31
رویا وعطیه با گامهایی سست خود را روی سنگفرش پارک می کشیدند و بی هدف جلو می رفتند، طوری که هر رهگذری براحتی از حالت آنان درمی یافت نسبت به زندگی و سرنوشت خود بی اعتنایند. در آن صبح زمستانی که همچون دیگر صبحهای این فصل هوا سرد و زمین یخ زده بود، آن دو با جسم و روحی کرخت به آرامی در پارکی که شهین نشانی اش را داده بود، در حرکت بودند. چند روزی بود که به کار تازه شان مشغول بودند و بیهودگی این کار چنان مایوس و سر خورده شان کرده بود که شهین را هم به ستوه آورده بود و به طور مداوم آنان را شماتت می کرد. از اینکه می دیدند زندگی آن نیست که در خیال خود می پرورانند، بیش از پیش از هستی خود بیزار می شدند، اما همچنان از سر اکراه تن به سرنوشت داده و روحشان دستخوش بی ارادگی شده بود.
ولی با وجود روح زخم خورده، جسمشان در آن هوای سرد از آرامشی محسوس برخوردار بود، چرا که سهمیه ی لباس آنان را داده بودند و هر کس بسته به سلیقه ی خود چیزی انتخاب کرده بود. رویا با انتخاب بارانی چرمی سیاه رنگ خلق و خوی رام نشدنی خود را به اثبات رسانده و عطیه بنا به روحیه ی صاح طلبش کاپشنی بنفش رنگ را برگزیده بود.
همچنان که آهسته راه می پیمودند، عطیه بناگه ایستاد، سرش را رو به آسمان گرفت و در حالی که دور خود می چرخید و درختان سر به فلک کشیده را از نظر می گذراند، گفت:« کار خدا رو می بینی که چه با شکوه تار و پود ابرها را طوری در هم تنیده که در ته مایه ی رنگهای مختلف به چشم ما می رسه؟»
رویا به تقلید از او به آسمان نگاه کرد و گفت:« اما واقعا که چقدر با هم هماهنگی دارن.»
« چیا؟»
« درختها با آسمون.اگه الان درختها برگ داشتن، با آسمون خاکستری اصلا جور در نمیومد. همین طور به عکس. درخت بی برگ با آسمون بهاری جور در نمیاد.»
رویا این را گفت و دوباره به راه افتاد. آرام تر از قبل قدم بر می داشت، طوری که انگار می خواست جزئی از طبیعت شود که همه چیز آن در سکوتی رضایت بخش روزگار می گذراند. عطیه نیز به تبعیت از او قدمهایش را آهسته کرد و همچنان که به آسمان نگاه می کرد، با دیدن توده ای ابر که بی اراده خود را به دست باد سپرده بود، آهی بلند کشید و گفت:« همیشه از باد بدم میومد. احساس می کنم می خواد خوشبختی آدمو با خودش ببره.»
رویا جواب داد:« کدوم خوشبختی؟ چرا خیال نمی کنی می تونه بد بختی رو با خودش ببره؟»
عطیه ایستاد، به رویا نگاه کرد و گفت:« یعنی تو با من هم عقیده نیستی؟»
« معلومه که نیستم. من همیشه به جسارت و سر سختی باد حسودیم شده. بهش غبطه می خورم که براحتی می تونه از هر درز و داونی رد بشه و هیچ کس نمی تونه اسیرش کنه و هر بلایی دلش می خواد سرش بیاره.»
سپس رویا به توده ابری که در آسمان در حرکت بود، اشاره کرد و ادامه داد:« می بینی این حاکم مطلق چقدر راحت هر جا بخواد میره بی اونکه دیده بشه؟»
عطیه معترضانه گفت:« با این حال نمی تونه برای خودش کاری کنه. ممکنه از بد بختی فرارکنه اما چون نمی مونه، نمی تونه از خوشبختی هم لذت ببره.»
رویا جوابی نداد، عطیه هم دیگر دنباله اش را نگرفت.
همچنان بی هدف راه می رفتند. رویا با نوک کفشش قلوه سنگی را به جلو پرتاب می کرد. ناگهان عطیه جیغی کوتاه کشید و ایستاد. رویا که قدمی از او جلوتر بود، چرخی زد و جهت نگاه او را دنبال کرد. از پشت بوته های شمشاد یک جفت پا با کفشهایی زنانه پیدا بود. عطیه در جا میخکوب شده و به لکنت افتاده بود، ولی رویا بعد از مکثی کوتاه، در حالی که اخمها را در هم کشیده بود، به آن سمت به راه افتاد. کمی ترسیده بود، اما حس کنجکاوی او را به جلو سوق می داد.
عطیه که از شدت ترس رنگ به رو نداشت، به سوی او دوید، بازویش را گرفت و با صدایی لرزان گفت:« کجا میری؟»
« می خوام ببینم اون کیه؟»
« کارآگاه بازی در نیار، رویا. بیا از اینجا بریم.»
رویا بازویش را از دست او بیرون کشید و گفت:« تو هم دیگه شورش رو درآوردی ها. دختر به این ترسویی نوبره. بذار ببینم چه خبره!»
عطیه دلگیر شد. احساس می کرد رویا احساسی را به زبان آورده که مدتها در دل نگه داشته و به روی او نمی آورده است. از خودش خجالت می کشید که ترسوست، اما با این حال نمی توانست بر ترسش غلبه کند. بنابراین در حالی که خود را به رویا چسبانده بود، به دور و بر نگاهی انداخت و پرسید:« می خوای چی کار کنی؟»
« گفتم که. می خوام ببینم اون کیه.»
« بیا و از خیرش بگذر. اگه گیر بیفتیم چی؟»
« واسه چی گیر بیفتیم؟ ما که کاری نکردیم. اگه می ترسی، تو نیا.»
رویا از عطیه فاصله گرفت و با چند قدم بلند خود را به شمشادها رساند. عطیه هم به دنبال او رفت، اما وقتی چشمش به پشت شمشادها افتاد، قدمی به عقب برداشت و بی اختیار جیغی کشید. دختری حدودا شانزده- هفده ساله غرق در خون روی زمین افتاده بود. رویا چند لحظه ای ایستاد و نگاه کرد. تردید داشت جلو برود یا نه. بالاخره بر تردیدش غلبه کرد و ترسان به روی دخترک خم شد تا بفهمد زنده است یا نه. به نظر می رسید زنده است اما به سختی نفس می کشید. رویا او را تکانی داد. دخترک به زحمت چشمان بی فروغش را باز کرد و بلافاصله آن را روی هم گذاشت. اگر چه چند ثانیه هم بیشتر طول نکشید، رویا در نگاه او به عمق مصیبتی که دچارش شده بود، واقف شد و به راحتی توانست اندوه و التماس را از چشمان او بخواند؛ نگاههایی آشنا که رویا شبیه آن را در گذشته های دو در آیینه دیده بود، و مصمم شد کمکش کند. آهسته ضربه ای روی گونه ی او زد و گفت:« چه بلایی سرت اومده؟»
دخترک سعی کرد حرفی بزند، اما لبانش فقط تکانی خورد و دوباره بی حرکت شد. رویا بر آن شد که منشا خونریزی را پیدا کند و خیلی زود موفق به این کار شد. دخترک رگ دستش را بریده بود.
رویا معطل نکرد. روسری دخترک را دو نیم کرد، نیمی از آن را محکم بالاتر از قسمت مجروح بست تا از جریان خون جلوگیری کند. این کار را از مادرش آموخته بود. یک بار که پدرش از سر بی احتیاطی دستش را با ساطور بریده بود، مادرش همین کار را کرده بود.
سپس به عطیه که همچنان بهت زده ایستاده بود، رو کرد و گفت:« برو ببین کسی رو پیدا می کنی کمکمون کنه؟»
عطیه انگار حرف رویا را نشنیده، همچنان مات ومبهوت در جا خشکش زده بود. رویا در حالی که سعی می کرد دخترک را نیم خیز کند، متوجه شد عطیه هنوز آنجاست و خشمگین از این همه سستی و رخوت، فریاد کشید:« نشنیدی چی گفتم؟ زود باش، داره می میره.»
عطیه بی هیچ حرفی شروع به دویدن کرد.
رویا در حالی که سعی می کرد دخترک را بیدار نگه دارد، گفت:« اسمت چیه؟» دخترک دوباره چشمهایش را باز کرد و به سختی به کیفی که بغل دستش روی زمین افتاده بود، اشاره کرد. رویا کیف را برداشت و درش را باز کرد. امیدوار بود چیزی در کیف باشد که هویت دخترک را مشخص کند. کیف پر از خرت و پرتهای معمولی مخصوص دختران، مانند برس و آیینه و چند قلم لوازم آرایش بود. یک کیف پول هم در آن بود که به جز چند اسکناس دویست تومانی، چند عکس هم در جا عکسی آن دیده می شد. یکی ازعکسها عکسی دسته جمعی بود که دخترک نیز در جمع حضور داشت و بخوبی می شد حدس زد عکسی است خانوادگی، ولی آنچه عجیب می نمود، این بود که با خودکار قرمز وسیاه دور تصویر زن و مردی که به نظر می رسید پدر ومادر او هستند، خط کشیده شده بود و تنها تعبیری که رویا برای آن داشت، نمادی از خون و مرگ بود. چند عکس دیگر هم در کیف پول بود که مهم به نظر نمی رسید. رویا کیف پول را سر جایش گذاشت و به جستجو ادامه داد. در جیب کوچک کیف یک نامه پیدا کرد و عکسی که پسری جوان و خوش قیافه را نشان می داد که به درختی تکیه داده بود و لبخندی شیرین بر لب داشت.
رویا به شدت کنجکاو بود که نامه را بخواند، اما در همین موقع صدای گامهایی شتاب زده را شنید که نزدیک می شد و رویش را برگرداند تا ببیند آیا عطیه است که می آید؟ و برای لحظه ای همچون برق گرفته ها در جا میخکوب شد. نمی توانست باور کند. عطیه بود به همراه زن و مردی که رویا با دیدن آنان زخم کهنه اش سر باز کرد. زن با شکمی بر آمده به سختی گام برمی داشت و مرد....
رویا یکباره به خود آمد و بسرعت کیف را رها کرد و همچنان که نامه و عکس را در دست داشت، دولا دولا از آنجا دور شد و پشت درختی پناه گرفت.
عطیه به همراه زن و مرد بالای سر دختر مجروح رسید و چون رویا را آنجا ندید، تعجب زده به اطراف نگاه کرد و وقتی از یافتن رویا مایوس شد، به خیال اینکه از ترس گریخته است، توجهش را به مرد که مشغول معاینه ی دخترک بود، معطوف کرد.
رویا نیز تمام توجهش به مرد بود که بسار برازنده تر و موقرتر از قبل به نظر می رسید. با دیدن او زخم کهنه اش را به یاد آورد و دخترک را فراموش کرد. احساس می کرد نفس کشیدن برایش سخت شده است. سرش را به درخت تکیه داد. نفسی عمیق کشید و با خود گفت: خدایا، چطوری دلم اومد اونو برای رقیب باقی بذارم؟ اون همه عشقی که بهش داشتم کجا رفته بود که کمکم کنه رقیب رو از میدون به در کنم؟ یعنی هنوز جای امیدواری هست؟