مستی برات به وجود آوردم داره مثل خوره وجودمو آزار میده...
    - مرده شور خودت و اون بدمستی بی موقعت رو ببرن...
    برگشتم به سمت درب هال و با كلیدم اون رو باز كردم...وقتی وارد شدم پشت سرم مسعود هم به داخل اومد و درب هال رو بست!
    مسعود درست میگفت...اون بهترین دوست من از دوران دانشجویی تا الان محسوب میشد...هیچ وقت در هیچیك از مشكلاتم تنهام نگذاشته بود...با اینكه از دستش عصبی و دلخور بودم اما قلبا" از اینكه حتی در این شرایط هم تنهام نگذاشته بود ممنونش بودم...من مسعود رو به خوبی میشناختم و مطمئن بودم اگه دیشب حالت عادی داشت محال بود با گفتن اون خبر به مادر سهیلا من رو دچار مشكل بكنه...بهش حق نمیدادم اما دركش میكردم و حالا از حضورش در كنارم خیلی هم ناراضی نبودم!
    به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض كردم وقتی به هال برگشتم دیدم مسعود دو تا فنجون قهوه ی فوری آماده كرده و توی هال نشسته و خودشم به نقطه ایی خیره شده!
    روی یكی از راحتی ها نشستم و سرم رو به پشت تكیه دادم.
    مسعود نگاهم كرد و گفت:صورت امید چی شده بود سیاوش؟
    ماجرای شب پیش رو براش گفتم كه باعث شد عصبی بشه و طبق عادت چندین فحش نثار مهشید بكنه...مسعود خیلی امید رو دوست داشت و به همون اندازه از مهشید متنفر بود و همیشه بارها و بارها به من گفته بود كه مهشید لیاقت مادر بودن رو نداره!...در ادامه صحبتهاش خوشبختانه حرفی نزد مبنی بر اینكه امید مشكل روانی داره و یا مثل بقیه نگفت كه اون رو باید نزد پزشك ببرم حتی مسعود هم این عقیده رو داشت كه با رفتن مهشید از ایران و ندیدن اون همه چیز برای امید به حالت عادی برمیگرده!
    از اینكه مسعود مثل دیگران این نظر رو نسبت به امید ارائه نداده بود آرامش پیدا كرده بودم و خوشحال بودم كه لااقل یك نفر از اطرافیانم به حقیقت احساسی امید با من هم عقیده است!
    برای شام مسعود تلفنی سفارش غذا داد و وقتی غذا رو آوردن در حین خوردن اونم مثل مامان پیشنهاد داد تا قبل از هر اتفاقی با وكیلم در خصوص مسائل پیش اومده ی بین خودم و سهیلا صحبت كنم اما من عقیده داشتم اگر مادر سهیلا بر فرض یك درصد هم هیچ اقدامی نكنه و كار فقط با توهین و مرافه ی لفظی به پایان برسه اون وقت از اینكه برای همچین موضوع خصوصی وكیلم رو در جریان گذاشته بودم هم نوع دیگه ایی بی آبرویی برای من محسوب میشد...مسعود بعد شنیدن حرفام با حركت سر حرف من رو تایید كرد!
    اون شب به خاطر اینكه یكی از قرصهای آرام بخش مامان رو در بدو ورود به منزل خورده بودم با اینكه اعصابم خیلی خراب بود اما خستگی و اثر دارو باعث شد زودتر از مسعود به خواب برم ولی متوجه بودم كه مسعود تا دیروقت بیدار و تلوزیون نگاه میكرد و منهم در همون جا روی یكی از كاناپه ها دراز كشیدم و به خواب رفتم.
    صبح كه بیدار شدم دیدم مسعود روی من پتویی انداخته و خودشم روی كاناپه ایی دیگه در حالیكه هنوز تلویزیون روشن بود به خواب رفته...
    از روی كاناپه بلند شدم و به حمام رفتم و بعد هم صبحانه حاضر كردم...وقتی میخواستم مسعود رو بیدار كنم تلفن منزل به صدا در اومد...گوشی رو كه برداشتم دیدم مسعود هم بیدار شد.
    سهیلا پشت خط بود و میخواست چند دست لباس و حوله ی امید رو به همراه تعدادی از اسباب بازیهاش برایش ببرم.
    مسعود كه بیدار شد به حمام رفت و یك دست از لباسهای من رو پوشید...من هم وسایلی كه سهیلا خواسته بود رو جمع كردم و بعد از خوردن صبحانه به همراه مسعود از منزل خارج شدم...
    مسعود به شركت خودش رفت و منهم اون وسایل رو ابتدا به منزل سهیلا بردم و سپس راهی شركت شدم.
    وقتی به شركت رسیدم و وارد ساختمان شدم دیدم مهشید در سالن انتظار نشسته!!!

    ادامه دارد
    .....
    پ.ن : در هر قلبی عشق وجود دارد؛زیرا قلب بی عشق نمی تواند زنده باشد.عشق نبض زندگی است.هیچ كس نمی تواند بدون عشق باشد؛غیرممكن است.همه از عشق بهره مند هستند و قادرند عشق بورزند و عشق را دریافت كنند؛اما سنگها - تربیت غلط؛تمایلات اشتباه؛هوشمندی؛زیركی و هزار و یك چیز دیگر - راه را مسدود كرده اند.اعمال؛كلمات و حالات عاری از عشق را كنار بزنید و ناگهان خود را در حال عشق ورزیدن می یابید.
    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  2. #42
    آخر فروم باز R O O T's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2009
    محل سكونت
    Gorgan
    پست ها
    2,357

    پيش فرض

    سلام بر دوستان عزيز

    به اميد بازگشت دوستامون

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت چهــــــــل و يكم
    --------------------------------------------

    مسعود كه بیدار شد به حمام رفت و یك دست از لباسهای من رو پوشید...من هم وسایلی كه سهیلا خواسته بود رو جمع كردم و بعد از خوردن صبحانه به همراه مسعود از منزل خارج شدم...
    مسعود به شركت خودش رفت و منهم اون وسایل رو ابتدا به منزل سهیلا بردم و سپس راهی شركت شدم.
    وقتی به شركت رسیدم و وارد ساختمان شدم دیدم مهشید در سالن انتظار نشسته!!!
    به محض ورودم به سالن مهشید هم من رو دید و از روی مبلی كه نشسته بود بلند شد!
    از دیدنش در اون روز...اون هم در شروع ساعت كاریم حس كردم امروز از اون روزهایی است كه از صبح باید اعصابم بهم بریزه!
    بدون اینكه به خودم اجازه بدهم نگاهم به روی او طولانی بشه به خانم افشار كه حالا با ورود من از روی صندلی پشت میزش بلند شده و با چند ورق كاغذ به سمت من می اومد نگاه كردم و بعد از دادن جواب سلام و صبح بخیر به خانم افشار بدون اینكه منتظر توضیحی از جانب اون بشم كاغذها رو از دستش گرفتم و در حالیكه به سمت اتاقم حركت میكردم نگاهی گذرا به محتویات مطالب كاغذها نیز انداختم و تا حدودی از برنامه های كاری و تلفنها و قرار های ملاقاتم در اون روز مطلع شدم.
    وقتی وارد اتاقم شدم خانم افشار با حالتی از بلاتكلیفی گفت:آقای مهندس...ببخشید میخواستم بدونم با خانمتون كه بیرون توی سالن...
    با شنیدن كلمه ی ((خانمتون))از دهان خانم افشار كاغذها رو به روی میز گذاشتم و با عصبانیت به اونگاه كردم و گفتم:خانم بنده؟!!!
    خانم افشار كه از طلاق من و مهشید قبلا باخبر شده بود كمی دست و پایش رو گم كرد و با صدایی آروم گفت:ببخشید...معذرت میخوام اصلا" حواسم نبود...فقط...فقط میخواستم ازتون كسب تكلیف كنم ببینم امروز كسانی كه قبلا" برای ملاقاتتون وقت نگرفتن رو اجازه میدین بفرستم داخل اتاق تا شما رو ببینن یا نه؟
    خواستم به خانم افشار بگم اگه منظورش به مهشید است كه هر چه زودترباید اون رو بفرسته توی اتاقم چون میدونستم تا كارش رو انجام نده از اینجا نمیره اما قبل از اینكه حرفی زده باشم درب اتاق باز شد و مهشید اومد داخل!
    خانم افشار ورقهایی اضافی روی میزم رو جمع كرد و در فایلی كه در دست داشت قرارشون داد و سپس بدون هیچ حرفی اتاق رو ترك كرد.
    مهشید كه گویا به انتظار خروج خانم افشار درب اتاق رو باز نگه داشته بود با بیرون رفتن او درب رو بست و به سمت من برگشت.
    نگاهش میكردم...
    مهشید از زیبایی ظاهری و اندام واقعا چیزی كم نداشت...تحصیلاتشم در سطح عالی بود...روابط عمومی بالایی هم داشت...میشه گفت فاكتورهای مثبت و قابل توجه زیادی رو در خودش جمع كرده بود...
    اما با تمام این محاسن چقدر من از اون متنفر بودم!!!
    چقدر تحمل حضورش در اتاقم برایم كشنده بود...احساس میكردم حالا كه در اتاقم ایستاده درست مثل اینه كه با تمام سنگینی وجودش كه همه از قباحت سرچشمه میگرفت روی اعصاب و روان من داره فشار وارد میكنه...!!!
    باز هم با ظاهری بسیار زننده اون رو میدیدم...
    نمی تونستم درك كنم چرا مهشید با تمام زیبایی كه داره با این وضع زننده در جامعه ظاهر میشه؟!!!...چقدر كمبود شخصیت می تونست در وجود این زن شدت داشته باشه كه برای جلب توجه مردان دست به انتخاب چنین آرایش و لباسی زده باشه؟!!!
    مهشید اونقدر زیبا و جذاب بود كه اگه این ظاهر رو هم برای خودش درست نمیكرد به راحتی می تونست جلب توجه كنه اما حالا با توجه به تیپ لباس و رنگ مو و آرایشی كه داشت از نظر من بیشتر حالتی از اشمئزاز در عمق وجود هر انسانی به وجود می آورد تا احساس لذت...!!!
    شاید هم من به خاطر شناختی كه از اعمال اون داشتم این حس رو در خودم میدیدم!
    بدون اینكه من بهش تعارف یا اشاره ایی بكنم بعد از بستن درب اتاق اومد و روی یكی از مبلهای نزدیك میز من نشست و بعد از سلام كوتاهی كه كرد حال امید رو پرسید!
    پاسخ سلامش رو ندادم و بدون اینكه حرفی در جواب سوالش داده باشم فقط نگاهش میكردم!
    از دورن كیفش یه نخ سیگار بیرون آورد و با روشن كردن فندكش اون رو آتش زد.
    به ساعتم نگاه كردم...هنوز8:30هم نشده بود...با تمسخر و طعنه گفتم:قبلا"سیگار صبحت ساعت10بود...حالا كارت به جایی رسیده كه قبل از ساعت8:30صبحم دود راه میندازی؟
    دود سیگارش رو به سمت مخالف من از دهانش بیرون فرستاد و گفت:منظورت از قبلا" اون زمانیه كه زنت بودم...نه؟
    از یادآوری اینكه به راستی زمانی مهشید همسر من بوده و حالا با اون وضعیت جلف جلوی من روی مبلی نشسته بود كه كاملا" دركش برای هر كسی دور از ذهن نمی تونست باشه كه وضع كنونی مهشید چی هست به شدت عصبی شدم و با صدایی محكم گفتم:مهشید...من فرصت زیادی ندارم...تقریبا یك ساعت دیگه جلسه دارم...زودتر بگو برای چی صبح اول وقت سر و كله ات اینجا پیدا شده؟
    خاكستر سیگارش رو در زیرسیگاری خالی كرد و گفت:میخوای با اون دختره ازدواج كنی...درسته؟...همون پرستاره...اسمش چی بود؟...آهان یادم اومد...سهیلا...آره؟
    از روی صندلیم بلند شدم و به جلوی پنجره رفتم و اون رو باز كردم...دلم میخواست با باز كردن پنجره در حالیكه سیستم تهویه ی ساختمان هم روشن بود اما بوی عطر و سیگار مهشید رو كمتر احساس كنم...
    وقتی متوجه شد میلی به پاسخگویی سوالهاش ندارم خندید و گفت:البته هر مرد دیگه ایی هم جای تو بود از اون دختره خوشش می اومد...هم خوشگله...هم خوش هیكل...تو هم كه پولدار و جذاب...ولی خدائیش سیاوش توی انتخاب زن نظیر نداری...من رو هم انتخاب كردی یادته؟...البته نمی تونم كتمان كنم كه خودمم واقعا" از جذابیتت مست شده بودم اما بعدش دیدم چه گندی هستی...همه چیز برات مهم و در اولویت بود غیر از من...اما خوب الان دیگه38سالته و انتخاب یه دختر جوون و خوشگل مثل سهیلا حتما باعث تغییراتی در تو هم باید بشه...الان دیگه خوب میدونی اگه بخوای خودت رو غرق كار و اون سفرها و گذروندن ساعتهای بیكاریت با مسعود كنی بعدش باید كلی منت دختری مثل سهیلا رو بكشی بلكه یه ذره تحویلت بگیره...درسته كه هنوز به شدت جذاب و در عین حال پولداری اما بالاخره بالا رفتن سن دیگه انكار ناپذیره...واقعا"سیاوش اگه بخوای رفتاری كه با من داشتی با سهیلا هم داشته باشی فكر میكنی بتونه كه...
    از شنیدن اراجیفی كه بهم می بافت به شدت عصبی شده بودم...برای همین نگاهم رو از پنجره گرفتم و بهش خیره شدم و با عصبانیت گفتم:مهشید خفه میشی یا خفه ات كنم؟...میگی دلیل اصلی اومدنت به اینجا چیه یا پرتت كنم از اتاق بیرون؟
    مهشید كه حالا سیگارش رو در زیرسیگاری خاموش میكرد كمی مكث كرد و گفت:توی پارك اون شب وقتی به امید گفتم مامان جدیدش رو دوست داره یا نه...تازه فهمیدم اون بچه رو از موضوع بیخبر گذاشتی...طفلی امید عین دیوونه ها شده بود...وقتی اینو بهش گفتم چنان جیغ می كشید كه انگار حنجره اش میخواد پاره بشه...بعدشم كه از دور نگاهش كردم دیدم سرش رو چطوری به نرده ها میزد...راستی تو و اون پرستاره اون موقع كجا بودین؟!!!...هیچكدومتون رو ندیدم كه بیاین امید رو ساكت كنید!!!...غیر از همون فك و فامیل مادرت كسی دیگه دور و بر امید نبود...
    نفس عمیقی از روی عصبانیت كشیدم و گفتم:پس این حرفت باعث اون واكنش امید شده بوده؟!!!
    مهشید نیشخندی به لب آورد و گفت:نگفتی تو و سهیلا كجا بودین؟...آهان فهمیدم...حتما بچه رو با اونها فرستاده بودی بیاد پارك تا خودت با اون خوشگل خانم تنها باشی و خلوت كنی...خبر دارم مادرتم كه بیمارستان بردیش...خونه ی خلوت...آره دیگه...معلومه حضور امید ایجاد مزاحمت میكرده دیگه...باید یه جوری از شرش خلاص میشدی تا...
    و بعد خنده ی كریه و زشتی كرد كه باعث شد بی اراده به طرفش برم و با حركتی سریع مچ دستش رو گرفتم و با شدت از روی مبل بلندش كردم و گفتم:بر فرض اگرم این كار رو میخواستم بكنم شرفم از توی حرومزاده ی بی ناموس بیشتره كه تمام كثافتكاریهات رو با صد تا مرد دیگه در حضور امید انجام میدادی...مگه نه؟...حداقل اونقدر شرف دارم كه به قول تو امید رو در این جور مواقع از خونه بفرستمش بیرون...اما تو چی؟...هان؟...
    مهشید كه اوج خشم رو در چشمهای من دید خنده اش رو نیمه كاره در دهان خفه كرد و با شنیدن حرفهای من كمی حالت عادی به خودش گرفت و گفت:مقصر همه ی اینها تو بودی...تو اگه مرد درست و حسابی بودی و به من اهمیت میدادی من هیچ وقت خودم رو با مردهای دیگه مشغول نمیكردم...امید بچه بود...نمی تونستم هر روز و هر ساعت و هر دقیقه منت این و اون رو بكشم كه نگهش دارن...مجبور بودم هر جا میرم با خودم ببرمش...
    بی اراده دستام رو به دور گردن مهشید گره كردم و در حالیكه به دیوار تكیه داده بود فشار دستم رو به روی گلوش بیشتر كردم و در همون حال با صدایی آروم گفتم:كثافت هرزه...هر روز و هر ساعت و هر دقیقه...آره؟...یعنی تو هر روز و هر ساعت و هر دقیقه خودت رو با مردی به غیر از من مشغول میكردی...آره؟...افتخارم میكنی به این هرزگیت...آره؟...تو اصلا" به چه حقی با اعصاب امید بازی میكنی؟...به تو چه مربوطه كه من با كسی رابطه دارم یا نه؟...مهشید من رو به جنون رسوندی دیگه...خودت میدونی كه چه مداركی برای اثبات هرزگیت داشتم اما به خاطر امید فقط به خاطر امید روی كثافتكاریهات رو سر پوش گذاشتم تا روی اعصاب اون بچه اثر بد نگذاره...اما مثل اینكه خیلی خریت كردم...نه؟!!!
    فشار دستم روی گلوی مهشید به قدری زیاد شده بود كه صدای نفسش تغییر كرد و چشمهاش حالتی غیرعادی به خودش گرفته بود...
    یك لحظه به خودم اومد و دیدم به راستی اگه به كارم ادامه بدهم مهشید رو واقعا خفه كردم!!!
    دستم رو از روی گلوی مهشید برداشتم و بعد اون به شدت دچار سرفه شد و با زانو روی زمین نشست!
    از مهشید فاصله گرفتم...نگاهش كردم...حالا كه روی دو زانو افتاده بود عجز و بدبختی از ذره ذره ی وجودش فریاد میكشید...
    اما همین موجود ضعیف با چنان قدرتی زندگی من رو خراب كرده بود كه تصورش رو هم نمیكردم!!!
    به طرف میزم رفتم و از پارچ كمی آب در لیوان ریختم و به سمت مهشید برگشتم...بازوش رو گرفتم و كمك كردم بلند بشه...لیوان آب رو در حالیكه هنوز سرفه میكرد به دستش دادم و بعد دوباره به سمت صندلی پشت میزم رفتم و نشستم و گفتم:مهشید اونقدر از دیدنت متنفرم كه اگه جای تو بودم و این نفرت رو درك كرده بودم یك ثانیه دیگه هم توی این اتاق نمی موندم...حالا میگی چیكار داری اومدی یا ترجیح میدی نگفته از اینجا بری؟
    مهشید كمی آب خورد و لیوان رو روی میز گذاشت و شال روی سرشم مرتب كرد و گفت:فقط وحشی نبودی كه حالا میبینم وحشی هم شدی...
    با كلافگی نگاهش كردم و گفتم:مراقب باش این وحشی ممكنه بزنه به سیم آخر قاتل هم بشه...
    مهشید به سمت كیفش رفت و بار دیگه سیگاری روشن كرد وگفت:دارم فردا از ایران میرم...سفرم جلو افتاده...پول نیاز دارم...خودت میدونی دارم میرم برای زندگی...قرار نبود رفتنم به این زودی باشه اما خوب جلو افتاده...پولی كه بابت مهریه ام گرفته بودم رو دادم دست حاج رضایی باهاش كار كنه و ماه به ماه سودش رو بهم بده...ازش پولم رو خواستم گفت به این سرعت نمی تونه همه رو بهم برگردونه چون انداخته پول رو توی كار...چهارماه وقت خواسته...ولی من به پولم نیاز دارم...مداركی كه از حاج رضایی گرفتم رو آوردم بدهم بهت به جاش پول بهم بدهی...چهارماه بعد كه پول من رو از حاج رضایی گرفتی مال تو باشه...
    در حینی كه حرف میزد مداركی رو هم از كیفش بیرون آورد و گذاشت روی میز من!!!
    بدون اینكه به مدارك نگاه كنم دسته چكم رو از توی سامسونتم بیرون كشیدم ودر حالیكه فكری به ذهنم رسیده بود بی معطلی گفتم:مداركت رو بگذار توی كیفت...فقط بگو چقدر نیاز داری؟
    مهشید با تردید مدارك رو برداشت و مبلغ مورد نیازش رو گفت...
    گفتم:این مبلغی كه تو میخوای دو برابر مهریه ی توئه!!!...چكش رو نوشتم...اما یه شرط داره!
    چشمهاش برقی زد و گفت:همیشه خصلت دست و دلبازیت بود كه برام دوست داشتنی بوده...
    دستش رو دراز كرد كه چك رو بگیره اما سریع چك رو عقب كشیدم!!!
    ابروهاش رو بالا برد و گفت:شرط؟!!!...چه شرطی؟!!!
    - گفتی به این پول نیاز داری...منم بدون هیچ معطلی چكش رو نوشتم اما باید یه تعهد بدهی!
    - چه تعهدی؟!!!
    - این كه دیگه تحت هیچ شرایطی امید رو نبینی!
    - باشه...قبوله...بده حالا چك رو...
    - نه...تعهد زبونی به درد خودت میخوره...بگیر بشین تلفن بزنم وكیلم بیاد.
    میدونستم گرفتن پول براش خیلی مهمه اما فكر نمیكردم اونقدر مهم باشه كه شرطم رو به راحتی بپذیره!!!
    با آرامشی باور نكردنی روی مبل نشست و گفت:زنگ بزن بیاد.
    دكمه ی آیفون رو زدم و از خانم افشار خواستم با وكیلم تماس بگیره و بگه خیلی سریع خودش رو به دفتر من برسونه!
    در حدود نیم ساعت بعد وكیلم خودش رو به شركت رسوند.
    در حالیكه تعجب رو در چشمهای وكیلم هم میدیدم مهشید در كمال رضایت و آرامش كامل تعهد قانونی با مهر وامضا بر اسناد لازم كه وكیلم پیش رویش میگذاشت رو امضا كرد و در نهایت چك مورد نظر رو دریافت كرد و متعهد شد تا برای همیشه به هیچ عنوان امید رو نبینه...حتی در صورت ضرورت باید این دیدار با كسب اجازه ی رسمی از سوی من یا وكیلم و حضور خود من صورت میگرفت!
    مهشید چك رو گرفت و مدارك توسط وكیلم تنظیم شد...دقایقی بعد وقتی مهشید میخواست اتاق رو ترك كنه پرسیدم:كی از ایران میری؟
    - فردا شب...
    وكیلم برای آخرین بار توضیحات شفاف و لازم رو دركمترین زمان یك بار دیگه برای مهشید شرح داد و توضیح داد كه اون حتی اگه روزی هم به هر دلیلی دوباره به ایران برگرده به خاطر تعهدی كه داده تا پایان عمر حق دیدن امید رو نداره...
    مهشید همه رو پذیرفت و بی هیچ تكدر خاطری امضای همه ی مدارك رو تایید كرد و از اتاق خارج شد!
    وكیلم بعد از انجام كارهای لازم موقع خداحافظی با صدایی گرفته و ناراحت گفت كه چقدر وجود اینگونه مادرها در بین دنیای پرمحبت مادران واقعی باعث تاسف میتونه باشه...و سپس رفت!
    اون خبر نداشت كه مهشید هیچ بویی از انسانیت و خصلتهای مادران واقعی در وجودش نبرده!
    بعد از رفتن مهشید و وكیلم با یادآوری خانم افشار سریع به اتاق جلسه رفتم كه البته به علت تاخیر من ساعتی از تشكیل اون گذشته بود اما همچنان تمام اعضا به انتظار من در اتاق نشسته بودند!!!
    با تعهدی كه از مهشید گرفته بودم احساس رضایت قلبی شدیدی در عمق وجودم حس میكردم...حسی كه مدتها بود با اون بیگانه شده بودم اما حالا به وضوح در خصوص روابط و كارهای مربوط به خودم و زندگیم و مهشید و امید حالا به واقع دركش میكردم!...

    ادامه دارد


    پ.ن: ترس را انتخاب نكنید.كسانی كه ترس را انتخاب میكنند؛خودشان را نابود میكنند.بگذارید ترس باشد؛اما با وجود آن؛وارد عشق شوید.

    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  3. #43
    آخر فروم باز SA3EDLORD's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    پست ها
    3,006

    پيش فرض

    سلام دوستان:

    گ
    روه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:


    --------------------------------------------
    قسمت چهــــــــل و دوم
    --------------------------------------------
    با تعهدی كه از مهشید گرفته بودم احساس رضایت قلبی شدیدی در عمق وجودم حس میكردم...حسی كه مدتها بود با اون بیگانه شده بودم اما حالا به وضوح در خصوص روابط و كارهای مربوط به خودم و زندگیم و مهشید و امید حالا به واقع دركش میكردم!
    بعد از ظهر همون روز وقتی به ملاقات مامان رفتم تونستم خیلی تصادفی در اون ساعت دكتر معالجش رو در بخش ببینم...
    وضعیت مامان رو از او سوال كردم كه در جواب گفت چون شرایط مامان خیلی خوب جواب داده فردا اون رو به پست منتقل خواهند كرد و اگه مشكل خاصی پیش نیاد تا سه روز دیگه حتما مرخص میشه.
    تمام ساعت ملاقات همونطور كه پیش بینی كرده بودم مجبور شدم در بیمارستان بمونم چون اقوام دور و نزدیك برای ملاقات اومده بودن و به دلیل اینكه شرایط ملاقات بیماران بستری در سی. سی. یو متفاوت هست و هر فردی طبق زمان بندی مشخص باید اتاق رو ترك میكرد مجبور بودم به احترام اقوام و آشنایانی كه یكی یكی برای ملاقات به اتاق می اومدن خودم به طور دائم در اتاق و كنار مامان حضور داشته باشم!
    خوشبختانه اونقدر سر مامان شلوغ شده بود كه فرصت نكرد در خلوتی كه اصلا هم ممكن نشد با من صحبتی بكنه...خودم هم از این وضع راضی تر بودم...البته احساس میكردم مامان صحبت تازه ایی برای گفتن نداره به خصوص كه روز قبل حرفهای سنگینی به او زده بودم حس میكردم تا حدود زیادی در وقایع پیش روی من خودش رو مقصر میدونه كه البته این موضوع انكار ناپذیر بود!
    بعد از پایان ساعت ملاقات مامان رو بوسیدم و خداحافظی كردم و از اتاق خارج شدم...در نگاهش لحظات آخر كنجكاوی همراه با ندامت رو دیدم اما این حالات مشكلی از مشكلات پیش روی من رو حل نمیكرد!
    وقتی از بیمارستان خارج شدم در مسیر مقداری خرید كردم و به سمت منزل سهیلا رفتم.
    هنگام ورود به خیابان سهیلا و امید رو دیدم...سهیلا دست امید رو در دست گرفته بود و به سمت منزل از كنار خیابان حركت میكردند.
    امید غرق صحبت و لذتی كودكانه در كنار سهیلا راه میرفت!
    سرعت ماشین رو كم و اون رو به كنار خیابان هدایت كردم و پشت سر اونها در حین حركت بوق كوتاهی زدم كه باعث شد هر دو به سمت صدا برگشته و من رو دیدن!
    لبخند مهربان و برق نگاه سهیلا تمام وجودم رو به لرزه می انداخت و بعد امید رو دیدم كه دست سهیلا رو در حالیكه در دست داشت در ضمنی كه با اخمی كودكانه به من نگاه میكرد اون رو به سمت پیاده رو كشید و با صدای بلند رو به من گفت:چرا اومدی؟...من و سهیلا جون خودمون دوتایی دوست داریم راه بریم...بیا سهیلا جون...بیا بریم...سوار ماشین بابا نشیم...
    ماشین رو كنار خیابان پارك كردم و از اون پیاده شدم و در حالیكه از رفتار امید خنده ام گرفته بود بعد از سلام و احوالپرسی مختصری با سهیلا رو كردم به امید و گفتم:امید تو مثل اینكه جدی جدی دیگه بابا رو دوست نداری...آره؟
    امید كه در حال ایستادن به سهیلا تكیه داده بود لبهای سرخش رو كمی جمع كرد و بعد موهای خرمایی و خوش حالتش رو كه كمی بلند و نامرتب شده و جلوی چشمش رو گرفته بود كنار زد و با اون چشمهای عسلیش نگاه زیبای كودكانه اش رو به من دوخت و گفت:دوستت دارم...اما بیشتر دوست دارم پیش سهیلا جون باشم...دوست ندارم تو بیای پیش سهیلا جون...
    روی زانو خم شدم و دستم رو روی موهای امید كشیدم و گفتم:مگه وقتی من میام سهیلا جون رو دیگه دوست نداری؟...یا شایدم فكر میكنی من اگه بیام اینجا سهیلا جون دیگه تو رو دوست نداره؟
    امید خنده قشنگی روی لبش نشست و به سهیلا نگاه كرد و گفت:سهیلا جون خودش گفته همیشه من رو دوست داره...مگه نه؟...حتی وقتی شما هستی...مگه نه سهیلا جون؟
    سهیلا خم شد و صورت امید رو بوسید و گفت:آره عزیزم...همیشه دوستت دارم...حتی وقتهایی كه بابا سیاوش هم باشه من تو رو خیلی خیلی دوستت دارم...
    نگاه پیروزمندانه ی امید رو به خودم دیدم...
    دوباره خندیدم و گفتم:خوب پس چرا دوست نداری من بیام؟!!!...سهیلا جون كه میگه تو رو خیلی دوست داره...حتی وقتی منم بیام تو رو بیشتر از همه دوست داره...
    امید دوباره دست سهیلا رو كشید به سمت پیاده رو و در حالیكه نگاهش حالا جدی شده بود گفت:آره سهیلا جون من رو دوست داره ولی من دوست ندارم شما سهیلا جون رو دوست داشته باشی...
    وقتی امید جمله ی آخرش رو گفت به یاد حرفهایی كه مهشید به امید زده و باعث واكنش شدید اون شده بود افتادم...بی اراده لبخند از روی لبهام محو شد و از حالت خمیده كه به روی زانوهام قرار گرفته بودم خارج شدم و ایستادم.
    سهیلا در ضمنی كه توسط امید به سمت پیاده رو كشیده میشد به صورت من خیره شده بود و با صدایی آروم گفت:سیاوش...سر به سر امید نگذار...
    با كلافگی و صدایی آهسته گفتم:خدا لعنتت كنه مهشید...
    و بعد رو به سهیلا گفتم:یكسری خرید كردم...من با ماشین میرم جلوی درب آپارتمان تا شما هم برسید...
    و بعد برگشتم به سمت ماشین و سوار شدم.
    صدای سهیلا كه گویا پی به ناراحتی من در اون لحظه برده بود رو شنیدم كه با التماس گفت:سیاوش...
    ماشین رو روشن و لحظاتی بعد جلوی آپارتمان توقف كردم...كیسه های خرید رو از ماشین بیرون آوردم و جلوی درب حیاط گذاشتم و به انتظار رسیدن امید و سهیلا ایستادم.
    از دور هر دوی اون ها رو كه با هم حركت میكردند رو نگاه میكردم...این دو همون دو نفری بودند كه تمام زندگی من رو در خودشون خلاصه كرده بودن...امید تنها فرزندم كه واقعا"عاشقش بودم و سهیلا...دختری كه معنی واقعی آرامش و لذت رو كه در كنار دریایی از غصه و مشكلات زندگیم وجود داشت بهم نشون داده بود...دختری كه با بی رحمی معصومیتش رو مورد تجاوز قرار داده بودم اما با بزرگواری چشمش رو به روی خطای نابخشودنی من بسته بود و همچنان بهم ابراز عشق و علاقه میكرد...دختری كه حس میكردم تمام ذرات وجودم رو با تمام قدرت به سوی خودش جذب میكنه...
    طبق عادت همیشگی وقتی خریدی میكردم حتما اسباب بازی هم برای امید می خریدم این بار هم همین كار رو كرده بودم...امید و سهیلا وقتی به فاصله ی دو سه متری من رسیدن امید بلافاصله در یكی از كیسه ها جعبه ی اسباب بازی رو دید و به سمت كیسه ها دوید و اون رو از كیسه خارج كرد و بعد از دیدن اون فریادی از سر شوق كشید و به سمت من پرید و خودش رو در آغوشم انداخت و بوسه ی شیرین كودكانه ایی به صورتم گذاشت و بعد بلافاصله مشغول باز كردن جعبه در همون جلوی درب شد!
    سهیلا یكی از كیسه ها رو برداشت و منهم بقیه كیسه ها رو به دست گرفتم و به همراه سهیلا و امید وارد ساختمان شدم.
    جلوی درب واحد سهیلا كه رسیدیم در حالیكه سهیلا مشغول پیدا كردن كلید توی كیفش بود امید نگاه نگرانی به من كرد و گفت:بابا؟...شما میخوای بیای توی خونه؟
    قبل از اینكه من حرفی بزنم سهیلا خم شد و صورت امید رو بوسید و گفت:امید جون...سفارشهایی كه توی راه بهت كردم به همین زودی یادت رفت عزیز دلم؟
    امید نگاهش رو از سهیلا گرفت و دوباره به من نگاه كرد و گفت:خوب...چقدر میخوای بمونی؟
    به سهیلا كه حالا كلید رو در قفل درب قرار داده بود نگاه كردم و گفتم:من دیگه داخل نمیام...كار دارم باید برم.
    آرامشی كه در چهره ی امید با شنیدن حرف من به یكباره نقش بست از دید من و سهیلا مفخی نموند...
    سهیلا به طرف من برگشت و به آهستگی گفت:یعنی حتی نمیای یه چایی بخوری بعدش بری؟
    با حركت سر جواب منفی به سهیلا دادم و خم شدم امید رو بوسیدم و دستی روی كبودی روی پیشونیش كشیدم و گفتم:اگه یه وقت با بابا كار داشتی بهم تلفن كن...باشه پسرم؟
    امید با لبخند و حركت سر جواب مثبت داد و با باز شدن درب هال به سرعت كفشهاش رو از پا در آورد و به داخل خونه رفت...توی هال نشست و سرگرم اسباب بازی جدیدش شد!
    به امید نگاه میكردم كه چطور در دنیای كودكی با وجود مشكلاتی كه داره اما یك اسباب بازی چقدر زیبا اون رو از دنیای واقعی دور میكنه!!!...چقدر دنیای كودكی زیباست!!!
    سهیلا به آرومی درب هال رو به حالت نیمه بسته درآورد و رو كرد به من و گفت:خانم صیفی حالشون چطوره؟
    نگاهش كردم...این دختر چقدر قلب مهربون و با احساسی داشت!!!...مادر من یعنی همون شخصی كه بدترین توهین رو در شرایطی كه اصلا" استحقاقش رو هم نداشته بهش كرده بود اما این دختر با بزرگواری حالا داشت احوال همون شخص رو از من سوال میكرد!!!
    یك دستم رو به دیوار تكیه دادم و با دست دیگه ام پیشونی ام رو مالیدم و گفتم:سه روز دیگه مرخص میشه...دكتر گفته حالش خوب و رضایت بخشه...
    - خدا رو شكر...
    - تو چی؟بامادرت امروز تماس گرفتی؟
    - نه...میدونم اگرم تماس بگیرم فایده نداره با من حرف نمیزنه الان...اخلاقش رو میشناسم ولی مسعود باهاش حرف زده به اون گفته پروازشون به ایران مشخص شده...افتاده به پنجشنبه و ساعت ورودشم گفته...
    - چه ساعتیه؟
    - سیاوش تو نیا...نمیخوام پنجشنبه بیای فرودگاه.
    نگاهش كردم...حلقه ی اشكی كه توی چشمهای جذابش درخشندگی عجیبی به اونها داده بود رو به وضوح دیدم و بعد با انگشتهای ظریف و مرمرینش قبل از سرازیر شدن اونها رو جمع كرد و گفت:نمیخوام بیای چون میترسم بهت توهین كنه...
    - اشكالی نداره...تو خودت رو بابت این موضوع ناراحت نكن...
    - نه سیاوش...به هیچ وجه دلم نمیخواد به تو توهین بشه...خواهش میكنم اجازه بده پنجشنبه خودم همراه با مسعود برم فرودگاه...باشه؟
    سرم رو به علامت موافقت با حرف سهیلا تكون دادم و بعد به آرومی گونه ی سهیلا رو بوسیدم و گفتم:نگران نباش...همه چی درست میشه...
    برگشتم از پله ها برم پایین كه سهیلا گفت:سیاوش برای شام بیا اینجا...
    دوباره به سمتش برگشتم و نگاهش كردم و گفتم:منتظرم نباش...احتمالا"مسعود میدونه تنهام و میاد پیشم...
    لبخند غمگینی به روی لبهای خوش حالتش نشست و گفت:خوب با مسعود بیاین اینجا...
    - نه...منتظر نباش...همین قدر كه توی این شرایط امید رو نگه داشتی بی نهایت ممنونتم...
    و بعد از خداحافظی مجدد از پله ها پایین رفتم.
    وقتی به خونه برگشتم با مسعود تماس گرفتم ولی چون پشت فرمون و توی اتوبان بود نمی تونست صحبت كنه فقط تونستم در چند جمله بهش بگم كه شب برای شام اگه جایی برنامه ی خاصی نداره بیاد خونه ی من كه شنیدم در جواب گفت خودش همون موقع داره میاد پیش من!
    تقریبا"یك ساعت بعد زنگ درب به صدا در اومد...فهمیدم مسعود پشت درب حیاطه وقتی اف.اف رو برداشتم بهش گفتم ماشینش رو هم بیاره داخل حیاط.
    دقایقی بعد مسعود وارد هال شد...در ابتدا كمی به خاطر مشكلاتی كه در شركتش به دلیل یك قرارداد باعث ضرر چندمیلیونی شده بود عصبانی به نظر میرسید اما طبق عادت همیشگی كه در اون سراغ داشتم در نهایت با دادن چند فحش به دنیا و پول كلی خندید و همه چیز رو تموم شده تلقی كرد!
    به آشپزخانه رفتم و ظرف میوه ایی كه در یخچال بود بیرون آوردم و به همراه دو بشقاب به هال برگشتم و از مسعود در رابطه با تماسی كه با مادر سهیلا داشته پرسیدم.
    نگاه عمیقی به من كرد و بعد به نقطه ایی خیره شد وگفت:زنیكه ی احمق همونطور كه پیش بینی میكردم قصد شكایت داره...یكی نیست به این احمق بگه آخه بیشعور دخترت خودش عاشق دوست من شده حالا این وسطم یه اتفاقاتی افتاده مهم اینه كه خودشون همدیگرو دوست دارن و میخوان...ولی حرف حساب حالیش نمیشه...اما تو نگران نباش سیاوش بگذار برسه ایران خودم همه چیز رو حالیش میكنم...
    - مسعود به مادرش گفتی خود سهیلا هم راضی به ازواج با منه...
    - آره بابا...یك ساعت داشتم همینها رو بهش میگفتم ولی زنیكه ی احمق فقط مثل كولی ها گریه و نفرین میكنه...كلی هم دری وری به سهیلای بدبخت میگفت...مرده شور اون زیارتش رو ببرن...خیر سرش حاج خانم شده..
    - بسه مسعود...مادر سهیلا حق داره...من پیش بینی بدتر از اینها رو هم كردم...اما قبل از اینكه اقدامی بكنه باید خودم ببینمش و باهاش صحبت كنم...ممكنه با دیدن من و گفتن حرفاش به شخص خودم كمی آرامش بگیره...
    - عمرا" بگذارم بهت توهین كنه!!!...تو چی فكر كردی سیاوش؟...فكر كردی من میگذارم اون هر غلطی دلش میخواد بكنه؟!!!
    - مسعود تند نرو...لازم هم نیست برای مادر سهیلا كه حق هر عكس العملی رو نسبت به این ماجرا داره از خودت واكنش نشون بدهی...به سهیلا هم گفتم به تو هم دارم میگم...من خودم رو آماده ی خیلی چیزها كردم...پس لازم نیست نگران باشید...بعضی اتفاقها واقع شدنش اجتناب ناپذیره منم...
    - چرند نگو سیاوش...امكان نداره بگذارم شكایتی از تو بكنه!
    لبخند كم رنگی روی لبهام نشست و به مسعود نگاه كردم.
    اون واقعا" همیشه و در همه حال كنارم بوده...با اینكه پیش اومدن مشكل اخیر باعث اصلیش دهن لقی خود مسعود بود اما به وضوح حس میكردم تا چه حد روی دوستی عمیقی كه بین ما وجود داشت تعصب داره و از این بابت قلبا" به رفاقت با مسعود حتی با وجود پیش اومدن فراز و نشیبهای این اواخر به خودم افتخار میكردم.
    اون شب مسعود خونه ی من خوابید و تا نیمه های شب كلی با هم صحبت كردیم و قرار شد پنجشنبه من به فرودگاه نرم و فقط سهیلا و خودش در ابتدا با مادر سهیلا صحبت كنن...
    روزهای پیش رو مثل برق گذشتند...مثل این بود كه زمان هم برای رسیدن وقوع وقایع پیش روی من عجله داشت!
    درست همون روز كه مامان از بیمارستان مرخص شد شبش مادر سهیلا هم از مكه برگشت!
    امید رو از صبح به خونه آورده بودم و در همون ساعات اولیه ی برگشتنش به خونه متوجه ی ناسازگاری ولجبازیهای كودكانه ی اون شده بودم!
    به مسعود گفته بودم اگه اتفاق خاصی افتاد و یا برخوردی بین مادر سهیلا و سهیلا صورت گرفت سریع با من تماس بگیره تا من خودم رو به اونجا برسونم!
    مامان متوجه ی كلافگی و عصبانیت من بود اما كاملا" حس میكردم كه با اتفاقات پیش اومده كه مسبب اصلی اونها خودش بود توان سوال كردن و یا زدن حرفی در این خصوص رو نداشت...من هم سعی میكردم خودم رو متوجه ی تماشای تلویزیون نشون بدهم و كمتر به اتاق مامان میرفتم.
    ساعت تقریبا" نزدیك3:30نیمه شب بود كه هنوز نتونسته بودم بخوابم!!!
    مامان و امید هر دو خواب بودن و من تنها توی هال در حالیكه تلویزیون با صدایی كم روشن بود نشسته و به فكر فرو رفته بودم.
    درست در همین لحظه صدای تك زنگ كوتاه منزل بلند شد!!!
    وقتی اف.اف رو جواب دادم فهمیدم مسعود اومده!!!...
    درب رو باز كردم و لحظاتی بعد مسعود به تنهایی وارد هال شد.
    چهره ی خسته و عصبی داشت...روی یكی از مبلهای كنار هال تقریبا" ولو شد و بی مقدمه گفت:زنیكه ی آشغال...
    فهمیدم منظورش مادر سهیلاست!
    به طرف اتاق مامان رفتم و درب رو بستم و برگشتم به هال و رو به روی مسعود نشستم و گفتم:اومد؟
    - آره...حاج خانم تشریف گندش رو آورد.
    از لحن صحبت مسعود بی اراده خنده ام گرفت و گفتم:خوب؟...چی شد؟
    مسعود نگاهی از روی كلافگی به من كرد و گفتوونه نمی رفت خونه...میگفت توی خونه ایی كه تو به اونها دادی پا نمیگذاره!...نمیدونی با چه بدبختی راضیش كردیم بره خونه...به جون سیاوش چاره ام بود گیسش رو میكشیدم پرتش میكردم توی ماشینم...اگه التماسها و اشكهای سهیلا نبود به مرگ خودم چند تا از اون فحشهایی كه نباید بگم رو بهش گفته بودم...
    از شنیدن اینكه سهیلا گریه میكرده ناخودآگاه چهره ام در هم رفت و گفتم:به سهیلا توهین هم كرد؟
    - نه...ولی بعید نمیدونم الان توی خونه درگیر شده باشن...من كه دیگه حوصله دیدنش رو نداشتم بعد كلی معطلی توی فرودگاه بالاخره راضیش كردیم بره خونه تا جلوی درب آپارتمان رسوندمشون بعدم یكراست اومدم اینجا دیدم چراغ هال روشنه فهمیدم بیداری زنگ زدم...
    سكوت كردم و به نقطه ایی خیره شدم.
    مسعود از پارچ روی میز وسط هال كمی برای خودش آب ریخت و یك نفس اون رو سر كشید و بعد گفت:سیاوش...ولی فكر نكنم بتونه جرات كنه بره برای شكایت...سهیلا درسته كه خیلی گریه میكرد اما قبل از اومدن مادرش وقتی توی فرودگاه بودیم خیلی با من صحبت كرد...میگفت تحت هیچ شرایطی اجازه نمیده از تو شكایتی بكنه...
    در همین لحظه تلفن مسعود زنگ خورد!
    نگاهی به گوشیش انداخت و با تعجب گفت:سهیلاست!!!
    و سپس به تماس پاسخ داد...من كه به مسعود نگاه میكردم كاملا" متوجه ی حرفهای اون شده بودم...بعد از سلامی كوتاه دیدم چهره ی مسعود برافروخته و عصبی شد و با عصبانیت گفت:به درك كه داره وسایلش رو جمع میكنه...بگذار هر قبرستونی میخواد بره ببینم این وقت شبی كدوم گوری میخواد بره...
    سریع گوشی رو از مسعود گرفتم و شنیدم سهیلا با التماس و گریه گفت:مسعود...تو رو قرآن بیا...
    گفتم:گریه نكن...الان من میام...
    سهیلا مكث كوتاهی كرد و با اضطراب گفت:سیاوش!!!...نه...تو نیا...
    گوشی رو به مسعود دادم و از روی مبل بلند شدم و سوئیچم رو برداشتم و به سمت درب هال رفتم.
    مسعود سریع با سهیلا خداحافظی و گوشی رو قطع كرد و سریعتر از من جلوی درب هال ایستاد و گفتوونه شدی سیاوش...لازم نكرده تو بری...این زنیكه دیوونه است...یك عمر زندگی من و مادرم رو به گند كشیده حالا نوبت توئه...من خودم میرم تو نمیخواد بیای...
    مسعود رو كنار زدم و درب هال رو باز كردم و گفتم:برو كنار...باید برم...
    مسعود دنبال من از درب هال خارج شد و گفت:حماقت نكن سیاوش...
    ادامه دارد
    =======================
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  4. #44
    آخر فروم باز Dr.FANOOS's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    پست ها
    1,056

    12 رمان پرستار مادرم (قسمت چهل سوم)

    درود بر دوستان عزیز!

    گ
    روه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت چهل و سوم
    --------------------------------------------
    مسعود سریع با سهیلا خداحافظی و گوشی رو قطع كرد و سریعتر از من جلوی درب هال ایستاد و گفتوونه شدی سیاوش...لازم نكرده تو بری...این زنیكه دیوونه است...یك عمر زندگی من و مادرم رو به گند كشیده حالا نوبت توئه...من خودم میرم تو نمیخواد بیای...
    مسعود رو كنار زدم و درب هال رو باز كردم و گفتم:برو كنار...باید برم...
    مسعود دنبال من از درب هال خارج شد و گفت:حماقت نكن سیاوش...
    اون كه با عصبانیت دنبال من وارد حیاط شده بود دوباره جلوی من رو گرفت و گفت:باشه...باشه...حالا كه اصرار داری به جهنم بریم ولی پس دیگه تو ماشین نیار با ماشین من میریم.
    با حركت سر حرف مسعود رو تایید كردم و سوار ماشین مسعود شدم و به همراه او به سمت منزل سهیلا حركت كردیم.
    تمام مسیر كلافگی رو میتونستم از نحوه ی رانندگی مسعود كاملا"متوجه بشم اما اهمیتی برام نداشت...فقط شنیدن صدای گریه و التماس آلود سهیلا در پای تلفن بود كه توی گوشم می پیچید!
    وقتی به چند متری سر خیابانی كه منزل سهیلا در اون بود رسیدیم متوجه ی حضور سهیلا در كنار خانم چادری دیگه ای كه مشخص بود با او در حال گفتگو است شدم و مسعود نیز بلافاصله اونها رو دید و بعد ماشینش رو به سمت كنار خیابان هدایت و پارك كرد و با عصبانیت گفت:ایناهاشن...زنیكه ی روانی ببین این وقت شب چطوری همه روعنتر و منتر خودش كرده!
    قبل اینكه از ماشین پیاده بشم رو كردم به مسعود و گفتم:ببین مسعود...اگه میخوای به مادرش توهین كنی یا عصبی باشی اصلا"لازم نكرده تو از ماشین پیاده بشی!
    مسعود ماشین رو خاموش و سوئیچش رو خارج كرد و با عصبانیت گفت:چرند نگو سیاوش...ساعت نزدیك4:30صبحه...آخه ببین چطوری با رفتارش همه ی ما رو كلافه كرده...
    و بعد سریعتر از من از ماشین پیاده شد!
    سپس من پیاده شدم...با پیاده شدن ما از ماشین سهیلا بلافاصله متوجه ی ما شد و به من نگاه كرد...
    مادرش كه تا اون لحظه پشتش به من و مسعود بود از طرز نگاه سهیلا و سكوتی كه یكباره كرده بود به سمت ما برگشت و درست در همین لحظه نگاه من و او به روی هم ثابت موند!
    به سمت اونها رفتم و جلوی مادر سهیلا ایستادم...به محض اینكه خواستم حرفی بزنم مادرسهیلا كه كاملا"مشخص بود قبل از رسیدن ما بحث مفصلی با سهیلا داشته در حالیكه تمام صورتش از خشم فریاد میكشید سر تا پای من رو با نفرت برانداز كرد و گفت:چی بهت بگم كه لیاقتش رو داشته باشی؟!!!...مرتیكه ی بی همه چیز...
    سهیلا و مسعود بلافاصله سعی كردن بین من و او قرار بگیرند كه با دست مسعود رو كنار نگه داشتم...
    سهیلا دوباره رو كرد به مادرش و گفت:مامان تو رو قرآن...مامان خواهش میكنم...
    می تونستم احساس مادرش رو درك كنم و خودم رو مستحق هر حرفی از جانب او میدونستم...با صدایی آروم رو به او گفتم:شما حق داری...هر چی هم بگی حق داری...
    مادر سهیلا با فشار دستش سهیلا رو كنار زد و در حالیكه صداش بی شباهت به فریاد نشده بود گفت:حق دارم؟!!!...حق دارم؟!!!...به روز سیاه میشونمت...فكر كردی چون پول و ثروت داری هر غلطی دلت بخواد میتونی بكنی؟!!!...آره؟...فكر كردی چون سری توی سرها داری هر كثافتكاری كه بخوای میتونی بكنی؟!!!...آره؟...فكر كردی مملكت قانون نداره و هر بلایی كه دلت بخواد سر دختر مردم میاری و بعدشم انگار نه انگار؟!!!...به همون خونه ی خدایی كه رفتم اگه صد برابر بی آبرویی كه سر دختر بدبخت و بی پدر من آوردی سر خودت و زندگیت نیارم اگه به آواره گی و خاك سیاه نشونمت زن نیستم...
    مسعود با عصبانیت رو كرد به او گفت:صدات رو بیار پایین...الان مردم میریزن از خونه هاشون بیرون...این آپارتی گری و كولی بازی الان وقتش نیست...
    با كلافگی رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود تو دخالت نكن...
    مادر سهیلا با صدایی فریاد گونه گفت:مردم از خونه هاشون میریزن بیرون؟...بگذار بریزن...مگه دیگه برای من و این دختر خاك برسرم آبرویی هم مونده كه از ریختنش بترسم؟
    و بعد در حالیكه با كف دست راستش به سینه ی من ضربه میزد گفت:اینم كه اینجا میبینی ایستاده بی آبروتر از همه ی عالم و آدمه...اگه آبرو داشت كه سر دختر من بلا نمی آورد و بعدش اینجوری با وقاحت رو در روی من نمی ایستاد...
    سهیلا بازوی مادرش رو كشید و گفت:مامان بسه دیگه...
    چراغهای چند تا از واحدهای آپارتمانی كه در سر خیابان بود یكی بعد از دیگری روشن شده بود و نگاه كلافه وعصبی مسعود هر لحظه شدت بیشتری به خودش می گرفت!
    بازوی سهیلا رو گرفتم و سعی كردم با آرامش اون رو از مادرش دور كنم و گفتم:سهیلا اجازه بده مامانت حرفهاش رو بزنه...راحتش بگذار...
    مادر سهیلا از دیدن اینكه من بازوی سهیلا رو گرفته بودم برافروخته تر از قبل گشت و با هر دو دست محكم به سینه ی من كوبید و با فریاد گفت:بهش دست نزن...دستت رو بهش نزن كثافت...
    مسعود به طرف مادر سهیلا اومد كه با كف دستم سدی شدم برای رسیدن مسعود به او و گفتم:مسعود گفتم تو دخالت نكن...
    سهیلا با گریه و التماس رو كرد به مادرش و گفت:مامان تو رو قرآن...مامان الهی قربونت بشم بیا بریم خونه...اصلا" بیا من رو بزن ولی اینجا سر و صدا نكن...توی خیابون زشته...بیا بریم خونه هر كاری دلت خواست بكن...
    مادرش دوباره با فریادی كه حالا با گریه درآمیخته بود رو به سهیلا گفت:خاك بر سرت...خاك بر سر بد بختت...این مرتیكه ی آشغال هر غلطی دلش خواسته با تو كرده بعدش یه خونه بهت داده كه مثل بدبختهای عالم بری توش زندگی كنی و جیكت در نیاد...آخه كثافت چرا نمی فهمی؟...چرا نمی فهمی این مرتیكه با تو و زندگیت چه كرده؟...
    سهیلا عصبی و با گریه و حالتی حاكی از فریاد گفت:اصلا" خوب كرده...آره خوب كرده...اصلا" خودم خواستم...دلم خواسته...اینقدر بی آبرویی نكن مامان...بسه دیگه...
    و درست در همین لحظه بلند شدن دست مادر سهیلا رو دیدم كه به قصد زدن كشیده به صورت سهیلا بلند شد!
    سریع مچ دست سهیلا رو گرفتم و قبل از اینكه كشیده ایی به صورتش بخوره اون رو به عقب و پشت سر خودم كشیدم...بین مادرش و اون ایستادم و گفتم:اگه بنا باشه كسی این وسط سیلی بخوره این منم نه سهیلا...
    مادر سهیلا كه برای لحظاتی كوتاه دستش هنوز در هوا مونده بود در حالیكه از نگاهش انزجار و نفرت شعله میكشید دو كشیده ی پیاپی به صورت من زد و گفت:تو سیلی حقت نیست...تو رو باید زنده زنده پوستت رو كند مرتیكه ی بی همه چیز...
    مسعود هجوم آورد به سمت مادر سهیلا كه باز اون رو گرفتم و از هر حركتی قبل از وقوعش جلوگیری كردم...
    ضربات مشت محكمی كه مادر سهیلا از پشت به كتفهای من میزد رو حس میكردم اما سعی داشتم مسعود رو از اون دور كنم...
    مسعود با فریاد گفت:سهیلا...مادرت رو خفه كن...وگرنه همین جا...
    با فریاد گفتم:مسعود تو خفه شو...
    سعی میكردم مسعود رو كه به شدت عصبی شده بود كنترل كنم و در همون حال صدای گریه و التماس سهیلا رو هم از پشت سرم می شنیدم كه تلاش میكرد تا مادرش رو از من دور كنه!
    در همین لحظه صدای آژیر ماشین گشت راهنمایی و رانندگی كه در خیابان توقف كرد و دو افسر از اون پیاده شدند باعث سكوت ناگهانی بین ما شد!!!
    درب همون آپارتمانی هم كه چراغهای واحدهای اون حالا به سبب سر و صدای ما یكی در میون روشن شده و سرهای ساكنین اون با كنجكاوی از پنجره ها بیرون اومده بود باز شد و دو سه مرد از اون خارج شدند!!!
    مادر سهیلا نگاهی به دور و اطرافش انداخت و سپس رو كرد به یكی از اون دو افسر و با فریاد گفت:شما رو خدا رسوند...آقا من از دست این مرد شكایت دارم...
    و با انگشت به من اشاره كرد!!!
    مردهایی كه از ساختمان خارج شده بودند با چهره هایی خواب آلود و لباسهایی كه معلوم بود از رختخواب برخاسته و به خیابان اومده اند حالا دور ما ایستاده بودند...یكی از اونها رو به افسرها كرد و گفت:آقا الان دو ساعته صدای داد و بیداد این خانمها و با این دو تا مرد آرامش ما رو بهم زده...
    مسعود با كلافگی رو كرد به او و گفت:چرا چرند میگی مرد حسابی ما الان ده دقیقه نیست اینجاییم اون وقت تو دو ساعته بیخوابی؟...علت بیخوابیت حتما چیز دیگه بوده...
    یكی از افسرها رو كرد به مسعود و گفت:آقا چه خبره؟
    به محض اینكه مسعود خواست حرفی بزنه مادرسهیلا دوباره با فریاد گفت:از اون نپرس...از من بپرس...از من كه مادر این دختر خاك بر سر هستم...از من كه وقتی خبر مرگم رفته بودم مكه این مرتیكه ی بی همه چیز سر دخترم هزار تا بلا آورده...از من...از من بپرسین...من از دست این مرتیكه ی كثافت شكایت دارم...
    با شنیدن حرفهای مادر سهیلا كه به من اشاره میكرد و با گریه و فریاد حرف میزد تمام نگاهها به سمت من برگشت...
    احساس كردم تمام بدنم داغ شده...حس بی آبرو شدن شاید بدترین عذابی بود كه تا اون لحظه با تمام وجودم داشتم دركش میكردم...احساس میكردم ستون فقراتم در فشاری وحشتناك قرار گرفته به طوریكه زانوانم هر لحظه توان تحمل خودشون رو رو به سستی می دیدند!
    صدای سهیلا رو شنیدم كه با گریه و التماس گفت:مامان تو رو قرآن بس كن...
    یكی از افسرها رو كرد به من و مسعود گفت:این خانم چی میگه؟!!!
    قدرت حرف زدن رو از دست داده بودم...اصلا" گویا جمله بندی فراموشم شده بود...دست چپم رو به روی پیشونی ام گذاشته بودم...احساس درموندگی رو با تموم وجودم حس میكرد!!!
    مسعود بلافاصله گفت:جناب سروان این زند چرند میگه...یه دعوای خانوادگیه...حلش میكنیم خودمون...
    و بعد به من و سهیلا اشاره كرد و گفت:این دو تا نامزدن...ولله دعوا خانوادگیه...
    صدای فریاد مادر سهیلا بار دیگه بلند شد كه با التماس رو كرد به یكی از پلیسها و گفت:آقا به قرآن داره دروغ میگه...به همون مكه ایی كه رفتم داره دروغ میگه...دختر من با این مرتیكه هیچ نسبتی نداره...من از دست این مرد شكایت دارم...گفتم كه بهتون سر دخترم بلا آوردن...چرا باور نمیكنید؟!!!...حالا هم برای خفه كردن دختر بدبختم یه خونه دادن بهش تا صداش درنیاد...
    یكی از اون دو افسر كه درجه ی سرهنگی داشت با چهره ایی عصبی و گرفته رو كرد به من و گفت:آقا شما همراه ما بیا...
    و برگشت به سمت ماشین خودشون...
    خواستم به طرف ماشین پلیس برم كه مسعود با كف دست كوبید توی سینه ی من و نگهم داشت و گفت:صبر كن ببینم...كجا داری میری؟!!!
    و بعد رو كرد به افسری كه هنوز كنار ما ایستاده بود و با عصبانیت گفت:جناب سروان شما مامور راهنمایی و رانندگی هستین...اگه اون جناب سرهنگ نمیدونه شما بهش بگین كه رسیدگی به این مسائل اصلا" در حیطه ی انجام وظیفه ی شما نیست...
    سرهنگی كه دو سه قدم از ما دور شده بود دوباره به سمت ما برگشت و با عصبانیت رو به مسعود گفت:خیلی قانون حالیته...آره؟!!...ماشین مدل بالا سوار هستین و كیسه كیسه پول پارو میكنید فكر كردین هر كثافتكاری كه دلتون بخوادم میتونین انجام بدین؟
    و بعد رو كرد به افسر دیگه و گفت:جناب سروان سروری حالا كه این آقایون اینقدر قانون مدار تشریف دارن مشكلی نیست...ما اینجا می مونیم...شما بی سیم بزن مركز اطلاع بده موقعیت رو بگو تا مامورین ویژه ی رسیدگی به این امور رو بفرستن و این آقا رو ببرن...
    سهیلا با التماس رو كرد به اون سرهنگ و گفت:آقا تو رو قرآن برو...هیچی نیست... ولله به خدا مشكل خانوادگیه...كسی شكایتی نداره...مامانم الان عصبیه...
    مادر سهیلا با فریاد گفت:نه آقا...تو رو جون بچه ات نرو...به همون خونه ی كعبه ایی كه الان چند ساعت بیشتر نیست ازش برگشتم دارم راست میگم...ولی این دختر احمق من گول وعده و وعیدهای این مرتیكه رو خورده...
    و باز انگشتش رو به سمت من نشونه گرفت!!!
    خدایا خفت و خواری رو هر لحظه بیشتر از ثانیه ی قبل با تمام وجودم احساس میكردم...
    سیاوشی شده بودم كه هر لحظه در سیاهی چاهی ژرف بیشتر سقوط میكرد و هیچ دست كمك و فریاد رسی هم در اطرافم نمی دیدم!!!
    ادامه دارد.....
    ---------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  5. #45
    آخر فروم باز Xx Hossein xX's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,513

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت چهل چهارم)

    سلام به همه ی دوستان عزیز ...


    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    ====================================
    قسمت چهل و چهارم ...
    ====================================

    خدایا خفت و خواری رو هر لحظه بیشتر از ثانیه ی قبل با تمام وجودم احساس میكردم...
    سیاوشی شده بودم كه هر لحظه در سیاهی چاهی ژرف بیشتر سقوط میكرد و هیچ دست كمك و فریاد رسی هم در اطرافم نمی دیدم!!!
    سروان سروری بدون توجه به حرف مسعود و با توجه به اینكه افسر مافوقش به او دستوری داده بود و باید اطاعت امر میكرد به سمت ماشین پلیس برگشت!
    به طرف مسعود رفتم و گفتم:باهاشون بحث نكن...
    سرهنگی كه از طرز حرف زدن مسعود بی نهایت دلخور و عصبی شده بود رو كرد به مادر سهیلا و گفت:خانم شما تشریف ببرید توی ماشین ما بنشینید تا سروان سروری بی سیم میزنه و بچه ها میان درست نیست شما با این وضع اینجا بایستید...
    مادر سهیلا به سمت ماشین پلیس رفت و سهیلا با دو دست صورتش رو گرفت و با صدای بلند شروع به گریه كرد.
    به طرف سهیلا رفتم و به آرومی گفتم:بسه دیگه...اینجوری گریه نكن...برو توی ماشین مسعود بشین.
    رو كردم به مسعود و گفتم:من اینجا پیش جناب سرهنگ ایستادم تو سهیلا رو ببر توی ماشینت بشینه...
    مسعود به طرف سهیلا رفت و بازوی اون رو گرفت و به طرف ماشین برد وقتی سهیلا در ماشین نشست خودش دوباره پیش من برگشت و كنار سرهنگ ایستاد.
    متوجه بودم كه سروان سروری با بی سیم به مركز گزارش داد!
    سرهنگ رو به ساكنین اون آپارتمان كه هنوز ایستاده بودن كرد و از اونها خواست كه به منزلشون برگردن...اونها هم كه گویا تا حدودی خیالشون از بازگشت سكوت به خیابان راحت شده بود لحظاتی تامل كردن ولی در نهایت یكی بعد از دیگری به داخل ساختمان رفته و درب رو بستند!
    مسعود پاكت سیگارش رو از جیب بیرون آورد و یكی آتش زد و یكی هم به من داد!
    وقتی سیگارم رو روشن كردم به انتهای خیابان خیره شده بودم...نمی تونستم افكارم رو متمركز كنم...
    صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:سیاوش با توحید تماس بگیر بگو بیاد...
    نگاه گیج و مبهوتم رو به مسعود دوختم و گفتم:توحید؟!!!...توحید كیه دیگه؟!!!
    مسعود كلافه و عصبی گفت:وكیلت رو میگم دیگه بابا...حواست كجاس؟...اون گوشیت رو بده به من باهاش تماس بگیرم...
    تازه یادم اومد كه توحید نام خانوادگی وكیلم هست كه مسعود به زبون آورده بود!
    با دست جیبهای شلوارم رو جستجو كردم و تازه یادم اومد كه موقع خروج از منزل گوشی رو فراموش كردم بیارم!!!
    سیگارم رو زیر پا انداختم و خاموشش كردم وگفتم:گوشی رو همراهم نیاوردم...
    مسعود كلافه تر از لحظاتی قبل گفت:ای مرده شور این شانست رو ببرن...
    متوجه شدم موبایلش رو از جیبش بیرون آورده و شروع به گرفتن شماره ایی كرده!!!
    با تعجب نگاهش كردم و گفتم:تو مگه شماره ی توحید رو داری؟!!!
    - نه...دارم به خانم افشار زنگ میزنم.
    - به خانم افشار؟!!!...مگه شماره ی اون رو داری؟!!!
    - آره...خبر نداری چند بارم خونه اش رفتم...
    جمله ی آخرش رو با خنده های شیطنت آمیر همیشگی اش به لب آورد!
    با تعجب رفتارش رو دنبال میكردم و او كه هنوز سعی در گرفتن تماس با شماره ی مورد نظرش رو داشت متوجه ی نگاه من نبود!
    دوباره گفتم:مسعود دست از مسخره بازی بردار...میگم این وقت صبح به كی داری تلفن میكنی؟!!!
    مسعود كه گویا موفق به برقراری تماس شده و منتظر بود تا از آن سوی خط گوشی رو بردارن به من نگاه كرد و گفت:مسخره بازی چیه؟...دارم زنگ میزنم افشار...مگه منشی شركتت نیست؟...خوب قاعدتا"وظیفه اشه كه شماره تماسهای خیلی مهم افراد مرتبط با تو رو یا حفظ باشه یا یه جایی توی اون دفتر تلفن كوفت گرفته ایی كه توی كیفش داره یادداشت كرده باشه...
    با كلافگی گفتم:مسعود تلفن رو قطع كن درست نیست این وقت صبح مزاحم كسی بشی...اونم خانم افشار...زشته...ساعت5:10صبحه...
    - برو بابا...جهنم كه خوابه...درك كه صبح زوده...خوب بیدار میشه نترس چشمش كه چپ نمیشه...چشمش كور...مگه منشی تو نیست؟...باید وظیفه اش رو خوب انجام بده دیگه...
    خانم افشاركه پاسخ تماس رو داد مسعود به من اشاره كرد كه دیگه صحبت نكنم و خودش ازمن و سرهنگ فاصله گرفت!
    در همین لحظه ماشین پلیس دیگه ایی وارد خیابان شد و پشت ماشین مسعود توقف كرد!
    سرهنگی كه كنار من ایستاده بود با دیدن اونها لبخند رضایتی به لب آورد و سپس از اینكه ارگان مورد نظر در كمترین زمان ممكن چند افسر رو به محل رسونده بود حالت فاتحی از یك مبارزه به خودش گرفت و رو به من گفت:اینم از افسرهایی كه دقیقا" مربوط میشن به مشكل شما...بفرمایید...
    سه افسر دیگه از ماشینی كه تازه اومده بود پیاده شده و به طرف ما اومدن!!!
    سهیلا سریع از ماشین پیاده شد و به طرف من دوید!
    مسعود كه تلفنی در حال صحبت بود كلافه وعصبی و تند تند حرف میزد و چشمش به من و سه افسر تازه وارد هم بود و لحظاتی بعد تماسش رو قطع و به طرف ما برگشت.
    سرهنگ و سروان سروری توضیحات مختصری از وقایع دادند و با اشاره به مادر سهیلا كه تازه از ماشین پیاده شده بود تا حدود زیادی تونستن موقعیت رو برای اونها شرح دهند!
    اونقدر سیر وقایع سریع طی شد كه وقتی به خودم اومدم دیدم در ماشین پلیس نشسته ام و به همراه اونها به كلانتری ناحیه ی مربوطه وارد شدم!
    مسعود و سهیلا و مادرش رو برای دقایقی در اتاق افسر مخصوص دیدم...
    تنها چیزی رو كه می فهمیدم اصرار بیش از حد مادر سهیلا در شكایتش از خودم بود...
    متوجه بودم كه مسعود و سهیلا چقدر تلاش در منصرف كردن اون دارن اما خشم و نفرتی كه از ذرات وجود اون زن به فریاد در اومده بود با هیچ چیز مهار شدنی نبود!
    گریه ها و التماسهای سهیلا...عصبانیت و پرخاشگری مسعود و حتی صحبتهای افسری كه در حال تشكیل پرونده بود هیچیك خللی در تصمیم اون زن نداشت!
    وقتی به خودم اومدم كه متوجه شدم افسر مربوطه با عصبانیت از سربازی كه به دفتر صدا كرده بود خواست تا من رو به بازداشتگاه منتقل كنه!!!
    تمام مدت غیر از پاسخهای كوتاهی كه مجبور میشدم به اون افسر بدهم دیگه هیچ حرفی نزده بودم...سرم به شدت درد میكرد و اصلا" نمی تونستم به موضوع خاصی فكر كنم!
    لحظه ایی كه در حال خروج از اتاق به همراه دو سرباز دیگه بودم آقای توحید با عجله وارد كلانتری شد و به سمت من اومد!
    وقت و زمانی برای اینكه توضیح كافی به او بدهم نبود و به ناچار فقط رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود سهیلا و مادرش رو كه از اینجا بردی یه سر بزن خونه...امید و مامان تنها هستن...
    و بعد در ضمنی كه یكی از سربازها بازوی من رو گرفته بود و همراه خودش تقریبا" می كشید و قصد داشت مانع توقف من بشه ادامه دادم:مسعود توضیحات لازم رو به توحید بده...
    آقای توحید كه قصد وارد شدن به اتاق افسر پرونده رو داشت با صدای بلند طوریكه بشنوم گفت:مهندس نگران نباش...
    در همین لحظه خانم افشار رو هم دیدم كه سراسیمه و نگران وارد كلانتری شد!
    مسعود به طرف خانم افشار رفت...متوجه بودم كه تند تند با او در حال صحبت هست!
    نگاههای متعجب و پر از پرسش خانم افشار به روی من فشار مضاعف دیگه ایی بود كه باید تحمل میكردم!
    مادر سهیلا با چهره ایی گرفته روی یكی از صندلیهای كنار راهرو نشست و به من خیره شد!!!
    سهیلا هنوز اشك می ریخت و به طرفم اومد و گفت:سیاوش چقدر اینجا میخوان نگهت دارن؟
    - نمیدونم...بسه سهیلا اینقدر اشك نریز...گریه ی تو بیشتر اعصاب من رو خورد كرده...به مسعود گفتم شما ها رو ببره برسونه خونتون...
    اون دو سرباز بیش از این اجازه ندادند كه دیگه در راهرو توقفی داشته باشم و من رو به همراه خودشون از ساختمان خارج وبه حیاط كلانتری بردند...ساختمان رو تقریبا دور زدیم و به پشت ساختمان كه رسیدیم جلوی پله هایی كه به زیر زمین ساختمان راه داشت توقف كردند...حدود10یا11پله رو به همراه یكی از اونها پایین رفتم و جلوی یك درب آهنی كوچك زنگ زده ایستادم و بعد اون سرباز درب رو باز كرد و با اشاره ی دستش به من حالی كرد كه باید داخل بشم...
    وقتی وارد شدم و درب رو بست لحظاتی طول كشید تا به تاریكی اونجا عادت كنم و چشمش محیط اونجا رو ببینه!!!
    خدای من؟!!!...اینجا بازداشتگاه بود یا...؟!!!
    یك سالن بزرگ كه بوی نم و نا از همه جا به مشام می رسید...موكت پاره و كثیفی رو در انتهای اون سالن پهن كرده بودن كه حتی با كفش هم نمیشد روی اون راه رفت چه برسه به اینكه بخوام روی اون بنشینم!!!
    دو سه قدمی راه رفتم...خدایا...چرا من باید اینجا باشم؟!!!
    به دیوار سرد و سیاه و دود گرفته ی اونجا تكیه دادم...
    خدایا الان امید از خواب بیدار شده كسی نیست صبحانه اش رو براش آماده كنه...
    مامان چی؟!...نكنه به من نیاز داشته باشه؟!!!
    یعنی مسعود تا الان سهیلا و مادرش رو به خونشون برگردونده؟...یادش میمونه یه سر بره خونه ی من؟!...اگه یادش بره چی؟!!!
    اگه وسط روزامید به شركت زنگ بزنه و خانم افشار بهش بگه من كجا هستم چه حالی پیدا میكنه؟!!
    اگه مامان نیاز به كمك برای دستشویی داشته باشه چی؟!!...امید كه نمی تونه به اون كمك كنه...پس چیكار میكنه؟!!!
    خدایا...من كه قبول دارم اشتباه بزرگی كردم اما نگذار تاوان اشتباه من رو دیگران بدهند...
    كم كم احساس میكردم زانوهام دچار ضعف و سستی شده اند و بی اراده وادارم كردند همونطور كه به دیوار تكیه دادم آهسته آهسته روی زمین بنشینم...
    صورت گریان سهیلا و چهره ی امید یك لحظه از نظرم محو نمیشد...
    و بعد هجوم افكار پریشانی كه هر لحظه تمام مغزم رو در فشار عجیبی قرار داده بود باعث شد از روی عجز و درموندگی فریاد بلندی بكشم و بگم:خدایا...بسه دیگه...تا كی میخوای عذابم بدهی؟
    ثانیه ها و دقایق به كندی می گذشتند...بی خبری از وقایع بیرون اون سالن كثیف و افرادی كه هر یك به نوعی برام مهم بودن كلافگی عجیبی بهم داده بود...
    گرسنگی و خستگی رو به كل فراموش كرده بودم و فقط در فكر این بودم كه آیا توحید میتونه كاری از پیش ببره و من رو از این وضع نجات بده یا نه؟!!!
    تقریبا2یا3ساعتی از ظهر گذشته بود كه درب كوچك و زنگ زده ی آهنی اون سالن كثیف با صدای اعصاب خوردكنی باز شد...!!!
    به همراه دو سربازی كه جلوی درب ایستاده بودند از اون پله ها بالا رفته و به داخل ساختمان كلانتری وارد شدم...
    بلافاصله مسعود رو دیدم كه به همراه توحید به طرف من اومدن...
    توحید یكسری اوراق و پوشه در دستش بود و سریع به من گفت كه همراهش باید به اتاق افسرپرونده برم...
    در این لحظه مسعود به شدت عصبی شد و با پرخاشگری رو كرد به یكی از سربازها و گفت:مگه دزد یا قاتل داری جابجا میكنی كه از زیر زمین تا اینجا بهش دستبند زدی؟!!!...باز كن این ماسماسك رو از دستش...
    توحید رو كرد به مسعود و از اون خواست كه خودش رو كنترل كنه...
    اونقدر تا اون لحظه افكارم درگیر بود كه حتی متوجه ی این موضوع هم نشده بودم...آره اصلا نفهمیده بودم كه به هنگام خروج از اون سالن لعنتی و انتقالم به داخل ساختمان كلانتری دستهام رو دستبند زدن!!!
    نگاهم تازه به روی دستبند فلزی و نقره ایی رنگ روی مچ دستم افتاد!!!
    از دیدن خودم در اون وضع درد عجیب و بی سابقه ایی رو در قلبم احساس كردم...خدایا...تقاص كاری كه كردم رو تا به كجا باید پس بدهم؟...من...كسی كه اینهمه همیشه از بی آبرویی وحشت داشته حالا چه راحت دستبند به دستش زده بودن و از جایی به جای دیگه می بردنم!!!
    بی اراده لبخند تلخ و دردناكی روی لبهام نقش بست و رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود داد و بیداد نكن...
    توحید كه من رو به سمت اتاق افسر مربوطه می برد با صدایی آهسته گفت:فعلا"یه وثیقه گذاشتیم بیای بیرون تا مراحل بعدی...
    سرم رو به علامت تاسف تكون دادم و وارد اتاق شدیم.
    به محض ورودمون افسری كه چند ساعت پیش در همون روز رفتاری بسیار توهین آمیز و خشن با من داشت حالا با رویی باز و گشاده از روی صندلیش بلند شد و به سربازی كه پشت سر ما وارد اتاق شده بود گفت كه دستبند من رو باز كنه و بعد هم با احترام از من خواست كه روی صندلی بنشینم!!!!!!
    من و توحید و مسعود وقتی روی صندلیهای كنار اتاق نشستیم اون افسر كه درجه ی سرهنگ2داشت دستی به ریش انبوه توی صورتش كشید و گفت:آقای مهندس صیفی...واقعا" از پیش آمدی كه رخ داده متاسفم ولی امیدوارم موقعیت ما رو هم درك كنید...به هر حال ما هم وظایفی داریم...بنده صبح اصلا نمی دونستم افتخار دیدن چه كسی رو دارم...اما خوب به لطف آقای توحید متوجه شدم...نگران نباشید فعلا" با سپردن وثیقه ی لازمه شما آزاد هستین...انشالله كه آقای توحید هم در جلب رضایت اون خانم تمام تلاششون رو خواهند كرد و قضیه ختم به خیر خواهد شد...فعلا" شما لطف كنید این برگه ها رو امضا كنید...
    و سپس چند برگ كاغذ رو به طرف من گرفت...

    ادامه دارد ...

    ====================================

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان ...





  6. #46
    Banned
    تاريخ عضويت
    Sep 2010
    محل سكونت
    far away from here
    پست ها
    106

    پيش فرض

    رمان پرستار مادرم (قسمت چهل وپنجم)
    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــ
    درود بر دوستان عزیز !

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
    --------------------------------------------
    قسمت چهل و پنجم
    --------------------------------------------

    من و توحید و مسعود وقتی روی صندلیهای كنار اتاق نشستیم اون افسر كه درجه ی سرهنگ2داشت دستی به ریش انبوه توی صورتش كشید و گفت:آقای مهندس صیفی...واقعا" از پیش آمدی كه رخ داده متاسفم ولی امیدوارم موقعیت ما رو هم درك كنید...به هر حال ما هم وظایفی داریم...بنده صبح اصلا نمی دونستم افتخار دیدن چه كسی رو دارم...اما خوب به لطف آقای توحید متوجه شدم...نگران نباشید فعلا" با سپردن وثیقه ی لازمه شما آزاد هستین...انشالله كه آقای توحید هم در جلب رضایت اون خانم تمام تلاششون رو خواهند كرد و قضیه ختم به خیر خواهد شد...فعلا" شما لطف كنید این برگه ها رو امضا كنید...
    و سپس چند برگ كاغذ رو به طرف من گرفت...
    توحید سریع بلند شد و كاغذها رو گرفت و به من داد و منهم جاهای لازم رو امضا كردم...در حین امضا از حرفهایی كه بین توحید و اون افسر رد و بدل میشد فهمیدم توحید در رابطه با معرفی شخصیتی من به او توضیحات لازم رو هم قبلا داده بوده...
    برام جالب بود...تا وقتی این افسر شناختی از من و پدر مرحومم و موقعیت اجتماعی من نداشت دونسته یا ندونسته بدترین برخورد رو در صبح با من كرده بود و حالا همون فرد180درجه تغییر اخلاق داده بود!!!
    هنگام خداحافظی حتی به دلیل اینكه برای ناهار از من پذیرایی نشده بود عذرخواهی هم كرد!!!
    لبخند تلخی كه به روی لبهام نقش بسته بود هر لحظه تلخیش بیشتر در كامم می نشست...واقعا" دنیا چه بازیها و چه بازگیرهایی رو در خودش جمع كرده!!!
    از اتاق كه خارج شدیم رو كردم به مسعود و سراغ امید و مامان رو گرفتم و در جواب گفت كه صبح به خونه رفته بوده و طبق خواست مامان با دخترعموی او تماس گرفته و نیاز به نگرانی نیست...
    سپس توحید اشاره كرد به درب خروجی و گفت:سهیلا خانم منتظرتونه...اونجا ایستاده...
    به سمت درب خروجی نگاه كردم...
    صدای رعد و برق و پشت اون شروع رگبار باعث شد متوجه بشم هوای تابستان دیگه جدی جدی از حال و هوای خودش داره خارج میشه و نزدیك شدن فصل پاییز رو به یاد آوردم!
    سهیلا با چشمانی سرخ شده و پلكهایی ورم كرده از گریه جلوی درب ایستاده بود و با دیدن من به طرف ما اومد...
    رو كردم به مسعود و گفتم:برای چی دوباره سهیلا رو آوردی اینجا؟!!...با گریه ها و اعصاب خرابی كه این پیدا كرده دیگه اومدنش لزومی نداشته...
    توحید به آهستگی گفت:ایشون و مادرشون هم باید برای امضا بعضی چیزها حضور داشتن...اما خوب به جرات میشه گفت كه حرفهای سهیلا خانم و اظهاراتش واقعا كمك من كرده اما امان از مادرشون...ولی نگران نباش رضایت اون رو هم میگیرم...
    در این لحظه سهیلا به ما رسید و در حالیكه دوباره گریه اش گرفته بود با صدایی غمزده سلام كرد و گفت:تو رو خدا سیاوش منو ببخش...به قرآن دارم دیوونه میشم می بینم از وقتی مامان اومده اینجوری اوضاع بهم ریخته...
    با لبخند چونه اش رو گرفتم و گفتم:كسیكه این وسط باید بخشیده بشه منم نه تو...
    مسعود كه هنوز كلافه و عصبی بود رو كرد به سهیلا و گفت:تو چرا عذرخواهی میكنی؟...اون مادر زبون نفهمت باید بفهمه كه بدبختانه فعلا" كركره ی مخش رو پایین كشیده...الان كجاست؟
    سهیلا كه حالا داشت اشكهاش رو پاك میكرد گفت:توی تاكسی نشسته...
    مسعود ادامه داد:هنوز از درد نمرده؟
    با تعجب به مسعود نگاه كردم و سپس رو به سهیلا گفتم:درد؟!!!
    مسعود پاسخ داد:آره...از صبح تا حالا بعد اینكه تو رو بردن داره از درد مثل مار به خودش می پیچه...
    - برای چی؟!!!...مشكلی پیش اومده؟!!!
    سهیلا گفت:مامان سابقه ی سنگ كلیه داره...كلیه سمت راستش همیشه مشكل داشته...الانم از صبح شدید درد گرفته...
    در این لحظه توحید با من و مسعود و سهیلا خداحافظی كرد و از ما كه حالا همگی در محوطه ی حیاط كلانتری زیر بارون ایستاده و بی توجه به بارش باران تا حدود زیادی هم خیس شده بودیم دور شد و در همون حال تذكرهایی كه فعلا" لازم میدونست رو بار دیگه برایم تكرار كرد و منهم بعد تشكر از زحماتش تا وقتی با ماشین از حیاط كلانتری خارج بشه ایستادم و سپس رو كردم به مسعود و سهیلا وگفتم:الان مامانت توی كدوم تاكسیه؟
    سهیلا با دست خارج حیاط رو نشون داد و گفت:من دیگه برم...سیاوش اگه امید بی قراری میكنه بیارش پیشم...
    مسعود خندید و گفت:سهیلا میخوای مادرت امیدم تیكه تیكه كنه؟
    سهیلا بدون اینكه حتی لبخندی به حرف مسعود بزنه در پاسخ گفت:مامان خونه نمیاد...میخواد بره خونه ی یكی از دوستاش كه توی تولیدی با هم كار میكنن...
    مسعود با صدایی آروم گفت:جهنم...بهتر...خر چه داند قیمت نقل و نبات...
    نگاه جدی به مسعود كردم كه باعث شد دیگه به حرفش ادامه نده و بعد رو كردم به سهیلا و گفتم:مگه نمیگی كلیه اش درد میكنه؟...خوب اگه منزل دوستش نیاز به دكتر و بیمارستان پیدا كنه چی؟
    مسعود دوباره كلافه و عصبی رو به من گفت:سیاوش خیلی احمقی...این زنیكه از دیشب تا الان همه ی ما رو دیوونه كرده اون وقت تو نگران دكتر و بیمارستانشی حالا؟
    برگشتم به سمت مسعود وگفتم:میشه تمومش كنی؟...بسه دیگه...برو ماشینت رو بیار...كدوم گوری پاركش كردی؟
    مسعود با عصبانیت برگشت و از ما دور شد...
    به سمت سهیلا رفتم و دست در جیبم كردم و دو تا تراولی كه فقط همراهم بود رو بیرون آوردم و دادم دستش و خواستم فعلا" اونها رو داشته باشه تا اگه برای مادرش نیاز شد استفاده كنه...
    سهیلا قبول نكرد و دوباره پولها رو برگردوند و گفت:نه سیاوش...مامان سالهاست با این درد كنار اومده...فقط وقتی عصبی میشه دردش شدت میگیره...مشكلی نیست...نیازی ندارم...
    بارون كاملا خیسش كرده بود...با اینكه واقعا" از دیدنش سیر نمیشدم و به حضورش نیاز داشتم اما میدونستم باید فعلا"ازش چیزی بنا به میل خودم نخواهم و همینكه بتونه در كنار مادرش باشه واون رو متوجه ی حقیقت و اصل قضیه بكنه از هر چیزی واجب ترو مهمتره...بنابراین بهتر دیدم در این موقعیت فقط از كمكهایی كه به توحید كرده بود تشكر كنم و خواستم برگرده پیش مادرش...
    سهیلا خداحافظی كرد و از حیاط كلانتری خارج شد ولی به علت ازدحام خیابان نتونستم متوجه بشم تاكسی مورد نظرش دقیقا"كجا پارك شده بود.
    مسعود با ماشین جلوی پای من توقف كرد و با زدن یك تك بوق از من خواست كه سوار ماشین بشم...
    وقتی به همراه مسعود رسیدم خونه به قدری خسته بودم كه ترجیح دادم قبل از اینكه چیزی بخورم اول دوش بگیرم...
    بعد اینكه از حمام بیرون اومدم مسعود هم چون واقعا نیاز به استراحت داشت خداحافظی كرد و به منزل خودش رفت.
    بین من و دخترعموی مامان هیچ حرفی به غیر از سلام و علیكی كه با هم كردیم رد و بدل نشد...او تمام وقت توی اتاق مامان كنارش بود و با هم صحبت میكردند....
    دقایق كوتاهی به اتاق مامان رفتم...چهره ی ناراحت و نگرانش رو متوجه بودم اما به قدری كلافه و خسته بودم كه وقتی خواست سوالی بپرسه گفتم:مامان خواهش میكنم فعلا راحتم بگذار...
    و سپس از اتاق خارج شدم.
    امید متوجه ی موضوع نشده بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم...مثل همیشه غرق بازی بود و فقط بوسه ایی روی سر و موهای قشنگش گذاشتم و ازش خواستم كمی از سر و صداهاش موقع بازی كم كنه تا من ساعتی بتونم بخوابم.
    نگاه دقیقی به من كرد و بعد گفت:بابا امروز سر كار نرفته بودی؟
    كمی نگاهش كردم و دستی به پیشونی ام كشیدم و گفتم:آره بابا...امروز یه كاری پیش اومد كه مجبور شدم صبح خیلی زود برم از خونه بیرون ولی شركت نرفتم...
    با سر حرف من رو تایید كرد و دیگه حرفی نزد.
    وقتی به اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز كشیدم دقایقی بیشتر طول نكشید كه به خواب عمیقی فرو رفتم.
    صدای زنگ گوشی موبایلم كه روی میز كوچك كنار تخت بود بیدارم كرد!
    وقتی به ساعت نگاه كردم فهمیدم حدود6ساعته كه خوابیدم!!!
    باورم نمیشد...دوباره به ساعت مچیم نگاه كردم و دیدم ساعت نزدیك10شب شده!!!
    گوشی موبایل رو برداشتم و دیدم شماره ی سهیلا روی اون افتاده...بلافاصله جواب دادم:جانم؟
    صدای نگران سهیلا رو شنیدم كه گفت:سلام سیاوش...تو رو خدا ببخشید مزاحمت شدم...میخواستم ببینم مسعود پیش تو نیست؟...خونه اش هر چی زنگ میزنم جواب نمیده موبایلشم خاموش كرده...
    - چی شده؟!!!
    - هیچی فقط بگو مسعود پیش توئه یا نه؟
    - میگم چی شده؟
    صدای گریه ی دردآلود سهیلا رو شنیدم!!!
    احساس میكردم این صدا قلبم رو با شدت زیر فشار می بره...
    می تونستم به خوبی درك كنم عاشقی چه بلایی داره به سرم میاره...
    من احساسی نسبت به سهیلا داشتم كه هیچ وقت این حس رو در زندگی با مهشید تجربه نكرده بودم!
    كلافه شده بودم و مجددا" گفتم:میگم چی شده؟...سهیلا گریه نكن...حرف بزن بگو ببینم با مسعود چیكار داری؟
    سهیلا در حالیكه گریه میكرد گفت:آخه با چه رویی به تو بگویم؟
    از روی تخت بلند شدم و چند قدمی از روی عصبانیت توی اتاق راه رفتم و گفتم:سهیلا با اعصاب من بازی نكن...بگو ببینم چی شده؟
    یكدفعه به یاد مادرش افتادم كه قبلا" بهم گفته بود كلیه اش درد میكنه...
    سهیلا هنوز گریه میكرد و حرفی نزده بود گفتم:مامانت حالش خوبه؟
    گریه ی سهیلا شدت گرفت و گفت:سیاوش...مامانم حالش بده...آوردمش بیمارستان...باید600هزارتومن پول به حسابداری...
    به میون حرفش رفتم و گفتم:خیلی خوب...خیلی خوب فهمیدم...كدوم بیمارستانی؟
    سهیلا در حالیكه دائم عذرخواهی میكرد بالاخره اسم بیمارستان رو گفت!
    بلافاصله لباسم رو عوض كردم و از اتاق خارج شدم.
    سكوت همه ی خونه رو پر كرده بود!
    امید روی یكی از كاناپه های توی هال به خواب رفته بود!!!
    سریع و با احتیاط بغلش كردم و به اتاقش بردم و روی تخت گذاشتمش و روی اون رو با پتو پوشوندم و صورتش رو بوسیدم...برگشتم كه از درب اتاق خارج بشم اما با شنیدن صدای خواب آلود امید كه صدایم كرد دوباره به سمت اون برگشتم.
    - بابا...شما شام نخوردی...من برات توی بشقاب خودم شام نگه داشتم...برو بخورش...
    و بعد دوباره به خواب رفت!
    خم شدم و یكبار دیگه صورتش رو بوسیدم و از اتاق خارج شدم سپس به اتاق مامان رفتم و دیدم مامان و دختر عموش هر دو خواب هستند.
    قبل خروج از خونه به دلیل اینكه ساعتها بود چیزی نخورده بودم معده ام به شدت ضعف كرده بود بنابراین به آشپزخانه رفتم و یك لیوان برداشتم تا كمی شیر از یخچال بردارم...فرصت خوردن چیز دیگه ایی رو نداشتم...در یخچال رو كه باز كردم بشقاب امید رو دیدم كه مقداری از شام خودش رو نخورده و در یخچال برای من گذاشته!!!
    به روی گاز نگاهی انداختم و دیدم غذا به اندازه ی كافی برای من هست اما امید در دنیای پر مهر كودكانه ی خودش خواسته برای من كمی از غذاش رو نگه داشته باشه...
    با اینكه برای رفتن عجله داشتم اما چون میدونستم امید روی اهمیت دادن من به كارهای خودش حساسه خیلی سریع تكه نانی برداشتم و محتویات اندك بشقاب امید رو لای نان گذاشتم و سپس در ضمنی كه از منزل خارج میشدم اون لقمه رو هم خوردم...
    پول به اندازه ی كافی برداشته بودم و با سرعت راهی بیمارستانی كه سهیلا گفته بود حركت كردم...تقریبا"نیم ساعت بعد در بیمارستان بودم.
    با توضیحات سهیلا فهمیدم كه هدفش از پیدا كردن مسعود این بوده كه مقداری پول از اون جهت بستری كردن مادرش قرض بگیره...
    معطل نكردم و بلافاصله كارهای حسابداری رو جهت واریز كردن پول انجام دادم و در ادامه متوجه شدم درد اون روز مادر سهیلا از كلیه نبوده و بنا به تشخیص دكتر دچار آپاندیسیت شده و شرایط خوبی هم نداره و باید به صورت اورژانسی عملش كنند!
    تمام مدتی كه اقدامات لازم رو انجام میدادم از سهیلا خواستم پیش مادرش بره و اصلا" هم صحبتی از اینكه من اومدم نكنه و سهیلا در حالیكه بغض سبب دریایی شدن چشمهای زیباش شده بود با سر حرف من رو تایید كرد و پیش مادرش رفت...
    واریز كردن پول و انجام كارهای لازم خیلی طول نكشید و تقریبا" ساعت11:30 بود كه روی نیمكتی در سالن بیمارستان نشستم و به فكر فرو رفتم...هنوز چند دقیقه بیشتر طول نكشیده بود كه متوجه شدم سهیلا هم كنارم نشست.
    نگاهش كردم...خدایا چقدر من این دختر رو دوست دارم...یعنی واقعا"عاشقی اینقدر لذت داشته و من تا به حال از این لذت محروم بودم؟!!!
    به چشمهاش نگاه كردم...بازهم گریه كرده بود!
    دستم كه به روی لبه ی تكیه گاه نیمكت بود رو به دور شونه های سهیلا انداختم و اون رو كاملا" به خودم نزدیك كردم و گفتمگه گریه ات برای چیه؟!
    با گریه گفت:سیاوش تو خیلی انسانی...خیلی مردی...هر كی دیگه جای تو بود امكان نداشت برای مامانم این كار رو بكنه...اینهمه افتضاح برات به بار آورده...از دیشب تا الان اینهمه اعصابت رو خورد كرده...حالا ببین خدا چطوری بلا سرش آورد كه اینطوری محتاج بشه و تو تنها كسی باشی كه...
    پیشونی سهیلا رو بوسه ی تند و سریعی كردم و بیشتر به خودم فشردمش و گفتم:بس كن سهیلا...بس كن...من اصلا" از این حرفها خوشم نمیاد...بگو ببینم الان حالش چطوره؟
    سهیلا اشكهاش رو پاك كرد و گفت:وضعیتش اورژانسی بود برای همین تقریبا نیم ساعت پیش كه تو داشتی كارهای پذیرشش رو انجام میدادی با نظر دكترش سریع منتقلش كردن اتاق عمل...
    و دوباره به گریه افتاد...
    - نگفتن عملش چقدر طول میكشه؟
    - از یه پرستار پرسیدم گفت تا عمل تموم بشه و بیاد بیرون و ببرنش توی ریكاوری و به هوش بیاد و منتقلش كنن توی بخش نزدیك سه ساعتی طول میكشه...شایدم كمتر...
    - شام خوردی؟
    - نه...اشتها ندارم...از صبح هیچی نخوردم ولی كلا" سیرم...
    - همین جا بشین من برم از بیرون برات غذا بگیرم...نمیشه ببرمت بیرون ممكنه حین عمل لازم باشه اینجا باشی و صدات كنن...برای همین تو اینجا باش من میرم شام بگیرم برات بیارم اینجا...
    - نه سیاوش...سیرم...
    از روی نیمكت بلند شدم و منتظر حرف دیگه ایی نموندم...
    از رستوران شبانه روزی كه نزدیكی همون بیمارستان بود و بارها و بارها با مسعود نیمه شب برای خوردن غذا به اونجا رفته بودیم دو پرس غذا گرفتم و به بیمارستان برگشتم...
    خوشبختانه تریای بیمارستان هم24ساعته بود و برای خوردن غذایی كه گرفته بودم به شرط سفارش دادن نوشیدنی یا چای یا قهوه میشد برای نشستن از میز و صندلی اونجا استفاده كرد!!!
    به همراه سهیلا وارد تریای بیمارستان كه در طبقه ی همكف بود شدیم و شامی كه گرفته بودم رو به انضمام سفارش چای به اون تریا خوردیم...
    سهیلا اشتهای چندانی به غذا نداشت ولی من واقعا" احساس گرسنگی میكردم و بعد از خوردن غذا نسبتا" میشه گفت از اونهمه فشار عصبی كه در خودم میدیدم اندكی كاسته شد.
    ساعت تقریبا"نزدیك4صبح بود كه به سهیلا اطلاع دادن مادرش از ریكاوری خارج و به بخش منتقل شده...
    زمانیكه مادرش رو به اتاق منتقل كردن كاملا" به هوش نبود اما وقتی سهیلا با او حرف میزد می تونست پاسخ بده ولی دائم چشمهاش بسته بود...
    لحظاتی در اتاق موندم و وقتی مطمئن شدم سهیلا تا حدودی خیالش راحت شده دیگه حضورم لزومی نداشت بنابراین با سهیلا خداحافظی كردم و به منزل برگشتم...

    ادامه دارد...
    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
    Last edited by Bahar-via; 18-02-2011 at 00:23. دليل: .


  7. #47
    Banned
    تاريخ عضويت
    Mar 2010
    محل سكونت
    تهران،عباس آباد! فعالیت فعلی: Moderating Profile
    پست ها
    2,560

    پيش فرض

    درود بر دوستان عزیز!

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

    --------------------------------------------
    قسمت چهل و ششم
    --------------------------------------------
    زمانیكه مادرش رو به اتاق منتقل كردن كاملا" به هوش نبود اما وقتی سهیلا با او حرف میزد می تونست پاسخ بده ولی دائم چشمهاش بسته بود...
    لحظاتی در اتاق موندم و وقتی مطمئن شدم سهیلا تا حدودی خیالش راحت شده دیگه حضورم لزومی نداشت بنابراین با سهیلا خداحافظی كردم و به منزل برگشتم...
    سه روز از وقایع تلخ و آزار دهنده ی اون شب گذشت و در مدت این سه روز مادرسهیلا در بیمارستان بستری بود و صبح روز چهارم مرخص شد و به منزل دوستش رفت!
    در مدتی كه بیمارستان بود هر بار كه به ملاقات می رفتم وارد اتاق نمیشدم و فقط دقایقی كوتاه سهیلا رو كه بسیار هم در این مدت خسته شده بود میدیدم و از اون احوال مادرش رو هم جویا میشدم.
    مسعود وقتی فهمید هزینه ی بیمارستان رو پرداخت كرده ام طبق معمول این مدت چند فحش نثار مادرسهیلا كرد و در نهایت من رو به خریت محكوم كرد اما برایم اهمیتی نداشت!...مادرسهیلا یا هر شخص دیگه ای هم بود اگه در این شرایط نیاز مالی داشت حتما" نیازش رو برطرف میكردم اما احساسم نسبت به سهیلا شاید در انجام این عملم بی تاثیر نبود!
    در طی این چند روز توحید بارها و بارها به شركت آمد و كاملا" من رو در جریان امر قرار داد...
    اینطور كه او تعریف میكرد فهمیدم با شهادت و اظهاراتی كه سهیلا در كلانتری در حضور توحید و مسعود به ثبت رسونده بوده هر گونه تهمتی در رابطه با تعدی به وی كه متوجه من میشده از من مبراه نموده و در حال حاضر تنها شكابتی كه مادرسهیلا از من داشته بسیار مضحك و پیش پاافتاده جلوه كرده و اون هم به این صورت بوده كه وقتی میبینه شكایتش در این خصوص كه من سهیلا رو مورد تعرض قرار داده ام راه به جایی نمی بره و سهیلا با توجه به سن خودش و میل خود در اتفاق پیش اومده نقش داشته و در نهایت اظهارات و مداركی كه نفهمیدم مسعود چطور تونسته بود از یك عاقد محضردار تهیه كنه مبنی بر اینكه بین من و سهیلا برای مدتی كوتاه صیغه ی محرمیت جاری شده بوده در نتیجه اون بند از شكایت مادرسهیلا به طور خودكار بی پایه و اساس قلمداد گشته و لذا دست به شكایت دیگری می بره و اون هم این بوده كه در زمانی كه وی در مكه بوده بدون رضایت وی منزل اون رو تغییر مكان داده ام و اسباب و اثاثیه ی منزلش رو به همون آپارتمانی كه هم اكنون سهیلا در اون ساكن است انتقال داده ام!!!!
    توحید معتقد بود این زن دچار یك عقده ی نهفته است و از اونجایی كه خودش زندگی موفقی نداشته اعصاب درستی نداره و چون سهیلا نیز در طرح شكایت وی اون رو حمایت نكرده تنها خواسته از این طریق روی حرف خودش باقی بمونه و سبب آزار من بشه كه این هم مقطعی بوده و با توجه به كمكهای اخیر من او به زودی متوجه اشتباه و غرض ورزی بی موردش خواهد شد و دست از شكایت برخواهد داشت!
    توحید بسیار مطمئن بود و كاملا"با اعتمادی راسخ حرفهاش رو میزد و حتی خاطرنشان كرد كه در دیدار اخیرش با مادرسهیلا اون رو اندكی نرمتر از قبل یافته...اما به هر حال غرور و یكدندگیش ممكنه اندكی اظهار رضایت و بازپس گیری شكایت مضحك اون رو به درازا بكشونه كه البته برای این مورد هم نگرانی جایز نبود!
    در طول روزها كه توی شركت بودم به علت قراردادهای جدید و جلسات متعدد حسابی افكارم درگیر و مشغول شده بود تا حدی كه اگه یادآوری خود امید جهت نام نویسیش در مدرسه نبود این مورد رو هم فراموش میكردم!
    یكی از روزهای آخرشهریور ماه جهت نام نویسی امید سری به مدرسه اش زدم كه تا حد زیادی بی مورد بود چرا كه مدیر مدرسه به من گفت شاگردانی كه شناخته شده هستن و از دانش آموزان سال قبل خود این مدرسه می باشند به طورخودكار در لیست دانش آموزان سال آینده درج میشوند مگه اینكه اولیا قصد جابجایی اونها از این مدرسه به مدرسه ی دیگه ایی رو داشته باشند كه در این خصوص شرایط نام نویسی لغو و پرونده به اولیا تحویل داده میشه و از اونجایی كه من قصد چنین كاری رو نداشتم امید طبق قوانین مدرسه به طور خودكار در لیست دانش آموزان سال آینده قرار گرفته بود...تنها پرداخت مبلغ تعیین شده ی شهریه بود كه اون رو هم انجام دادم.
    برای آخرهفته امید كه شوق شروع سال تحصیلی جدید رو داشت خواست كه عصر پنجشنبه برای خرید ببرمش تا اونچه رو دوست داره برای سال تحصیلی جدیدش از كیف و كفش و لوازم التحریرو...خریداری كنه...
    برنامه ها رو تنظیم كردم و روز پنجشنبه بعد از ظهربه شركت نرفتم و از دخترعموی مامان خواهش كردم به منزل بیاد و پیش مامان بمونه تا من امید رو به خرید ببرم و او نیز با كمال میل پذیرفت...كلا" رابطه ی خوبی كه از قدیم بین او و مامان بود باعث میشد از كنار هم بودن و هم صحبتی با هم در هر شرایطی لذت ببرند!
    وقتی با امید از منزل خارج شدم به امید گفتم:موافقی سهیلا جون هم با ما بیاد؟
    امید كه برق شوق بعد از چندین روز در چشمهاش كاملا" قابل مشاهده بود بلافاصله موافقت كرد.
    وقتی با موبایل شماره ی سهیلا رو گرفتم قبل از اینكه گوشی رو كنار گوشم قرار دهم امید خیلی سریع گوشی رو از دست من گرفت و زمانیكه سهیلا پاسخ تماس رو داد از مكالمه ایی كه امید انجام داد فهمیدم سهیلا موافقت كرده بنابراین ماشین رو به سمت منزل سهیلا هدایت كردم.
    زمانیكه جلوی درب حیاط آپارتمان رسیدیم سهیلا هم همون موقع از حیاط خارج شد و امید كه روی صندلی جلو نشسته بود بلافاصله خودش رو روی صندلی عقب انداخت و با خنده و جیغی كودكانه انتظار سوار شدن سهیلا به ماشین رو كشید...وقتی سهیلا داخل ماشین نشست امید دوباره به صندلی جلو برگشت و با عشق و محبتی كودكانه چنان سهیلا رو غرق بوسه میكرد كه فرصت سلام و احوالپرسی رو از من و سهیلا گرفته بود!!!
    با لبخند به هر دوی اونها نگاه میكردم و سپس ماشین رو به حركت در آوردم...
    از اینكه بعد از مدتها بار دیگه سهیلا و امید رو همزمان كنار خودم داشتم بی نهایت خوشحال بودم...
    درگیریهای كارهای شركت در این چند روز اخیر باعث شده بود زیاد به سهیلا فكر نكنم اما حالا كه توی ماشین روی صندلی جلو و نزدیك به خودم نشسته بود تازه میفهمیدم كه چقدر دلتنگش بوده ام...دلتنگ محبتهاش...نگاهش...صداش...لب خند های زیباش...و...
    تمام مدتی كه برای خرید در فروشگاه بنا به میل و خواست امید از جایی به جای دیگه می رفتیم به محض اینكه میخواستم با سهیلا حرفی بزنم امید بدون اینكه خودداری كنه سریع اعتراض میكرد و با حرفهای كودكانه و خواسته های گاه غیرمنطقی خودش برای خرید بعضی از وسایل باعث میشد من و سهیلا فرصت صحبت با همدیگرو پیدا نكنیم!!!
    وقتی خرید اونچه رو كه امید میخواست به پایان رسید و از فروشگاه خارج شدیم در حینی كه سوار ماشین می شدیم رو كردم به سهیلا و گفتم:مامانت حالش چطوره؟...الحمدلله بهتر شده؟
    لبخند زیبایی روی لبهای سهیلا نقش بست و گفت:امروز صبح بهم تلفن كرد...شماره ی تو رو می خواست...
    چشمام از تعجب گشاد و ابروهام بالا رفت و ناخودآگاه گفتم:یا علی...دوباره...
    سهیلا خندید و گفت:نه...برای جر و بحث شماره ات رو نخواست...البته من شماره رو بهش ندادم ولی فكر كنم قصدش عذرخواهی اگه نباشه حتما" هدفش تشكره...
    هر دو در ماشین نشستیم و امید هم كه سرگرم و ذوق زده از خریدهایی كه كرده بود روی صندلی عقب با بازبینی مجدد محتویات درون كیسه های خریدش سرگرم شده بود.
    ماشین رو روشن و به حركت درآوردم و گفتم:تشكر؟!!!...برای بیمارستان؟!!!...مگه نگفته بودم بهش نگو؟
    - آخه سیاوش بالاخره چی؟!...مامان میدونست خرج بیمارستانش یه قرون دوزار كه نشده...منم كه پولی ندارم...خودشم كه بدتر از من...خوب با توجه به این مسائل میخوای وقتی ازم پرسید پول بیمارستان رو از كجا آوردم چی جوابش رو بدهم؟...از همه ی اینها گذشته باور كن مشكل آپاندیس مامان خواست خدا بوده...چون من هر جور فكر میكنم هیچ طور دیگه ایی نمی تونست شرایط تغییر كنه تا مامان از خر شیطون بیاد پایین...الانم این شكایت مسخره ایی كه هنوز پس نگرفته فكر كنم به قول قدیمی ها گردن گیرش شده...ولی گمونم كافیه یه بار دیگه ازش خواهش كنم شكایتش رو پس بگیره...مطمئنم نه نمیاره...
    لبخند عمیقی روی لبم نشست و دست چپ سهیلا كه روی پاش بود رو برای لحظاتی در دستم گرفتم و گفتم:یعنی دیگه جنگی با من نداره؟...میتونم دختر خوشگلش رو عقد كنم؟
    نگاه مهربون سهیلا برای لحظاتی روی من ثابت موند و بعد گفت:صبر كن شكایت مسخره اش رو پس بگیره...سر فرصت عقد میكنیم...
    به آهستگی گفتم:خیلی دوستت دارم سهیلا...خیلی.
    - منم همین طور.
    اون روزعصربه همراه امید و سهیلا ساعتی هم به پارك رفتیم و شام هم با هم بودیم...
    امید بی نهایت شاد بود و این از رفتارش كاملا"مشخص بود.
    موقعی كه سهیلا رو جلوی درب خونه اش رسوندم امید بدون اینكه اجازه ایی از من بگیره و یا سوالی از سهیلا بكنه كیسه های خریدش رو برداشت و همزمان با او از ماشین پیاده شد و گفت:بابا من میخوام پیش سهیلا جون باشم...خودت تنها برو خونه.
    از ماشین پیاده شدم و به محض اینكه خواستم با امید مخالفت كنم و اون رو راضی به برگشتن همراه خودم بكنم توقف یك تاكسی جلوی درب آپارتمان توجه هر سه نفر ما رو به خودش جلب كرد...
    درب عقب تاكسی باز شد...در ابتدا متوجه نشدم اما لحظاتی بعد مادر سهیلا رو شناختم!
    تاكسی بعد از پیاده شدن مادرسهیلا از اونجا رفت.
    من كه تا حدودی از دیدن دوباره ی او جا خورده بودم همونجا كنار ماشین ایستادم!
    سهیلا در حالیكه دست امید رو هم در دست داشت كمی مضطرب شد اما متوجه بودم كه خیلی سریع تونست به خودش مسلط بشه...شایدم چهره ی مادرش برای اون شناخته شده تر بود و حالتی از خصم و كینه ی شدید قبل رو در اون ندیده بود كه به خودش اجازه داد به طرف او بره...
    مادرسهیلا در حالیكه سهیلا رو در آغوش گرفت و بوسید متوجه بودم كه نگاهش رو هم از من برنمیداره!!!
    دو سه قدمی از ماشین فاصله گرفتم و به سمت اونها رفتم و با تردید گفتم:سلام حاج خانم...انشالله رفع كسالت شده؟
    مادرسهیلا خم شد و صورت امید رو بوسید و كمی با او احوالپرسی كرد سپس ایستاد و به من نگاه كرد...هنوز در عمق نگاهش دلخوری رو میشد حس كرد اما به قول توحید نرم شدن و هضم قضایا رو هم نگاهش همزمان به نمایش میگذاشت!
    بدون اینكه پاسخ سلام من رو بدهد نگاهی به سهیلا كرد و سپس دوباره به من نگاه كرد و گفت:می خواستین تشریف ببرین یا تازه اومدین؟!!!
    سهیلا بلافاصله گفت:رفته بودیم بیرون...امید خرید سال تحصیلی جدید داشت خواست منم باهاشون برم...همین الان برگشتیم...
    رو كردم به سهیلا و گفتم:من دیگه مزاحم نمیشم...باید برگردم خونه...
    مادرسهیلا رو كرد به من و گفت:اینجا هم كه خونه ی شماست...مگه غیر اینه؟
    سهیلا با نگرانی رو كرد به مادرش و گفت:مامان...باز میخوای شروع كنی؟
    از تصور اینكه یكبار دیگه درگیری پیش بیاد كلافه شدم و نفس عمیق و بلندی كشیدم و نگاهی سریع و گذرا به انتهای خیابان انداختم سپس رو كردم به مادر سهیلا و گفتم:حاج خانم این خونه متعلق به خودتونه...الانم اگه اجازه بفرمایید مرخص بشم؟
    مادر سهیلا نگاه عمیقی به صورت من داشت در همون حال با خشكی و جدیت گفت:خدا زنده نگه داره صاحبشو...من این خونه رو میخوام چیكار؟...اگه عجله ندارین بیان بالا...من دو سه كلام با شما حرف دارم...زیاد وقتتون رو نمیگیرم...خودمم قصد ندارم اینجا زیاد بمونم...صبح از سهیلا خواستم شماره ی تماس شما رو بهم بده كه نداد...الان اومده بودم شماره ی تلفنتون رو ازش بگیرم...اما خوب چه بهتر كه خودتون رو دیدم...اینجوری حرفام رو بزنم خیالمم راحتتره...
    با حركت سر موافقتم رو نشون دادم و سهیلا هم با عجله كلیدش رو از كیف خارج و به سمت درب حیاط رفت...
    امید كه حضور این زن برایش غریبه و سوال برانگیز بود به طرف من اومد و ترجیح داد دستش رو من بگیرم...نگاه نگران امید رو به مادر سهیلا كاملا" حس میكردم!!!
    ماشین رو قفل كردم و بعد همگی وارد حیاط شدیم.
    زمانیكه از پله ها بالا می رفتیم متوجه نگاه نگران سهیلا هم شدم كه چند بار برگشت و به من نگاه كرد و من كه پشت سر مادرش از پله ها بالا می رفتم با اشاره به او گفتم نگران چیزی نباشه!
    وقتی وارد خونه شدیم سهیلا به طرف آشپزخانه رفت و این درحالی بود كه امید هم دنبال او بود...صدای محكم مادر سهیلا كه اون رو صدا كرد باعث شد دوباره به هال برگرده و منتظر ادامه ی صحبت او شد...
    مادرسهیلا كه دیگه در طی این مدت چند روز می دونستم اسم كوچكش مریم است در حالیكه روی یكی از مبلها نشسته بود چادرش به روی شونه هایش افتاد...روسری كرم رنگی به سر داشت كه با رنگ پیراهنش همخونی میكرد...چهره ایی كه حالا از او میدیدم در هر خط از چینهای صورتش رد سالها غم و حسرت به وضوح نمایش داده میشد...رو كرد به سهیلا و گفت:لازم نیست چیزی بیاری...نه میوه نه چیز دیگه...چایی هم نمیخوام دم كنی...فقط با این بچه برو توی یكی از اتاقها من میخوام با این آقا صحبت كنم...
    با حركت سر به سهیلا اشاره كردم اونچه رو مادرش گفته گوش كنه و سهیلا با نگرانی و تردید دست امید رو گرفت و كیسه های خریدی كه امید با زحمت زیاد همراه خودش بالا آورده بود رو از روی زمین برداشت و از امید خواست تا با همدیگه به یكی از اتاق خوابها رفته و اونها رو دوباره با هم ببینن...
    امید نگاه نگرانش رو به من و مریم خانم دوخته بود سپس دستش رو از دست سهیلا بیرون آورد و به طرف من دوید!
    من كه روی مبلی نشسته بودم امید رو در آغوش گرفتم!
    امید لبهاش رو به گوش من نزدیك كرد و به آرومی گفت:بابا...این خانم میخواد دعوا كنه؟
    - نه پسرم...میخوایم با هم صحبت كنیم...
    دوباره لبهاش رو به گوشم نزدیك كرد و گفت:میگذاره من پیش سهیلا جون بمونم؟
    - آره پسرم...نگران نباش...حالا با سهیلا جون برو توی اتاق...برو پسرم...
    امید از من فاصله گرفت و نگاه كوتاه و نگرانش رو دوباره به مادر سهیلا انداخت و سپس رفت و همراه سهیلا وارد یكی از اتاق خوابها شده و درب رو بستند.
    مادر سهیلا كه كاملا" شبیه دخترش بود و فقط گذر زمان اون رو شكسته و غمزده تر از حد معمول كرده بود نگاهش رو به روی من ثابت و خیره نگه داشت و بعد از لحظاتی كوتاه گفت:دنیا بازیهای زیادی سر من درآورده...اما این بازی آخرش اونهم وقتی كه توی زیارت خونه ی خدا بودم دیگه سرآمد همه ی بازیها شد...درسته كه مادر سهیلا هستم اما دستم به جایی بند نیست...كاره ایی نیستم و قدرت تصمیم گیری براش ندارم...دونسته یا ندونسته با حقه یا با كلك...با پستی یا هر چیزی كه اسمش رو میگذاری زندگیش رو به تباهی كشیدی...نگو نه كه گناهت سنگین تر از اینی كه هست میشه...براش هزار و یك آرزو داشتم...یه ازدواج موفق...حداقل یه ازدواجی كه هیچ شباهتی به زندگی خودم نداشته باشه رو همیشه از خداش براش خواسته بودم...اما مثل اینكه هیچ وقت دعا و آرزو كردن درست رو بلد نبودم چرا كه خدا بهش زندگی كاملا" متفاوت با زندگی من بخشیده ولی بدبختی كه بهش داده بیشتر از منه...شاید از دید خدا مفهوم متفاوت بودنش با زندگی من از دعایی كه میكردم همین بوده...نمیدونم...اما خوب سهیلا یا نمی فهمه یا نمیخواد كه بفهمه...میگه دوستت داره...میگه عاشقته...خنده داره...نه؟!!!...یه دختر22ساله عاشق مردی بشه با شرایط تو...حالا از سر بدبختی یا هر چیزی كه تو میخوای اسمش رو بگذاری یكی از دعاهام همیشه این بوده كه زن كسی بشه كه اونقدر پول داشته باشه تا هر چی چشم بچه ام دید و دلش و خواست بتونه براش بخره...خوب این دعام مثل اینكه مستجاب شده اما یادم رفته بود توی بقیه ی دعام از خدا بخوام شوهرش كسی باشه كه لیاقت دخترم رو داشته باشه نه مردی مثل تو كه یك ازدواج ناموفق از قبل داشتی و الانم یه پسر بچه داری بعلاوه یه مادر مریض...اگه یه سر سوزن عقل توی سر سهیلا بود خودش میفهمید كه زن تو شدن یعنی چی..یعنی اینكه بچه ات رو نگه داره...مادر پیر و مریضت رو نگه داره...مثل كلفت به كار خونه ات برسه...از همه ی اینا گذشته باید تو رو هم راضی نگه داره...وقتی هم كه خریت خودش به اوج برسه و از تو حامله بشه و بچه دنیا بیاد دیگه واویلا...تعجب نكن اگه دارم اینطوری رك و پوست كنده حرفام رو میزنم چون این اولین و آخرین باریه كه تو رو میبینم...مطمئن باش شنبه كه با آقای توحید برم و شكایتم رو پس بگیرم شاید فقط یك بار دیگه تو رو ببینم اونم وقتیه كه مطمئن بشم سهیلا رو عقدش كردی...اینم فقط به خاطر اینه كه یه ذره خیالم راحت بشه...كاری كه توی بیمارستان برام كردی تا حد زیادی منو مدیون خودت كردی اما این باعث نمیشه از بلایی كه سر دخترم آوردی قلبا" چشم پوشی كنم...اما چیكار كنم كه اون مسعود خیر ندیده با یكسری كاغذ پاره ایی كه آورد كلانتری دهن منو بست و سكه ی یه پولم كرد....چه كنم كه دستم بسته است و به هیچ جا هم راهی ندارم...ولی اینو بدون بعد اینكه دخترم رو عقد كردی تا آخر عمرمم نمی خوام چشمم به ریختت بیفته...فقط یه سوال دارم...
    تمام مدتی كه مادرسهیلا حرف زده بود در سكوتی دردناك به فرش زیر پام خیره شده بودم وعمق درد و غصه ایی كه در كلام این زن بود رو حس میكردم...آهسته سرم رو بلند كردم و نفس عمیقی كشیدم و گفتم:خانم گمانی...شما نگرانی كه سهیلا در زندگی با من خوشبخت نشه اما به شرفم قسم میخورم كه خوشبختش میكنم...گرچه میدونم برای باور این قسمم از طرف شما به زمان نیاز هست...شما توی صحبتهاتون حرفهای سنگینی به من زدین كه امیدوارم به مرور زمان بهتون ثابت بشه كه لایق اینهمه توهین نبودم...ولی خوب شما الان در شرایطی هستی كه حق داری اینطوری قضاوت كنی...حالا هم در خدمتتونم...هر سوالی داشته باشید جوابگو هستم...
    نفس عمیق و پر غصه ایی كشید و گفت:میخوام بدونم چرا زن اولت رو طلاق دادی؟
    سرم رو به علامت تایید سوال مریم خانم تكان دادم و گفتم:این حق شماست كه دلیل این امر رو بدونید...باشه چشم...همه چیز رو براتون میگم...اگه لازم بدونید مداركی هم دارم كه حرفام رو در مورد زندگی قبلم و مشكلاتی كه پیش اومد رو ثابت میكنه...همه رو بخواین در اختیارتون میگذارم...فقط به خاطر اینكه باور كنید مرد بوالهوسی نیستم و از روی هوسبازی یه زندگی رو شروع نكرده بودم كه بعد بخوام به طلاق برسونمش و حالا چشمم دنبال دختر دیگه ایی مثل دختر شما باشه...
    ادامه دارد

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

    Last edited by B.J.U; 18-02-2011 at 17:39.

  8. 18 کاربر از B.J.U بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #48
    آخر فروم باز H.Operator's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    5,526

    پيش فرض رمان پرستار مادرم (قسمت چهل و هفتم)

    سلام !

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
    --------------------------------------------
    قسمت چهل و هفتم
    --------------------------------------------
    نفس عمیق و پر غصه ایی كشید و گفت:میخوام بدونم چرا زن اولت رو طلاق دادی؟
    سرم رو به علامت تایید سوال مریم خانم تكان دادم و گفتم:این حق شماست كه دلیل این امر رو بدونید...باشه چشم...همه چیز رو براتون میگم...اگه لازم بدونید مداركی هم دارم كه حرفام رو در مورد زندگی قبلم و مشكلاتی كه پیش اومد رو ثابت میكنه...همه رو بخواین در اختیارتون میگذارم...فقط به خاطر اینكه باور كنید مرد بوالهوسی نیستم و از روی هوسبازی یه زندگی رو شروع نكرده بودم كه بعد بخوام به طلاق برسونمش و حالا چشمم دنبال دختر دیگه ایی مثل دختر شما باشه...
    تمام مدتی كه من صحبت میكردم مریم خانم سكوت كرده بود و گوش میكرد...وقتی داشتم خاطرات تلخ گذشته ی زندگیم رو تعریف میكردم فشار عصبی كه روی خودم بود رو به وضوح احساس میكردم...تكراربیان اون خاطرات برای من انرژی زیادی می خواست كه حالا با وقوع این امر متوجه بودم چقدر در این قضیه ناتوانم...بارها و بارها مجبور میشدم در بین حرفهام برای دقایقی سكوت كنم...لحظاتی میشد كه احساس میكردم تنها هستم و دارم خاطرات رو برای خودم مرور میكنم و در خلال تعریفهام بی اراده از خودم سوال میكردم و با هزار اگر و اما پاسخگوی سوالهام میشدم...اما مریم خانم فقط گوش میكرد!
    وقتی حرفهام تموم شد نگاهم رو كه تا اون زمان به نقطه ایی نامعلوم خیره نگه داشته بودم به سمت مادرسهیلا برگردوندم و دیدم اون هنوز به من خیره است...و سكوت بود و سكوت!!!
    در این لحظه درب اتاقی كه سهیلا و امید در اون بودند به آرومی باز شد و سهیلا از اتاق بیرون اومد و نگاهی به مادرش و سپس به من انداخت و با صدایی آروم گفت:امید خوابش برده...براش قصه گفتم و خوابید...
    و بعد رو كرد به مادرش و گفت:حالا برم چایی دم كنم؟
    عرقی كه روی پیشونیم در این مدت نشسته بود رو با دستمالی پاك كردم و در پاسخ سوال سهیلا گفتم:من چایی نمیخورم...فقط اگه ممكنه یه لیوان آب به من بده...
    سهیلا بلافاصله به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب برگشت و اون رو به من داد...
    وقتی آب میخوردم متوجه بودم كه مادرسهیلا به آهستگی چادرش رو دوباره روی سرش كشید و مرتبش كرد و بعد رو به سهیلا گفت:شماره تلفن آژانس نزدیك این محل رو داری تلفن بزنی بیاد دنبال من؟
    سهیلا با التماس رو به مادرش گفت:مامان...دیروقته...بمون همین جا...به خدا اونجوری كه فكر میكنی نیست...اگه دیدی در نبود شما من به كمك سیاوش خونه رو تغییر دادم فقط و فقط دلیلش این بود كه مادر مسعود خواسته بود از اونجا بلند بشیم...شما هیچ وقت اجازه ندادی من بهت بگم اما باید از اونجا بلند میشدیم...شما حتی نمیدونستی یعنی هیچ وقت هم نخواسته بودی بفهمی مسعود اون خونه رو چطوری به ما اجاره داده بوده...ولی سیاوش موضوع رو به من گفت...شما اصلا" خبرداشتی این یكی دو سال توی خونه ی زن اول بابای من بودی؟...یعنی بودن توی اون خونه بهتر از زندگی توی این خونه اس؟!!!
    مریم خانم كه از شنیدن این حرف تعجب كرده بود با چشمانی كه از این امر گشاد شده رو كرد به من و گفت:واقعا؟!!!...سهیلا راست میگه؟!!!...مسعود خیر ندیده این مدت من رو توی خونه ی زنی نشونده بود كه حق همه چیز رو با سنگدلی تموم از من گرفته بوده؟!!!...همون زنی كه باعث شد پدر سهیلا بعد از پایان محرمیت بینمون بره و دیگه پشت سرشم نگاه نكنه و تنها لطفی كه كرد این بود كه برای دخترش شناسنامه بگیره بعدم حتی یكبار نیاد حالش رو بپرسه؟!!!...
    با حركت سرم پاسخ مثبت سوالی كه در رابطه با حقایق گفته های سهیلا بود رو به مریم خانم دادم...
    از شدت غصه و عصبانیت رنگ چهره ی این زن به وضوح پریده بود و فشار بغض در گلوش رو میشد حس كرد...
    سهیلا كنار مادرش روی مبل نشست و با تردید كمی به او نزدیك شد و وقتی مریم خانم بغضش به گریه نشست اون رو در آغوش گرفت...
    متوجه شدم كه هر دو از درد و غصه به گریه افتاده اند!!!
    از روی مبلی كه نشسته بودم بلند شدم و به اتاقی كه امید در اون خوابیده بود رفتم و درب رو بستم.
    امید به آرومی روی تخت یك نفره ی گوشه ی اتاق خوابیده بود و تمام وسایلی كه اون روز بعدازظهر خریده بود رو به طرز جالبی كنار دیوار چیده بود...
    چقدر چهره اش آروم بود...میدونستم از بودن كنار سهیلا بی نهایت لذت میبره...امید تمام كمبودهای عاطفی خودش رو در وجود سهیلا جستجو میكرد و چقدر این دختر در پاسخ به كمبودهای اون موفق عمل كرده بود!!!
    كنار تخت روی زمین نشستم و به دیوار تكیه دادم...سرم درد میكرد...تعریف وقایع تلخ زندگیم و تكرار اونها من رو دوباره به همون لحظات برده بود...لحظاتی كه خیانت مهشید بهم ثابت شده بود...لحظاتی كه احساس میكردم چقدر خوار و ذلیل شدم...دقایقی كه از شدت فشار عصبی با مشت به دیوارهای زیرزمین منزلم كوبیده بودم رو به یاد می آوردم...ساعاتی كه توی اون زیرزمین در بدترین شرایط احساسی گریه هایی از روی بدبختی با صدای بلند سر داده بودم رو به یاد می آوردم...به یاد روزی كه مسعود مدارك لازم برای اثبات خیانت مهشید كه شامل عكس و مكالمات تلفنی و حتی یك حلقه فیلم كاست میشد و برام آورده بود به ذهنم می اومد...وقتی عكسها رو دیدم به قدری عصبی شدم كه بی اراده یقه ی مسعود رو گرفتم و چند مشت پیاپی به صورتش زده بودم...اما اون هیچ عكس العملی نشون نداده بود و در كمال همدردی و رفاقت وقتی اونجوری با وضعی كه از سر بدبختی بود به زانو افتادم و گریه كردم من رو در آغوش گرفت و درست مثل یك برادر فقط سعی كرده بود آرومم كنه...
    سرم رو بین دو دستم كه از آرنج روی زانوانم گذاشته بودم گرفتم و چشمام رو بستم!
    دقایقی بعد صدای باز و بسته شدن درب اتاق رو شنیدم و بعد متوجه شدم سهیلا كنارم روی زمین نشست و یك دستش رو به آرومی لای موهای من كرد و نوازش كوتاهی به سرم داد و بعد دستش رو كشید و گفت:سیاوش...حالت خوبه؟!
    سرم رو بلند كردم و بدون اینكه پاسخ سوالش رو داده باشم گفتم:مامانت چطوره؟...آرومش كردی؟
    - آره...رفته دستشویی صورتش رو بشوره...
    - نگذار شب بره...هر طور شده راضیش كن شب اینجا بمونه...
    و بعد بدون اینكه منتظر حرف دیگه ایی از سوی سهیلا بمونم از روی زمین بلند شدم و لباسم رو مرتب كردم و گفتم:من دیگه باید برم...امید اینجا بمونه...ممكنه بغلش كنم بخوام ببرمش بیدار بشه و بدقلقی كنه...از قول من با مامانت خداحافظی كن.
    سهیلا كه حالا رو به روی من ایستاده بود با مهربونی دونه های عرقی كه بار دیگه روی پیشونیم نشسته بود رو با دست پاك كرد و گفت:سیاوش حالت خوبه؟!...به نظر میاد خیلی عصبی شدی!!!...یه ذره تحمل كن بهتر كه شدی بعد برو...
    دستش رو گرفتم و سپس صورتش رو به آرومی بوسیدم و گفتم:هر چی هست مربوط به گذشته ی منه...ولی آینده فرق داره...وقتی قرار كسی مثل تو شریك زندگیم بشه همه چی رنگ عوض میكنه...فقط...حیف كه شروعش با تو خیلی متفاوت بود...میتونست به مراتب قشنگتر از هر اونچه كه توی ذهن جا میگیره آغاز بشه...ولی من...
    سهیلا در این لحظه به من نزدیكتر شد به طوریكه تقریبا در آغوشم بود و نگذاشت حرفم رو ادامه بدهم و با دستهای ظریفش جلوی دهنم رو گرفت و گفت:سیاوش...ادامه نده...خواهش میكنم دیگه نگو...نمیخوام هیچ وقت در رابطه ی خودت با من به ولی و اماهای اولین رابطمون فكر كنی...هر قدر تو خودت رو مقصر بدونی واقعیت امر اینه كه منم بی تقصیر نبودم اما پشیمونم نیستم...چون عاشقتم...با تموم وجودم...
    میدونستم حرفهاش از روی بزرگواری ذاتی كه در وجودش هست سرچشمه میگیره...خدایا چقدر به این دختر بدهكارم كردی!!!
    بار دیگه گونه های زیبا و لطیفش رو بوسیدم و سپس خداحافظی كردم...وقتی از اتاق خارج شدیم مریم خانم هم از دستشویی خارج شد...خداحافظی كوتاهی هم با او كردم و از منزل بیرون اومدم.
    وقتی به خونه رسیدم مامان و دخترعموش خواب بودند...به آشپزخانه رفتم و قرص مسكنی از قفسه ی داروها برداشتم و با لیوانی آب اون رو خوردم و سپس به اتاقم رفتم.
    ساعتی طول كشید كه در جنگ با یادآوری خاطراتم پیروز بشم و بتونم بخوابم وقتی هم كه خوابم برد تا زمانیكه بیدار بشم دائم دچار كابوس میشدم و صبح جمعه وقتی چشم باز كردم خستگی هنوز در وجودم موج میزد!
    به ساعتم نگاه كردم...حدود10صبح بود!
    از صداهایی كه می اومد فهمیدم شهناز و پسرش هم به اونجا اومدن و مطمئن بودم امروز برای مامان با حضور اقوام در منزل روز خوبی خواهد بود!
    از روی تخت بلند شدم و وقتی حوله ام رو برداشتم كه به حمام برم موبایلم زنگ خورد...نگاهی كردم و شماره ی توحید رو روی گوشیم دیدم.
    بعد از سلام و احوالپرسی گفت كه مادر سهیلا راضی به رضایت و بازپس گیری شكایتش شده و قراره فردا برای لغو شكایت اون رو همراهی كنه...
    از خبری كه داده بود تشكر كردم...با اینكه موضوع رو شب گذشته خود مریم خانم بهم گفته بود اما جای تشكر زیادی داشت كه از زحمات توحید به جا بیارم...در مدت این چند روز توحید و مسعود هریك به اندازه ایی بسیار زیاد برای فیصله دادن به این شكایت تلاش و دوندگی كرده بودن...توحید كه به عنوان یك وكیل انجام وظیفه و محبت كرده بود و مسعود هم طبق معمول با ترفندهای خاص و كمك از افرادی كه من هیچ وقت نمی فهمیدم چطوری با اونها طرح دوستی تا این حد ریخته كه به راحتی مدارك عجیب و غریب برای خلاصی در این شرایط جور كرده رو ریخته باعث خلاصی من از مشكلی به این بزرگی شده بود!!!
    كاملا" ایمان داشتم كه اگه مسعود اون مدارك مبنی بر محرمیت كوتاه مدت میان من و سهیلا رو جور نكرده و ارائه نداده بود شرایطم حالا زمین تا آسمون با هم فرق میكرد...
    وقتی هم كه در این خصوص از اون تشكر كرده بودم كلی خندیده و گفته بود كه در جواب محبتهایی كه من همیشه در حقش كردم این كوچكترین كاری بوده كه میتونسته انجام بده و از طرفی خیلی راضی بود بابت این موضوع كه با جور كردن اون مدارك به قول خودش حسابی حال مریم خانم رو گرفته بوده!!!
    مسعود دوست با معرفتی بود و اینكه خودش رو مدیون محبتهای من میدونست هم از سر لطفش بود چرا كه من فقط چند باری در خصوص مسائل مالی كمكش كرده بودم و به یاد نداشتم كار خاص دیگه ایی در رابطه با اون انجام داده باشم اما مثل اینكه همین هم برای مسعود حائز اهمیت بوده كه در چنین شرایطی تونسته بود به تلافی اون روزها اینطوری آبروی من رو حفظ كنه!
    صبح روز شنبه وقتی به شركت رسیدم حدود ساعتهای11توحید بهم تلفن كرد و گفت با گذروندن مراتب قانونی لازم پرونده ی كلانتری مختومه شد و با رضایت مریم خانم و كارهای لازمی كه توحید باید انجام میداده و همه رو هم صورت داده بود دیگه هیچ مشكلی وجود نداشت!
    به قدری از شنیدن این خبر خوشحال شده بودم كه با وجود مطلع بودن از اصل قضیه و اینكه خود مریم خانم هم بهم گفته بود شنبه رضایت خواهد داد اما حالا شنیدن تحقق این امر برام لذت بیش از اندازه ایی داشت كه تصورش برام ممكن نبود!
    برای انجام برخی امور مجبور بودم تا ساعت2حتما" در شركت بمونم و این بیشتر كلافه ام كرده بود...دلم میخواست هر چه زودتر كارم رو تموم میكردم و به دیدن سهیلا می رفتم...اما به هر حال داشتن جلسه و رسیدگی به دو قرارداد باعث شد تا بعداز ناهار در شركت بمونم.
    ساعت نزدیك2بود كه مسعود با یك سبد بزرگ گل به شركت اومد...البته تا بیاد به اتاق من كلی طول كشید چرا كه صدای صحبتها و شوخیهاش رو در بیرون اتاق با خانم افشار می شنیدم...
    میدونستم مسعود با خیلی ها رابطه داره ولی حس میكردم رابطه اش با خانم افشار این اواخر متفاوت شده...میتونستم از لحن صحبتها و نگاهش بفهمم كه نگاه مسعود به خانم افشار تغییر كرده...اما باور اینكه واقعا" مسعود نسبت به اون نظر خاصی مبنی بر دلبستگی داشته باشه و روی اون به طور جدی فكر كنه كمی برام غیر ممكن بود ولی وقتی بعد كلی صحبت و خنده به اتاق من اومد و اون سبد بزرگ گل رو روی میز كنار اتاق گذاشت و برای سلام و گفتن تبریك از خلاصی مشكل اخیرم به طرفم اومد متوجه شدم كه برق نگاه مسعود مثل همیشه نیست!!!
    زمانیكه خانم افشار هم به اتاق اومد و به من تبریك گفت باور نگاه مسعود به اون برام صد در صد شد!
    وقتی خانم افشار اتاق رو ترك كرد نگاه مسعود كه هنوز اون رو دنبال میكرد باعث شد بی اراده لبخند روی لبم نقش ببنده وگفتم:آهای مسعود...حواست كجاس؟
    نگاه مسعود به طرف من برگشت و بی پرده و بی هیچ حاشیه ایی گفتگه وقتشه..این یكی با همه برام فرق داره...
    خدیدم و گفتم:از تو بعیده یكدفعه اینقدر تغییر مسیر داده باشی...دست از سر این یكی بردار جون سیاوش...كاری نكن منشی به این خوبی رو از دست بدهم....به جون مسعود من مثل تو از اون آشناها ندارم كه اگه پات به كلانتری و دادگاه بیفته بتونم برات كاغذ صیغه جور كنم...مجبوری عقدش كنی اون وقت دیگه مسعود سابق نیستی...
    مسعود لبخندی زد و گفت:نه به جون سیاوش دارم راست میگم...بد جور ذهنم رو درگیر كرده...با مامان هم دو هفته پیش در موردش صحبت كردم یه بارم بردمش خونه مامان دیدش...
    با تعجب به مسعود نگاه كردم و گفتم:جدی؟!!!
    - آره...اتفاقا"مامان هم بدش نیومده...
    - پس خیلی وقته توی نخشی و از من پنهون كردی...آره؟!!!
    مسعود یكی از شكلاتهای روی میز رو برداشت و به دهان گذاشت و گفت:پنهون كاری در بین نبوده سیاوش...راستش باور این قضیه كه دارم تغییر میكنم برای خودمم مشكل بود از طرفی این اواخر تو اونقدر ماشالله هزارماشالله درگیری فكری درست كرده بودی كه وقتی به تو می رسیدم دیگه خودمم یادم می رفت...اما جدی جدی فكر یه منشی دیگه باش...
    و بعد با خنده اضافه كرد:ببینم اصلا" تو خجالت نمیكشی زن دوست صمیمی خودت رو منشی شركتت كردی؟
    خندیدم و گفتم:بسه بابا هنوز كه زنت نشده...ولی مسعود مرده شورت رو ببرن كه هر وقت میخوام امیدوار بشم همیشه برام مفیدی یكدفعه یه كاری میكنی كه می فهمم نه بابا تو آدم بشو نیستی و در پس هر منفعتی كه به آدم برسونی كلی ضررم دنبالشه...
    دوباره با صدای بلند خندید و گفت:خوب اگه اینطور نباشم كه دیگه قدر منو نمیدونی...باید اینطوری باشم...مگه نه؟
    در همین لحظه دوباره درب اتاق باز شد و خانم افشار همراه با یك سینی حاوی دو فنجان قهوه وارد اتاق شد و به طرف میز وسط اتاق اومد...
    مسعود كه همیشه با خانم افشار شوخی میكرد نگاهی به اون كرد و گفت:ببخشید عروس خانم شمایی كه با سینی اومدی داخل اتاق؟
    نگاه شرمگین و مضطرب خانم افشار رو كه ابتدا به مسعود و سپس به من خیره شد رو متوجه شدم و بعد بلافاصله گفت:آقای مهندس گمانی من اصلا" از اینطور شوخی ها خوشم نمیاد...
    مسعود خندید و از جا بلند شد و سینی رو از دست خانم افشار گرفت و گفت:غزاله جون قربونت بشم دیگه لازم نیست جلوی سیاوش فیلم بازی كنی...همین الان داشتم به سیاوش میگفتم باید به فكر یه منشی جدید برای خودش باشه...از این به بعد هم یادت باشه عروس سینی چایی میاره نه قهوه...
    و بعد بی هیچ معطلی گونه ی خانم افشار رو بوسید!
    من كه هر دو دستم روی میز بود از دیدن رفتار و شنیدن حرفهای مسعود خنده ام گرفته و با یك دست سعی داشتم لبخندم رو پنهان كنم و به اونها نگاه میكردم...
    خانم افشار صورتش از خجالت سرخ شد و نگاه مضطربش رو به من دوخت و سپس با عجله گفت:ببخشید آقای مهندس اگه فرمایشی ندارین من برم...
    قبل از اینكه من حرفی بزنم مسعود رو به او گفت:الهی قربون اون سرخ شدن صورتت بشم...چرا یه كار داره باهات...اونم اینه كه ترتیب یه آگهی برای استخدام یه منشی واجد شرایط برای این شركت رو توی روزنامه بدهی...همین...الانم برو كارهات رو زود انجام بده كه وقتی من و سیاوش از این اتاق اومدیم بیرون و ایشون خواست بره دنبال كار خودش بنده هم تو رو ببرم یه جایی دنبال كارهای خودمون...
    خانم افشار در حالیكه هنوز شرم خاصی كه ازشنیدن حرفهای مسعود در حضور من باعث سرخی صورتش شده كاملا هویدا بود برگشت تا از اتاق خارج بشه كه من گفتم:خانم افشار؟
    ایستاد و به سمت من برگشت و گفت:بله؟...بفرمایید؟
    - بهتون تبریك میگم...امیدوارم خوشبخت بشین...در ضمن آگهی كه مسعود گفت هم یادتون نره...حتما" ترتیبش رو بدهید...
    خانم افشار كه حالا لبخندی روی لبهاش نقش بسته بود با صدایی آروم گفت:باشه چشم...
    و بعد از اتاق خارج شد.
    سپس رو كردم به مسعود و گفتم:واقعا" خوشحالم مسعود...میتونم به جرات بگم انتخاب درستی كردی..الان چند ساله كه خانم افشار منشی این شركته ولی هیچ مورد غیراخلاقی من از اون ندیدم...
    مسعود لبخندی زد و سیگاری از پاكت بیرون كشید و روشن كرد و گفت:مسعود رو دست كم گرفتی؟...اینهمه خودم رو به آب و آتیش میزدم و با هزارتا زن و دختر رابطه داشتم واسه یه همچین روزی دیگه...فقط و فقط این همه شیطونی كردم تا بتونم اونی رو كه تمام خصوصیات ظاهری و اخلاقیش برام ارزش داره رو پیدا كنم كه كردم...
    خندیدم و گفتم:خوب خدا رو شكر كه دیگه عاقل شدی...اما مسعود فقط یه چیزی...اونم اینكه به لطفی به من بكن و تا منشی خوبی پیدا نكردم كه جایگزین خانم افشار بشه رضایت بده به كارش ادامه بده...خودت میدونی نمیشه هر كسی رو منشی شركت كنم...
    مسعود با صدای بلند خندید و با شوخی گفت:باشه اینم اشكالی نداره به شرطی كه حقوقش رو دو برابر كنی یكی از شركتهاتم به عنوان كادوی عروسی تقدیم ما كنی...
    خندیدم و گفتم:مسعود جان دیگه اونجوری میترسم هر دو تای شما دل درد بگیرین...خوب نیست شروع زندگیتون با مریضی باشه...
    اون روز مسعود تا ساعت2:30با من در شركت موند و كلی با هم شوخی و صحبت كردیم...احساس میكردم خدا واقعا" دربهای رحمتش رو به روی من باز كرده و آرامش آغوشش رو داره بهم نشون میده...
    ساعت2:30از شركت اومدیم بیرون...مسعود به همراه خانم افشار سوار ماشینش شدند و رفتند و من هم به سمت خونه ی سهیلا حركت كردم...
    ادامه دارد

    پ.ن:مردم خشم؛نفرت و حسادت دارند و بعد به نام عشق؛این ها را با دیگران سهیم می شوند.وقتی ماه عسل تمام می شود و نقاب ها را كنار می گذارید و واقعیت آشكار می شود؛دیگر چه چیزی را سهیم خواهید شد؟شما فقط آن چه را دارید؛سهیم می شوید.اگر خشم دارید؛خشم را سهیم می شوید.
    --------------------------------------------
    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان


  10. 18 کاربر از H.Operator بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #49
    آخر فروم باز babak_gww's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    U.Iran
    پست ها
    1,317

    پيش فرض

    سلام به همه ی دوستان آزاد اندیش

    گروه فرهنگی هنری خودمون و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
    --------------------------------------------
    قسمت چهل و هشتم
    --------------------------------------------

    ساعت2:30از شركت اومدیم بیرون...مسعود به همراه خانم افشار سوار ماشینش شدند و رفتند و من هم به سمت خونه ی سهیلا حركت كردم...وقتی سوار ماشین بودم و به سمت منزل سهیلا حركت میكردم جلوی شیرینی فروشی توقف كردم و یك جعبه شیرنی هم گرفتم...
    با تمام وجودم خوشحالی رو درك میكردم...احساس خوبی بود...آسودگی خیال از تمام گرفتاریهایی كه فكر میكردم به مراتب سختتر از این می تونست برام پیش بیاد باعث میشد احساس كنم زندگی داره بهم لبخند میزنه.
    زمانیكه جلوی درب حیاط آپارتمان رسیدم جعبه ی شیرینی رو از روی صندلی برداشتم و بعد از قفل كردن ماشین به سمت درب حیاط رفته و زنگ زدم.
    زمان زیادی طول نكشید كه صدای امید رو در پای اف.اف شنیدم و اونهم وقتی فهمید من پشت درب هستم ضمن اینكه درب حیاط رو باز كرد شنیدم اومدن منم به سهیلا خبر داد.
    وقتی از پله ها بالا رفتم امید درب هال رو باز كرده و در جلوی پله ها به انتظار من ایستاده بود...بعد از اینكه صورتش رو بوسیدم و پاسخ سلامش رو دادم نگاهی به جعبه ی شیرینی كرد و گفت:از كدوم شیرینی ها خریدی؟
    خندیدم و گفتم:از همون شیرینی ها كه تو دوست داری...
    - نون خامه ایی؟!!!
    - آره پسرم...
    خنده ایی از روی رضایت كرد و جعبه رو از من گرفت و به داخل هال رفت.
    در حینی كه كفشهایم رو از پا در می آوردم شنیدم كه سهیلا گفت:امیدجون جعبه رو بده به من تا همه رو توی ظرف بچینم...
    بعد صدای امید رو شنیدم كه گفت:میذارم توی آشپزخونه...
    وارد هال شدم...به سهیلا نگاه كردم...یك بلیز لیمویی آستین كوتاه به همراه یك دامن تنگ مشكی به تن داشت...موهای بلند و زیباشم این بار برعكس همیشه پشت سرش جمع كرده بود...ملاحت و زیبایی از تمام وجودش شعله میكشید...آرایش ملایم صورتش باعث شده بود زیبایی خدادادیش هزاران برابر بشه...واقعا" از دیدن این همه زیبایی در وجودش سیر نمیشدم!
    امید جعبه شیرینی رو روی یكی از كابینتها گذاشت و گفت:سهیلا جون بیا دیگه...
    سهیلا با لبخند به من خیره شده بود و سلام كرد و گفت:خدا رو شكر...بعد از چند روز دارم چهره ی خوشحالت رو می بینم...
    با لبخند نگاهش كردم و در حالیكه بی اختیار به طرفش می رفتم تا ببوسمش سریع قدمی به عقب گذاشت و با صدایی آروم گفت:مامانم خونه اس...
    با تعجب نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:جدی میگی؟!!!
    در همین لحظه درب یكی از اتاق خوابها باز شد و مریم خانم در حالیكه پیراهن ماكسی و آستین بلند و راحتی به تن داشت و شال بزرگی هم روی سر و شونه هاش رو پوشانده بود وارد هال شد.
    بلافاصله با او سلام و علیك كردم و گفتم:واقعا" از لطفتون ممنونم...به خاطر رضایتی كه دادین...به خاطر گذشتی كه كردین و به خاطر همه چیز...
    پاسخ سلام من رو در حالیكه هنوز می تونستم در عمق نگاهش غم و دلخوری رو حس كنم داد و گفت:خدا كنه به قولی كه دادی پای بند باشی...من جز خوشبختی سهیلا هیچ آرزوی دیگه ایی توی این دنیا ندارم...
    صدای امید دوباره از آشپزخانه به گوش رسید كه با اعتراض گفت:اه...سهیلا جون بیا دیگه...من نون خامه ایی میخوام...بیا من این بند روی جعبه رو نمیتونم باز كنم...بیا كمك...
    سهیلا به آشپزخانه رفت و مریم خانم نیز به دنبال او وارد آشپزخانه شد.
    میدونستم تمایلی نداره زیاد من رو ببینه تا این حد كه حتی منتظر جواب من هم نشد...برای اینكه كمترباعث ناراحتی اون شده باشم ترجیح دادم توی هال روی یكی از راحتی ها بنشینم و به آشپزخانه نرم.
    صدای مریم خانم رو شنیدم كه به سهیلا گفت:من جعبه رو برای امید باز میكنم تو فقط چند تا بشقاب پیش دستی و یه ظرف بده تا من شیرینی ها رو توی اون بچینم...
    بعد از چند دقیقه هر سه نفر اونها از آشپزخانه خارج شدند و در هال هر یك روی یكی از راحتی ها نشستند.
    امید كه همیشه عاشق نون خامه ایی بود در همون ابتدا با ولع و اشتهایی كودكانه چند نون خامه ایی در بشقابش گذاشت و مشغول خوردن شد.
    مریم خانم كه روی یكی از راحتی های نزدیك من نشسته بود با صدایی گرفته رو به سهیلا گفت:سهیلا جان بلند شو چند تا چایی هم بریز بیار...
    سهیلا بلند شد و به آشپزخانه برگشت.
    در همین لحظه مادر سهیلا رو كرد به من و با همون صدای گرفته و غمدارش گفت:كی سهیلا رو عقد میكنی؟
    نگاهم رو از امید به سمت مریم خانم برگردوندم و گفتم:هر زمان كه شما امر كنید...
    مریم خانم كه به گلهای ظریف و زیبای گلدان بلور روی میز وسط هال خیره بود گفت:سهیلا گفته هیچ جشن و مراسم خاصی نمیخواد...اینم از سر بدبختیشه...واقعا" نمیدونم...یعنی نمی تونم حرفی بزنم...خودش اینطور میخواد كه بدون هیچ جشنی و سر و صدایی و فقط با عقد توی محضر بیاد به خونه ات...دائم میگه نمیخوام این ازدواج اثر بدی توی ذهن امید بگذاره...نمی فهمم منظورش از این حرف چیه ولی من كه توی این دو روز چیزی رو كه خوب فهمیدم اینه كه امید بی نهایت به سهیلا علاقه داره...حالا منظور سهیلا از اثر بد توی ذهن این بچه چی هست رو خودش میدونه...حالا هم كه سهیلا هیچ مراسم و جشنی نمیخواد دیگه حرفی این وسط نیست بقیه اشم من حرفی نزنم مثل اینكه سنگین ترم...
    - اختیار دارید حاج خانم...شما هر امری داشته باشید من در خدمتتونم...من خیلی به شما و خیلی خیلی به سهیلا بدهكارم و هر كاری بكنم جبران هیچ چیز رو نكردم...برای مهریه امر امر شماست و منم منتظر فرمایشتون هستم...
    مریم خانم نگاهی به امید و سپس به سهیلا كه توی آشپزخانه بود كرد و بعد رویش رو به سمت من برگردوند و گفت:سهیلا حتی با مهریه هم مخالفه...میگه مگه خرید و فروش توی بازاره كه مهریه به ازای عقد از شما بخواد...اما من قلبا" با این عقیده مخالفم...من معتقدم مهریه برای هر زن می تونه یه پشتوانه محسوب بشه...اونم انتخابی كه سهیلا كرده...هر كسی شنیده زیاد به عاقبتش خوشبین نبوده...اما خوب حرف كسی رو گوش نمیكنه...
    - شما لطف كنید نظرتون برای مهریه ی سهیلا به من بگین...
    در همین لحظه سهیلا با سینی چای از آشپزخانه خارج شد و در حالیكه سینی رو ابتدا جلوی مادرش نگه داشته بود تا او یكی از استكانهای چای رو برداره با دلخوری به مادرش گفت:مامان مگه من و شما قبلا" در این مورد حرف نزده بودیم؟
    مریم خانم به من نگاه كرد و گفت:بدبختی من اینه كه حتی حق ندارم در مورد مهریه اشم حرف بزنم...
    سهیلا سینی چای رو جلوی من گرفت و رو به مادرش گفت:شما نگران فردای منی...من میگم لازم نیست...مهریه اگه مال منه...من میگم نمیخوام...
    در حالیكه استكان چایی رو از سینی بر میداشتم و روی میز كنارم گذاشتم به حرفهای مریم خانم گوش میكردم كه گفت:سهیلا نمیخوام حرفام رو دوباره تكرار كنم...تو تصمیمت رو گرفتی و هر چی هم من میگم یا دیگری میگه اصلا" برات ارزش نداره...حداقل این مهریه رو رووش فكر كن...ولله به خدا اگه من میگم مهریه تعیین بشه فقط و فقط به خاطر خودته...دنیا هزار جور بازی سر آدم در میاره...به قول معروف یه سیب رو كه میندازی بالا تا برگرده بیاد توی دستت هزار چرخ میخوره...
    امید از روی راحتی بلند شد و در حالیكه به سهیلا نگاه میكرد گفت:اگه سه تا دیگه نون خامه ایی بردارم بخورم دندونم خراب نمیشه؟!!!
    سهیلا لبخندی زد و به امید گفت:نه...ولی به شرط اینكه بعدش زود بری دندونهات رو مسواك كنی...
    امید با خوشحالی سه نون خامه ایی دیگه برداشت اما این بار برای بازی بشقابش رو هم با خودش به یكی از اتاق خوابها برد و در حالیكه درب رو می بست گفت:باشه...قول میدم بعد كه همه رو خوردم برم مسواك بزنم...
    وقتی امید درب اتاق رو بست رو كردم به مریم خانم و گفتم:شما به سهیلا كاری نداشته باشین...اصلا" فكر كنید در این زمینه تام الاختیارید...برای مهریه ی سهیلا هر چیزی كه شما امر كنید من همون كار رو انجام میدم...
    مریم خانم به سهیلا نگاه كرد.
    متوجه ی اشاره ی التماس آمیز سهیلا شدم كه اون رو از جواب دادن به من منع میكرد.
    رو كردم به سهیلا و گفتم:سهیلا میشه خواهش كنم چند دقیقه بری داخل اتاق پیش امید بمونی و اجازه بدهی مامانت در این خصوص راحت باشه؟
    سهیلا با اكراه از روی راحتی كه نشسته بود بلند شد و در حالیكه به سمت اتاق میرفت به مادرش گفت:من مهریه نمیخوام...
    وقتی سهیلا وارد اتاق شد و درب رو بست دوباره رو كردم به مریم خانم و گفتم:حالا بهتر شد...بفرمایید...من در خدمتتونم...
    مریم خانم نگاه عمیق و دقیقی به من كرد و گفت:خودت خوب میدونی كه به هیچ چیز این وصلت قلبا" راضی نیستم...نگرانیمم نمیتونه الكی باشه...شرایط شما شرایطی نیست كه برای دختر من ایده آل باشه...من فقط ترسم از فردای این وصلته...فردایی كه شاید خیلی هم دور نباشه...هیچ تضمینی نمی بینم كه بتونم از شما در ازای خوشبخت كردن دخترم بگیرم...واقعیتش رو بخوای وقتی خوب فكر میكنم میبینم زمانیكه شما ومسعود با كمك وكیلت و با اتكا به پول و موقعیت اجتماعیت به این راحتی تونستی از اون وضعیت و شكایت اصلی من خلاص بشی پس تعیین هر مهریه ایی هر قدر هم سنگین نمی تونه بهم این امیدواری رو بده كه مثلا با تعیین مهریه تونسته ام به قول معروف پشتوانه ایی برای دخترم ساخته باشم...هر حرفی هم میزنم سهیلا نه حاضره گوش كنه نه اهمیت میده...قبلا" هم گفتم اونقدر توی زندگیم ستم كشیدم و بدبختی دیدم كه واقعا" نمی تونم به هیچ چیز این دنیا امیدوار باشم...حالا هم فقط امیدم به خداست...كاره ایی نیستم كه مهریه ایی تعیین كنم...مطمئنم اگرم حرفم خریدار داشت و مهریه هم تعیین میكردم به وقتش چه بسا پرداخت اون رو هم به همون راحتی كه مسعود خیر ندیده تونست مدرك صیغه ی شما و سهیلا رو جور كنه میتونین از پرداخت مهریه هم با همون حقه بازیها شونه خالی كنید...مهریه ی سهیلا مال من نیست...خودشم كه میگه مهریه نمیخواد...من فقط دعا میكنم هیچ وقت از این تصمیمی كه گرفته پشیمون نشه...تو هم اگه واقعا" مرد باشی سر قولت بمونی و خوشبختش كنی...این وسط اگه مهریه ایی هم باید باشه خودت تعیین كن...این گلی هست كه به سر خودت زدی...آدم وقتی حرفش خریدار نداره حتی اگه مادر باشه سكوتش و نگه داشتن بغض و غمش توی سینه سنگین تر از ابراز عقیده اش میتونه باشه...شبی كه از مكه برگشتم حس میكردم میتونم تقاص ستمی كه كردی رو ازت بگیرم...ولی زهی خیال باطل...نشد...چرا...چون سهیلا نخواست...حالا هم فقط منتظرم عقدش كنی و بعد از این كار به كار هیچكدومتون ندارم و از خدا میخوام هیچ وقت سهیلا پشیمون نشه...
    بعد از این حرف از روی راحتی كه نشسته بود بلند شد.
    كاملا" فهمیده بودم كه فشار بغض در گلوش اون رو وادار كرده كه برای ریختن اشكهاش احتمالا" یا به دستشویی و یا به یكی از اتاق خوابها بره...
    از روی راحتی كه نشسته بودم بلند شدم و جلوی مریم خانم ایستادم و گفتم:خانم گمانی...به جون امیدم قسم میخورم كه خوشبختش میكنم...شما نگران مهریه اش هم نباشید خودم میدونم چی مهرش كنم و همون سر عقد هم مهریه اش رو خواهم داد...میدونم كه برای نشون دادن مرام خودم به شما خیلی خیلی باید زحمت بكشم...شایدم تا آخر عمرم...اما واقعا" مدیون سهیلا و بزرگواری شما هستم...
    و بعد بی اراده دستش رو خواستم ببوسم كه ممانعت كرد و عقب رفت و در حالیكه صورتش از اشك خیس شده بود با گریه گفت:بد كاری كردی...با زندگی دخترم بد كاری كردی...
    - جبران میكنم...قول میدهم...به جون تنها پسرم قسم میخورم...
    در همین هنگام درب اتاق باز شد و امید با عجله به هال دوید و دو تا نون خامه ایی دیگه برداشت و بار دیگه به اتاق برگشت و سپس سهیلا از اتاق خارج شد.
    مریم خانم بلافاصله به دستشویی رفت و درب رو بست.
    سهیلا نگاهی به درب بسته ی دستشویی انداخت و سپس رو به من كرد و گفت:دوباره توهین كه نكرد بهت؟
    با حركت سر جواب منفی به سهیلا دادم و گفتم:تو چرا مهریه نمیخوای؟!!!
    - چون اعتقادی به مهریه ندارم...زنی كه زندگیش به طلاق بكشه به نظر من هستی خودش رو باخته و این باخت با پرداخت مبلغ مهریه جبران نمیشه...سیاوش من تو رو دوست دارم و میخوام باهات زندگی كنم...این یعنی زندگی من تویی...حالا اگه به هر دلیلی این زندگی خراب بشه هیچ پشتوانه ایی نمیتونه زندگی دوباره ایی برای من بسازه...
    از شیرینی كلامش كه تا عمق وجودم اثر میگذاشت لبخندی به لب آوردم و چونه اش رو گرفتم و گفتم:اما مهریه هدیه ی من به تو هست...پس خواهشا" در این زمینه دخالت نكن...
    - مامانم برای مهریه و مقدارش حرفی بهت زده؟!!!
    - نه...اصلا"...اتفاقا" خیلی دلم میخواست این كار رو بكنه اما هیچ حرفی در مورد مقدار مهریه نزد...پس مطمئن باش مهریه ایی كه سر عقد تعیین میشه فقط و فقط از طرف خودمه و یك هدیه محسوب میشه...
    - اما سیاوش...
    انگشتهام رو روی لبهای خوش تركیبش گذاشتم و اون رو وادار به سكوت كردم و گفتمگه حرف نباشه...
    بعد با صدای بلند رو به اتاقی كه امید در اون بود گفتم:امید...بابا دیگه حاضر شو با هم بریم خونه...
    امید بلافاصله درب اتاق رو باز كرد و با چشمانی نگران و مضطرب به سمت سهیلا رفت و گفت:من نمیام...سهیلا جون به بابام بگو من پسر خوبی هستم و اذیتت نمیكنم...تو رو خدا...من میخوام اینجا بمونم...
    سهیلا خواست حرفی بزنه كه مریم خانم از دستشویی اومد بیرون و در حالیكه چشمانش گویای این بود كه دردقایق گذشته حسابی گریه كرده رو به من گفت:امید پسر خیلی خوبیه...چه اصراری دارین ببرینش؟...بچه وقتی خودش اینقدر سهیلا رو دوست داره خودش نعمتیه...
    سهیلا به آرومی رو به من گفت:چرا میخوای ببریش؟...خوب بذار بمونه...
    خم شدم و دستی روی سر و موهای امید كشیدم و گفتم:تو یعنی دیگه دوست نداری حتی یك شبم پیش من باشی؟
    امید در حالیكه خودش رو بیشتر به سهیلا میچسبوند و فشار میداد گفت:بابا من شما رو دوست دارم ولی سهیلا جون رو خیلی دوست دارم...
    خندیدم و پیشونی امید رو بوسیدم و گفتم:باشه...فعلا" كه همه طرفدار تو شدن...بازم تو بردی...
    امید خندید و به طرف من اومد و دستش رو دور گردنم انداخت و محكم صورتم رو بوسید و خداحافظی سریعی با من كرد و به اتاقی كه در اون مشغول بازی بود برگشت.
    از حالت خمیده خارج و دوباره صاف ایستادم و به سهیلا گفتم:هفته ی آینده كه تموم بشه دیگه اول مهر شده و مدرسه اش شروع میشه...برای اون موقع فكر میكنم...
    مادر سهیلا به میون حرف من اومد و گفت:اتفاقا میخواستم بگم قبل از شروع مدارس سهیلا رو عقد كنی خیلی بهتره...
    مادر سهیلا دقیقا" حرفی رو زده بود كه من میخواستم عنوان كنم...چقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم...نگاهی به سهیلا كردم و گفتم:باشه...من حرفی ندارم...
    بر خلاف تصورم هیچ لبخندی روی لبهای سهیلا نبود و در همون لحظات كوتاه عمیقا" به فكر فرو رفته بود!!!
    دوباره گفتم:سهیلا...من حرفی ندارم...تو موافقی؟
    سهیلا به من نگاه كرد و گفت:سیاوش به من یه فرصتی بده...من باید امید رو آماده ی این موضوع بكنم...
    خندیدم و گفتم:امید رو آماده كنی؟!!!
    - آره...درسته كه اون خیلی من رو دوست داره ولی حس میكنم با این قضیه كه من بخوام همسر تو بشم نمیتونه به راحتی كنار بیاد...

    ادامه دارد...

  12. 17 کاربر از babak_gww بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #50
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    [ ღ _ ღ ]
    پست ها
    1,695

    پيش فرض

    سلام به همه دوستان علاقه مند به ادبیات و رمان ! عیدتون مبارک !

    گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :
    --------------------------------------------
    قسمت چهل و نهم
    --------------------------------------------

    سهیلا به من نگاه كرد و گفت:سیاوش به من یه فرصتی بده...من باید امید رو آماده ی این موضوع بكنم...
    خندیدم و گفتم:امید رو آماده كنی؟!!!
    - آره...درسته كه اون خیلی من رو دوست داره ولی حس میكنم با این قضیه كه من بخوام همسر تو بشم نمیتونه به راحتی كنار بیاد...
    با شنیدن این حرف از دهان سهیلا برای لحظاتی كوتاه به فكر فرو رفتم و بعد رو به او گفتم:سهیلا فكر میكنم تو یه ذره زیادی نسبت به رفتار امید حساس شدی...اون یه پسر بچه ی 8ساله اس و خودتم میدونی كه چقدر دوستت داره...اینكه تو همسر قانونی من بشی اگه با این توضیح برای اون همراه بشه كه این موضوع باعث میشه تو رو همیشه توی خونه و در كنار خودش داشته باشه فكر میكنم بهترین توضیح و توجیه برای قانع شدنش باشه...
    مریم خانم به میان حرف من اومد و گفت:راست میگه...این كه تو زمان میخوای برای آماده كردن امید مثل اینه كه امید با تو مشكل داره در حالیكه كاملا" مشخصه این بچه چقدر به تو علاقه داره...
    در عمق نگاه سهیلا حرفهای نگفته زیاد بود اما كاملا"متوجه شدم كه تمایلی به بازگو كردن اونها در حضور مادرش نداره!
    سهیلا نگاهی به من كرد و گفت:فرصت زیادی نمیخوام...فقط یكی دو روز...سیاوش باور كن من این مورد رو كه با امید صحبت كنم ضروری میدونم...باید بعضی مسائل رو براش توضیح بدهم...فقط دو روز...
    سرم رو به علامت موافقت با حرف سهیلا تكان دادم و گفتم:باشه...حرفی نیست.
    مریم خانم نگاه دلخور و ناراحت خودش رو به سهیلا دوخته بود و سپس به آرومی زیر لب زمزمه كرد:لااله الا الله...
    با مادر سهیلا خداحافظی كردم و وقتی به سمت درب هال می رفتم متوجه شدم سهیلا برای بدرقه ی من مانتوی خودش رو روی شونه اش انداخت و روسری هم به سرش گذاشت و با من از درب هال خارج شد و اون رو بست!
    وقتی در كنار من از پله ها پایین می اومد احساس میكردم در ذهنش دنبال كلمات و جملات مناسبی برای گفتن مطلبی خاص میگرده!
    به آرومی رو كردم به سهیلا و گفتم:چیز خاصی میخوای بگی؟...در رابطه با امید...
    سرش رو به نشانه ی تایید حرف من تكان داد و بعد به من نگاه كرد و گفت:سیاوش...خودت خوب میدونی امید روی قضایا و اتفاقاتی كه مربوط به مهشید و كارهاش بوده چقدر دچار شوك میشده...این موضوع كه یك زن و مرد چه روابطی میتونن با هم داشه باشن برای این بچه در جاییكه اصلا" موقعیتش و شعور دركش رو نداشته كاملا"آشكار میشده...اون الان احساس میكنه هر زن و مردی كه به هم نزدیك میشن یا حتی توی یه اتاق هستند دقیقا" همون رفتار و كارهایی رو انجام میدهند كه بارها و بارها از مردهای دیگه با مادرش دیده بوده و ...
    ناخودآگاه اعصابم بهم ریخت و روی یكی از پله ها ایستادم...سعی كردم با كشیدن یك نفس عمیق به اعصابم مسلط بشم و بعد یك دستم رو لای موهایم كشیدم و با كلافگی رو كردم به سهیلا و گفتم:بس كن سهیلا...
    سهیلا برای لحظاتی كوتاه سكوت كرد و به چشمهای من خیره شد و گفت:سیاوش میدونم چقدر تكرار این حرفها تو رو عصبی میكنه...اما یه ذره فقط یه ذره به این فكر كن كه دیدن اون صحنه ها چقدر اعصاب امید رو خراب كرده...اون به این باور رسیده كه هر نزدیكی میون زن و مرد موجب آزار و اذیت زن هست...
    - بسه دیگه سهیلا...
    - سیاوش..امید وقتی شاهد اون صحنه ها بوده شاید5یا6ساله بوده...من نمیدونم دقیقا" از چه زمانی این مسائل وحشتناك توی زندگی این بچه رخ میداده...اما یه بار وقتی از امید پرسیدم دوست داره برای همیشه پیش اون باشم و مثل یه مامان واقعی براش بشم چی بهم گفت؟
    - بسه سهیلا...نمیخوام ادامه بدهی...
    - ولی تو باید بدونی...تو باید بپذیری كه امید از این قضیه كه معلوم نیست چند بار توی عمر كوتاهی كه تا الان داشته رو به رو شده بود در عذاب بوده...سیاوش دست از تعصبت به روی امید بردار...تو باید امید رو پیش یك روان...
    با فریاد گفتم دیگه كافیه سهیلا...
    سهیلا سكوت كرد و فقط با اضطراب به دربهای بسته ی واحدهای مسكونی در اون طبقه نگاه كرد...
    متوجه شدم كه این فریاد من اصلا" كار درستی نبوده و هر لحظه انتظار داشتم درب حداقل یكی از اون دو واحد باز بشه اما این اتفاق نیفتاد!
    سپس با كلافگی رو كردم به سهیلا وبا صدایی آروم گفتم:تو خواستی یكی دو روزبا امید صحبت كنی و اون رو آماده ی این قضیه بكنی...خیلی خوب حرفی نیست دیگه مطرح كردن این موضوعات چیه؟...بس كن دیگه...
    - ولی سیاوش من مطمئنم كه امید نمی تونه بپذیره من...
    با صدایی آهسته اما عصبی گفتم:نمیتونه بپذیره خیلی خوب...تو گفتی ذهنش رو آماده میكنی...مگه نگفتی؟...ببین سهیلا...امید فقط8سالشه به قول خودتم چیزهایی توی این سن و سالش دیده كه هضم و تحلیلش براش غیر ممكن بوده و بنا به ذهنیات یك كودك برای خودش اونها رو تعبیر و تفسیر كرده...غیر اینه؟
    سهیلا با حركت سر پاسخ مثبت به من داد...ادامه دادم:خیلی خوب...این كه دیگه حرفی نیست...تو گفتی ذهنش رو آماده میكنی...خوب بكن...دیگه چه كاریه اسم دكتر و روانپزشك و روان شناس رو عنوان میكنی؟
    - ولی سیاوش به این راحتی هم كه فكر میكنی نیست...
    ناخودآگاه یكی از بازوهای سهیلا رو گرفتم و گفتم:چیه سهیلا؟...نكنه داری بهانه میاری؟...آره؟...نكنه نشستی حسابی فكرهات رو كردی و دیدی زندگی با من برات سخته و حالا داری صغری كبری پشت سر هم واسم میچینی كه در نهایت بگی نمی تونی با من زندگی كنی چون...
    - سیاوش این چه حرفیه؟!!!
    بازوی سهیلا رو رها كردم و با كلافگی بی نهایتی صورتم رو بین دو دست گرفتم و نفس عمیقی كشیدم و گفتم:سهیلا...سهیلا...تو میدونی چقدر در طول چند سال گذشته خورد شدم...تو رو خدا تو دیگه نابودم نكن...
    - اما سیاوش من فقط نگران امیدم و درعشقم نسبت به تو حتی یك ثانیه هم شك نكردم...باشه هر طور تو بگی...دیگه ادامه نمیدهم...اگه فكر میكنی حرفهای من مقدمه چینی برای یك بهانه اس...باشه دیگه ادامه نمیدهم...قول میدهم در رابطه با امید هم خودم تمام سعیم رو بكنم...خوبه؟...حالا تو رو خدا اینقدر عصبی نشو...سیاوش؟
    دستهام رو از جلوی صورتم برداشتم و با قاطعیت رو كردم به سهیلا و گفتم:سهیلا...امید یك بیمار روانی نیست...دیگه هم نمیخوام حرفی بزنی كه مجبور باشم این موضوع رو یادآوری كنم...توی این دو روز هم نمیام اینجا تا حسابی امید رو به قول خودت برای این موضوع آماده كنی...روز سوم میام كه بریم محضر.
    سهیلا به من نگاه كرد و دیگه حرفی نزد.
    شروع كردم به پایین رفتم از پله ها...متوجه شدم سهیلا هم داره میاد پایین...برگشتم به طرفش و گفتم:برگرد بالا...نمیخواد تا جلوی درب حیاط بیای...ممنونم.
    و سپس خداحافظی كردم و از پله ها پایین رفته و از حیاط خارج شدم.
    وقتی به خونه برگشتم دختر عموی مامان هنوز اونجا بود...این چند روز به خاطر مامان حسابی توی زحمت افتاده بود...بعد كلی تشكر از او رو كردم به مامان و موضوع عقد و ازدواجم رو در دو سه روزآینده براش توضیح دادم.
    مامان سكوت كرده بود و فقط گوش میداد...بعد از اینكه حرفهام تموم شد فقط این جمله رو گفت:مباركه...انشالله كه خوشبخت بشی.
    دیگه هیچ حرفی نزد!
    میدونستم به خاطر برخورد بدی كه با سهیلا در آخرین تماس تلفنی داشته تا حد زیادی از رو به رو شدن مجدد با سهیلا احساس خوبی نداره...اما چاره ایی نبود...مامان حرف اشتباهی زده بود كه حالا خودش باید ...
    شب موقعیكه میخواستم بخوابم دختر عموی مامان خواست كه به اتاق مامان برم!
    وقتی وارد اتاق شدم مامان رو كرد به من و گفت كه دلش میخواد برای چند روزی به منزل دختر عموش بره!
    نگاهی به دختر عموش كردم و متوجه شدم قبلا" صحبتهاشون رو با هم كرده اند!!!
    از اینكه بازم او در زحمت می افتاد راضی نبودم و خیلی تشكر كردم اما میدونستم مامان فعلا"توان رو یا رویی با سهیلا رو نداره برای همین هم میخواد چند روز و شاید هم بیشتر برای مدتی از خونه دور باشه!
    در نهایت با این موضوع موافقت كردم و گفتم فردا بعدازظهر هر دوی اونها رو به خونه ی دختر عمو خواهم برد.
    صبح روز بعد تا بعدازظهر در شركت بودم و بعد از اتمام كارهام به خونه برگشتم...بعد اینكه به كمك دخترعمو مامان رو در ماشین روی صندلی عقب قرار دادم او نیز سوار ماشین شد تا هر دو را به منزل دختر عمو برسونم.
    در بین راه مامان یادآوری كرد كه دو نمونه از قرصهاش تموم شده و به همین خاطر برای خرید دارو مجبور شدم در جلوی یك دراگ استور توقف كنم.
    جایی كه توقف كرده بودم نزدیك منزل سهیلا بود و اصلا" فكرشم نمیكردم كه در اون ساعت سهیلا و امید هم بیرون از منزل باشند!
    سهیلا برای خرید امید رو همراه خودش به بیرون آورده بود.
    وقتی قصد ورود به دراگ استور رو داشتم با صدای امید كه میگفت((باباجون سلام)) جلوی درب ایستادم...امید با شوق به سمت من دوید و اون رو در آغوش گرفتم...سپس سهیلا هم به كنارمن رسید.
    امید رو كه در آغوش گرفته بودم بوسیدم و گفتم:پسر گل بابا اینجا چیكار میكنه؟!!!
    - با سهیلا جون اومدیم بیرون...آخه سهیلا جون میخواد خرید كنه...
    با سهیلا سلام و احوالپرسی كردم و در همون حال امید رو هم به زمین گذاشتم.
    امید كه ماشین من رو در اون طرف خیابان دیده بود با خوشحالی رو كرد به من و گفت:مامان بزرگ توی ماشینه؟!!!
    - آره پسرم...مامان بزرگ داره میره خونه ی دخترعمو...دارم می برمشون اونجا...
    به محض اینكه حرفم تموم شد امید بی توجه به وضعیت خیابان به سمت ماشین من دوید!
    سهیلا فریادی از روی ترس كشید چرا كه نزدیك بود ماشینی با امید برخورد كنه...
    فقط با فریاد گفتم:امید...
    اما خوشبختانه اتفاق بدی نیفتاد و راننده به موقع ترمز كرد و منهم از همون فاصله از راننده عذرخواهی كردم و امید به طرف ماشین من رفت...اما گویا حادثه در كمین بود!
    سهیلا رو كرد به من و گفت:سیاوش برو امید رو بر گردون...میترسم دوباره با همین بی احتیاطی بخواد برگرده این طرف خیابون...
    گفتم:من میخوام داروی مامان رو بگیرم..تو برو سمت ماشین...با مامان هم یه سلام و احوالپرسی بكن تا من برگردم...
    سهیلا كمی مكث و سپس با حركت سر موافقت كرد...سپس به سمت ماشین در اون طرف خیابون رفت.
    وارد دراگ استور شدم و داروهای مورد نظر رو گرفتم.
    وقتی از اونجا بیرون اومدم دیدم سهیلا به تنهایی عرض خیابان رو طی كرد و به سمت من اومد...نگاهی به ماشین كردم و دیدم امید روی صندلی جلو نشسته!
    چهره ی سهیلا كمی گرفته بود!
    حدس زدم دیدن مامان بعد از چند روز و اتفاقاتی كه افتاده بوده براش كمی ناراحت كننده بوده...
    گفتم:امید چطور توی ماشین نشسته؟!!!
    - دختر عموی خانم صیفی بهش گفت نوه اش سعید هم منزل اونهاس...مثل اینكه امید و سعید خیلی با هم صمیمی هستن...چون امید به من گفت كه میخواد با مامان بزرگش به خونه ی اونها بره...منم دیگه حرفی نزدم.
    با سر حرفهای سهیلا رو تایید كردم و در حالیكه از او خداحافظی میكردم پشتم به ماشین خودم كه در سوی مقابل دراگ استور در اون طرف خیابان بود قرار داشت...
    در این لحظه صدای ترمز شدید اتومبیلی باعث شد به سمت صدا بگردم...
    وای خدای من...!!!...امید...
    صدای جیغ سهیلا رو شنیدم و بعد كیفش رو پرت كرد در پیاده رو و به سمت جایی كه امید افتاده بود رفت!
    در حینی كه من با سهیلا خداحافظی میكردم امید از ماشین پیاده شده وبا بی احتیاطی كامل خواسته بوده عرض خیابان رو طی كنه...
    ماشینی كه با امید تصادف كرده بود نیز به سرعت محل رو ترك و متواری شد!
    برای لحظاتی كوتاه باورم نمیشد...چیزی رو كه میدیدم نمی تونستم باوركنم...غیر ممكن بود!!!
    به سمت سهیلا رفتم...دو زانو روی زمین نشسته بود و سعی داشت امید رو در آغوش بگیره...
    به امید نگاه كردم...با حالتی از بهت و ترس و ناباوری رو كردم به سهیلا و گفتم:سهیلا...بچه ام زنده اس؟
    سهیلا در حالیكه تمام صورتش از اشك خیس شده بود گفت:آره...آره...ولی بیهوشه...سرش شكسته داره خون میاد...بدو سیاوش...بدو ماشینت رو بیار...
    قدرت هیچ كاری نداشتم روی دو زانو نشستم و دستی به موهای روشن و آغشته به خون امید كشیدم و گفتم:امید جان...بابایی چشمات رو باز كن...
    سهیلا با كف دستش به سینه من كوبید و با فریاد گفت:سیاوش برو ماشینت رو بیار...زود باش...
    با حالتی از بهت و سردرگمی از جام بلند شدم...صدای دختر عموی مامان رو شنیدم كه با فریاد گفت:آقا سیاوش...آقا سیاوش...بدو...مامانت از حال رفته...
    خدایا...چرا یكدفعه اینطوری شد؟!!...چرا همه چیز یكدفعه بهم ریخت؟!!!
    صدای فریاد سهیلا باعث شد به خودم بیام كه گفت:سیاوش چرا ماتت برده؟!!!
    به سمت ماشین دویدم...مامان به شدت رنگش پریده بود...چشمهاش بسته و هیچ واكنشی نداشت...!
    صدای دختر عمو رو شنیدم كه گفت:وقتی دید ماشین به امید زد جیغ كشید و بعدش بدنش لرزید و از هوش رفت...آقا سیاوش زود باش...هم باید امید رو به بیمارستان برسونی هم مامانت رو...
    به سمت سهیلا نگاه كردم...دیدم با كمك یكی دو نفر دیگه كه داشت بهشون توضیح میداد چطور امید رو از روی زمین بلندش كنن تا صدمه ی بیشتری نبینه امید رو به طرف ماشین آوردن...
    جمعیت زیادی اطرافمون رو پر كرده بود...
    افكارم درست كار نمیكرد...
    یك بار دیگه از سهیلا پرسیدم:سهیلا بچه ام زنده اس؟
    سهیلا كه حالا گریه اش شدت گرفته بود گفت:آره...آره به خدا آره...فقط زود باش برو سمت بیمارستان...
    سهیلا روی صندلی جلو نشست و امید رو در آغوش اون گذاشتند...
    مامان روی صندلی عقب كاملا" از هوش رفته بود و كنارش دخترعموش نشسته بود...
    صدای فریاد مردم رو میشنیدم كه میگفتند:آقا زود باش...برو...برو...برو سمت بیمارستان...دو تا خیابون بالاتره...
    ادامه دارد ...

  14. 17 کاربر از Majid-6120 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •