تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 12 اولاول 123456789 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 117

نام تاپيک: داستان دنباله دار!!(بياين با هم کاملش کنيم!) (تاپیک دوم)

  1. #41
    آخر فروم باز frnsh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    3,823

    پيش فرض

    پدرش بود که توی یه جایی مثل میدون جنگ با یه سری میجنگید! اوه بله! همشون گرگینه بودن! پدرش با کمک یه سری دیگه داشت گرگینه ها رو میکشت! ااا اونا خون آشام ها بودن!
    جیکوب خشکش زده بود و نمیدونست چیزی رو که دید رو باور کنه یا نه!؟ به آرتور گفت: "فهمیدم بابام امثال منو میکشه، اما امکانش هست منم بکشه؟"
    آرتور گفت: "ادامه بده، هنوز تموم نشده!"
    جیکوب دوباره توی گوی نگاه کرد، قسمت بعدی پدرش بود و یه زنی! یه نوزاد بغل زنه بود و زنه رنگش پریده بود! پدرش میخواست به زور بچه رو از زنه بگیره! وقتی جیکوب دقیقتر نگاه کرد دید بچه خودشه!!! خیلی تعجب کرده بود! بعد از چند لحظه باباش بچه رو از زنه به زور گرفت و زنه رو کشت!
    جیکوب داشت فکر میکرد این زنه کیه که آرتور گفت: "این مادر اصلیته..."

  2. 3 کاربر از frnsh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    پروفشنال Iman_m123's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    شیــــــــراز
    پست ها
    980

    پيش فرض

    ... این مادر اصلیته که وقتی پدرت ، البته بهتره بگم به اصطلاح پدرت و کسی که تو رو بزرگ کرد در یک نگاه به تو علاقه مند شد والبته میدونست که تو در آینده گرگ نما میشی ولی در اون زمان میشه گفت دانشمنداشون یه داوویی رو درست کرده بودن که میشد گرگ نما ها رو به خون آشام مستقیما تبدیل کرد ولی خب پدرت نتونست اون دارو رو به تو بده و تو زودتر به گرگنما تبدیل شدی .

    اشک توی چشمان جیکوب جمع شده بود و میخواست بره که همون موقع آرتور گفت حالا بریم سراغ مادر دومت که از تو نگهداری کرده و تو رو بزرگ کرده.

  4. 3 کاربر از Iman_m123 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    آخر فروم باز frnsh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    3,823

    پيش فرض

    همینطور که به گوی نگاه میکردن، تصویر عوض شد و تصویر یه زن جوون بود که جیکوب فهمید جوونیای مادرخوندشه،
    گوی جشن عروسیه زنه رو با پدر جیکوب نشون میداد، بعد صحنه ی بعدی قسمتی بود که زنه و پدر جیکوب داشتن میرفتن که دارو رو تهیه کنن و صحنه ی بعدی جایی بود که پدر جیکوب میخواست دارو رو به خورد جیکوب بده اما مادر خوندش نذاشت و گفت: "بذار بزرگتر بشه، الان خیلی براش خطرناکه!"
    گوی خاموش شد و آرتور گفت: "امیدوارم مطمئنت کرده باشم!"
    جیکوب گفت: "مادر خوندم هم همدست پدرمه؟ آخه اونکه زن خوبیه"
    آرتور گفت: "آره، اما آخرش اونم تو گروه اوناس و دشمن ماست، این راهیه که اون انتخاب کرده و تو هم راهتو اینطوری انتخاب کردی، الان دشمنته!"
    همینطور که از اتاق میومدن بیرون، آرتور گفت: "برو یه ذره استراحت کن، فردا خیلی کار داریم"

  6. 3 کاربر از frnsh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    آخر فروم باز frnsh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    3,823

    پيش فرض

    شبش جیکوب توی خواب میدید که وسط یه میدون جنگه، گرگینه ها از یه طرف و خون آشامها هم از طرف دیگه دارن به هم حمله میکنن و جیکوب درست وسط معرکه س! خیلی ترسیده بود و دنبال یه جای امن میگشت اما اینقدر شلوغ بود که جیکوب راه فراری نداشت!
    دیگه داشت نا امید میشد که متوجه شد یکی دستش رو به طرف جیکوب دراز کرده و میخواد کمکش کنه، جیکوب سرشو برگردوند و دید که اون شخص مادر خوندشه! خیلی تعجب کرده بود؛ اومد چیزی بگه که توی یه لحظه دید به یه جای امن منتقل شده، برگشت به مادرخونده ش چیزی بگه که دید غیب شده.

    فرداش وقتی از خواب بیدار شد...


    تاپیک بیا بالا!

  8. 2 کاربر از frnsh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    در آغاز فعالیت marvan zhao's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    12

    پيش فرض

    دید تو اتقش خوابیده سرش به شدت درد میکرد ناگهان مادرش وارد اتاق شد جیکوب اولش خیلی ترسید اما بعد پیش خودش گفت اونا همش یه خواب بود

  10. این کاربر از marvan zhao بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #46
    آخر فروم باز frnsh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    3,823

    پيش فرض

    دید تو اتقش خوابیده سرش به شدت درد میکرد ناگهان مادرش وارد اتاق شد جیکوب اولش خیلی ترسید اما بعد پیش خودش گفت اونا همش یه خواب بود
    دوست عزیز؛ ممنون که همراهی کردی، اما انگار داستانو از اول نخوندی. جیکوبی که ما میگیم واقعا توی دنیای تخیلیه و خوابی در کار نیست.


    ادامه... plz plz plz کمک کنین!

    فرداش وقتی جیکوب از خواب بیدار شد، نور توی صورتش بود، سریع جاشو عوض کرد. اما همه ش به فکر خوابش بود. خیلی براش عجیب نبود! چون ته دلش فکر میکرد که مادرخونده ش هرچند دشمنشه اما آدم بدی نیست. اما هنوزم یه ذره شک داشت و واقعا نمیدونست کدوم نظر درسته!
    توی همین فکرها بود که یکی در زد، انگار خدمتکار بود. جیکوب در رو باز کرد، براش صبحونه اورده بودن! خدمتکاره گفت: "چرا ایقدر مضطربی؟ زود باش امروز خیلی کار داریا!"
    جیکوب صبحونه ش رو خورد و داشت از اتاق بیرون میرفت که یه تصویر سه بعد بزرگ جلوش ظاهر شد، آرتور بود! جیکوب یه کمجب کرد که آرتور گفت: "بیا پایینترین طبقه، جلوی آسانسور میبینمت..."

  12. 2 کاربر از frnsh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #47
    در آغاز فعالیت marvan zhao's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    12

    پيش فرض

    وقتی جیکوب رفت کنار اسانسور ارتور به سرعت اومد کنارش و با اضطراب گفت گوش کن جیکوب من باید واقعیتی رو به تو بگم راستشو بخوای من به تو دروغ گفتم که.....

  14. 2 کاربر از marvan zhao بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #48
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    جیکوب سری به علامت موافقت تکون داد و پلکهاش رو برای لحظه ای روی هم گذاشت! به محض باز کردن چشمش از آرتور خبری نبود! احساس میکرد ذهنش توان دریافت این همه تصاویر نامعقول رو نداره! از این رو با کلافگی که از شب قبل دچارش شده بود آهی کشید و به سرعت از اتاق خارج شد! باید از همه چیز سر در می اورد. اینکه چه بلایی سر پدر واقعی خودش اومده. اینکه چرا پدرخونده ش مادرش رو کشت و اون رو به فرزندی قبول کرد. اینکه چرا مادرخونده ش دشمنش به حساب میاد و اینکه.... راستی سارا؟ امکان داشت سارا هم دشمنش باشه؟ بی اختیار بغض گلوش رو چسبید. به یاد خاطرات خوشی که با سارا داشت افتاد. به یاد شیطنتهایی که با هم می کردن. سارا خواهر بزرگترش بود و همیشه حامی جیکوب بوده. یعنی امکانش هست که سارا هم فرزند خود پدر و مادر خوانده ش نباشه؟
    سرش رو تکون داد و به سمت آسانسور رفت. باید از همه چیز سر در میورد. آسانسور با صدایی نامفهوم و جیغ مانند باز شد و جیکوب تن کسل و ذهن پر آشوبش رو وارد آسانسور کرد...
    Last edited by sepideh_bisetare; 09-05-2010 at 16:21.

  16. این کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #49
    آخر فروم باز frnsh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    3,823

    پيش فرض

    داخل آسانسور شد، با خودش گفت: "یعنی آرتور چه دروغی به من گفته؟ چرا من نه راه پیش دارم نه راه پس؟ دیگه نمیدونم به کی اعتماد کنم! خدایا چیکار کنم؟؟؟"
    توی همین فکرها بود که آرتور با خوشرویی جلو اومد. گفت: "فکر نمیکردم پیغامم بهت برسه! آخه میدونی این دستگاهه رو تازه ساختیم که بتونم تصویرم رو همه جا ظاهر کنم!"
    جیکوب جا خورده بود؛ آخه همین دو دقیقه پیش بود که آرتور جلوش ظاهر شد و گفت که یه دروغی بهش گفته! شدیدا گیج شد!
    آرتور که خنده ش روی لبش خشک شده بود، رو به جیکوب گفت: "چی شده؟ از چی جاخوردی؟ میدونی که تصویر توی ذهنت رو نمیبینم! بگو چی شده؟"
    جیکوب میخواست حرف بزنه اما نمیدونست چی بگه! داشت با خودش میگفت: "آیا اون آرتوره یا این؟؟؟"
    آرتور که معلوم بود فکر جیکوب رو خونده بود، گفت: "حدس میزدم!!!" و با کمی مکث گفت: "دنبالم بیا.."

  18. این کاربر از frnsh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #50
    در آغاز فعالیت marvan zhao's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    12

    پيش فرض

    جیکوب همراه ارتور رفت تا اینکه به در بزرگی رسیدن ارتور شروع به خواندن رمز های عجیب و غریبی کرد و در پس از چند لحظه باز شد و دو تایی وارد اتاق شدند در این لحظه جیکوب از فرط تعجب نمی توانست چیزی را که میبیند باور کند در اون اتاق...

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •