پدرش بود که توی یه جایی مثل میدون جنگ با یه سری میجنگید! اوه بله! همشون گرگینه بودن! پدرش با کمک یه سری دیگه داشت گرگینه ها رو میکشت! ااا اونا خون آشام ها بودن!
جیکوب خشکش زده بود و نمیدونست چیزی رو که دید رو باور کنه یا نه!؟ به آرتور گفت: "فهمیدم بابام امثال منو میکشه، اما امکانش هست منم بکشه؟"
آرتور گفت: "ادامه بده، هنوز تموم نشده!"
جیکوب دوباره توی گوی نگاه کرد، قسمت بعدی پدرش بود و یه زنی! یه نوزاد بغل زنه بود و زنه رنگش پریده بود! پدرش میخواست به زور بچه رو از زنه بگیره! وقتی جیکوب دقیقتر نگاه کرد دید بچه خودشه!!! خیلی تعجب کرده بود! بعد از چند لحظه باباش بچه رو از زنه به زور گرفت و زنه رو کشت!
جیکوب داشت فکر میکرد این زنه کیه که آرتور گفت: "این مادر اصلیته..."