تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 11 اولاول 123456789 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 101

نام تاپيک: من بی او

  1. #41
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    تو رفتی و ناراحتی ام بیش از این باشد که چرا رفتی این است که چرا آنگونه ناگهان غریب و سرد و رویایی.....تورو به من و من رو به تو، تو پشت به من و من پشت به آرزوهای با تو بودن...همه چیز به مموال عادی میگذشت همه شاد و خوشحال بودند و از اینکه من دوباره به زندگی عادی برگشته بودم خداراشکر میکردند شقایق درس خواندن را دوباره شروع کرده بود و با پشتکار زیادی که داشت روانشناسی در دانشگاه شهیدبهشتی قبول شده بود و منتظر شروع کلاسها بود ولی من به دیپلم اکتفا کرده بودم و حس و حال درس خواندن را نداشتم و بیشتر وقت خود را با خواندن کتابهای مختلف میگذراندم شاپرک حالا 7 ساله شده بود و خودش را برای شروع سال تحصیلی جدید آماده میکرد و برای او هنوز شایان مسافرت بود و شاپرک در انتظار برادرش و خوراکیهای خوشمزه و کلی عروسک روزها را سپری میکرد آرمان درسش تمام شده بود و در شرکتی مشغول به کار بود و پدر و مادرمم در فکر آینده و خوشبختی فرزندانشان بودند و دعای خیرشان را از ما دریغ نمیکردند و مادر و پدر شقایق نیز با صبری که داشتند این غم بزرگ را تحمل میکردند و برای شادی روح فرزندشان دعا میکردند ...یک روز آرمان که از شرکت به خونه اومده بود یه جور دیگه شده بود اخلاقش و رفتارش فرق کرده بود آرمان تو اتاقش بود و در اتاقشم باز بود در چارچوب در ایستادم و با لبخند گفتم مزاحم نمیخوای؟ آرمان نگاهم کرد و گفت بیا تو...روی تخت دراز کشیده بود و مشغول خواندن کتاب بود درو بستم و رفتم لبه ی تخت نشستم کتابو از دستش گرفتم و گفتم آرمان خیلی حواس پرت شدیا حواست کجاست؟ آرمان با حالتی حق به جانب گفت نه چطور مگه؟ آخه کتابو برعکس گرفتی آقای حواس پرت آرمان با صدای بلند خندید و گفت نه میخواستم ببینم اینوریم میشه خوندش. ابرومو بالا انداختم و با اخم نگاهش کردم که آرمان با خنده دستاشو بالا گرفت و گفت تسلیم تسلیم.
    خندیدم و گفتم خب حالا بگو چی شده؟
    -چیو بگم چی شده؟
    -آرمااااان...
    -بابا اون قضیه ی کتاب خب حواسم پرت شده بود بیخیال دیگه.
    -کاش فقط قضیه کتاب بود آرمان تو حواس پرت شدی اصلا اخلاقت و رفتارت فرق کرده یه جور دیگه شدی بگو آرمان من خواهرتم شاید بتونم کمکت کنم.
    -آرمان چند ثانیه سکوت کرد وبعد با لحن خاصی گفت:قضیه لیلی و مجنونه البته فعلا مجنون مجنونه هنوز لیلی خانم نمیدونه.
    -آرمان بیشتر بگو یعنی چی ؟
    -من عاشق شدم تو یه نگاه مثل یه پری دریایی میمونه آرزو مثل اسمش دریا، دلشم به وسعت دریاست
    -با هیجان گفتم : واااای حالا کی هست این دختر خوشبخت که قلب داداشمو دزدیده ؟
    -منشی شرکتیه که توش کار میکنم
    -وای چه عالی به خودشم گفتی؟
    -نه هنوز ولی فردا میخوام بگم.
    -خب از کجا میدونی شوهری یا نامزدی یا چه میدونم کسی رو دوست نداره؟
    -شوهر و نامزد که نداره غیرمستقیم ازش پرسیدم ولی نمیدونم کسی رو دوست داره یا نه ؟
    -آرمان برو فردا ازش بپرس حتما بپرس باید از این چیز مطمئن بشی.
    -وای آرزو اگه کسی رو دوست داشته باشه وقرار ازدواج باهاش گذاشته باشه چی ؟ من میمیرم.
    -اولا" خدا نکنه ثانیا"امید داشته باش و به خدا توکل کن ایشاا.. همه چیز درست میشه.
    -آرزو فعلا" به هیچکسی هیچی نگو تا همه چیز قطعی بشه .
    با بغض گفتم: آرمان برات آرزوی خوشبختی میکنم و برات دعا میکنم . سرمو پایین انداختم و ناخودآگاه اشکهایم گونه ام را خیس کردند . آرمان سرمو بلند کرد و گفت:دوست ندارم هیچوقت اشکهاتو ببینم همونجوری که شایان دوست نداشت.
    -آرمان میترسم قبلا" وقتی کسی در مورد عشق واینا باهام حرف میزد از ته دلم خوشحال میشدم و مطمئن بودم که بهش میرسه ولی از وقتی اون اتفاق لعنتی تو زندگیم افتاد میترسم میترسم کسی عاشق بشه و بعدش مثل من تنها بشه برای همین همیشه دعا میکنم که خدا هیچ کسی رو از عشقش جدا نکنه دعا میکنم هیچ کسی مثل من نشه هیچکسی تنها نشه.
    آرمان با بغض گفت: عزیزم تو تنها نیستی تو خانواده ای رو داری که عاشقونه دوستت دارن تو خدارو داری تو هیچوقت تنها نیستی یعنی نمیزارم هیچوقت احساس تنهایی کنی . آرزو اون روزها یی که تو کارت گریه کردن بود نمیدونی شبهارو چه جوری میگذروندم میومدم پشت در اتاقت و وقتی صدای گریتو میشنیدم داغون میشدم نمیتونستم تورو توی اون وضعیت ببینم آرزو نمیتونستم به صورت مامان و بابا نگاه کنم بابا هیچی نمیگفت ولی هرروز یه چین روی پیشونیش اضافه میشد مامان دیگه دل و دماغ کارکردن نداشت و چشمهای مهربونش بارونی شده بود خیلی تنها شده بودیم خیلی ولی وقتی تو دوباره سعی کردی همون آرزوی شاد بشی که صدای خنده اش توی خونه میپیچید خیلی خوشحال شدم و از ته دلم دعا کردم که دوباره اون زندگیه شاد و آرومو داشته باشیم .آرمان حرف میزد و من گریه میکردم از شدت گریه به هق هق افتاده بودم آرمان دستهایش را روی صورتم گذاشت و گفت : گریه نکن آرزو تورو خدا گریه نکن. گریه ام شدت گرفت و گفتم: آرمان منو ببخش من خیلی بدم من با کارام همه رو عذاب دادم من نزاشتم از زندگی لذت ببرید اون شبهایی رو که با گریه به صبح رسوندی اون غصه هایی رو که تو دلت نگه داشتی همش تقصیر من بود آرمان تورو خدا منو ببخش به بابا و مامانم بگو منو ببخشن آخ آرمان کاش دوستات منو نجات نمیدادن کاش میزاشتن همه رو راحت کنم هم خودم رو و هم شمارو اصلا کاش من به دنیا نمیومدم اونوقت تو یه خواهر دیگه ای داشتی و راحت زندگی میکردی کاش من میمردم و اشکای مامان رو نمیدیدم کاش میمردم و صدای خسته ی بابارو نمیشنیدم کاش میمردم و صدای شکستنو نمیشنیدم آره کاش میمردم و....
    -خفه شو آرزو هیچ معلوم هست داری چی میگی؟ تو هیچ کاری نکردی و باعث عذاب ما نشدی تو عشقتو از دست داده بودی منم بهترین دوستمو ما همه نگران تو بودیم اونوقت تو میگی کاش میمردی و دوستام نجاتت نمیدادن اونوقت مطمئن باش ما هم میمردیم تو دوباره همون آرزوی شاد و همیشگی شدی آرزو با این حرفا خودتو عذاب نده تو هیچ تقصیری نداشتی و نداری همه دارن اون روزهای سختو فراموش میکنن تو هم فراموشش کن اصلا من نباید اون حرفارو به تو میزدم آرزو ما تورو خیلی دوست داریم خیلی.....بغض آرمان ترکید و چشمانش بارانی شدند آرمان دستاشو روی صورتش گذاشته بود و گریه میکرد من نیز اشکهایم مثل سیل روان بودند و تمامی نداشتند دستم را روی شونه ی آرمان گذاشتم و گفتم:منو ببخش که ناراحتت کردم بیا دیگه به گذشته فکر نکنیم و درباره ی آینده حرف بزنیم درباره ی دریا.
    آرمان نگاه بارانیشو به چشمانم دوخت و لبخند زد و گفت: بیا به هم قول بدیم که دیگه به گذشته فکر نکنیم باشه؟
    -باشه آرمان قول میدم.
    -قول؟
    -قول.
    اون شب پنجره ی اتاقمو باز کردم داشت بارون میومد خیلی تند. صندلیم را نزدیک پنجره گذاشتم شالی به روی شانه هایم انداختم و روی صندلی نشستم چشمم به آسمان افتاد آسمونم مثل من ابری بود اشکهایم سرازیر شدند ، با صدای بلند میگریستم و فریاد میزدم قطره های باران به صورتم برخورد میکرد برای همه چیزم گریه میکردم برای عشقی که از دست رفت برای خانواده ای که نادیده گرفتمشون برای اشکهای آرمان برای ناله های مامان برای مظلومیت بابا.....باران تندتر میبارید و صدای گریه ی من هم بلندترمیشد صدای غرش آسمان رساتر میشد و ناله های من بی امان تر...آنقدر اشک ریختم و زار زدم که نفهمیدم خواب کی آغوشش را برایم باز کرد و من در بازوانش پناه گرفتم....با نور خورشید که مستقیم به صورتم برخورد میکرد از خواب بیدار شدم آسمان صاف بود و دل من صاف تر با کسالت از روی صندلی بلند شدم و به طرف پنجره رفتم نفس عمیقی کشیدم بوی نم بارون به ریه هایم نفوذ کرد حس خوبی گرفتم و به طرف تخت خوابم رفتم دراز کشیدم و به سقف اتاق چشم دوختم با خود گفتم آرمان حتما تا الان رفته شرکت به فکر دریا افتادم آخ دریا همونی که عشقمو ازم گرفت و دوباره با آرزوهای قشنگ ویه دنیا تردید به خواب رفتم.

  2. 14 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    -آرزو جان مامان بیدار شو.
    من که دوست نداشتم بیدار بشم کلافه پتورو روی سرم کشیدم و خوابیدم. گرمم شده بود و دیگر خوابم نمیومد بلند شدم و لبه ی تخت نشستم به ساعت روی میزم نگاه کردم 12:30 رو نشون میداد خسته و کسل بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم خودم را توی آینه نگاه کردم دختری 23 ساله با چشمانی سیاه و جذاب کمی آب روی آینه ریختم و روی آینه نوشتم گذشته ...کمی به کلمه نگاه کردم و با دست اونو پاک کردم حالا دوباره چهره ی آرزو خوابالوی خوشگلو میدیدم که خودشو پشت نقاب گذشته پنهان کرده بود لبخندی زدم و گفتم من قول دادم آب به صورتم میزدم و میگفتم من قول دادم نفس عمیقی کشیدم و به طرف آشپخانه رفتم .
    ظهربخیر مامی.
    -مامانم لبخند زد و گفت : میخوابیدی بازم دختر سحرخیز شدی.
    -حالا یه فنجون قهوه بده که خوابم کم بشه .
    -باشه عزیزم. راستی آرزو امشب مهمون داریم عموت اینا میان.
    -به چه مناسبتی؟
    -پسرعموت آریا از خارج اومده درسش تموم شده منم دعوتشون کردن.
    وای خدای من آریا میخواد بیاد همون پسر شیطون و تخس که از 17 سالگی رفت لندن برای ادامه تحصیل و قلب کوچیکمم با خودش برد چرا فراموشش کرده بودم نه نه من عاشق شایان بودم و هستم و خواهم بود آریا قبل از شایان بود آرزو همونی که بخاطر تو قید اون شکلات خوشمزه رو زد...وای نه آرزو توی قلبت یه عشق وجود داره اونم شایان تو نمیتونی به کس دیگه ای فکر کنی....ولی آرزو شایان رفت دیگه نیست شایان تنهات گذاشت....آریا همونیه که تو 15 سالگی تنهات گذاشت الان 7 سال رفته و خبری ازت نگرفته ....ولی نه سه سال اول همش بهت زنگ میزد و میگفت منتظرش باشی ولی تو به شایان فکر میکردی....حتما فهمیده بود که تو نامزد کردی و دیگه بهت زنگ نمیزد ....وای آرزو آریا برگشته پسر عموی مهربونت اومده یادته موقع رفتنش گریه میکردی و اونم بهت گفت که زود برمیگرده ولی تو عشق دیگه ای رو تو دلت راه دادی چرا آرزو چرا؟...حتما اونم تا الان ازدواج کرده آره حتما ازدواج کرده...ولی شایدم نه ...وای نمیدونم... خدایا چه جوری بعد از این همه سال باهاش روبرو بشم وقتی از اون سالها پرسید چه جوری بهش بگم که فراموشش کرده بودم و با یه عشق دیگه بودم....وای خدایا کمکم کن...

  4. 14 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    یه چیزی بگم؟
    سارا به نظرم داستانت بیشتر داره جنبه اغراق پیدا میکنه گلم...

  6. 4 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    منظورم اینکه یه جا ابتدای داستان گفتی که از وقتی یادت میاد شایان رو دوست داشتی و حالا میگی که به اریا علاقه داری. اینجا برای من سوال ایجاد شده که این علاقه چه جوریه؟
    امیدوارم نرنجیده باشی. چون قصدم کمک کردن بود به نوشتنت. با اینکه میدونم بار اولت که داری مینویسی این رو بهت میگم

  8. 4 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    سارا عزیزم درسته که رمان دسترنج خودته ولی عزیزم یکم تندتر بزار عزیزم

  10. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #46
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    منظورم اینکه یه جا ابتدای داستان گفتی که از وقتی یادت میاد شایان رو دوست داشتی و حالا میگی که به اریا علاقه داری. اینجا برای من سوال ایجاد شده که این علاقه چه جوریه؟
    امیدوارم نرنجیده باشی. چون قصدم کمک کردن بود به نوشتنت. با اینکه میدونم بار اولت که داری مینویسی این رو بهت میگم
    خب میخواد بگه که عاشق واقعی میتونه عشق یه نفرو داشته باشه نه چندنفر.....مرسی گلم.....

  12. 4 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #47
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    اون روز تا شب توی یه حال و هوای دیگه ای بودم فکرم به سالهای دور گذشته پرواز میکرد به دوران کودکی به بازی به آریا به موقعی که هنوز شایان تو زندگیم وارد نشده بود ولی پسربچه شیطونی کنارم بود و من درکنارش احساس آرامش میکردم پسری که نمیتونست گریمو تحمل کنه و نمیتونست همبازی دیگه ای رو کنارم ببینه پسری با چشمای مشکی و یه دنیا غرور ولی پشت غرورش یه دریا مهربونی بود و یه آسمون عشق چه دوران قشنگی بود چه روزهایی که بزرگترین غممو با یه آبنبات فراموش میکردم یادمه یکبار با آریا دعوام شد و مقصرم من بودم چون توپشو پاره کرده بودم ولی اون کتک خورد و منم خیلی ناراحت شدم و با همون لحن بچگونه بهش گفتم که منو ببخشه و اونم که غافلگیر شده بود لبخندی از سر غرور زد و سرشو به علامت بخشش تکون داد از اون جریان سالها میگذره ولی من هنوز یادمه اون روزای طلایی اون خاطرات کودکی همه رو یادمه ای خدا میخوام به همون دوران برگردم به همون بچگیای آرزو به آریا میخوام برگردم وموقع رفتن دستای آریارو بگیرم و بگم همیشه منتظرت میمونم میخوام برگردم و قسم بخورم که دور قلبم حصار میکشم تا برگردی و نمیزارم هیچکس و هیچ عشقی مارو از هم جدا کنه میخوام برگردم تا دیگه عاشق شایان نشم و اونم عاشق نکنم ای خدا میخوام برگردم میخوام به گذشته به روزای قشنگ برگردم........به یاد شایان افتادم به یاد اون شب ترسناک و سرد اون شبی که زجه میزدم و از خدا شایانمو میخواستم وای خدایا چقدر خوشبختی کوتاه بود و زیرلب با خودم این شعرو زمزمه کردم.....

    تويه ساحل رويه شنها قايقي به گل نشسته يكي با چشمون گريون گوشه ايي تنها نشسته نگاه پر اظطرابش به افق به بي نهايت ساكته اما تو قلبش داره يه دنيا شكايت تو چشاش حلقهء اشكه تويه قلبش غم دنيا منتظر به راه ياره تا بياد امروز و فردا باورش نميشه عشق و همه دنياش زير آبه تنها مونده تويه ساحل زندگي براش عذابه تنهايي براش عذابه خاطرات لب دريا ديگه از يادش نميره همه دنياش زير آب و خودش هم تو غم اسيره دست بي رحم زمونه عشقش رو برده به دريا حالا از خودش ميپرسه ميادش آيا و آيا!!!!! عاشقي كه تنها باشه تويه دنيا نميمونه دل عاشق رو شكستن شده كاره اين زمونه.........

  14. 12 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #48
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    سارا جون مرسی ........خیلی خوب و تاثیر گذار بود
    ایشاالله سال دیگه همین موقع قسمت بعدی آره!؟
    زودتر بزار دیگه دخترم

  16. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #49
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    سارا جون مرسی ........خیلی خوب و تاثیر گذار بود
    ایشاالله سال دیگه همین موقع قسمت بعدی آره!؟
    زودتر بزار دیگه دخترم
    نظرلطفته عزیزم......باشه سعی میکنم زودتر بزارم.....

  18. 3 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #50
    پروفشنال AMIR_EVILPRINCE's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    آمل - مازندران
    پست ها
    918

    پيش فرض

    من نقدم رو از نظر یک خواننده میگم شاید بعضی قسمت ها از خواننده هم فراتر بره ولی ببخشید دیگه:
    به نظر من زیاد داستانت فانتزی شده به طوری که دیگه این 2 تا قسمت آخری که گذاشتی رو به زور خوندم(امیدوارم منظورم رو فهمیده باشی)
    بعضی قسمت ها رو واقعا بیخودی کش میدی که رو اعصابه خواننده میره در عوض بعضی از قسمت هارو خیلی زیبا و به قول بعضی ها رمانتیک ادامه میدی.
    یکی هم که دوستمون اشاره کرد.شما یه قسمت میگی تنها عشقم فلانی الان یکی دیگه اومده که دوباره دارین همون احساسات رو به اون نشون میدین بدون هیچ تفاوتی.
    بعضی قسمت ها هم به ویراستاری خفن احتیاج داره که این زیاد به نظرم مهم نیست چون همون مقدار تاثیر رو داره.
    یه نظری هم داشتم این که بعضی قسمت ها احساس کردم وقتی زبان مهاوره با زبان رسمی قاطی میشه بیشتر تاثیر میزاره(نظر شما چیه؟)
    یه سوال هم داشتم شما از جای خاصی مطلابت رو میگیری(منظورم اینه که بر اصل خاصی از یک کتاب دیگه با حالتی که موضوعش فرق داشته باشه و شما موضوع رو تغییر اساسی داده باشی و مسیر داستان رو به میل خودت تغییر بدی)(صددرصد از این حرفم ناراحت شدی ولی شاید جواب این سوالم رو تو اولین حرفم بگیرم این که داستان جنبه ی فانتزی پیدا کرده)(در ضمن من زیاد اهل کتاب و رمان نیستم ولی یه 2-3 تا رمان ادامه دار خوندم واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم شرمنده که نمیتونم اسم رمان رو بگم آخه رمانی نبود که قابلیت چاپ داشته باشه)
    فکر کنم شما اگه بخوای رمانت رو به مرحله ی چاپ برسونی بهت مجوز ندن چون خواننده رو بیش از حد تحت تاثیر قرار میده و به نظر شخصی من این خیلی بده من که داشتم میخوندم به دلیل اینکه امسال کنکور دارم کامپیوتر رو از اتاقم بردن تو یه اتاق دیگه و وقتی داشتم رمان رو میخوندم به صورت یواشکی اشکام رو پاک کردم(بالای 4-5 دور این اتفاق افتاد)از شانس من هم دقیقا سر قسمت های حساسش یه آهنگ خفن غمناک داشت پخش میشد دیگه دووم نیوردم.
    ببخشید که پر چونگی کردم فک کنم همین پستم به اندازه ی یه رمان شد.
    چند تا سوال هم داشتم که واقعا نیاز دارم بپرسم اگر ایراد نداره بگین همینجا بپرسم.واقعا ممنون.
    یا حق.

  20. 3 کاربر از AMIR_EVILPRINCE بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •