تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 7 اولاول 1234567 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 69

نام تاپيک: رمان رویاهای خاکستری ( معصومه پریزن )

  1. #41
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    31
    رویا وعطیه با گامهایی سست خود را روی سنگفرش پارک می کشیدند و بی هدف جلو می رفتند، طوری که هر رهگذری براحتی از حالت آنان درمی یافت نسبت به زندگی و سرنوشت خود بی اعتنایند. در آن صبح زمستانی که همچون دیگر صبحهای این فصل هوا سرد و زمین یخ زده بود، آن دو با جسم و روحی کرخت به آرامی در پارکی که شهین نشانی اش را داده بود، در حرکت بودند. چند روزی بود که به کار تازه شان مشغول بودند و بیهودگی این کار چنان مایوس و سر خورده شان کرده بود که شهین را هم به ستوه آورده بود و به طور مداوم آنان را شماتت می کرد. از اینکه می دیدند زندگی آن نیست که در خیال خود می پرورانند، بیش از پیش از هستی خود بیزار می شدند، اما همچنان از سر اکراه تن به سرنوشت داده و روحشان دستخوش بی ارادگی شده بود.
    ولی با وجود روح زخم خورده، جسمشان در آن هوای سرد از آرامشی محسوس برخوردار بود، چرا که سهمیه ی لباس آنان را داده بودند و هر کس بسته به سلیقه ی خود چیزی انتخاب کرده بود. رویا با انتخاب بارانی چرمی سیاه رنگ خلق و خوی رام نشدنی خود را به اثبات رسانده و عطیه بنا به روحیه ی صاح طلبش کاپشنی بنفش رنگ را برگزیده بود.
    همچنان که آهسته راه می پیمودند، عطیه بناگه ایستاد، سرش را رو به آسمان گرفت و در حالی که دور خود می چرخید و درختان سر به فلک کشیده را از نظر می گذراند، گفت:« کار خدا رو می بینی که چه با شکوه تار و پود ابرها را طوری در هم تنیده که در ته مایه ی رنگهای مختلف به چشم ما می رسه؟»
    رویا به تقلید از او به آسمان نگاه کرد و گفت:« اما واقعا که چقدر با هم هماهنگی دارن.»
    « چیا؟»
    « درختها با آسمون.اگه الان درختها برگ داشتن، با آسمون خاکستری اصلا جور در نمیومد. همین طور به عکس. درخت بی برگ با آسمون بهاری جور در نمیاد.»
    رویا این را گفت و دوباره به راه افتاد. آرام تر از قبل قدم بر می داشت، طوری که انگار می خواست جزئی از طبیعت شود که همه چیز آن در سکوتی رضایت بخش روزگار می گذراند. عطیه نیز به تبعیت از او قدمهایش را آهسته کرد و همچنان که به آسمان نگاه می کرد، با دیدن توده ای ابر که بی اراده خود را به دست باد سپرده بود، آهی بلند کشید و گفت:« همیشه از باد بدم میومد. احساس می کنم می خواد خوشبختی آدمو با خودش ببره.»
    رویا جواب داد:« کدوم خوشبختی؟ چرا خیال نمی کنی می تونه بد بختی رو با خودش ببره؟»
    عطیه ایستاد، به رویا نگاه کرد و گفت:« یعنی تو با من هم عقیده نیستی؟»
    « معلومه که نیستم. من همیشه به جسارت و سر سختی باد حسودیم شده. بهش غبطه می خورم که براحتی می تونه از هر درز و داونی رد بشه و هیچ کس نمی تونه اسیرش کنه و هر بلایی دلش می خواد سرش بیاره.»
    سپس رویا به توده ابری که در آسمان در حرکت بود، اشاره کرد و ادامه داد:« می بینی این حاکم مطلق چقدر راحت هر جا بخواد میره بی اونکه دیده بشه؟»
    عطیه معترضانه گفت:« با این حال نمی تونه برای خودش کاری کنه. ممکنه از بد بختی فرارکنه اما چون نمی مونه، نمی تونه از خوشبختی هم لذت ببره.»
    رویا جوابی نداد، عطیه هم دیگر دنباله اش را نگرفت.
    همچنان بی هدف راه می رفتند. رویا با نوک کفشش قلوه سنگی را به جلو پرتاب می کرد. ناگهان عطیه جیغی کوتاه کشید و ایستاد. رویا که قدمی از او جلوتر بود، چرخی زد و جهت نگاه او را دنبال کرد. از پشت بوته های شمشاد یک جفت پا با کفشهایی زنانه پیدا بود. عطیه در جا میخکوب شده و به لکنت افتاده بود، ولی رویا بعد از مکثی کوتاه، در حالی که اخمها را در هم کشیده بود، به آن سمت به راه افتاد. کمی ترسیده بود، اما حس کنجکاوی او را به جلو سوق می داد.
    عطیه که از شدت ترس رنگ به رو نداشت، به سوی او دوید، بازویش را گرفت و با صدایی لرزان گفت:« کجا میری؟»
    « می خوام ببینم اون کیه؟»
    « کارآگاه بازی در نیار، رویا. بیا از اینجا بریم.»
    رویا بازویش را از دست او بیرون کشید و گفت:« تو هم دیگه شورش رو درآوردی ها. دختر به این ترسویی نوبره. بذار ببینم چه خبره!»
    عطیه دلگیر شد. احساس می کرد رویا احساسی را به زبان آورده که مدتها در دل نگه داشته و به روی او نمی آورده است. از خودش خجالت می کشید که ترسوست، اما با این حال نمی توانست بر ترسش غلبه کند. بنابراین در حالی که خود را به رویا چسبانده بود، به دور و بر نگاهی انداخت و پرسید:« می خوای چی کار کنی؟»
    « گفتم که. می خوام ببینم اون کیه.»
    « بیا و از خیرش بگذر. اگه گیر بیفتیم چی؟»
    « واسه چی گیر بیفتیم؟ ما که کاری نکردیم. اگه می ترسی، تو نیا.»
    رویا از عطیه فاصله گرفت و با چند قدم بلند خود را به شمشادها رساند. عطیه هم به دنبال او رفت، اما وقتی چشمش به پشت شمشادها افتاد، قدمی به عقب برداشت و بی اختیار جیغی کشید. دختری حدودا شانزده- هفده ساله غرق در خون روی زمین افتاده بود. رویا چند لحظه ای ایستاد و نگاه کرد. تردید داشت جلو برود یا نه. بالاخره بر تردیدش غلبه کرد و ترسان به روی دخترک خم شد تا بفهمد زنده است یا نه. به نظر می رسید زنده است اما به سختی نفس می کشید. رویا او را تکانی داد. دخترک به زحمت چشمان بی فروغش را باز کرد و بلافاصله آن را روی هم گذاشت. اگر چه چند ثانیه هم بیشتر طول نکشید، رویا در نگاه او به عمق مصیبتی که دچارش شده بود، واقف شد و به راحتی توانست اندوه و التماس را از چشمان او بخواند؛ نگاههایی آشنا که رویا شبیه آن را در گذشته های دو در آیینه دیده بود، و مصمم شد کمکش کند. آهسته ضربه ای روی گونه ی او زد و گفت:« چه بلایی سرت اومده؟»
    دخترک سعی کرد حرفی بزند، اما لبانش فقط تکانی خورد و دوباره بی حرکت شد. رویا بر آن شد که منشا خونریزی را پیدا کند و خیلی زود موفق به این کار شد. دخترک رگ دستش را بریده بود.
    رویا معطل نکرد. روسری دخترک را دو نیم کرد، نیمی از آن را محکم بالاتر از قسمت مجروح بست تا از جریان خون جلوگیری کند. این کار را از مادرش آموخته بود. یک بار که پدرش از سر بی احتیاطی دستش را با ساطور بریده بود، مادرش همین کار را کرده بود.
    سپس به عطیه که همچنان بهت زده ایستاده بود، رو کرد و گفت:« برو ببین کسی رو پیدا می کنی کمکمون کنه؟»
    عطیه انگار حرف رویا را نشنیده، همچنان مات ومبهوت در جا خشکش زده بود. رویا در حالی که سعی می کرد دخترک را نیم خیز کند، متوجه شد عطیه هنوز آنجاست و خشمگین از این همه سستی و رخوت، فریاد کشید:« نشنیدی چی گفتم؟ زود باش، داره می میره.»
    عطیه بی هیچ حرفی شروع به دویدن کرد.
    رویا در حالی که سعی می کرد دخترک را بیدار نگه دارد، گفت:« اسمت چیه؟» دخترک دوباره چشمهایش را باز کرد و به سختی به کیفی که بغل دستش روی زمین افتاده بود، اشاره کرد. رویا کیف را برداشت و درش را باز کرد. امیدوار بود چیزی در کیف باشد که هویت دخترک را مشخص کند. کیف پر از خرت و پرتهای معمولی مخصوص دختران، مانند برس و آیینه و چند قلم لوازم آرایش بود. یک کیف پول هم در آن بود که به جز چند اسکناس دویست تومانی، چند عکس هم در جا عکسی آن دیده می شد. یکی ازعکسها عکسی دسته جمعی بود که دخترک نیز در جمع حضور داشت و بخوبی می شد حدس زد عکسی است خانوادگی، ولی آنچه عجیب می نمود، این بود که با خودکار قرمز وسیاه دور تصویر زن و مردی که به نظر می رسید پدر ومادر او هستند، خط کشیده شده بود و تنها تعبیری که رویا برای آن داشت، نمادی از خون و مرگ بود. چند عکس دیگر هم در کیف پول بود که مهم به نظر نمی رسید. رویا کیف پول را سر جایش گذاشت و به جستجو ادامه داد. در جیب کوچک کیف یک نامه پیدا کرد و عکسی که پسری جوان و خوش قیافه را نشان می داد که به درختی تکیه داده بود و لبخندی شیرین بر لب داشت.
    رویا به شدت کنجکاو بود که نامه را بخواند، اما در همین موقع صدای گامهایی شتاب زده را شنید که نزدیک می شد و رویش را برگرداند تا ببیند آیا عطیه است که می آید؟ و برای لحظه ای همچون برق گرفته ها در جا میخکوب شد. نمی توانست باور کند. عطیه بود به همراه زن و مردی که رویا با دیدن آنان زخم کهنه اش سر باز کرد. زن با شکمی بر آمده به سختی گام برمی داشت و مرد....
    رویا یکباره به خود آمد و بسرعت کیف را رها کرد و همچنان که نامه و عکس را در دست داشت، دولا دولا از آنجا دور شد و پشت درختی پناه گرفت.
    عطیه به همراه زن و مرد بالای سر دختر مجروح رسید و چون رویا را آنجا ندید، تعجب زده به اطراف نگاه کرد و وقتی از یافتن رویا مایوس شد، به خیال اینکه از ترس گریخته است، توجهش را به مرد که مشغول معاینه ی دخترک بود، معطوف کرد.
    رویا نیز تمام توجهش به مرد بود که بسار برازنده تر و موقرتر از قبل به نظر می رسید. با دیدن او زخم کهنه اش را به یاد آورد و دخترک را فراموش کرد. احساس می کرد نفس کشیدن برایش سخت شده است. سرش را به درخت تکیه داد. نفسی عمیق کشید و با خود گفت: خدایا، چطوری دلم اومد اونو برای رقیب باقی بذارم؟ اون همه عشقی که بهش داشتم کجا رفته بود که کمکم کنه رقیب رو از میدون به در کنم؟ یعنی هنوز جای امیدواری هست؟

  2. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    32

    رویا خود را به دست خیال سپرده و با یاد آوری گذشته و آنچه از دست داده بود، خود را سرزنش می کرد. از سوی دیگر، تردید داشت آیا هنوز احساس قدیم به همان شدت در او باقی است؟ و برای اطمینان خاطر، آهسته گردن کشید تا یک بار دیگر در چهره ی پژمان دقیق شود، اما او را ندید. آنان رفته بودند. رویا همچون دیوانه ها از جا جست و به اطراف چشم دواند. عطیه و پژمان دخترک را حمل می کردند و سودا با کمی فاصله پشت سرشان راه می رفت. به نزدیکی در ورودی پارک رسیده بودند. او همان طور که به هیات مردانه و با وقار پژمان نگاه می کرد. سیل حسرت سرا پای وجودش را در بر گرفت، حسرت تصاحب کسی که تمام زندگی و گذشته اش را فدای او کرده و در پایان تمام رشته هایش پنبه شده بود. دوباره دلش هوای پژمان را کرد، هوای حرف زدنش، نگاه کردنش و خنده های مردانه اش. دوباره در رویایی فرو رفت که شب و روز در سر می پروراند، اما بخوبی می دانست اکنون راهش با راه سرنوشت پژمان موازی است و حتی اگر تا ابد ره بپیماید، باز هم نا کام می ماند.
    غم درونش باعث شده بود غم آن دختر را به فراموشی بسپارد. در آن لحظه، دلش فقط برای خودش می سوخت که این گونه تنها محروم مانده است. دوباره به یاد آورد که چگونه همه چیزش را فدای عشقی بی سرانجام کرده بود. به یاد خانه اش افتاد. از تصور اینکه پدرش تا چه حد عصبانی و غضبناک است، وحشت کرد. به یاد مادرش افتاد و وقتی مجسم کرد از دوری او چه رنجی می کشد و بابت فرار او چه زخم زبانهایی را به جان و دل می خرد، از کرده پشیمان شد. دلش برای همه کس و همه چیز تنگ شده بود. برای خانه اش، مادرش، برادرش، زینت و حتی برای پدرش و کتکهایی که از او می خورد، دلتنگ بود.
    صدای فریادهای شادمانه ی چند بچه او را از عالم خیال به در آورد و با نگاهی به نامه و عکس که در دست داشت، به یاد دخترک افتاد. کنجکاو بود نامه را بخواند، اما از ترس اینکه مبادا عطیه همراه پژمان برگردد، بهتر دید هر چه زودتر از آنجا برود، و راه خانه را در پیش گرفت.
    وقتی به خانه رسید، یکراست به اتاقش رفت، در را پشت سرش بست، روی تخت نشست و نامه را باز کرد. در بعضی قسمتها، کاغذ چروک خورده و اندکی برآمده شده بود که رویا حدس زد جای اشکهایی است که از چشمان دخترک فرو غلتیده اند. از اولین سطر نامه چنین برمی آمد که نام دخترک سحر است، و رویا شروع به خواندن کرد.



    با نام آن که آشنایی را مقدمه ای برای جدایی کرد.
    سحر نازنینم، ای که نامت زیبایی و عظمت سپیده دمهایی را برایم تداعی می کند که اندیشه ی عشق با شکوه تو را در سر داشتم. این بار نیز همچون همیشه حرفهایی را که از قعر وجودم برمی خیزد، شنوا باش و به دور از هر حب و بغضی، عادلانه قضاوت کن.
    اکنون که هر دو با هم در دل این شب تاریک با اتوبوسی که نام کجاوه ی سرنوشت بر آن نهاده ای، از خانواده و تقدیری که برایمان رقم زده بودند، می گریزیم، می خواهم آنچه را در دل دارم برایت بگویم. سحرم، من آن نیستم که تو تصور می کنی. آن نیستم که همراهش به مصاف دنیا بروی و به امیدش از همه چیزت بگذری. من همانا مفلوکی تو خالی هستم که لیاقت همراهی تو را ندارم. تو پاک تر و معصوم تر از آنی که به پای همچو منی حرام شوی. اکنون که در کنار من روی صندلی کجاوه ی سرنوشت به خواب رفته ای، می خواهم برایت اعتراف کنم که حق با پدر و مادرت بود و دنیای من دنیای کثیف و نا بخشودنی است. دلم می خواهد باور کنی که زندگی مشترک دیوی همچو من و فرشته ای چون تو پایدار نخواهد بود. تو مرا در برابر عملی انجام شده قرار دادی، اما دلم می خواهد بدانی که راهت را به اشتباه برگزیده ای و من لایق همسری ات در جاده ی سرنوشت نیستم.
    سحرم، عزیز دل شهرام، تو نمی بایست مرا مجبور می کردی همراهت بگریزم، چرا که من آن نیستم که تو برایش نجواهای عاشقانه سر می دادی. شهرامی که اکنون در کنار تو نشسته است، کسی است که تا گلو در باتلاق اعتیاد فرو رفته و عنقریب است که برای همیشه از صحنه ی روزگار محو شود. نمی دانم چه مدت در این منجلاب دوام می آورم، اما بدان که رفتنی ام. پس برگرد و بگذار روی زیبای زندگی به رویت لبخند بزند. تو سزاوارش هستی. و هرگز خودت را سرزنش نکن که مرا به حال خود رها کردی، چرا که من مستحق عذابم.
    وقتی از خواب بیدار شدی و شهرامت را نیافتی، ترس به خودت راه نده، به خانه ات برگرد و مرا در لجنزار اعتیاد باقی بگذار. عزیز دلم، با عشقی به عظمت کوه تو را به خدا می سپارم و برایت آرزوی خوشبختی دارم.









    آن که نا خواسته تو را فدای اعتیاد کرد،
    شهرا م


    رویا از خواندن دست کشید. هم دلش به حال دخترک می سوخت و هم به او حسادت می کرد که معشوقش تا بدان حد عاشق بوده است. او حتی یک بار هم از زبان کسی که زندگی اش را فدای عشق او کرده بود، نشنیده بود که او را رویایم بنامد و افسوس می خورد که خود را فدای عشقی یک طرفه و نا برابر کرده است.
    نا خودآگاه عکس معشوق سحر را برداشت و دقیق تر به آن نگاه کرد. اکنون احساس می کرد او را می شناسد. جرقه های عشق را در نگاهش دید و بار دیگر به سحر غبطه خورد.
    پس از مدتی عکس پسرک را از نظر گذراند، آن را زمین گذاشت و نامه را برداشت که به نظر می رسید ادامه ی آن را سحر نوشته است، و شروع به خواندن ک

    شهرامم، با اینکه می دانستی نامه ات را خواهم خواند، سلام نداده بودی. با اینکه می دانم چشمانت هرگز با این کلمات تلاقی نخواهد کرد، به تو سلام می کنم... سلام. سلام به یگانه محبوب زندگی ام. عزیز دلم، اگر تو کار خود را فداکاری می نامی، من آن را بی وفایی تفسیر می کنم. چطور توانستی با من چنین کنی، در حالی که به خوبی می دانی که تمام هستی ام در وجود تو خلاصه شده است و نمی توانم بی تو ادامه دهم. شاید اگر می گفتی مرا نمی خواهی، راحت تر با قضیه کنار می آمدم و دلخوش بودم که محبوبم در گوشه ای از این دنیای بزرگ بخوشی روزگار می گذراند، اما اکنون که می گویی در انتظار مرگ نشسته ای، بیهوده تصور می کنی من در قبال این مصیبت تنها می نشینم و افسوس می خورم. اگر بناست تو نباشی، من زودتر از تو پا به دیار باقی خواهم شتافت، عزیز دلم، و در دنیای دیگر، در قالبی دیگر منتظرت خواهم بود.
    سحر





    رویا به شدت احساس کمبود می کرد. در این فکر بود که برای اثبات عشقش چندان تلاشی هم نکرده بود که از پژمان انتظار جبران داشت. با یادآوری گذشته و احساس خود نسبت به پژمان، از خود می پرسید اوج احساس آدمی تا به کجا باید برسد که بتواند قید زندگی خود را بزند و از حیات چشم بپوشد؟ دلش می خواست به نحوی به آن دو دلداده کمک کند. می بایست تا بهبود کامل سحر صبر می کرد، سپس به همراه او به یافتن شهرام همت می گماشت. با این تصمیم از جا برخاست و در حالی که آرزو میکرد عطیه هر چه زودتر باز گردد، به حیاط رفت و به انتظار او کنار حوض نشست.
    عکس آسمان خاکستری در حوض افتاده بود. همچنانکه به آن می نگریست، فکر کرد که اگر آسمان آیینه بود، براحتی همه از حال یکدیگر با خبر می شدند. چقدر دلش گرفته بود. در طول چند ساعت اخیر، توفانی از نا ملایمات را از سر گذرانده و میزبان قصه ی غصه هایی شده بود که بر زخم دل خودش نیز نمک پاشیده بود. دیدار دوباره ی پژمان به همان اندازه که خوشحالش کرده بود، دل رنجورش را به درد آورده بود.
    دستش را در آب حوض فرو برد و همچنان که آن را تکان می داد، بی صبرانه چشم به در دوخت تا عطیه از در وارد شود و با تعریف ماجرا، ذهن او را به نام و یاد پژمان مزین کند.


    عطیه و سودا در حالی که از سرما دستها را در بغل فرو برده بودند، در حیاط بیمارستان به دنبال پژمان می گشتند. سرانجام او را در حیاط پشتی بیمارستان نزدیک سردخانه در حالی پیدا کردند که دست به سینه به درختی تکیه داده و به دوردست خیره شده بود.
    سودا با دیدن او نفسی راحت کشید و جلو رفت.« اینجا چی کار می کنی، پژمان؟ خیلی دنبالت گشتم.»
    اما پژمان همچون سنگ ایستاده بود. نه پلک می زد، نه حتی معلوم بود نفس می کشد. تنها حرکتی که در او مشهود بود، موهایش بود که باد آن را تکان می داد.
    سودا ادامه داد:« طوری شده، پژمان؟»
    پژمان باز هم جوابی نداد.
    عطیه دخالت کرد.« یه چیزی بگو، دکتر. دختره چطوره؟ من دیرم شده. باید برم. خونواده م نگران می شن.»
    این را گفت تا آنان به آوارگی اش پی نبرند و در دل آرزو کرد که حرفش حقیقت داشت. وقتی سودا دید که پژمان خیال ندارد حرف بزند، به التماس افتاد و گفت:« تو رو به خدا یه چیزی بگو. الان دلم میاد توی حلقم.»
    پژمان آهسته دستانش را پایین انداخت، به صورت سودا چشم دوخت و با صدایی گرفته که بسختی شنیده می شد، گفت:« سودا، اگه امروز به جای این دختره شاهد جسم بی جون رویا می شدم، می بایست چه کار می کردم؟ چطوری می تونستم خودمو ببخشم؟»
    سپس سرش را رو به آسمان گرفت و این بار با صدایی رسا تر گفت:« خدایا، به من بگو چی کار کنم. کمکم کن اونو پیدا کنم. آخه من چه گناهی کرده بودم که باید این جوری تقاص پس بدم؟ رویا چه گناهی کرده بود؟ اون فقط عاشق بود...»
    و ناگهان فریاد کشید:« آخه مگه عشق گناهه؟»
    عطیه هاج و واج به او نگاه می کرد. وقتی فکرش را می کرد، می دید می بایست از غیبت رویا بالای سر دخترک می فهمید که این همان پژمان است که رویا درباره اش می گفت.
    پژمان رو به سودا کرد، بازوهای او را در دست گرفت وبا لحنی آرام ادامه داد:« سودا، چطور می تونم انتظار داشته باشم رویا منو ببخشه در حالی که خودم نمی تونم خودمو ببخشم؟ من باعث شدم که اون دوباره فرار کنه.»
    بر زبان نیاورد بود، اما عطیه از حالت چهره و لحن کلام او فهمید که دل در گرو عشق رویا دارد و نه فقط بابت فرار او، که برای عشقی که به او دارد نیز احساس گناه می کند. در این میان، قیافه ی سودا دیدنی بود. بوضوح رنج می برد و به نظر میرسید نمی داند چه واکنشی نشان دهد که غرورش خدشه دار نشود.
    عطیه در این فکر بود که آیا باید به مردی که این چنین زجه می زند، بگوید که می داند گمشده اش کجاست؟ نه... نمی بایست می گفت. نه به او می گفت رویا کجاست نه به رویا می گفت عشقش آنچنان که تصور می کند یک طرفه نیست، چرا که در این صورت بی تردید رویا را از دست می داد و این چیزی بود که دلش نمی خواست.
    او آهسته از پژمان و رویا فاصله گرفت و غرق در فکر به سمت در خروجی به راه افتاد. از حرفهای پژمان دریافته بود که دخترک مرده است. مرگ دخترک اعصابش را به هم ریخته بود، اما با یادآوری تصمیم گستاخانه اش در مورد خیانت به رویا، بیشتر دلش آشوب می شد.

  4. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    33

    آفتاب سرد و بی رنگ زمستان بزحمت خود را از لا به لای ابرهای خاکستری باران زا بیرون می کشید و بر زمین می تابید. فضا حال و هوایی دلگیر داشت و دل داغدیده ی تمام کسانی را که برای تسلای خویش راهی گورستان شده بودند، به یخ می نشاند.
    رویا غمگین و مستاصل پیش می رفت و فضای اطراف را از نظر می گذراند. این اولین بار بود که به گورستان قدم می گذاشت. صحنه هایی از آن را در تلویزیون دیده بود، اما خود هرگز به هیچ گورستانی نرفته بود. پدرش اجازه ی این کار را به او نمی داد، و چه بسا حق داشت زیرا اکنون رویا از احساسی نا خوشایند که این مکان در او به وجود آورده بود، راضی به نظر نمی رسید. احساس حضور مردگانی که روزی با غمها و شادی هایشان روزگار می گذراندند و اکنون در دل خاک خفته بودند، وحشتناک بود. دیدن ردیف گورهای کنار هم و برگهایی که از درختان جدا شده و سنگ قبرها را پوشانده بود، این حقیقت تلخ را بر او آشکار می کرد که هیچ چیز دنیا پایدار نیست.
    رویا چنان پریشان و در هم بود که بسختی می توان حال و روزش را توصیف کرد. چشمان قرمز و گود افتاده اش حکایت از چندین شب بی خوابی می کرد و لبان خشک و ترک خورده اش حکایت از این داشت که چند روزی است بخوبی غذا نخورده است. رویا رویای سابق نبود. مرگ سحر بسیار بر او تاثیر گذاشته و نقطه عطفی در زندگی اش شده بود.
    حال و روز عطیه هم که پیشاپیش رویا حرکت می کرد، بهتر از رویا نبود، با این تفاوت که تحمل فضای دلگیر گورستان برای ار آسان تر به نظر می رسید، چرا که از بدو تولد بارها مجبور به حضور در چنین مکانی شده بود.
    هر دو دلگیر و آشفته، بی آنکه دستی به سر و وضع خود بکشند از خانه بیرون آمده بودند. در واقع از روزی که عطیه خبر مرگ سحر را به رویا داده بود، این اولین بار بود که رویا از خانه بیرون می آمد و عطیه فقط یک بار به دنبال پیدا کردن سرنخی از آخر و عاقبت سحر، خانه را ترک کرده بود.
    همچنان که از میان سنگ قبرها می گذشتند، رویا به آرامی پرسید:« روی قبرش سنگ گذاشتن؟»
    عطیه همچنان که قبرها را از نظر می گذراند، گفت:« بهشت زهرا خودش برای همه سنگ می ذاره.:
    « پس کجاس؟»
    عطیه بی آنکه جوابی دهد، شماره ی قبرها را می خواند و جلو می رفت، و رویا هم به دنبالش. او در ظرف چند روز گذشته احساسی غریب داشت. نمی دانست چرا، اما احساس می کرد آینده ای همچون آینده ی سحر در انتظارش است، و این وحشتش را بر می انگیخت. در این چند روز بسیار اندیشیده بود؛ درباره ی زندگی گذشته و حال و آینده اش، و نتیجه ی این تفکر حال و روز نزارش بود.
    رویا عجیب دگرگون شده بود، انگار مرگ سحر واقعیتی دیگر را بر او آشکار کرده بود؛ این واقعیت که شاید چرخ روزگار بر وفق مراد نچرخد.
    سیل افکار تلخ چنان رویا را با خود می برد که از روی حواس پرتی پایش به سنگی گیر کرد و نقش زمین شد. عطیه سراسیمه به عقب برگشت و او ا از زمین بلند کرد. وقتی او را در بغل گرفت، دریافت از آن ماهیچه های سفت و خوش ترکیب اثری نیست و رویا به شدت ضعیف و رنجور شده است.از اینکه می دید رویا این طور آشفته و پریشان است، عذاب می کشید. در این فکر بود که آیا مرگ سحر تا این حد روی ار تاثیر گذاشته است یا او آن روز پژمان را دیده و با یادآوری گذشته به این روز افتاده است؟ باور نمی کرد مرگ دختری نا شناس توانسته باشد رویا را این چنین دگرگون کند. در مورد پژمان هم حرفی به او نزده و چون رویا هم هیچ اشاره ای به این مساله نکرده بود، عطیه تصور نمی کرد رویا او را دیده باشد. عطیه فقط برای رویا توضیح داده بود که زن و مردی به او کمک کرده و سحر را به بیمارستان رسانده بودند. او هنوز نمی دانست چرا رویا بی خبر پارک را ترک کرده بود. رویا در برابر این پرسش شانه ای بالا انداخته و سکوت اختیار کرده بود.
    همچنان که دست در دست یکدیگر راه می رفتند، عطیه گفت:« آدم اینجا دلش می گیره.»
    رویا فقط سری تکان داد.
    کمی بعد عطیه کنار گوری ایستاد و رویا نیز نا خودآگاه از حرکت باز ماند. از خاک تازه ی اطراف گور پیدا بود که تازه است و سنگی خاکستری رنگ نیز روی آن خود نمایی می کرد.
    و آنچه بیش از همه تعجب رویا را بر انگیخت، نوشته ی روی آن بود. روی سنگ به غیر از شماره ی قطعه و ردیف، فقط نوشته شده بود: گمنام.
    رویا به عطیه نگاه کرد و گفت:« اینکه قبر اون نیست!»
    عطیه نگاهی به شماره ی روی سنگ انداخت و گفت:« چرا، خودشه. بیمارستان همین نشونیها رو داد.»
    رویا پرسید:« پس چرا اینجا نوشته ن گمنام؟»
    عطیه که هنوز از ماجرای نامه و عکس و باقی قضایا بی خبر بود، گفت:« خوب چی می نوشتن؟ بیخودی که نمی شه واسه مردم اسم گذاشت.»
    « اگه یه کم تحقیق می کردن، می فهمیدن»
    « ببین، رویا جون، ما دخترای فراری مطرود تر از اونیم که نازمونو بکشن.»
    رویا نگاهی غضبناک به عطیه انداخت و پشتش را به او کرد، کنار قبر نشست و در حالی که انگشت خود را روی سنگ می کشید، انگار با خود حرف می زد، زمزمه کرد:« ولی این دلیل نمی شه اینطور گمنام از دنیا بریم.»
    عطیه که برای اولین بار درد و رنج را در لحن کلام رویا احساس می کرد، جلو رفت. دستانش را روی شانه های افتاده ی او گذاشت و گفت:« ولی باید قبول کنیم که ما همیشه برای هم نا شناسیم. همون زن و شوهری که این دختره رو بردن بیمارستان، اون همه وقت با من بودن، اما نفهمیدن فراری م.نا شناس بودن که شاخ و دم نداره.»
    « این چه حرفیه؟ یعنی هر کی خودشو معرفی نکرد، فراریه؟»
    « ممکنه ما بتونیم همه ی مردمو فریب بدیم، اما خودمونو که نمی تونیم. باید قبول کنیم با کاری که کردیم، هم خودمونو به لجن کشیدم، هم جامعه رو.»
    رویا جوابی نداد. چیزی نداشت بگوید. به خوبی می دانست حق با عطیه است، اما فعلا حوصله نداشت در این مورد فکر کند. تنها چیزی که می خواست، این بود که عطیه او را به حال خودش بگذارد تا بتواند یک دل سیر برای سحر گریه کند. چمهایش از تمنای اشک به سوزش افتاده بود گریه تنها چیزی است که می تواند آتش سوزنده ی دل را خاموش کند.
    عطیه بی توجه به بی اعتنایی رویا ادامه داد:« هیچی نمی گی برای اینکه می دونی حق با منه. اگه ما فرار نمی کردیم و بی سر پناه نمی موندیم، امثال شهین و ملکا برای بد بخت کردن جوونای مردم از کی استفاده می کردن؟ درسته که من از روی احتیاج تن به این کار میدم، ولی خدا شاهده راضی نیستم. من فرار کردم، قبول، اما دلیلش گذشته ی ننگین و کثافتکاری که نبوده. فرار کردم چون ظرفیتم کم بود تحمل کوته فکری خونواده مو نداشتم، و حالا که تا گلو توی لجن فرو رفته م، می فهمم یه لقمه نونی که نا پدریم با کتک بهم می داد، هزار مرتبه بهتر از چلوکبابیه که شهین با توهین و منت جلوم می ذاره و مجبورم بابتش نگاه تحقیر آمیز خیلیها رو تحمل کنم.»
    رویا تعجب می کرد که عطیه بر خلاف همیشه این قدر حرف می زد و آنچه را در دل داشت بیرون می ریخت. و همین باعث شد موقعیت و شرایط موجود را فراموش کند.
    عطیه انگار با آسمان درد دل می کرد، سرش را بالا کرده بود و رو به خورشید که کم کم می رفت تا نقش غروب را بر آسمان بگستراند، حرف می زد.
    « وقتی راه افتادم بیام اینجا، اصلا تصورشو نمی کردم این طوری بشه. چی فکر می کردم، چی شد! کی به ذهنش خطور می کنه کارم به اینجا کشیده؟ عطیه، دختر سر به زیر و نجیب قلی خان، حالا دست کمی از هرزه های خیابون گرد نداره. می دونی چیه، وضعیت من با همه فرق می کنه. آوارگی بد جوری شخصیتم رو عوض کرد.»
    و در حالی که ناگهان اشک از دیدگانش سرازیر شده بود، رو به رویا کرد و در حالی که ضجه می زد، گفت:« هیچ می دونی چطوری به این شهر اومدم؟ با یه چادر مشکی و برقع. از کل بدنم فقط پیشونی و چونه و پشت دستام پیدا بود. ولی حالا چی؟ حالا چی، رویا؟ حالا دست هر سلیطه ی بی حیایی رو از پشت بستم.»
    عطیه ساکت شد. گریه امانش را بریده بود. و این اولین بار بود که رویا او را این گونه می دید. از نظر او، عطیه دختری ترسو و بی اراده بود که حتی نمی توانست یک جمله را درست و کامل ادا کند. اکنون یک بند حرف می زد و انصافا تمام جملاتش تاثیر گذار بود. نگاهش گنگ و معصوم نبود، بلکه به ماده شیری می مانست که توله اش را از او ستانده باشند. رویا حیران بود که چه چیز باعث شده است او اینگونه نا منتظر تغییر کند. وقتی طول مسیر را مرور می کرد، هیچ دلیلی برای عصبیت او نمی دید. فکر کرد شاید چون در چند روز اخیر در خود فرو رفته و از او غافل مانده دوست و رفیق راهش را آزرده است. پس از جا بلند شد، دستهای او را در دست گرفت و گفت:« چته، عطیه؟ چرا امروز اینطوری شدی؟»
    عطیه هق هق کنان در حالی که بینی اش را بالا می کشید، با مشت روی قبر سحر کوبید و گفت:« چرا نمی خوای بفهمی، رویا؟ آخر و عاقبت ما اینه، بعد از اینکه شهین و امثال او رس ما رو کشیدن، میارنمون اینجا و زیر خروارها خاک چالمون می کنن و روی سنگ قبرمون می نویسن گمنام.»
    و در حالی که گریه باعث می شد صدایش به زحمت شنیده شود، ادامه داد:« قبر من با قبر تو و قبر تو با قبر این دختره هیچ فرقی نداره. روی قبر همه مون یه گمنام می نویسن و میره پی کارش. آینده ی همه مون مثل نوشته ی روی سنگ قبرمون شبیه به همدیگه س. شاید دلیلش فرق کنه، اما آخر و عاقبتش یکیه.»
    او حق داشت. رویا فکر کرد تفاوتی که عطیه از آن حرف می زند، شاید این است که بعضیها مانند سحر کمی در اندوه غرق می شوند و به سرعت جان می بازند و بعضیها همچون او و عطیه بعد از مدتها زجر کشیدن و فرو رفتن در منجاب فساد، رخت بر می بندند. اکنون در می یافت که علت آشفتگی عطیه چیست. او تمام این چند روز، این افکار را به دوش می کشید و روح خود را می خراشید.
    رویا که دلش می خواست به نحوی او را تسکین دهد، گفت:« افسوس خوردن واسه خودمون بی فایده س. دلت واسه اونایی بسوزه که از سر نفهمی الان دارن نقشه ی فرار می کشن. شاید سرنوشت ما این بوده. مگه خودت همیشه زیر گوشم نمی خوندی آدما دو دسته ن؟ یه دسته بد بخت و یه دسته خوشبخت. خوب، دسته ی اول باید باشن تا دسته ی دوم قدر خوشبختی شونو بدونن.»
    عطیه نگاه غضبناکش را به رویا دوخت به تندی گفت:« مگه تو خوشبخت نبودی؟ پس چرا از بد بختی بد بختیهای دیگران مثل من درس عبرت نگرفتی؟»
    جمله عطیه همچون پتک بر فرق رویا فرود آمد و چنان داغی بر دلش نهاد که تسکینش محتاج گذر زمان بود. چه جوابی داشت به او بدهد؟
    اندکی بعد، وقتی سرش را بالا کرد تا بلکه به بهانه ی عشق پژمان خطای خود را توجیه کند، عطیه رفته بود. رویا به اطراف نگاهی انداخت و عطیه را دید که دستهایش را در جیب کاپشنش فرو کرده و آهسته از او دور می شود. خواست صدایش کند، اما فکر کرد شاید در خلوت بهتر بتواند تسکین پیدا کند. از طرفی، خود او هم بدش نمی آمد تنها باشد. نگاهی به گور انداخت و کنار آن زانو زد. دلش از حرفهای عطیه گرفته بود. از تصور اینکه ممکن است روی سنگ قبر او هم چنین چیزی بنویسند، وحشت می کرد. مدتی به سنگ قبر خیره شد و بعد نجوا کنان شروع به حرف زدن کرد.
    « سحر، منم، رویا. صدامو می شنوی؟ چرا با خودت این کار رو کردی؟ چرا؟»
    و در حالی که بر نوشته ی روی سنگ دست می کشید، ادامه داد:« می بینی، سحر؟ می بینی چطور توی تاریخ سرنوشت گم شدی؟ عطیه می گه آینده ی همه مون مثل همدیگس. می شه بهم بگی از اینکه هیچ نامی ازت باقی نمونده چه احساسی داری؟»
    بی اختیار اشکهایش روی گونه جاری شد. با اینکه فقط دقایقی کوتاه سحر را دیده بود، انگار سالها بود او را می شناخت و نسبت به او احساسی غریب داشت.
    « با اینکه نمی شناختمت، دلم بد جوری برات تنگ شده. کاش این کار رو با خودت نمی کردی. در این صورت شاید الان در جمع ما بودی. نامه ت رو خوندم، سحر. می خوام یه قولی بهت بدم. تمام سعی م رو می کنم که شهرامت را پیدا کنم و نامه ی خداحافظیت رو براش بخونم. دلم می خواد بدونه با ندونم کاریهاش چه بلایی سرت آورد»
    انگار با آدمی زنده صحبت می کند، ادامه داد:« خیلی دوستش داشتی، نه؟ تو واقعا عاشق بودی. خوش به حالت.»
    و در حالی که سعی میکرد بغضش را فرو دهد، گفت:« منم عاشقم، سحر، اما نه مثل تو. وضع من فرق می کنه. از بچگی مدام توی گوشم می خوندن که دل به دل راه داره و من باورم شده بود، ولی تجربه به من ثابت کرد که اصلا این طور نیست. اون منو دوست نداشت و حالا فرسنگها با هم فاصله داریم.»
    به آرامی اشکهایش را با انگشتان قلمی و کشیده اش از روی گونه پاک کرد و گفت:« سحر، من قول دادم شهرام تو رو پیدا کنم. تو هم در عوض یه ولی به من بده. قول بده توی اون دنیا لیلی و مجنون، شیرین فرهاد یا هر عاشق نا کام دیگه ای رو پیدا کنی و ازشون بپرسی اونجا به وصال همدیگه رسیدن یا نه؟ اگه این طور باشه، دیگه هیچ غمی ندارم...»
    از شدت گریه به هق هق افتاده بود. نمی دانست برای خودش گریه می کند یا برای سحر.لبخندی تلخ زد و گفت:« حالا لابد میگی رویا اومد و به جای همدردی با من سنگ خودشو به سینه زد و رفت. عیبی نداره. بگو. ولی تو که دیگه درد نداری که همدرد بخوای. تو از هر درد و غمی فارغی. این منم که تمام غمهای دنیا روی دلم سنگینی می کنه. از وقتی تو رفتی، بارها به سرم زده منم یه طوری خودمو از شر این زندگی خلاص کنم. دلم می خواد... دلم می خواد بمیرم.»
    سرش را روی زانویش گذاشت و دقایقی طولانی زار زد. بعد سرش را بالا کرد و به آرامی گفت:« سحر، هیچ می دونی تنها کسی هستی که اشکهای منو دیدی؟ می دونم گریه آدمو سبک می کنه ولی هیچ وقت غرورم بهم اجازه نداده جلوی کسی گریه کنم. در واقع توی خلوت خودمم کمتر اشک می ریزم. دلم می خواد سرمو روی سینه ی یه دوست بذارم و یه دل سیر گریه کنم، ولی نمی تونم. خنده داره، نه؟»
    رویا سرش را رو به آسمان بالا کرد، بینی اش را بالا کشید و زهرخندی زد. احساس می کرد سبک شده است. احساس کرد عطیه به او نزدیک می شود و رویش را برگرداند تا چشمان پف آلود و قرمزش رسوایش نکند.
    عطیه گفت:« پاشو بریم، رویا. توی قبرستون دلم بد جوری می گیره.»
    رویا بی آنکه به او نگاه کنه، گفت:« تو یواش یواش برو، منم الان میام.»
    عطیه به راه افتاد، اما کمی جلوتر مکث کرد، رویش را برگرداند و در حالی که نگاهش روی سنگ قبر سحر بود، گفت:« شاید باید بگم خوش به حالت که راحت شدی و مرگ چیز خوبیه، اما هم من می دونم و هم تو، که مرگ هم واسه ی خودش حساب و کتابی داره.»
    و راهش را کشید و رفت.
    رویا آن قدر عطیه را نگاه کرد تا دور شد. سپس رو به قبر سحر گفت:« به دل نگیر. امروز بد جوری آشفته س، شاید احساس میکنه یه روز توی کوچه پس کوچه های سرنوشت مجبور شه کاری رو بکنه که تو کردی.»

  6. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    34

    ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآیی
    ای درد توام درمان در بستر نا کامی وی یاد توام مونس در گوشه ی تنهایی
    رویا این اشعار را زیر لب زمزمه می کرد و راه می رفت؛ اشعاری که هر کلمه اش به بند بند وجود او بسته بود و غیر مستقیم به رویاهای دست نیافته اش اشاره داشت. سرحال تر از روزهای اخیر به نظر می رسید و خود نیز نمی دانست چرا. شاید دلیلش وصالی بود که شب قبل آن را در خواب دیده بود. پنج روز از روزی که همراه عطیه از سر مزار سحر به سوی سرنوشت تکراری و قابل پیش بینی اش بازگشته بود، می گذشت و بی عطیه از خانه بیرون زده بود.
    از آنجا که تمام این مدت در فکر قولی بود که به سحر داده بود، نا خواسته در میان چهره ها چشم می دواند تا بلکه آشنای گمشده ی سحر را بیابد و به او بگوید نه تنها سحر را به سوی خوشبختی سوق نداده بلکه سریع تر از آنچه تصورش را می کرد، او را به نابودی کشانده است. با اینکه هدف داشت، از دقیق شدن در چهره ی نا محرمان که کم از چشم چرانی نداشت، عذاب می کشید.
    از پیاده رو وارد خیابان شد و کنار جدول به انتظار تاکسی ایستاد. بارانی اش را دور خود محکم کرده بود و مسیر اتومبیل رو را نگاه می کرد. این بار سوز سرما خبر از برکت برف می داد که پیش بینی هم شده بود. رویا معتقد بود زمستان بدون حضور برف صفایی ندارد، اما از آنجا که بارش برف کار آنان را دشوار می کرد، چندان میلی به بارش این موهبت الهی نداشت.
    در عرض بیست دقیقه ای که به انتظار تاکسی ایستاده بود، چند خودرو شخصی توقف کرده و سرنشینان پیر و جوان آن او را دعوت به سوار شدن کرده بودند. رویا نگاهی به ساعتش انداخت. هفت و نیم را نشان می داد که خود دلیلی بود برای توجیه سرمایی که از شب قبل باقی مانده بود، زیرا هنوز خورشید آنچنان بالا نیامده بود تا گرمایش را بر زمین بتاباند. رویا صبح زود از خانه بیرون آمده بود تا چند قلم جنس مورد نیازش را بخرد و قبل از ساعت نه که کارش شروع می شد، به خانه برگردد.
    تمام تاکسیها پر بود. بالاخره یک تاکسی از دور پیدا شد که به نظر می رسید یکی دو مسافر بیشتر ندارد. راننده جلوی پای رویا نیش ترمزی زد.
    رویا با صدای بلند گفت:« مستقیم.»
    و راننده پا را روی پدال گاز گذاشت و به حرکت ادامه داد.
    رویا در جا میخکوب شده بود. آیا درست دیده بود؟ برای یک لحظه نفسش بند آمد و رنگ صورتش به سفیدی گرایید. نمی توانست باور کند کسی که روی صندلی عقب تاکسی نشسته بود، او باشد. از تصور رویارویی با او بدنش به لرزه افتاد. می بایست می گریخت. پس در حالی که از شدت ترس، و نه به دلیل سرما، تنش می لرزید و نای راه رفتن از او سلب شده بود، به پیاده رو برگشت و در جهت مخالف حرکت تاکسی شروع به دویدن کرد. باز در حال فرار بود، فراری که جزئی از زندگی اش شده بود. یک بار به شوق دیدن محبوب به آن تن داده و اکنون روزی هزار بار مجبور بود بگریزد. گریز از قانون، گریز از نگاه های تحقیر آمیز این و آن، گریز از خود.


    راننده بی اعتنا به دختری که در سرما رهایش کرده بود، به راهش ادامه داد. مرد میانسالی که روی صندلی جلو کنار راننده نشسته بود، گفت:« به راهت که می خورد چرا سوارش نکردی؟»
    راننده شانه ای بالا انداخت و گفت:« مگه عقلم کم شده. راه ما با این هرزه های خیابون گرد یکی نیست.»
    ناگهان مسافری که روی صندلی عقب نشسته بود، چند ضربه روی پشتی صندلی جلو زد و سراسیمه فریاد زد:« نگه دار، آقا.»
    راننده دستپاچه از غرش ناگهانی مسافر صندلی عقب، تاکسی را کنار کشید و توقف کرد. مرد جوان در حالی که پیاده می شد، اسکناسی بیش از آنچه کرایه اش می شد روی صندلی پرت کرد و بی آنکه در تاکسی را ببندد، با قدمهای بلند و سریع راه آمده را بازگشت. اما وقتی به آنجا رسید، اثری از دختری که گمان می کرد رویاست، ندید. سراسیمه چند متری بالا و پایین دوید، ولی بیهوده. دست آخر روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست و سرش را در میان دستان مردانه اش گرفت. از دست خودش عصبانی بود که چرا زودتر اقدام نکرده و از تاکسی پیاده نشده بود. تردید داشت که درست دیده باشد و وقتی کلمات توهین آمیز راننده تاکسی را به یاد می آورد، به خود نهیب می زد که مطمئنا اشتباه دیده است.
    تنش از سرمای هوا و لرزشی که از تصور دیدن رویا به او دست داده بود، کرخت شده بود. بغض راه گلویش را بسته بود و اشکهای مردانه ی او را می طلبید. سعی می کرد به خود بقبولاند صدایی که شنیده، صدای محبوبش نبوده است، اما تلاشش بیهوده بود. کدام عاشق ممکن است صدای معشوق را با صدای کسی دیگر اشتباه بگیرد؟
    به زحمت از جا برخاست و سر به زیر وارد کوچه ای خلوت شد. اکنون تنها بود و همین که به تنهایی خود واقف شد، به قطرات اشکی که بی محابا می کوشید راهی به سوی خارج باز کند، اجازه ی خروج داد.


    رویا سرا پا ترس و واهمه از برخوردی که قطعا عاقبتی شوم داشت، به سمت خانه می دوید. وقتی وارد کوچه ای شد که خانه ی ملکا در آن قرار داشت، پاهایش بی حس شده بود و در اثر لغزشی نا خواسته به زمین در غلتید، اما بی اعتنا به دردی که در زانوانش پیچیده بود، به سرعت بلند شد و به دویدن ادامه داد.
    ساعتی بعد، همچنان مشوش در گوشه ای کز کرده و به رو به رو خیره مانده بود. درتمام این مدت عطیه سعی کرده بود با جوابهای من درآوردی، دخترها را که به هوای پی بردن به موضوع به اتاق می آمدند، دست به سر کند و رویا را تنها گیر بیاورد تا بفهمد کدام نا ملایم توانسته است دل همدم روزهای آوارگی اش را به غم بنشاند.
    بالاخره وقتی تنها ماندند، روی زمین مقابل رویا زانو زد و در حالی که دستهای قفل شده به دو زانوی او را نوازش می کرد، گفت:« فدات شم. بگو چی شده؟ دارم از دلشوره می میرم.»
    رویا دلش می خواست حرف بزند و خودش را سبک کند، اما ترس سرازیر شدن اشکهایش مانع می شد دهان باز کند.
    عطیه دوباره با لحنی مشوش تر از قبل گفت:« تو رو خدا بگو چی شده؟ قلبم داره میاد توی حلقم.»
    رویا بغض خود را فرو داد و در حالی که سعی می کرد اختیار را از دست ندهد، به آرامی گفت:« می دونی کیو دیدم؟»
    عطیه با شنیدن این حرف وا رفت و رنگش به سفیدی گرایید. با این تصور که رویا به خیانت او واقف شده است، من من کنان گفت؟« پژ... پژمان؟»
    نام پژمان قلب رویا را در هم فشرد. سری تکان داد و با صدای لرزان گفت:« نه. پسر عمومو. نامزدم محمد رو.»
    و ملتمسانه اضافه کرد:« چی کار کنم؟ چه خاکی توی سرم بریزم؟»
    عطیه که خیالش از بابت آنچه انتظار شنیدنش را داشت راحت شده بود، نفسی عمیق کشید و پرسید:« اونم تو رو دید؟»
    « نه. یعنی نمی دونم. گمون نمی کنم.»
    « خوب، پس حله.»
    رویا نگاهی خشم آلود به عطیه انداخت و پرخاش کنان گفت:« چی چی رو حله، نابغه. وجود پسر عموی لعنتی م توی تهرون، یعنی پدرمم اینجاس و جستجو شروع شده.»
    از آنجا که عطیه هیچ وقت در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود و خیالش بابت بعدا هم راحت بود، اصلا نمی توانست احساس رویا را درک کند. به هر حال برای خیال او را هم راحت کند، گفت:« نگران نباش. اگه یه لشکرم دنبالت بگردن، توی این شهر بی در و پیکر پیدات نمی کنن.»
    رویا عصبانی از اینکه عطیه تا این حد خونسرد با قضیه برخورد می کند و از اهمیت آن غافل است، از جا بلند شد و با صدایی بغض آلود فریاد زد:« بایدم این طور خونسرد باشی. بایدم عین خیالت نباشه، چون هیچ کس نیست بیاد ببینه داری چه گندی بالا میاری. اما من چی؟ می دونی اگه منو پیدا کنن چی می شه؟ تو نمی فهمی. نمی تونی بفهمی. اگه یه بابا مثل بابای من داشتی، می فهمیدی چی دارم میگم. اگه یه شهر دشمن بابات بودن و واسه اذیت و آزار اونم شده بود، می خواستن از کارت سر در بیارن و رسوات کنن، می فهمیدی من چی میگم.»
    رویا ساکت شد. احساس می کرد اگر یک کلمه ی دیگر حرف بزند، اشکهایش سرازیر می شوند و این چیزی بود که نمی خواست. به عطیه پشت کرد، لبه ی پنجره رو به حیاط نشست و با حالتی عصبی شروع به خط خطی کردن شیشه ی بخار گرفته با انگشت کرد.
    عطیه به طرف بخاری علاءالدینی رفت که وسط اتاق روشن بود و دستهای یخ کرده اش را روی آن گرفت. از اینکه روا بی کسی او را به رخش کشیده بود، رنجیده بود، گفت:« آره، رویا جون. من نمی فهمم تو چی میگی چون واقعا بی کس و کارم. نمی تونم بفهمم چی میگی چون واقعا بد بخت و بیچاره م. ولی این باعث نمی شه خیال کنی نمی ترسم. من به همون شدت که می ترسی یه روز پیدات کنن و برت گردونن، منم می ترسم تو رو پیدا کنن و بدون تو بی کس تر از اینکه هستم بشم.»
    و در حالی که با دست اشکهایی را که بر گونه اش جاری شده بود، پس می زد، ادامه داد:« حالا خودت بگو کدوممون باید بیشتر بترسیم؟ تویی که یه ایل کس و کار داری یا من بی کس و کار؟»
    رویا که می دید نسنجیده حرفهایی زده که بر خلاف وعده های قبلی اش تنها دوستش را دلگیر کرده است، پشیمان از کرده جلو رفت تا از او دلجویی کند. دلش می خواست می توانست با معذرت خواهی تن یخ کرده ی عطیه را گرم کند، اما از آنجا که این کارها با مزاجش سازگار نبود، تنها دستانش را جلو برد، دستان عطیه را گرفت و آن را به گرمی فشرد. گرمای حاصل از دستان رویا چنان گرم تر از حرارت شعله های علاءالدین زهوار در رفته بود که عطیه خود را در آغوش رویا رها کرد و گریست.
    اندکی بعد که عطیه کمی آرام گرفت، رویا او را از آغوش خود بیرون کشید، و همراه خود روی فرش نشاند و همین که نگاهشان در هم تلاقی کرد، بی اختیار هر دو شروع به خندیدن کردند؛ خنده هایی که اگر چه تلخ تر از هزاران قطره اشک بود، چهره ی خوش ترکیب و زیبای آنان را دوست داشتنی تر کرد.
    هنگامی که از خندیدن فارغ شدند، عطیه گفت:« رویا، خیلی وقته می خواستم یه چیزی ازت بپرسم ولی می ترسیدم ناراحت بشی.»
    رویا روسری اش را از سر برداشت و در حالی که به لا به لای موهایش پنجه می کشید تا آنها را رام کند، گفت:« بپرس.قول میدم ناراحت نشم.»
    عطیه شروع به بازی با ناخنهای بلندش کرد و گفت:« چرا دلت نمی خواست زن محمد بشی؟»
    رویا انگشتانش را لای موهایش متوقف کرد، یک ابرویش را بالا داد و گفت:« راستش خودمم نمی دونم. تا حالا در موردش فکر نکرده م»
    عطیه پا فشاری کرد:« خوب، حالا فکر کن.»
    رویا در فکر فرو رفت. از روزی که خانه ی پدری را ترک کرده بود، حتی یک بار هم به یاد محمد نیفتاده بود. به آرامی گفت:« می دونی چیه؟ به نظرم عشق پژمان ذهنمو روی هر چیز و هر کس دیگه ای بسته بود.»
    « خوب، حالا اگه بیاد و ازت بخواد زنش بشی چی؟»
    این سوالی بود که رویا حتی نمی خواست درباره اش بیندیشد، چرا که بدین معنا بود که از وصال پژمان نا امید شده است. پس بی آنکه جواب عطیه را بدهد، روسری اش را روی سر انداخت، از جا بلند شد و در برابر چشمان بهت زده ی عطیه به سمت در اتاق به راه افتاد، اما قبل از اینکه بیرون برود، لحظه ای مکث کرد، آهسته به طرف عطیه برگشت و در حالی که سعی می کرد بغضش را با آهی عمیق عقب براند، گفت:« اون موقع که می تونستم در موردش فکر کنم، نکردم. حالا دیگه مطمئنم آدمی با اون همه فیس و افاده، دختری مثل منو نمی خواد.»
    و بی آنکه منتظر واکنش عطیه بماند، از اتاق بیرون رفت و مطمئن از اینکه عطیه به نبالش نخواهد رفت، در پناه درختی کهنسال ایستاد و در فکر فرو رفت. لحظاتی را به یاد می آورد که با محمد رو به رو شده و هرگز ندیده بود او نگاه از زمین برگیرد و عاشقانه نگاهش کند. از این رو، این قضیه برایش حل نشده بود که چرا او به خواسته ی پدرش گردن نهاده و برای خواستگاری آمده بود. اکنون نیز نمی توانست بفهمد چرا محمد در تهران است؟ آیا در پی او راهی شده بود؟
    رویا سر درگم و عاجز از پاسخ به سوالاتی که به ذهنش می رسید، زمزمه کرد:« خدایا، چی می خواد بشه؟ چرا محمد اومده اینجا؟»
    و اشکهایش که اکنون به دور از اغیار راه خروج را یافته بود، بر گونه هایش جاری شد.

  8. 4 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    35

    آسیه به حالت خمیده، طوری که انگار تمام غمهای دنیا روی شانه هایش سنگینی می کرد، کنار حوض نشسته و در اعماق نگاه آبی اش که آن را به عمق آب دوخته بود، دلهره و نگرانی موج می زد. در تمام مدتی که از فرار رویا می گذشت، آسیه دل و دماغ جلوی آیینه رفتن را پیدا نکرده بود. حالا آب زلال حوض که خود را میزان برگهای بی جان درختان کرده بود، او را وا می داشت در چهره ی خود دقیق شود. او به وضوح می دید که شکسته و داغان شده است. ریشه ی موهای رنگ شده اش که هنوز در نیامده رنگ می شد، حالا به چند سانتی متر رسیده و ابروهایش مانند ابروهای دخترها پر شده بود. گونه های خوش ترکیبش گود افتاده و دستان گوشتالودش مانند دست پیرزنان استخوانی شده و رگهایش بیرون زده بود. با اینکه تفاوت سنش با عبدالله خان خیلی بود، حالا با این قیافه چندان جوان تر از او به نظر نمی رسید. با دیدن رنگ رخسار، دلش را پی روزهایی فرستاد که بی رحمانه او را به خاک سیاه نشانده و در عنفوان جوانی به مردی چهل ساله شوهر داده بودند. یاد آوری آن دوران عذابش می داد، پس سعی کرد خود را از قید افکار مربوط به گذشته برهاند و سرش را رو به آسمان ابری و ماتم زده بالا کرد.
    ناگهان در باز شد و محمد قدم به حیاط گذاشت. آسیه صدای زنگ را نشنیده بود. محمد همچنان که سرش پایین گرفته بود، در حیاط را پشت سرش بست و بی آنکه متوجه حضور آسیه شود، به سمت ساختمان به راه افتاد.
    وقتی آسیه پی برد که محمد متوجه او نشده است، از جا بلند شد و با صدایی گرفته و غم زده گفت:« سلام، آقا محمد. از این طرفا!»
    محمد با شنیدن صدای آسیه رو به او کرد و با دیدنش به طرف او به راه افتاد. وقتی به او رسید، با دیدن نگاههای عاری از مهر و پر کینه ی آسیه، سرش را پایین انداخت و همچنان که با پا برگهای فرو ریخته بر سنگفرش حیاط را خرد می کرد، گفت:« سلام، زن عمو. عمو جون خونه س؟»
    آسیه از ترس اینکه برخورد سرد او کینه ی محمد را نسبت به رویا افزایش دهد، لحنش را ملایم کرد و گفت:« نه، پسرم. رفته کشتارگاه. گفت اگه اومدی، بری اونجا.»
    محمد با یک خداحافظی کوتاه عزم رفتن کرد، و این همان واکنشی بود که آسیه را می ترساند. می بایست با او حرف می زد تا بلکه فکر انتقام را از ذهن او دور کند. پس سریع گفت:« صبر کن.»
    محمد ایستاد، رو به او کرد و منتظر ماند. دلش می خواست آسیه هر چه زودتر حرفش را بزند و او را به حال خود بگذارد، چرا که چشمهای آبی اش او را به یاد چشمان رویا می انداخت. هنوز تحت تاثیر صدای او که چند روز پیش به گوشش خورده بود، گیج و منگ بود.
    صدای آسیه او را از عالم خیال به در آورد. « درست بیست سال پیش، موقعی که هجده سال داشتم، یه روز عموم اومد و گفت یه خواستگار خوب برام پیدا شده که پولش از پارو بالا میره. اولش زن عموم مخالفت کرد. خودش هفت تا دختر دم بخت داشت که بدش نمیومد اونا رو سر و سامون بده، اما وقتی فهمید خواستگار من بیست و دو سال از خو دم بزرگتره، رضایت داد. اون موقع زیبایی من زبونزد اهل محل بود. خواستگارای زیادی داشتم که همه شون هم جوون بودن، اما این یکی پول زیادی بابت من به عموم و زن عموم می پرداخت. اینم یکی از دردهای یتیمی!»
    محمد تعجب می کرد که آسیه این طور بی مقدمه سفره ی دلش را پیش او باز کرده و از گذشته حرف می زند، اما از طرفی هم خوشحال بود، چرا که همیشه دلش می خواست بداند چه چیز باعث شده است زنی تا بدان حد زیبا و جوان به همسری عموی پیر او رضایت دهد.
    « همون روزهای اول بود که فهمیدم چرا تا حالا زن نگرفته. یادم میاد وقتی فهمید من اون قدر جوونم، می خواست منو پس بفرسته، اما من روی پاهایش افتادم و التماس کردم که این کار رو نکنه»
    آسیه مکثی کرد، آهی بلند کشید و ادامه داد:« اون موقعها با حالا خیلی فرق داشت، دختری رو که یکی دو روز بعد از عروسیش پس می فرستادن، یعنی ننگ و بی آبرویی. اون زیادی غیرتی بود و به همه زنها شک داشت و تنها گناه من این بود که جوون بودم. اما هنوزم که هنوزه، نفهمیدم این دو تا چه ربطی به هم دارن... به هر حال، زندگی من با ذلت شروع شد. خیلی مواظب بودم کاری نکنم که به شک بیفته. بارها ازش شنیدم که می گفت هر وقت از زندگی با او خسته شدم، بگم تا طلاقم بده، وای به حالم اگه رسوایی به بار بیارم. هنوزم آش همونه و کاسه همون. همیشه اون ارباب بوده و من کلفت. اما این شامل حال رویا نمی شد...»
    محمد منتظر همین بود. می دانست ماجرا به کجا می کشد.
    آسیه ادامه داد:« از روزی که چشم باز کرد، دائم توی گوشش خوندم که آدم نباید به ازدواج با هر کس و نا کسی تن بده. و هر وقت سر موضوعی با عبدالله خان دعوام می شد، همینا رو می گفتم، غافل از اینکه رویا اینو الگوی زندگیش قرار می ده و بهش عمل می کنه.»
    آسیه از گفتن باز ماند و در چشمان عسلی رنگ محمد نگاه کرد تا تاثیر حرفهایش را در او دریابد، اما نا کام ماند چون محمد بسرعت سرش را به زیر انداخت تا غلیان احساسش لو نرود.
    آسیه دوباره به حرف آمد.« منظور من اینه که ما نباید رویا رو مقصر بدونیم. درسته ک خطا کار اصلی اونه، ولی دلیل نمی شه همه ی تقصیرها رو به گردن اون بندازیم.»
    محمد دلش می خواست هر چه زود تر از جایی که در آن رویا را وادار به گریز کرده بودند، بگریزد. از سوی دیگر، از اینکه برایش مسلم شده بود رویا به علت نفرت از او پیه آوارگی را به تن مالیده است، عذاب می کشید و دلش می خواست فریاد برآورد چرا باید پدران و مادران آن قدر خود خواه باشند که از فرزندان خود نپرسند خواسته شان چیست.
    همین که محمد قصد رفتن کرد، آسیه به طرفش دوید و ملتمسانه گفت:« محمد، منو به جای رویا قصاص کن. اون رگ حیات منه. اگه قطع بشه، می میرم... خواهش می کنم.»
    و اشکهایش سرازیر شد. محمد دست و پایش را گم کرده بود. نمی توانست تحمل کند که آسیه این طور عجز و لابه می کند. دلش می خواست می توانست برای او بگوید احساسی که نسبت به رویا دارد، راه هر گونه انتقام جویی را بر او می بندد.
    و شاید آسیه این را از نگاه او خواند که گفت:« من رویامو از تو می خوام. اونو به من برگردون. مطمئنم اون از پدرش فرار کرده نه از تو.»
    کلام آسیه به دل محمد نشست و برای اولین بار در تمام این مدت، وصال معشوق را ممکن دید. سرش را بالا کرد، نگاهش را در دیدگان مرطوب آسیه دوخت و آنچه را قدرت بیانش را نداشت، به زبان نگاه به او فهماند. سپس بی هیچ کلامی رفت و آسیه را با لبخندی نا محسوس بر روی لبانش که نشان از امیدواری داشت، بر جا گذاشت.



    محمد به آرامی روی پیاده روی سنگفرش قدم بر می داشت. با اینکه فاصله ی بین خانه ی عبدالله خان و کشتارگاه زیاد نبود، طی مسیر در آن هوای سرد اراده ی قوی و جان سخت می خواست، که محمد داشت. صبح اول وقت مسعود زنگ زده و به محمد گفته بود پدرش با او کار دارد، اما نه محمد پرسیده بود کجا باید به دیدن او برود، نه مسعود اشاره ای به این مساله کرده بود. محمد از این بابت خوشحال بود چون به حمایت زن عمویش امیدوار شده بود.
    به قدری ذهنش مشغول بود که اصلا متوجه نشد چه مدت در راه بوده است. وارد کشتارگاه شد و یکراست راه اتاق عبدالله خان را در پیش گرفت. ضربه ای به در زد و بعد از ورود با صحنه ای عجیب رو به رو شد. اتاق به شدت در هم ریخته و بلبشو بود. بعد از فرار رویا، این اولین بار بود که محمد وارد اتاق عمویش در کشتارگاه می شد و پیش از آن هرگز به یاد نداشت آنجا را این طور نا مرتب دیده باشد. سر و وضع عبدالله خان هم دست کمی از اتاقش نداشت. موهایش ژولیده بود و ریش نتراشیده اش گونه های فرو رفته اش را لاغرتر نشان می داد. به نظر می رسید بر تعداد چین و چروکهای دور چشمانش هم افزوده شده است. محمد در حالی که سعی می کرد آت و آشغالهای کف اتاق را لگد نکند، جلو رفت و روی مبل مقابل میز عبدالله خان نشست. نمی دانست چه بگوید. در واقع بعد از سلامی که هنگام ورود به او کرده بود، جرات حرف زدن نداشت.
    عبدالله خان به چشمان نجیب محمد خیره شد و با صدایی ضعیف اما همچون گذشته پر صلابت، گفت:« به نظرم دیگه وقتشه بریم ببینیم چه بلایی سرمون اومده.»
    محمد جوابی نداد.
    عبدالله خان که به سکوت محمد عادت داشت، ادامه داد:« اگه موافق باشی، فردا صبح اول وقت حرکت می کنیم.»
    محمد شمرده و آرام گفت:« می خواین چی کار کنین؟»
    عبدالله خان متعجب از اینکه محمد زبان باز کرده است، ابرو در هم کشید و گفت:« خوب، معلومه. میریم ببینیم اوضاع به همون بدیه که خیال می کنیم یا نه.»
    محمد جواب را می دانست، اما آیا می توانست بروز دهد؟
    عبدالله خان که دوباره از حرف زدن محمد نا امید شد، ادامه داد:« احساسی غریب دارم، این دختره حق نداشت این بلا رو سر ما بیاره. مگه من جز عصمت و طهارت چی ازش می خواستم؟ راستش می ترسم که...»
    محمد می دانست ادامه ی جمله ی نا تمام عبدالله خان چیست، اما عبدالله خان ادامه اش نداد، محمد هم با سکوت مرگبار همیشگی اش او را یاری کرد. هر دو از دوری عزیزی که دلشان را شکسته بود، دلگیر بودند.
    بعد از سکوتی نسبتا طولانی، عبدالله خان صندلی اش را به طرف گاو صندوق چرخاند و در آن را باز کرد. داخل گاو صندوق پر از اسکناسهای درشت بود که در دسته های صد تایی روی هم چیده شده بود.
    عبدالله خان با اشاره به آنها گفت:« همه میگن پول مساویه با خوشبختی، من حاضرم تمام ثروتم رو به کسی بدم که خوشبختی مو بهم برگردونه.»
    سپس دسته ای از اسکناسها را روی میز پرت کرد و گفت:« میگن با پول همه کار می شه کرد. بیا این پول. یکی بیاد و با این پولها آبرومو بهم بر گردونه.»
    زهرخندی زد، چند بسته ای دیگر اسکناس روی میز انداخت و رو به محمد که متفکرانه اسکناسها را نگاه می کرد، گفت:« اگه خیال می کنی واسه خرج سفرمون کافیه، بذارشون توی کیف.»
    محمد به تبعیت از دستور عمویش از جا بلند شد و همین که روی میز خم شد تا اسکناسها را بردارد، نگاهش روی تصویری آشنا که به در گاو صندوق چسبیده بود، ثابت ماند و نجوا کنان گفت:« این عکس رویاس!»
    عبدالله خان سراسیمه دستش را به طرف گاو صندوق دراز کرد. از اینکه از سر حواس پرتی راز دلش فاش شده بود، از دست خودش عصبانی بود. به سرعت عکس را از روی در برداشت، آن را چند تکه کرد و در حالی که تکه پاره های عکس را روی زمین می ریخت، گفت:« اینو وقتی هفت سالش بود ازش گرفتیم. حواسم نبود برش دارم.»
    محمد به خوبی احساس می کرد که او نمی خواهد متهم به دوست داشتن دختری شود که آبروی پدر را به باد داده بود و این کشف نیز بر میزان امیدواری اش افزود، اما بهتر دید که به روی خود نیاورد. بنابراین بی اعتنا به واکنش عبدالله خان، پولها را در کیف گذاشت و گفت:« دم ماشین منتظرتون می مونم.»
    و به آرامی از اتاق بیرون رفت.
    با بسته شدن در، عبدالله خان نگاهی به تکه پاره های عکس انداخت. کلافه بود. پالتویش را روی شانه انداخت و با پا گذاشتن روی تکه ای از عکس به راه افتاد، اما به قدم دوم نرسیده بود که ایستاد. از واهمه ی نگاه های غیر، نگاهی به اطراف انداخت. سپس خم شد، تکه های عکس را جمع کرد و خواست آنها را در گاو صندوق بگذارد، اما برای لحظه ای دستانش پیش نرفت. آنها را مقابل صورت گرفت و بوسه ای پر مهر بر آن نهاد؛ بوسه ای که آرزو می کرد سر سفره ی عقد بر پیشانی جگر گوشه اش بزند. با یادآوری آرزوهای بر باد رفته اش نم اشک را در چشمانش احساس کرد. به آرامی در گاو صندوق را باز کرد، تکه های عکس را مهربانانه در آن نهاد و با چند گام بلند از اتاق بیرون رفت.

  10. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #46
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    36

    بارش برف به زیبایی و شکوه آغاز شده و سیل شادمانی و لذت را به دلها سرازیر کرده بود. ذرات درشت برف همچون نقاطی نورانی در هوا چرخ می زد و عظمت آن شب تاریک را صد چندان می کرد. بچه های کوچک در آرزوی رسیدن صبح و بازی زمستانی، گهگاه از پنجره به بیرون نگاه می کردند و بیشتر بزرگسالان خوشحال از بارش این موهبت الهی به بیرون سرک می کشیدند تا سرمای آن را زیر پوست خود احساس کنند.
    در خانه ی ملکا نیز شوق بارش برف همه را به وجد آورده و به پای پنجره ها کشانده بود. عطیه به همراه چند دختر دیگر به حیاط رفته و با شور و شوقی وصف ناپذیر روی اندک برفی که بر زمین نشسته بود، راه می رفت. حال و هوای موجود برای عطیه که از جنوب آمده بود، لذت بخش بود و با اینکه سوز سرما تا مغز استخوانش نفوذ می کرد، دلش نمی آمد به داخل باز گردد.
    رویا که از پشت پنجره شاهد هیاهوی شادمانه ی عطیه و دیگر دختران بود، با نواختن ضرباتی به شیشه به عطیه اشاره کرد که سرما می خورد. اما عطیه بی اعتنا به خواهش او، با صدای بلند گفت:« خیلی کیف دارد. تو هم بیا هوا عوض کن. از بس چسبیدیم به بخاری، داریم بو می گیریم.»
    رویا خنده ای کرد وبا تکان دادن سر همچنان به تماشا ایستاد. حضور برف برای رویا که از دامنه های شمال غربی آمده بود، عادی تر بود تا برای عطیه. پس همان طور که نگاه می کرد، خاطرات دلنشین گذشته را به یاد آورد. پدرش هر سال به خواهش و اصرار آنان یکی دو تا از کارگرانش را می آورد تا در جای جای حیاط آدم برفی درست کنند و آدم برفیها چنان ماهرانه درست می شد که تا اواخر زمستان سر جا ثابت می ماند. به یاد برف بازی با برادرانش افتاد. همیشه مغلوب آنان می شد و سر تا پا خیس به داخل خانه باز می گشت. احساس کرد سختگیریهای پدرش محاسنی هم داشت که او از سر بی تجربگی آن را درک نمی کرد.
    غرق در افکار بود که فشار دستی گرم را روی شانه اش احساس کرد و برگشت تا ببیند در این وانفسای بی خبری چه کسی به یاد دل تنهای او افتاده است. ملکا بود که به رویش لبخند می زد. رویا نیز لبخند او را با لبخند پاسخ گفت و هر دو به تماشای شکوه و جلال شب برفی ایستادند. ملکا آشکارا کلافه بود و این پا و آن پا می کرد. رویا دلش می خواست بداند چه کاسه ای زیر نیم کاسه است، و بالاخره ملکا به حرف آمد.
    « چرا زندگی آدما اونی نمی شه که دلشون می خواد؟»
    رویا برای لحظه ای به او چشم دوخت. بعد پرسید:« چیه؟ امشب دلت گرفته؟»
    ملکا گفت:« فقط نگرفته. داره می ترکه.»
    رویا به طرف او چرخید و همان طور که به چشمان خیس از اشک ملکا نگاه می کرد که به حیاط دوخته شده بود، گفت:« اتفاقی افتاده؟»
    ملکا همچنان خیره به بیرون، گفت:« آره. سالها پیش اتفاقی افتاد که قراره امشب هم بیفته.»
    رویا گیج شده بود. گفت:« چی شده ملکا؟ گیجم کردی.»
    « گیجی که احساس تازه ای نیست. مگه نه اینکه همه مون گیج و منگ روزمونو شب می کنیم؟»
    رویا گفت:« امشب تو یه چیزیت هست، ملکا. می تونم کمکت کنم؟»
    اشکهای ملکا سرازیر شد،اشکهایی که غبار گذشته را به همراه داشت. نگاه پر هراسش را به چشمان متعجب رویا دوخت، دست او را در دست گرفت و ملتمسانه گفت:« به من نه. به خودت کمک کن.»
    « چی شده، ملکا؟»
    « از من نشنیده بگیر، اما تو باید خودتو نجات بدی، فرار کن.»
    رویا هاج و واج مانده بود.
    « این طور نگاهم نکن، رویا. عجله کن، باید از این کثافت خونه دور بشی.»
    « آخه یه کلمه بگو چی شده؟»
    « نپرس. فقط اینجا نمون. حیف توئه که مثل من و شهین و خیلیهای دیگه بشی.»
    رویا متفکرانه به ملکا نگاه می کرد که معلوم نبود برای چه گریه و التماس می کند.
    ملکا دوباره شروع کرد.« چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟ پاشو برو دیگه.»
    « آخه من نباید بفهمم چرا باید فرار کنم؟ از چی؟ از کی؟ همین طور سرمو بندازم پایین و توی این سرما برم بیرون؟ حالا کجا برم؟»
    ملکا یک ابرویش را بالا داد و همچنانکه غضبناک به رویا نگاه می کرد، گفت:« باشه. نرو، اما نگو بهم نگفتی.»
    و وقتی نگاه بهت زده ی رویا را دید، دوباره به التماس افتاد.« چرا نمی خوای بفهمی موندن به صلاحت نیست؟»
    رویا گفت:« نه، جانم. هیچ دختر عاقلی این وقت شب تنها بیرون نمی ره.»
    و ملکا نا امید از تلاشی بیهوده ی خود، دوباره به حیاط چشم دوخت و انگار با خودش حرف می زد، زیر لب گفت:« دختر! دیگه دختر بی دختر!»
    و در همین موقع در حیاط باز شد و شهین با ناز و فخر پا به درون گذاشت. ملکا با دیدن او به سرعت به راه افتاد تا شهین او را در اتاق رویا غافلگیر نکند، و همچنانکه بیرون می رفت، دوباره گفت:« هنوزم دیر نشده رویا. بجنب!»
    و از اتاق بیرون رفت.
    رویا بهت زده بر جا انده بود. نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. دلشوره به جانش افتاده بود. هم از رفتن می ترسید و هم از ماندن. همچنان که با تردید خود دست و پنجه نرم می کرد، شهین و ملکا از در وارد شدند. این اولین بار بود که شهین به سراغ یکی از آنان می آمد. معمولا در اتاق ملکا می نشست و آنان را احضار می کرد.
    او بی مقدمه و بی آنکه جواب سلام رویا را بدهد، گفت:« حاضر شو بریم. باید با من بیای.»
    رویا نگاهی به ملکا و بعد به او انداخت و پرسید:« کجا؟»
    « بعدا می فهمی.»
    « تا نفهمم نمیام.»
    شهین مثل همیشه از سماجت رویا کفری شد. غضبناک در چشمان او نگاه کرد و گفت:« این وقت شب حوصله ی کلنجار رفتن با تو رو ندارم، نکبت. رئیس کارت داره.»
    رویا نفهمید چرا با شنیدن نام رئیس ذوق زده شد. پرسید:« کدوم رئیس؟»
    شهین پوزخندی زد و گفت:« رئیس اعظم! انگار بخت بهت رو کرده، رتیل.»
    رویا توهین او را نا دیده گرفت. پرسید:« نگفت چی کار داره؟»
    شهین برای لحظه ای جوش آورد، اما خشم خود را مهار کرد. نگاهی مرموز به رویا کرد و با لحنی متفاوت گفت:« خصوصیه، جونم. گفت فقط به تو و اون مربوطه.»
    رویا در فکر تریع بود. احساس می کرد زندگی اش دستخوش تحول شده است و رو به بهبود می رود، اما در ته قلبش می ترسید. حرفهای ملکا بد جوری او را ترسانده بود. به هر حال به طرف کمدش به راه افتاد. دل و دماغ آرایش کردن نداشت و به آرایشی که از عصر روی صورتش مانده بود، رضایت داد. داشت لباسش را عوض می کرد که عطیه وارد اتاق شد.
    « چی شده، رویا؟ می خواد تو رو کجا ببره؟»
    رویا رویش را برگرداند. اصلا متوجه نشده بود شهین ملکا از اتاق بیرون رفته اند. شانه ای بالا انداخت و گفت:« نمی دونم. باید برم ببینم. میگه رئیس می خواد منو ببینه.»
    « خیال می کنی پای ترفیع وسطه؟»
    « خدا کنه.»
    « پس چرا این قدر ناراحتی؟»
    « نمی دونم چرا ملکا نگران این قضیه س.»
    « از حسودیشه. فکرشو نکن، رویا جون. لابد می شه زیردست تو.»
    رویا جوابی نداد. از اتاق بیرون رفت و به دنبال شهین راه حیاط را در پیش گرفت. شهین همین طور که راه می رفت دستکشهای خز دارش را به دست کرد و با هم از در بیرون رفتند. رویا گردن نهاده به تقدیر، بی هیچ واکنشی سوار پراید شهین شد و به محض اینکه در را بست، شهین بر پدال گاز فشار آورد و دنده عقب از کوچه بیرون راند.

    عطیه و ملکا که برای بدرقه آنان آمده بودند، ایستادند و دور شدن اتومبیل شهین را تماشا کردند که در آن تاریکی فقط چراغهایش پیدا بود و رقص زیبای برف در زیر نور آن.
    وقتی اتومبیل در پیچ کوچه ناپدید شد، عطیه به حیاط برگشت و چون دید که ملکا همچنان جلوی در ایستاده است، رو به او کرد و گفت:« چرا نمیای تو؟ می خوای ازت آدم برفی درست بشه؟»
    ملکا آهسته گفت:« کاش می شد آدم برفی بشم. هر چی می شدم، وضعم از اینکه هست بهتر بود.»
    عطیه که صرفا مزه پرانی کرده بود، از پاسخ تلخ ملکا جا خورد و گفت:« چی شده؟ چرا این قدر دلخوری؟»
    ملکا همان طور که به مسیر اتومبیل شهین دیده دوخته بود، زهرخندی زد و گفت:« دلخور! کجای کاری؟ جیگرم داره آتیش می گیره.»
    عطیه نگاهی به سر تا پای او انداخت و به شوخی گفت:« ما که آتیشی نمی بینیم.»
    « دیدنش چشم بصیرت می خواد که تو نداری.»
    عطیه احساس کرد قضیه جدی است. گفت:« چی شده ملکا؟ امشب یه جور دیگه شده ی. چرا مرموز حرف می زنی؟»
    ملکا جوابی نداد. عطیه را در میان امواج پر تلاطم کنجکاوی تنها گذاشت و راه اتاقش را در پیش گرفت. عطیه تصمیم گرفت به دنبال او برود و سعی کند از قضیه سر در بیاورد، اما بعد فکر کرد شاید حدسش در مورد ترفیع رویا درست بوده و ملکا را به آتش کشیده است و از تصمیمش منصرف شد.

  12. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #47
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    37

    رویا در سکوت به حرکت برف پاک کن نگاه می کرد که مامور پاک کردن برف از روی شیشه بود، ولی ظاهرا شدت برف بر سرعت حرکت برف پاک کن فایق می آمد، چرا که هنوز برف پاک کن نیم دایره ای نچرخیده، دوباره سطح شیشه پر از برف می شد.
    شهین طبق عادت همیشگی اش ساکت بود، ولی می شد اضطراب را در چهره اش خواند. بالاخره رویا حوصله اش سر رفت، رو به شهین چرخید و گفت:« جدی تو از هیچی خبر نداری؟»
    « نه.»
    « ببین، درسته که ما از همدیگه خوشمون نمیاد ولی لطفا جوابمو بده.»
    « گفتم که نه،نه،نه،نه! زبون آدمیزاد سرت نمی شه؟»
    رویا ساکت شد و دوباره به بیرون نگاه کرد. بارش برف مانع از آن می شد که بتواند مسیر را شناسایی کند. هم از کنجکاوی کلافه شده بود و هم از طول مسیر. بنابراین گفت:« مگه داری عروس می بری که این طور یواش میری؟»
    شهین شرورانه نگاهی به سر تا پای او انداخت و به طعنه گفت:« آره. اونم چه عروسی!»
    رویا عصبانی شد، گفت:« هر هر هر، مردم از خنده! این قدر مزه نریز.»
    و دوباره رویش را برگرداند و به بیرون خیره شد. فهمیده بود سوال کردن از شهین بی فایده است. در تمام مدتی که با هم کار می کردند، شهین حتی یک بار هم به او روی خوش نشان نداده بود. اما لحظاتی بعد، شهین خودبخود شروع به حرف زدن کرد و با لحنی متفاوت گفت:« درسته چشم دیدنت را ندارم، ولی این دلیل نمی شه دلم برات نسوزه. هر چی باشه هر دو زنیم و نسبت به همجنسهام حس همدردی دارم.»
    بعد نگاهی در آیینه عقب انداخت و گفت:« نمی خوام بعدها ناله و نفرینم کنی. باید بدونی من مامورم و معذور.»
    رویا که وجه تشابهی در حرفهای شهین و ملکا می دید، گفت:« از حرفات سر در نمیارم.»
    شهین در حالی که به سمت شرق اشاره می کرد که در پس انبوهی از ابرهای برف زا پنهان شده بود، گفت:« خورشید که بالا بیاد سر در میاری.»
    شهین لب فرو بست و رویا هم دیگر سوالی نکرد. احساس می کرد حکم محکومی را دارد که او را به طرف چوبه ی دار می برند. افکارش مغشوش بود. با شناختی که از شهین داشت، تصور نمی کرد به صلاح و مصلحت او قدمی بردارد. از طرفی، تمام حرفهای او را به حساب حسادتش می گذاشت. به شدت بی قرار بود که هر چه زودتر از این تردید خلاص شود. احساس می کرد آن شب زندگی اش متحول خواهد شد و آرزو می کرد به جای شهین پشت فرمان بود و تا آخر روی پدال گاز فشار می آورد.
    کنجکاو بود بداند رئیس چگونه آدمی است و در کجا زندگی می کند؟ مطمئن بود در خانه ای همچون قصر اقامت دارد، اما جوان بود یا پیر؟ بعد از لحظه ای، خیال پردازیش به او نهیب زد که حتما رئیس جوان است، زیرا رهبری باندی به این بزرگی از یک پیرمرد بر نمی آمد. رویا چهره در هم کشید و با خود گفت که نمی بایست با این سر و وضع نا مرتب می آمد.
    افکاری این چنینی هر لحظه او را برای رسیدن به مقصد مشتاق تر می کرد. تصور می کرد حتما در خیابانهای بالای شهر حرکت می کنند، اما شدت برف از بیرون و بخار روی شیشه از داخل مانع دید و در نتیجه تشخیص او می شد. بنابراین شیشه را کمی پایین کشید تا بلکه بهتر ببیند، اما سرمایی که به داخل تنوره کشید، منصرفش کرد و شیشه را بالا کشید. سردش شده بود. دستهایش را با بخار دهان گرم کرد و کاپشنش را محکم تر به دور خود پیچید.
    شهین نگاهی به او انداخت. لبان قلوه ای رویا از شدت سرما قرمز شده و گونه هایش نیز گل انداخته بود، که با دریای آبی چشمانش و آن ابروان باریک و بلند، عظمتی دیگر را ترسیم می کرد و شهین را به حیرت وا می داشت، به طوری که برای یک لحظه از سر تحسین آن همه زیبایی سری تکان داد و احساس کرد اگر کمی درنگ کند، از بردن دخترک زیبا و معصوم پشیمان می شود. پس همان طور که رویا آرزو داشت، بر پدال گاز فشار آورد و سرعت خودرو را روی آسفالت سفید پوش زیاد کرد.
    بالاخره اتومبیل وارد کوچه ای تنگ و باریک شد. در و دیوار خانه ها رویا را به یاد زاغه نشینها انداخت و تعجب زده رو به شهین کرد و گفت:« اینجا که محله ی گداهاس!»
    شهین در حالی که سعی می کرد اتومبیل را طوری در کوچه ی تنگ و یخ زده هدایت کند که به در و دیوار نمالد، گفت:« که چی؟»
    « یعنی رئیس با اون همه دنگ و فنگ اینجا زندگی می کنه؟»
    اتومبیل متوقف شد. شهین موتور را خاموش کرد و رو به رویا گفت:« احمق جون، اگه قرار بود مقر رئیس تابلو باشه که الان باند سر پا نبود.»
    « حالا واسه چی وایسادی؟»
    « پیاده شو. بقیه رو پیاده میریم. ماشین رو نیست.»
    رویا از اینکه می دید آنجا آنچنان که تصور می کرد، با شکوه نیست، کمی نا امید شد اما به شوق ترفیع و آینده ی بهتر به دنبال شهین به راه افتاد. هر دو در سکوت پیش می رفتند و برای دید بهتر در آن برف و بوران که اکنون شدت گرفته بود، دست را سپر صورت کرده بودند.
    محله حال و هوایی عجیب داشت. دیوارها کاهگلی و درب و داغون بود و با وجود سنگینی برف، بوی گند آشغالهایی که در کوچه ریخته بود، بینی را می آزرد. رویا کلافه شده بود، ولی همگام با شهین پیش می رفت. به کوچه ای بن بست رسیدند که دو نفر در کنار هم به سختی از آن رد می شدند. دو طرف کوچه دیواری کاهگلی و بلند قرار داشت و دری چوبی در انتها دیده می شد.
    به محض اینکه به نبش کوچه رسیدند، در چوبی باز شد و دو مرد از آن خارج شدند. شهین کنار دیوار ایستاد و خود را حایل رویا کرد تا آنان رد شوند. وقتی مردها به آنان رسیدند، هر دو نیششان را تا بناگوش باز کردند و بعد از سلامی چندش آور به شهین، رویا را زیر نظر گرفتند.
    یکی از آنان گفت:« بفرما، شهین خانوم. رئیس گشنه س! معطلش نکن.»
    شهین بی اعتنا به آنان وارد کوچه شد و رویا هم به دنبالش، و شنید که یکی از مردها به دیگری گفت:« عجب لقمه ی چرب و نرمی!»
    و شهین قدمهایش را تند کرد، چرا که می ترسید رویا چیزی دستگیرش شود. همین حالا هم از چشمان گشاد شده ی او به آشفتگی و ترسش پی برده بود.
    از در چوبی گذشتند و روی پله هایی قدم گذاشتند که به حیاطی قدیمی و مخروبه منتهی می شد، داخل حیاط پر از آت و آشغال و ظرف و ظروف شکسته بود. در آن طرف حیاط نیز پلکانی در هم شکسته قرار داشت که به ساختمان می رسید. خانه ساکت و تاریک بود و وحشت رویا را بر انگیخت. شاید اگر به جای شهین با عطیه همراه بود، بازوی او را می گرفت و بر می گشت. ولی دلش نمی خواست شهین او را ترسو تلقی کند.
    از پله ها بالا رفتند و وارد راهرویی بزرگ شدند. به محض ورود، رویا متوجه شد که خانه بر خلاف تصورش خالی نیست. نوری ضعیف از زیر در اتاقی در انتهای راهرو به بیرون می تابید. شهین با قدمهای سریع جلو رفت و رویا هم به دنبالش، ولی وقتی به اتاق مزبور رسیدند، شهین با اشاره ی دست رویا را متوقف کرد و خود به تنهایی داخل شد.
    رویا همانجا ایستاد و به راهروی تاریک و مخروبه نگاه کرد. برای اولین بار از اینکه شهین همراهش بود، راضی بود. آن خانه احساسی بد و هراس آور در او ایجاد می کرد و در تمام این احساسات هول آور، سرما نیز اضافه شده بود.
    کمی بعد، شهین از اتاق خارج شد و در حالی که دستکشهایش را در دست می کرد، گفت:« خوب دیگه، من میرم.»
    رویا جا خورد. پرسی:« واسه چی منو تنها می ذاری؟»
    « چیه، خانوم شجاع؟ می ترسی؟»
    « نه! نمی ترسم.»
    « به هر حال رئیس می خواد تو رو تنها ببینه. می فهمی که؟ محرمانه س!»
    رویا که با شنیدن کلمه ی آخر کمی اعتماد به نفس پیدا کرده بود، پرسید:« پس من با کی برگردم؟»
    « میام دنبالت.»
    « کی؟»
    « هر وقت کار تموم شد.»
    « دیر نکنی.»
    « چیه؟ انگار...»
    « نه. نمی ترسم. برو.»
    شهین با لبخندی شیطنت آمیز بر لب که رویا را در فکر فرو برد، در تاریکی گم شد.
    چند دقیقه ای از رفتن گذشته و رویا هنوز مردد پشت در اتاق ایستاده بود. از آمدن پشیمان بود. نه جرات ماندن در تاریکی را داشت و نه توان داخل شدن. چند دقیقه ای گذشته بود که صدایی کلفت و پر صلابت او را به داخل فرا خواند. رویا دلشوره گرفت. می بایست چه می کرد؟ نفسی عمیق کشید و بر تردیدش فایق آمد. آهسته در را باز کرد، قدم به داخل گذاشت و از آنچه دید، حیرت کرد.
    بر خلاف انتظار، داخل اتاق مرتب و با اثاثیه ای نسبتا آبرومند تزیین شده بود. میزی با دو مبل در کنار آن در گوشه ای از اتاق قرار داشت که روی آن یک بطری مشروب و دو گیلاس دیده می شد، و در گوشه ی دیگر اتاق تختخوابی دو نفره که مردی شکم گنده و کله طاس روی آن لمیده بود و با ورود رویا نیم خیز شد. رویا بی هیچ حرفی به او خیره ماند. انتظار آنچه را می دید، نداشت.
    مرد گفت:« تو شماره ی دویست دو هستی، نه؟»
    رویا سری تکان داد و آهسته گفت:« بله.»
    مرد گفت:« و اسمت رویاس.»
    رویا سعی کرد بر ترس خود غلبه کند. گفت:« بله، قربان. با من کاری داشتین؟»
    مرد پوزخندی زد و گفت:« اوامری داشتم.»
    و بعد از کمی مکث گفت:« شنیدم از سرشاخ شدن با مردا خوشت میاد.»
    رویا تعجب کرد، جواب داد:« نه، قربان. خلاف به عرض رسوندن.»
    مرد بی آنکه جواب رویا را بدهد، از جا بلند شد و به طرف رویا به راه افتاد. حالا رویا بهتر می توانست او را ور انداز کند. حدودا پنجاه ساله می نمود. سبیلی پر پشت داشت و حالت نگاهش طوری بود که حال رویا را به هم می زد، اما از آن سر در نمی آورد. مرد بی اعتنا از کنار رویا گذشت، در را قفل کرد و گفت:« حالا می بینیم خلاف به عرض رسوندن یا نه.»

  14. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #48
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    38

    سکوتی مرگبار بر اتاق حاکم بود، اما گوشی شنوا می توانست فریادهایی را بشنود که هر یک از زخمی کهنه سر برمی آورد و حکایت از روزهای تلخ هجران داشت. از عصر برف به آرامی شروع به باریدن کرده و مردم را به سکون وا داشته بود. پنجره ی نیمه باز به ورود ذرات برف کمک می کرد و به همراه آن سوزی سرد به داخل می وزید که پرده ی تور را به حرکت وا می داشت. و در این میان، چشمان منتظر و گریزان از خواب محمد به ذرات برف دوخته شده بود که به ناز از عرش آسمان فرود می آمد. در آن وقت شب که همه در بستر گرم خود جای گرفته بودند تا به میهمانی آرامش بخش خواب بروند، تن یخ کرده ی محمد بی اعتنا به سوز سردی که به داخل می وزید، در پی گرم شدن نبود. دلش در جایی دیگر بود و افکارش در دنیای خاطرات سیر می کرد. سوار بر بال خاطره به گذشته سفر کرد. انگار سالها از آن روز گذشته بود، یا شاید همین دیروز بود؟ نمی دانست. زمان را از دست داده بود. می بایست به یاد می آورد. پس در جستجوی چیزی دستش را دراز کرد و از داخل کمد کتابی خاک گرفته را بیرون کشید؛ کتاب شعری که خاکهای نشسته بر روی آن حکایت از گذشت طولانی زمان می کرد و به زمانی بر می گشت که همه چیز بر وفق مراد او بود.
    آهسته نگاهی به طرف در اتاق انداخت. اگر چه چراغ را خاموش کرده و به نور ضعیف هوای برفی رضایت داد بود، می ترسید کسی وارد شود و راز او را در یابد.
    ورقه های کهنه ی کتاب حکایت از این داشت که بارها و بارها خوانده شده است. کتابی بود که سالها پیش، وقتی رویا دخترکی خردسال بود، آن را به محمد داده و از او خواسته بود درباره اش به کسی چیزی نگوید. ظاهرا آسیه به اشعار آن کتاب عشق می ورزید و بیشتر اوقات را به خواندن آن سپری می کرد و این حس حسادت رویا را برانگیخته بود و محمد در تمام این سالها راز رویا را حفظ کرده و کتاب را دور از چشم دیگران نگه داشته بود.
    اما آنچه محمد به دنبالش بود، صرفا خود کتاب نبود، بلکه قطعه عکسی بود که از همان ابتدا لای کتاب بود و رویا بی خبر از وجود آن، کتاب را به محمد داده بود. بنابراین محمد به آرامی، طوری که خاطراتش همراه خاک تکانده نشود، کتاب را تکاند و عکسی که به دنبالش بود، از لای آن بیرون افتاد.
    عکس را برداشت و نگاه مشتاقش را بر آن دوخت. برای دیدن آن احتیاجی به نور نداشت. محمد بیشتر شبهای تنهایی اش را در تاریکی گذرانده بود، اما به جز این، جزییات آن تصویر بر ذهنش نقش بسته بود. از برق چشمان محمد که در آن تاریکی می درخشید، برق دلنشین و آشنای چشمانی عاشق، به راحتی می شد فهمید او تصویر چه کسی را در دست دارد.
    عکسی بود از رویا در هفت- هشت سالگی که در آغوش پدرش جای داشت. با اینکه رویا در آن عکس کم سن و سال بود، محمد با نگاه کردن به آن، رویای امروز را با آن اندام کشیده و صورت زیبا در نظر مجسم می کرد. در این فکر بود که اگر رویا نیز همچون او تن به تقدیر سپرده بود، اکنون در کنار یکدیگر در این اتاق بارش برف را نظاره می کردند و این شب زیبا را با هم به صبح می رساندند. ولی افسوس که اکنون بین آن دو فرسنگها فاصله بود و پیمودن آن مستلزم صبری عظیم و دلی به وسعت دریاها.
    محمد همراه با خطراتی که همچون سیل بر ذهنش هجوم می آورد، خاطراتی که در جای جای آن رد پای رویا به چشم می خورد، در کنار پنجره ایستاد و در ذهن به عکسی خیره شد و صفحه ی صاف و صیقلی آن را لمس کرد. دلش می خواست فریاد برآورد و بر سرنوشت شوم خود لعنت بفرستد. دلش می خواست دردهای کهنه ی دل را بیرون بریزد تا همه بدانند چقدر رویا را دوست دارد و نیازمند اوست.
    ولی در این شب برفی و ساکت چیزی دیگر نیز بر وجود او چنگ انداخته بود، ترس. ترس از آنچه ممکن بود با آن رو به رو شود. فردا می بایست با عمویش راهی دیاری می شد که فرمانروای وجودش در آن خیمه زده بود و او از عاقبت این سفر وحشت داشت.
    امشب به گونه ای غریب دلشوره داشت و نمی دانست چرا، مسلما ترس از فردا یا درد هجران دلیل دلشوره اش نبود. هر چه بود، خواب را بر او حرام کرده بود. در این فکر بود که اکنون رویا کجاست و چه می کند؟ از شدت دلشوره دل آشوبه گرفته بود. احساس می کرد پشت پرده ی زندگی رخدادی شوم در شرف وقوع است که هستی اش را به آتش خواهد کشید.
    احساس می کرد فضا برایش تنگ شده است. پنجره را باز کرد و نفسی عمیق کشید. نمای شهر سفید پوش از پنجره ی اتاقش پیدا بود. نگاهی کرد و نا خودآگاه چشمانش برای یافتن ماه آسمان را جستجو کرد و ناکام از یافتن آن، زیر لب زمزمه کرد:« ای یار شبهای تنهایی م، مگه تو هر شب قاصد من نمی شدی تا پیغام منو به اون برسونی؟ پس چرا خودتو پنهون کردی؟ کاش می تونستی بهم بگی الان به محبوبم چی می گذره؟»
    و مثل همیشه میل به نوشتن در او سر برآورد. حرف زدن دل پر دردش را آرام نمی کرد. هرگز نتوانسته بود آنچه را در ذهن دارد بر زبان بیاورد. پس آهسته از پنجره دور شد، پشت میزش نشست و چراغ مطالعه را روشن کرد. دفترچه ای را که رنگ سبز جلدش همرنگ تمام رویاهای شیرینش بود، روی میز گذاشت و پس از رد کردن چند صفحه ی سیاه شده، شروع به نوشتن کرد. عکس رویا را نیز روی میز گذاشته بود و در حالی که می نوشت، هر چند دقیقه یک بار به آن نگاهی می انداخت. نوشته اش را با این جمله آغاز کرد؛ به نام آنکه رویایم را برای من آفرید و سرنوشتی مقدر کرد که او را از من باز ستاند.
    و سرنوشت. از تنهایی اش نوشت و گله کرد که چرا از میان این همه آشنا، غریب است؟ چرا هیچ کس نمی خواهد بداند بر او چه می گذرد و همه آرامش ظاهرش را به حساب بی خیالی اش می گذارند؟ و از عشق و دلدادگی اش نوشت و دست آخر، از درد هجران.
    و همچنان که می نوشت سوزش اشک را در چشمانش احساس می کرد. وقتی از نوشتن دست کشید، چراغ مطالعه را خاموش کرد و به محض اینکه تاریکی بر اتاق حاکم شد، بغض فرو خورده اش ترکید و اشکهایش بی محابا بر روی گونه سرازیر شد. هرگز در تمام طول عمرش اینچنین اشک نریخته بود.
    وقتی از گریستن باز ایستاد، سر را در میان دستانش گرفت و در فکر فرو رفت. هنوز دلشوره داشت. پس چرا گریه آرامش را به او باز نگردانده بود؟ دلش می خواست بداند راست است که می گویند کسی که به واقع عاشق است، حتی با وجود فرسنگها فاصله، حال معشوق را احساس می کند؟ آیا رویا در معرض خطر بود؟ آیا...؟
    نه حتی تصورش لرزه بر اندام او می انداخت. رویا مغرور تر از آن بود که مروارید صدفش را به باد یغما دهد. اما اگر این چنین می شد، آیا محمد به راحتی از عشق خود صرف نظر می کرد.
    با یادآوری دریای آبی چشمان عزیزترین عزیز زندگی اش، بار دیگر قلم به دست گرفت و نوشت:





    قسم به بزرگی خداوند، به رحمت بی کرانش ، به عرش اعلا، به عظمت عشق و به تمام کائنات، تا آن هنگام که مرگ مرا سفید پوش و عزیزانم را سیاه پوش کند، با تمام وجود دوستش خواهم داشت.
    و در حالی که اشکهایش را با انگشتان مردانه اش پس می زد، زیر لب گفت:« هر طوری که باشی، بازم با دلی لبریز از عشق می خوامت.»

  16. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #49
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض




    39
    « واسه چی در رو بستی، رویا؟ بذار بیام تو.»
    عطیه دلواپس و نگران با مشت به در می کوبید، ولی هیچ صدایی از داخل اتاق شنیده نمی شد. اگر عطیه هم ساکت می شد، در آن ساعت روز، خانه در سکوتی سنگین فرو می رفت. ساعت ده بود، دخترها و حتی ملکا رفته بودند و به جز عطیه و رویا که خودش را در اتاق حبس کرده بود، هیچ کس در خانه نبود. ولی عطیه بی تاب تر از آن بود که زبان به دهان بگیرد. تا صبح با دلشوره چشم به راه بازگشت رویا بود و نگرانی اش زمانی به اوج رسیده بود که ملکا برای اولین بار ساعت شش صبح از خانه بیرون رفته و خانه را به او سپرده بود. عطیه نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. از ساعت هشت و نیم و نه، دخترها هم یکی یکی بیرون رفته بودند و مدت کوتاهی بعد، او همچنان دل نگران در آشپزخانه بود که صدای باز و بسته شدن در را شنیده بود. با عجله از آشپزخانه سرک کشیده و رویا را دیده بود که آشفته وارد اتاق شده و در را محکم به هم کوبیده بود.
    حالا عطیه با ترسی که بر جانش افتاده بود، پشت در التماس می کرد که رویا در را باز کند و همچنان دستگیره ی در را بالا و پایین می کرد.
    « این دیگه چه صیغه ایه؟ چرا در رو قفل کردی؟»
    شاید اگر دست کم صدای گریه ی رویا به گوشش می رسید، راحت تر می توانست با قضیه کنار بیابد، ولی با شناختی که از رویا داشت، اوضاع را هشدار دهنده می دید. نگرانی و دلهره ای که از بدو فرار در وجود عطیه ریشه دوانده بود، اکنون صد چندان شدید تر بر وجودش چیره شده بود. بنابراین بعد از چند بار التماس و تهدید دیگر که همگی بی نتیجه ماند، یکراست راه اتاق ملکا را در پیش گرفت. از آنجا که با ملکا رابطه ای نزدیک بر قرار کرده بود، تا حدی به اوضاع و احوال اتاق او آشنایی داشت و پس از کمی جستجو، کلیدهای یدک اتاقها را پیدا کرد و به راهرو برگشت.
    وقتی اولین کلید را در قفل انداخت، فهمید که تلاشش بی فایده است. کلید از پشت روی در بود. مکثی کرد و فکری به ذهنش رسید. سنجاق سرش را درآورد و در قفل فرو کرد تا بلکه بتواند کلید را بیندازد. و متعجب از اینکه چرا رویا در قبال این حرکات هیچ واکنشی نشان نمی دهد، به تلاشش ادامه داد و بالاخره موفق شد. سپس شروع به امتحان کردن کلیدهای یدک کرد. طولی نکشید که کلید مورد نظر را یافت و آن را در قفل چرخاند. در باز شد ولی ترس از آنچه ممکن بود با آن رو به رو شود، او را به درنگ وا داشت. بالاخره می بایست کاری می کرد. بنابراین بر ترسش غلبه کرد و به آرامی در را گشود. صدای دلخراش باز شدن در بر اضطراب عطیه افزود و آهسته سرش را داخل برد.
    بخاری علاءالدین در وسط اتاق قرار داشت و با شعله ی آبی می سوخت. دو تختخواب دو نفره که تختخواب کنار پنجره به او و رویا تعلق داشت. تخت رویا خالی بود ولی تخت خودش که طبقه ی پایینی آن بود، اشغال بود. رویا روی آن خوابیده و ملافه را روی سرش کشیده بود.
    عطیه آهسته جلو رفت. فضای اتاق گرمتر از فضای راهرو بود، با این حال عطیه در راهرو احساس بهتری داشت. حالا آشکارا می لرزید. وقتی نزدیک شد، پاهای رویا را که از ملافه بیرون بود، دید و تعجب کرد که او با کفش خوابیده است. برای لحظه ای نگرانی اش را فراموش کرد و عصبانی شد که رویا با کفشهای خیس و گل آلودش ملافه های او را کثیف کرده است. بنابراین با حرص طول اتاق را پیمود، خود را به تخت رساند و در حالی که قصد داشت ملافه را کنار بزند، پرخاش کنان گفت:« می شه بگی این لوس بازیها واسه ی چیه؟»
    ولی رویا چنان بر ملافه چنگ انداخته بود که عطیه نتوانست آن را کنار بزند. نگاهی کرد و او را به دقت از نظر گذراند. به نظر می رسید زیر ملافه می لرزد. بنابراین عطیه به آرامی لبه ی تخت نشست و این بار با لحنی ملایم تر گفت:« چی شده، دختر؟ بذار ببینمت.»
    رویا باز هم جوابی نداد.
    عطیه گفت:« نصفه جونم کردی. بگو چی شده؟ دیشب کجا بودی؟»
    باز هم جوابی نیامد.
    عطیه هر چه فکر می کرد، عقلش به جایی قد نمی داد. بنابراین برای اینکه شاید او را به حرف وا دارد، گفت:« نکنه بازم محمد رو دیدی؟»
    و از آنجا که باز هم جوابی نگرفت، فکر کرد شاید نام پژمان باعث شود رویا واکنشی نشان دهد، و گفت:« یا شایدم پژمان رو...؟»
    و رویا واکنشی نشان داد. بر لرزش اندامش افزوده شد و این عطیه را ترساند. احساس می کرد این لرزشی است که از فوران آتشفشان درون وجود رویا ناشی می شود و وقتی احساس کرد گدازه های آن به صورت اشک از چشمان او جاری است، نا باورانه به ملافه که با لرزش او می لرزید، چشم دوخت. این اولین بار بود که می دید رویا گریه می کند و همچنان که صدای هق هق او اوج می گرفت، عطیه متعجب تر و در عین حال نگران تر می شد. مطمئن بود مصیبت وارد بر رویا عظیم تر از آن است که در تصور می گنجد.
    عطیه که خود نیز چشمانش از اشک خیس شده بود، عزم خود را جزم کرد و با حرکتی سریع، ملافه را از روی او کنار زد. اما رویا به همان سرعت صورتش را با دستان ظریف و کشیده اش پوشاند و پشتش را به او کرد، انگار می ترسید دیده شود.
    عطیه حیرت زده بر جا ماند. گریه ی رویا به جای خود، ایکه رویش را از او بر میگرفت، برایش عجیب بود. پس همچنانکه به اشکهایش مجال خودنمایی می داد، گفت:« یعنی اینقدر باهات غریبه شدم که روتو از من بر می گردونی؟»
    رویا کماکان می گریست و جواب نمی داد.
    عطیه گفت:« تو رو خدا بگو چی شده؟ دلم داره می ترکه. تو رو خدا یه چیزی بگو.»
    و وقتی جوابی نشنید، طاقتش طاق شد، شانه های رویا را گرفت، او را به سمت خود برگرداند وبا وجود اینکه رویا مقاومت می کرد، به زور توانست دستان او را از روی صورتش کنار بزند و با دیدن صورت او جیغی کشید. نمی توانست آنچه را می دید، باور کند.
    رویا چشمانش را بسته بود تا نگاهش با نگاه او تلاقی نکند، ولی عطیه چشم از او بر نمی داشت. همچنان که صدایش می لرزید، فریاد زد:« کی این بلا رو سرت آورده؟»
    رویا با چشمان بسته می گریست و می لرزید. گونه های همیشه گلگونش کبود بود. گوشه ی لبش پاره شده و خون روی آن دلمه بسته بود. پای چشم راستش کبود و متورم بود. جلوی مانتواش سرتاسر پاره بود و در کل، سر و وضعی آشفته داشت.
    عطیه ضجه زنان گفت:« چرا حرف نمی زنی؟ چرا هیچی نمی گی؟ چرا نمیگی کی این بلا رو سرت آورده؟»
    و دست آخر رویا چشمانش را گشود و به چشمان از حدقه درآمده ی عطیه نگاه کرد. چشمان آبی اش با وجود کبودی زیر آن، فروغ خود را از دست نداده بود. بای لحظه ای به عطیه خیره ماند و بعد ناگهان از جا بلند شد و به سمت در دوید.
    عطیه برای لحظه ای در جا خشکش زد، اما به سرعت به خود آمد و با یک جست، در وسط اتاق به او رسید و هر دو به زمین غلتیدند، ولی از آنجا که رویا حتی در همان حال قوی تر از عطیه بود، خود را از چنگ او خلاص کرد، اما قبل از اینکه از جا برخیزد، بسته ای قرص از جیب مانتویش بیرون افتاد که فقط عطیه متوجه آن شد و رویا همچنان که بیرون می دوید، صدای وحشت زده ی او را شنید که می پرسید:« این قرصها چیه؟»
    رویا برگشت، قرصها را از دست او قاپید و بیرون رفت. عطیه به خیال اینکه رویا به قصد خود کشی آن قرصها را خریده است، سراسیمه به دنبال او بیرون دوید.
    بر خلاف شب و روز قبل که هوا ابری و برفی بود، حالا هوا صاف اما سرد بود، آنقدر سرد که مغز استخوان را می سوزاند. رویا در برفی که تا مچ پاهایش می رسید، رو به دیوار حیاط ایستاده بود. عطیه از شدت سرما می لرزید، اما با این حال به طرف رویا رفت، او را از پشت بغل کرد و گفت:« جون پژمان بگو چی شده؟»
    رویا به آرامی برگشت و رو در روی عطیه قرار گرفت، اشکهایی را که شوری اش زخمهای صورتش را می آزرد با پشت دست پاک کرد، چشم در چشم عطیه دوخت و با صدایی گرفته گفت:« واقعا دلت می خواد بدونی این قرصها چیه؟»
    عطیه بی هیچ حرفی به او چشم دوخت.
    و رویا ادامه داد:« قرص زد بارداری. می فهمی یعنی چی؟»

  18. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #50
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض



    40

    محمد از پنجره ی هواپیما به بیرون نگاه می کرد. پرواز بر فراز ابرها به او آرامش می داد. خود را به دور از هر سرابی به آرزوهایش نزدیک می دید و به گونه ای ناآشنا از حضور در آن ارتفاع خرسند بود.
    ناگهان صدای عبدالله خان او را به خود آورد.« هواپیما آدمو خسته می کنه. اصلا ازش خوشم نمیاد.»
    محمد سری تکان داد و برای اینکه جوابی داده باشد، گفت:« بله، خان عمو.»
    عبدالله خان گفت:« وقتی رسیدیم، اولین کاری که می کنیم اینه که بریم یه هتل و چرتی بزنیم. راستش دیشب درست نخوابیدم.»
    محمد در حالی که سعی می کرد لحنش زیاد معترضانه نباشد، گفت:« هتل؟ ولی خان عمو، پدرم گفت...»
    « می دونم چی گفت. گفته بریم خونه ی این دکتره. ولی مگه عقلم کم شده. راحت میرم هتل، مهمون جیب خودم می شم و منت مردمو نمی کشم.»
    محمد خودش را روی صندلی صاف و صوف کرد و گفت:« ولی پدرم معتقده اون می تونه در پیدا کردن رویا کمکمون کنه.»
    محمد با بر زبان آوردن نام رویا شرمگنانه سرش را پایین انداخت و منتظر واکنش تند عمویش شد، ولی عبدالله خان که حالت محمد را حمل بر نفرتش از رویا تلقی کرده بود و خیال می کرد او به قصد تلافی و انتقام از جگر گوشه اش به تین همراهی تن داده است با لحنی آرام جواب داد:« من که میگم همه ی آتیشا از گور این دکتره بلند می شه.»
    « چرا، خان عمو؟»
    « واسه اینکه تا سر و کله ی اون توی زندگی ما پیدا شد، این دختره زد به سرش. حالا تو و بابات می گین سرمو بندازم پایین و برم خونه ی کسی که باعث و بانی بی آبروییم بوده؟»
    محمد با حالتی که انگار از گفتن حرفش ابا دارد، من من کنان گفت:« ولی خان عمو، پدرم به اون گفته ما کی می رسیم... میاد فرودگاه.»
    عبدالله با غیظ مشتی روی پایش کوبید و گفت:« امان از دست این عزت! اون می دونه من اسم این مرتیکه رو هم نمی خوام بشنوم، چه برسه به اینکه... استغفرالله.»
    محمد حرفی نزد. از عاقبتش می ترسید. ولی ظاهرا عبدالله خان زیاد هم در فکر آن قضیه نبود، چون در حالی که رو به رو را نگاه می کرد، به آرامی گفت:« یکی نیست به این دختره بگه بچه جون چی چیت کم بود که خودتو اول عمری آواره کردی و منو این آخر عمری بی آبرو؟» محمد احساس کرد عبدالله خان قصد دارد حرفهایی نگفته را بیرون بریزد. بنابراین سکوت کرد و اجازه داد عموی پیرش به دل راحت حرف بزند.
    عبدالله خان ادامه داد:« وقتی بابات آسیه رو برام تیکه گرفت، دلم می خواست خفه اش کنم. زن جوون نمی خواستم و نزدیک بود همه چی رو به هم بزنم...»
    مکثی کرد و گفت:« ولی بعد دیدم اون طوری که خیال می کردم نیست... تا حالا جلوش نگفتم، ولی حقیقتا هر کی بود جا زده بود. هیچ کی مثل اون نمی تونست با اخلاق سگ من بسازه و دم نزنه... مدت زیادی نگذشته بود که امتحانشو پس داد. اون موقع بود که دنیا به کامم شد، ولی...»
    عبدالله خان نفسی عمیق کشید که بیشتر به آهی سوزناک شبیه بود و ادامه داد:« ... ولی اونی که پشتمو خم کرد، دختر خودم بود نه دختر مردم... دختری که از گوشت و پوست و استخوان خودم بود.»
    محمد به حرفهایی که از دل به غم نشسته ی پیرمرد بر می آمد، گوش سپرده بود و سعی می کرد در لا به لای آن کلمات پر درد چیزی بیابد که نشان دهنده ی عشق او نسبت به رویا باشد و در دل می گفت امکان ندارد پدری آنقدر سنگدل باشد که به هیچ وجه نتواند از گناه جگر گوشه اش بگذرد، ولی حرفهای بعدی عبدالله خان بر افکار او خط بطلان کشید.
    عبدالله خان در حالی که دستان پیرش را مشت کرده بود، گفت:« اون باید تاوان پس بده. باید تاوان تمام این بی آبروییها رو پس بده.»
    ولی عبدالله خان که زبانش به این کلمات می چرخید، دلش حکایتی دیگر داشت. او بیش از هر چیز قصد داشت واکنش محمد را ببیند و بفهمد او با این بی آبرویی چطور کنار آمده است؟ احساس می کرد اگر به جای محمد پای بیگانه ای در میان بود، راحت تر می توانست با قضیه کنار بیاید، اما اکنون نمی دانست با پسر برادرش چه کند، غافل از اینکه در پس ظاهر سرد و بی احساس محمد کوه از عشق وجود دارد که حتی بزرگترین گناه محبوبه اش نیز ذره ای از آن نمی کاهد.
    عبدالله خان به گمان اینکه رنگ باختگی محمد به دلیل حس انتقام جویی است، گفت:« محمد، همینجا بهت قول میدم انتقام بی آبروییت رو از اون می گیرم.»
    پس از آن تا رسیدن به مقصد، هر دو غرق در تفکر، سکوت را میهمان محفلشان کردند و هر یک در اندیشه ای خلاف تصور آن دیگری.
    عبدالله خان در این فکر بود که چگونه می تواند دختر بی پناهش را که رگ حیات او بود، قصاص کند؟ و محمد از ترس اینکه مبادا عبدالله خان قصد جان رویا را داشته باشد، عزمش را جزم کرد که قبل از او رویا را بیابد.
    وقتی میهماندار اعلام کرد که به زودی فرود خواهند آمد و از مسافران خواست کمربندها را ببندند، هر دوی آنان به تماشای شهر تهران که اکنون سفید پوش بود، نگاهی انداختند و هر یک از خود می پرسید پایان این سفر به کجا خواهد انجامید.
    پژمان و عبدالله خان همزمان یکدیگر را دیدند. پژمان جوانی را که همراه عبدالله خان بود، نمی شناخت اما حدس می زد محمد پسر آقا عزت و نامزد رویاست. به محض اینکه آن دو از در شیشه ای گذشتند و وارد سالن انتظار فرودگاه شدند، پژمان جلو رفت و سلام کرد. عبدالله خان که با دیدن پژمان تمام آرزوهای بر باد رفته اش را به یاد آورده بود، در پاسخ به سلام او به تکان دادن سر اکتفا کرد. اما محمد به امید همکاری پژمان، به گرمی با او دست داد و خود را معرفی کرد.
    پژمان بیآنکه کم محلی عبدالله خان را به روی خود بیاورد، گفت:« خیلی خوش اومدین، حاج آقا. می بخشین که همسرم برای استقبال نیومد. توی خونه موند براتون تدارک ببینه.»
    عبدالله خان که با این حرف پژمان بیشتر کفری شده بود، به تندی گفت:« ما که نیومدیم عروسی!»
    پژمان باز هم به روی خود نیاورد. به زور لبخندی زد و گفت:« از این طرف، لطفا. ماشین توی پارکینگه.»
    عبدالله خان نگاهی غضبناک به او انداخت و گفت:« ما با تاکسی میریم.»
    پژمان گفت:« ولی حاج آقا...»
    عبدالله خان حرف او را قطع کرد.« به هتل هم میریم.»
    پژمان مات و مبهوت ایستاده بود و نمی دانست چه بگوید. محمد که اوضاع را خراب دید، به قصد دلجویی از پژمان گفت:« خان عمو توی هتل راحت ترن.»
    عبدالله خان راه افتاده بود و محمد و پژمان تقریبا به دنبالش می دویدند.
    پژمان با اینکه عادت نداشت خودش را سبک کند، از آنجا که خود را درگیر ماجرا می دید و سرنوشت رویا برایش مهم بود ، همچنان بی اعتنا به کم محلی عبدالله خان ، گفت:« دست کم اجازه بدین شما رو برسونم.»
    تمام طول مسیر فرودگاه تا هتل به سکوت گذشت. در سالن هتل، عبدالله خان بی اعتنا به پژمانیکسره به سراغ متصدی پذیرش رفت و در خواست اتاقی دو تخته کرد. وقتی پذیرش انجام گرفت، عبدالله خان همچنان بی اعتنا به محمد و پژمان که پشت سرش ایستاده بودند، به دنبال پادوی هتل به راه افتاد.
    پژمان که دیگر کفری شده بود ، جلو دوید، راه بر او بست و گفت:« آقای تیموری من باید چی کار کنم؟»
    عبدالله خان غرید:« پاتو بکش کنار این یه مسئله خونوادگیه.»
    و راهش را کشید و رفت.
    پژمان برای لحظه ای همانجا ایستاد و او را که سوار آسانسور می شد، نگاه کرد. سپس رویش را برگرداند، نگاهی به محمد انداخت و راه خروج را در پیش گرفت. محمد نمی توانست بگذارد او برود. به کمکش احتیاج داشت. پس با چند قدم بلند خود را به او رساند و گفت:« ما باید با هم حرف بزنیم.»
    پژمان به سردی گفت:« در مورد چی؟»
    «رویا.»
    پژمان ایستاد.موضوعی نبود که به راحتی از آن بگذرد.
    وقتی پشت میزی در سالن هتل نشستند، محمد گفت:« از خان عمو دلگیر نشو. منظوری نداره.»
    پژمان لحظه ای به او خیره شد و پرسید:« خیال داره چی کار کنه؟»
    محمد گفت:« نمی دونم.»
    پژمان کمی این پا و آن پا کرد و با لحنی مردد پرسید:« خود تو چی؟»
    محمد هم مردد به نظر می رسید. گفت:« واسه چی می خوای بدونی؟»
    پژمان جواب داد:« چون برام مهمه.»
    محمد مانده بود چه بگوید. به یاد حرفهای عبدالله خان افتاد که می گفت پژمان مسبب فرار رویا بوده است. در این فکر بود که اگر عشق او رویا را به فرار وا داشته باشد، قاعدتا می بایست با او تندی کند.
    اما از طرفی آرمانی داشت که چه بسا به کمک پژمان به آن دست می یافت. پس برای رهایی از تردیدی که به جانش افتاده بود، پرسید:« راسته که رویا منو به تو فروخت؟»
    پژمان جا خورد. می دانست که پاسخ مثبت است، اما بهتر دید صلاح رویا را در نظر بگیرد. پس گفت:« نه، این طور نیست.»
    محمد که متوجه تاثیر حرفش در پژمان شده و بی رنگ شدن لبان او را دیده بود، به سردی گفت:« خدا کنه راست گفته باشی.»
    پژمان دلش می خواست می توانست حرف دلش را بزند و بگوید که رویا برای خاطر او مهر ننگ را بر پیشانی زده است. بگوید که او هم نا خواسته اسیر عشق رویا شده است و اگر چاره داشت، او را به همسری بر می گزید. دلش می خواست بداند در دل محمد چه می گذرد؟ آیا می بایست آرزو می کرد از رویا بیزار باشد یا عاشق او؟ به چشم رقیب به او نگاهی انداخت.چیزی کم نداشت. نمی توانست بفهمد رویا چه چیز او را به پسر عمویش ترجیح داده است؟ پژمان اصلا احساس نمی کرد چیزی دارد که برتری اش را نسبت به محمد می رساند و به واسطه ی آن می تواند به خود ببالد.
    صدای محمد او را به خود آورد. جمله ای کوتاه بود، اما همچون پتکی آهنین بر قصر بلورین رویاهای پژمان فرود آمد و آن را در هم شکست. محمد به آرامی گفت:« دست خودم نیست، دوستش دارم.»
    پژمان نالید:« کی رو؟
    « رویا رو.»
    پژمان مانده بود چه بگوید. ناخودآگاه از محمد بدش آمد. حالا می فهمید زمانی که رویا از وجود سودا آگاه شد، چه حالی داشت. حالا می بایست چه کار می کرد؟ می کوشید تا به نحوی او را از صحنه به در کند؟ بعد چه؟ سودا چه می شد؟ هر چه فکر می کرد، هیچ امتیازی نسبت به محمد در خود نمی دید. رویا را دوست داشت ولی در قبال عشق خالصانه ی محمد خود را خلع صلاح می دید. این به نفع رویا بود.
    در حالی که به زور سعی می کرد لبخند بزند، گفت:« پس قصدت انتقام نیست.»
    « نه.»
    « می خوای چی کار کنی؟»
    « اگه خدا بخواد، ازدواج.»
    « با کی؟»
    محمد تعجب زده به پژمان نگاه کرد. گفت:« خوب، معلومه. با رویا. کمکم می کنی؟»
    « بله... بله، البته. ولی... عبدالله خان چی؟»
    محمد با شنیدن نام عبدالله خان سراسیمه نگاهی به اطراف انداخت و گفت:« نباید چیزی بفهمه.»
    « باشه. منظورت رو می فهمم.»
    « خوشحالم.»
    « واسه چی؟»
    محمد احساس می کرد پژمان پرت و پلا می گوید و درک نمی کرد چرا. و پژمان که خود به وضوح احساس می کرد نمی تواند دستپاچگی اش را پنهان کند، در حالی که از جا بلند می شد، گفت:« هر کمکی از دستم بر بیاد، می کنم.»
    محمد هم از جا بلند شد، لبخندی زد و در حالی که او را بدرقه می کرد، گفت:« اگه زودتر از من پیداش کردی، بهش بگو واسه خاطر خودش دوستش دارم.»
    پژمان ایستاد. سعی می کرد در چشمان او نگاه نکند. گفت:« اگه اونی نباشه که خیال می کنی چی؟»
    « منظور؟»
    پژمان من من کنان گفت:« خوب... بعد از این همه مدت... توی تهرون... شاید همونی نباشه که قبلا بود.»
    « می دونم.»
    « با این حال...؟»
    « مهم نیست چه اتفاقی افتاده باشه. می بخشمش.»
    « خدا کنه راست بگی.»
    « خدا کرده.»
    « خوشحالم.»
    و این پیوندی بود که در خفا میان آنان بسته شد.
    وقتی پژمان از هتل خارج شد، محمد پشت شیشه ی در ورودی ایستاد و نگاهش کرد. چنان به او خیره شده بود که انگار سعی می کرد حقیقت آنچه را از زبان عبدالله خان شنیده بود، از زیر پوست او بیرون بکشد. دستپاچگی و حواس پرتی پژمان هنگام گفتگو با او بد گمانش کرده بود، اما آیا اینها دلیلی قانع کننده برای اثبات افکارش بود؟

  20. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •