تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 78

نام تاپيک: رمان نفس

  1. #41
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    بچه ها سعی می کنم تا شب یه قسمت دیگه هم بزارم

  2. 5 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    سپیده جونم روز شدا بذار دیگه فدات شم

  4. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    بچه ها من گفتم سعی میکنم خوب
    الان میزارم

  6. 2 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    قسمت بیست و چهارم
    سینی خرما رو دستش گرفتم و شروع به پخش کردم . به هر کسی می رسیدم نگاهم میکرد و زیر لب تسلیت میگفت . چقدر نگاه ها دور بود . چقدر تسلیت ها تصنعی بود . شاید هم اینطور نبود و اینطور به ذهن آشفته من می رسید . سینی رو دست به دست کردم و رو به کاوه کردم . چقدر توی لباس مشکی جذاب می شد . لبخند زد و سینی رو از دستم گرفت :
    -ترانه تو برو خسته شدی .
    -نه خسته نیستم .
    -برو فاتحه بخون . حس میکنم به این بیشتر نیاز داری ....
    لبخندی زدم و بدون اینکه برای بار دیگری نگاهش کنم سرم رو انداختم پایین و به سمت صندلی که کمی دورتر از قبر بود رفتم . تکیه ام رو به صندلی دادم و به زنهایی که نزدیک قبر ایستاده بودند نگاه کردم . اینبار همه در سکوت فاتحه میخوانند . سر بلند کردم و به آخوندی که با تن گیرای صدایش قرآن میخوند نگاه کردم . پیش خودم میگفتم آیا این قرآن خوندنها ارزشش بیشتر از اون کاری بود که برای رامین کردیم ؟ آیا این قرآن خوندها میتونه جای هدیه کردن اعضای بدنش رو بگیره؟ یا هم ارزش اون هست ؟ بدون اینکه به جوابی برسم نگاهم رو به صورت ترنم ثابت کردم . در حالی که آهسته آهسته اشکهاش رو با دستمال کاغذی پاک می کرد زیر لب چیزی زمزمه می کرد . شاید اون هم با رامین درد و دل می کرد . رامین همیشه سنگ صبور بود . گاهی پیش خودم میگم پس سنگ صبور رامین کی بود ؟یهو یاد مطلبی افتادم که چند روز پیش توی یه مجله ای خونده بودم . واقعاً راسته که میگن چه خوبه که همیشه یکی رو داشته باشی که واسش درد و دل کنی اما بدا به حال اون زمانی که همون یکی باشه درد دلت ....
    -تنها نشستی؟
    سرم رو چرخوندم و به رها المیرا نگاه کردم . نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم براش جا باز کردم .
    -از اینکه به بچه ها گفتم ناراحتی؟
    نگاهی به سمتی که بچه های کلاس ایستاده بودند انداختم .حمید هم بین اونها ایستاده بود و با نیما صحبت می کرد . نگاهم به سمت سامان کشیده شد لبخندی تلخ لبهای رنگ پریده ام رو پوشوند و گفتم :
    -زود تلافی کردی . این به اون در ....
    نگاهی به صورت سامان انداخت و بعد اون هم لبخند زد .هر دو به یاد اون روز قرار توی سفره سرا افتاده بودیم .
    -ببخشید که از دستت ناراحت شدم .
    -از اون روز دیگه سراغی ازم نگرفتی ...
    -ترانه میدونم ناراحتی اما باور کن که خیلی سخت بود برام .من سعی می کردک که سامان رو فراموشش کنم . اما با اومدن سامان درد دلم تازه شد ... بدتر از همه اینکه سامان هیچ حرفی برای گفتن نداشت . بیخود و بی جهت میخواست به شایان جواب منفی بدم . یک بار هم تغییر عقیده نداد . نمیدونم که چرا اینقدر از ازدواج فراریه .حاضره از کسی که دوستش داره بگذره اما به ازدواج روی نیاره ....
    نگاهم رو به سنگ ریزه های زیر پام انداختم ....
    -همیشه پاییز رو دوست داشتم . برگهای رنگیش رو دوست داشتم . قرمز ، زرد ... فصل دوست داشتنی رو باید دوست داشت . اما نمیدونم که چرا توی این فصل رامین رو از دست دادم . هر وقت بهش می گفتم که پاییز رودوست دارم لبخند تلخی می زد و میگفت پاییز خیلی غمگین .... زاست میگفت حالا که به مفهوم حرفش فکر می کنم به واقعیت پی میبرم . پاییز غمگین ... با اینکه امسال چهارمین سالیه که رامین از پیشمون رفته اما هنوز هم به اون روز که می رسم داغ دلم تازه میشه ....
    دستم رو فشار داد و گفت :
    -کاوه داره صدات میکنه ...
    سر بلند کردم و با دیدن کاوه لبخند زدم . اشاره می کرد که بلند شم و به اونجا برم .
    از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم . به سمتش رفتم . لبخندی گوشه لبش نشسته بود . من هم لبخند زدم و گفتم:
    -اتفاقی افتاده ؟
    نگاهم کرد و بعد در حالی که دستش رو بین موهای مرتبش فرو میبرد گفت :
    -نه اتفاقی نیافتاده می خواستم بگم که اگه میخوای دوستات رو دعوت کنی برای ناهار ادرس سالن رو بهشون بدم ...
    خنده ام گرفت . انگار این کار رو خودم نمیتونستم انجام بدم ...
    -منظورم این بود که خودت آدرس رو بهشون بدی
    لبخندم رو پررنگتر کردم و گفتم :
    -ممنون از اینکه یاد آوری کردی . واقعاً یادم نبود ...
    به سمت بچه ها حرکت کردم . در قلبم آشوبی به پا بود که نگو ...... با دیدن الهه نفسی عمیق کشیدم و به سمتشون رفتم . الهه نزدیکم شد و گفت :
    -عزیزم نمی دونم باید چی بگم . فقط ، فقط .... تسلیت می گم .
    دستش رو فشردم و به خاطر محبتش لبخندی زدم و گفتم :
    -همین که اومدید یک دنیا برای من ارزش داره .
    -نوشین گفت ازت معذرت خواهی کنم مثل اینکه امشب مهمون داشت نمی تونست بیاد ...
    لبخندم رو پررنگتر کردم و با هم نزدیک بچه ها شدیم . در حالی که سعی می کردم رفتار و لحنم عادی باشه از همشون به خاطر اومدنشون تشکر کردم و خواستم که برای ناهار بمونن . همه با هم تصمیم گرفته بودند که برن و نمون و در این میان کسی که حتی کلمه ای بر زبان نراند همون حمید مغرور بود . هنوز نگاهش رو دوست داشتم . هنوز نگاهش آتشین بود . اما پر از نفرت .... اما واقعاً این نوع نگاهش زیباتر از همیشه بود . با سامان صحبت می کردم که صدای موبایل حمید افکارم رو هم ریخت . بی اختیار سرم رو به سمتش چرخوندم . نگاهش روی صفحه مانیتور مونده بود . عضلاتش سخت منقبض شده بود . چیزی زیر لب زمزمه کرد .خنده ام گرفت . حتماً گفته بود لعنتی ...... چرا لعنتی؟ اون که از خداش بود . سرم رو چرخوندم و از سامان تشکر کردم . سایه ای رو نزدیک حس کردم . نگاهم رو ب سمت سایه قد بلند چرخوندم .نگاهم با نگاه آرام و سیاه کاوه تلاقی کرد . هر دو لبخندی بر لب روندیم . صدای ایلیا رو شنیدم . سر برگردوندم تا جوابش رو بدم .
    -نمیخوای ما رو به دوستات معرفی کنی این المیرا که اصلاً انگار نه انگار ....
    لبخندم رو پررنگتر کردم و با دستم رو به کاوه و ایلیا گفتم :
    -بچه ها این آقا پسر گل گلاب پسر عمه من کاوه خان . ایشون هم که اینقدر بی تاب آشناییِ کسی نیست جز ایلیا بردار المیرا . از شباهتش فکر کنم بشه به راحتی این رو تشخیص داد ....
    سر برگردوندم و رو به بچه ها گفتم :
    -خوب ایشون سامان هستند .ایشون نیما و این دختر خانوم خوب هم الهه یکی از بهترین دوستای من و المیرا وایشون هم ......
    نگاهم در نگاهش گره خورده بود . لبخندی کج و معوج به لب داشت و گوشی اش رو به دست گرفته بود . نگاهم رو از صورتش دزدیدم و گفتم :
    -حمید ....
    پسرها با همه دست دادند و من دیگر نایی نداشتم . تن خسته ام رو به بدن المیرا که کنارم ایستاده بود تکیه دادم و نگاهم رو به زمین دوختم ....
    نمی دونستم کاوه چرا دوباره اینقدر به پر و پام می پیچید . دلیل این همه رفت و آمدش رو نمیدونستم . نمی فهمیدم چی میخواد از نگاهش از کلامش هیچ چیزی حس نمیکردم . گیج گیج بودم . به یاد کاوه افتادم که برای امشب جور کرده بود دوباره همه بریم فشم منزل پدربزرگ. به یاد اونسری که باهاشون رفته بودم افتادم . خنده روی لبهام نقش بست . یعنی اینبار میخواد چه شرطی برام بزاره ؟
    -راستی ترانه شنبه امتحان داریم ها میدونی؟
    سرم رو از روی برگه ام بلند کردم و در همون حال سعی می کرم خنده ام روقورت بدم و گفتم :
    -امتحان چی؟
    به ساعتش اشاره کرد گفت:
    -ساعت خواب، امتحان دانشگاه رو میگم . علی مظاهر .....
    به گیجی خودم خنده ام گرفت و با التماس نگاهش کردم . دستش رو توی هوا تکون داد و با خنده گفت :
    -چیه؟ راست می گن که سلام گرگ بی طمع نیست ...
    یهو زدم زیر خنده و دستش رو توی دستم گرفتم .
    بوسه ای برام فرستاد و با چشمک گفت :
    -میخوام یه کار کنم یه کم بخندیم ....
    با تعجب نگاهش کردم که گفت :
    -صدای جیلیز و ویلیز بعضی ها رو بشنو ....
    هنوز با تعجب نگاهش می کردم که یهو رو کرد به بچه ها و گفت :
    -بچه ها یه دقیقه توجه کنید ....
    همه سرها به سمت المیرا چرخید که المیرا گفت:
    -بچه ها میخواستم از همتون دعوت کنم که برای پنجشنبه این هفته ای که داره میاد تشریف بیارید منزل ما .....
    همه با تعجب نگاهش کردند که یهو نوشین گفت:
    -برای چی عزیزم ؟
    من که تازه دوزاریم افتاده بود که المیرا از قصد این کار رو کرده با لبخند به المیرا نگاه کردم و بعد رشته کلام رو به دستم گرفتم و گفتم :
    -اول یه کف بزنید. آخه یکی از ما ها رفت قاتی مرغا ...
    همه دستها بالا رفت و با هم به صدا در اومد . نگاهم به سمت سامان چرخید . دندونهاش رو چنان به هم می فشرد که فکش بیرون زده بود . دلم براش سوخت . سرم رو چرخوندم و ناخودآگاه نگاهم درگیر نگاه مهربون و نوازشگر حمید شد . بعد از این یک ماه و نیم این اولین باری بود که حمید اینطور نگاهم می کرد . اب دهانم رو قورت دادم و سریع مسیر نگاهم رو به سمت الهه چرخوندم ...
    -پنجشنبه شب جشن نامزدی المیراست با یه پسر خوب ومهربون به اسم شایان .
    دوباره دستها بالا رفت مهربانانه بهم کوفته شد . خدای من چقدر مهربون بودند بچه ها . هر کسی چیزی می گفت و مجلس به شوخی گرم شده بود . سرم رو به سمت سامان چرخوندم .انگشتهاش رو محکم بهم میفشرد و سعی می کرد خودش رو کنترل کنه . دستی به شونه سامان خورد . هم من و هم سامان به حمید که کنار سامان نشسته بود نگاه کردیم . سامان لبخندی تلخ به روی حمید زد . حمید سر در گوشش فرو برد و چیزی زمزمه کرد . سامان سرش رو تکون داد و رو به المیرا گفت :
    -تبریک میگم ان شالله خوشبخت بشی ....
    المیرا با لبخندی بی رنگ نگاهش رو از صورت ساکان دزدید و گفت :
    -ممنون ...
    نمی دونستم حمید چی تو گوش حمید زمزمه کرده بود که اونطوری تغییر کرده بود. دوباره مثل اون موقع ها می گفت و میخندید اما من به خوبی میفهمیدم که اینها همه تظاهر و بس . درست مثل خود من . منی که توی این یک ماه و نیم از بس نقش بازی کرده بودم بازیگری خبره شده بودم و میتونستم به راحتی هر کسی رو گول بزنم . اما نمیتونستم نوع نگاهم رو تغییر بدم . رنگ نگاهم پر از غم بود . عشق توی نگاهم سو سو می زد .
    -می گم المیرا این پسره که کچل نیست ؟
    سرم رو بلند کردم و به سامان که با لبخند این جمله رو ادا کرده بود نگاه کردم . چشمام از شدت تعجب گرد شده بود . سرم رو چرخوندم و به المیرا که عصبی شده بود نگاه کردم . تا المیرا اومد دهن باز کنه گفتم :
    -چرا فکر میکنی باید کچل باشه؟ اتفاقاً شایان یه پسر فوق العاده شیک و مرتب و صد البته به چشم برادری موهای زیبایی داره ....
    با نگاهم به المیرا آرومش کردم . دستم رو توی دستش فشرد و بعد به سامان نگاه کرد ....
    -طفلک حالا که نیست خیلی بد شد .....
    این بار المیرا با توپی پر گفت :
    -چرا؟
    سامان زد زیر خنده و بعد با همون لحن شوخ گفت :
    -آخه کسی که از اول کچل باشه غصه موهاش رو نمیخوره اما ایشون باید غصه بخوره چون فردای روزگار قراره از دست غر غرهای تو کچل بشه ....
    یهو همه پسرها زدند زیر خنده . با عصبانیت نگاهم رو به صورت حمید ریختم که از خنده صورتش قرمز شده بود . سرش رو بلند کرد و وقتی نگاه عصبی من رو دید لبخندش رو پررنگتر کرد و بیتفاوت نگاهش رو به سمت المیرا چرخوند . حرصی که داشتم رو روی برگه زیر دستم خالی کردم و زیر لب چند تا فحش نثار حمید کردم ....
    همونطور که با المیرا صحبت می کردیم به سمت ماشین که توی خیابون پارک کرده بودم میرفتیم . المیرا عصبی به سامان و حرفی که زده بود فحش می داد و من به حمید که اینطور بی اعتنایی میکنه .....
    یهو هر دومون با دیدن سامان که روبه رومون به تیر برق تکیه داده بود نگاه کردیم و زدیم زیر خنده .لبم رو به دندون گرفتم و به صورت المیرا نگاه کردم . سعی میکرد لبخندش رو پشت دستش پنهون کنه . از اینکه سامان حرفهامون رو نشنیده بود خوشحال شدم و زیر لب خدا رو شکر کردم . سرمون رو انداخته بودیم پایین و از انتهای کوچه به سمت خیابون می رفتیم که صدای آشنایی خون رو به صورتم کشید ....
    -ترانه .
    بدون اینکه سر برگردوندم دست المیرا روکشیدم و گفتم :
    -بریم . زود باش ...
    -صبر کن داره صدات میکنه .بزار ببینم کیه ....
    دستش رو دوباره کشیدم و اینبار با صدایی بلندتر گفتم :
    -المیرا گفتم بریم ....
    قبل از اینکه قدمی دیگر بردارم جلوی روم ایستاد و نگاهش رو به صورتم ریخت . از شدت عصبانیت نفسم رو با شدت بیرون فرستادم و نگاهش کردم . چهره اشنایی که کابوس زندگیم شده بود . صدای آشنایی که زندگیم رو بر هم ریخته بود .
    -میخوام باهات حرف بزنم ...
    دست المیرا رو محکم فشردم و با صدایی شبیه فریاد گفتم :
    -من با تو حرفی ندارم ...
    المیرا دستم و فشار داد و گفت :
    -چی شد ترانه حالت خوبه؟
    برگشتم و به صورت المیرا نگاه کردم . نگاهش پر از علامت سوال بود . پر بود از چراها؟ به لرز افتاده بودم .سردم شده بود . زیپ پلیورم رو بالا کشیدم و نگاهم رو بی رمق به صورتش ریختم و گفتم :
    -برو . بزار آروم بشم . نمیخوام دیگه چیزی بشنوم .
    دست ظریفش رو روی بازوم گذاشت و گفت :
    -گوش کن ترانه ...
    نگاهم رو به زمین پاشیدم و گفتم :
    -نفس برو الان حمید میاد ....
    -مهم نیست بزار بیاد . من تا حرفم رو نزنم نمیرم ...
    سرم رو بلند کردم و یهو بی اختیار پرسیدم .
    -اذیتت که نکرد ؟
    رنگ نگاهش مهربون شده بود . از اینکه همچین سوالی پرسیده بودم از خودم بدم اومد . اما من نمیتونستم نقش بازی کنم . می ترسیدم از اینکه بلایی سرش اورده باشه . دستش رو به صورتش کشید و گفت :
    -مهم نیست ترانه مهم نیست .
    نفس عمیقی کشید و گفت :
    -قصد ندارم اذیتت کنم اما اومدم اینجا تا ازت معذرت خواهی کنم . اومدم بگم اگه اونروز اومدم بهت واقعیت رو گفتم فقط و فقط به خاطر این بود که هنوز فکر می کردم منم مثل بقیه میتونم خوشبخت بشم . اما .... اما حالا دیگه هیچ فایده ای نداره . دیگه برام مهم نیست .
    اشکی رو که روی صورت مرمریش میغلتید رو پاک کرد و گفت :
    -دیگه همه چیز تموم شد اومدم بهت بگم دارم می رم تا دیگه مانع خوشبختی تو با حمید نباشم . یاسر ولم کرد و گذاشت رفت . دیگه خسته شده بود از انتظار برگشت به خارج و من حالا دیگه تنها شدم . به خدا میدونم روزگار وفا نداره . من از اون اول هم شانس خوشبختی رونداشتم. میخوام برم یه بلایی سر خودم بیارم میدونم که حمید حاظر نیست حتی به خاطر عشق خودش دست از سر آزار و اذیت من برداره .فقط تر وخدا من رو حلال کن .....
    دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم :
    -تروخدا این حرف رو نزن . بچه شدی؟ من دیگه با حمید .....
    -نفس
    هر سه با وحشت به سمت صدا برگشتیم و من با دیدن چهره عصبی و کلافه حمید رنگ از روم پرید . صدای خشن و دو رگه اش قلبم رو به تلاطم انداخته بود .
    -تو اینجا چی کار می کنی؟
    خودم رو جلوی نفس انداختم و با وحشت و صدایی که از شدت ترس میلرزید گفتم :
    -اومده اینجا با من کار داشت .
    خنده ای پر تمسخر کنج لبش نشست .
    -همون یه دفعه که با تو کار داشت واسش کافی نبود ؟
    دستم رو کشید و من رو از جلوی نفس پس زد .
    رو به روش ایستاده بود . نفس با خوشحالی لبخند روی لبم نشسته بود .
    -گفتم اومدی اینجا چی کار؟
    -با ترانه ....
    -تو با ترانه چی کار داری؟ چرا دست از سرش بر نمیداری؟
    صدای فریادش گوشهام رو کرد کرده بود . نفس سرش رو بالا گرفت و با عصبانیت گفت :
    -چته؟ من نمیتونم زندگیتو بهم بزنم؟ چطور تو میتو....
    صدای کشیده ای که به گوش نفس خورد کلامش رو قطع کرد . با عصبانیت حمید رو هول دادم و دست نفس رو کشیدم و شروع به دودیدن کردم . اشک می ریختم و دستش رو میکشیدم . صدای المیرا از پشت سرم می اومد که با صدای بلند میگفت :
    -ترانه وایسا .....
    با وحشت ایستادم و شروع به نفس نفس زدن کردم . نفس با دیدن چهره رنگ پریده ام خندید و گفت :
    -چه شجاعتی .
    نگاهی به پشت سرش انداختم و من هم شروع به خندیدن کردم .
    به شکمش اشاره کرد و گفت :
    -طفلک بچه ام داغون شد ....
    دستش رو پس زدم و با وحشت قدمی به عقب برداشتم . از اینکه کمکش کرده بودم از خودم بدم اومد دستم رو به صورتم گرفتم و به ماشین تکیه دادم . صدای خنده نفس بلند شد . دستهام رو روی گوشم گذاشتم و با وحشت به عابرین نگاه کردم . نگاهم رو به صورت نفس دوختم ساکت ایستاده بود و نگاهم می کرد . هنوز صدای خنده اش می اومد . انگار همه عالم و آدم داشتند به من میخندید . با وحشت شروع به گریه کردم .
    نفس دستش رو روی صورتم کشید و گفت :
    -گریه کن .گریه سبکت می کنه .
    دستش رو پس زدم و گفتم :
    -بچه واسه حمید؟
    نگاهش رو از صورتم دزدبد و گفت :
    -حمید پنج ساله که پیش من نمیاد .
    -پس برای کیه؟
    -یاسر....
    با وحشت نگاهش کردم . ایزن چرا اینطور بود ؟ چرا پاک نبود؟ چرا چرا چرا ؟ چرا کثل زنهای دیگر نبود ؟ چرا با شوهرش نبود ؟ چرا با ....
    -اونجوری نگام نکن حلاله بچه ام .
    باز هم با تعجب نگاهش کردم .
    کنارم روی زمین چمبره زد و گفت :
    -وقتی حمید به هیچ وجه حاضر نشد طلاقم رو بده یاسر رفت سراغ یه محضر دار اشنا بهش همه چیز رو گفت و ازش خواست ما رو به عقد هم در بیاره . الان نزدیک به یک ساله که به عقد یاسر در اومدم . به هر دری زدم تا ازش جدا بشم نشد . حمید رو میگم . حالا هم یاسر رفته و من موندم و این بچه که تا چند ماهه دیگه با اومدنش بدبختی های من و خودش شروع میشه . میخوام برم همه چیز رو تموم کنم . میخوام برم خودم رو بکشم تا راحتن شدم .
    -چرا یاسر رفت مگه نمیدونست ...
    -چرا میدونست اما رفت و گفت اگه تونستی بیا ....
    با اشک از کنارم بلند شد و گفت:
    -ترانه حلالم کن ...
    اشکهام رو پاک کردم و همونطور که نشسته بودم سرم رو تکون دادم .
    نفس رفت . نفس رفت و نفس رفت . نگاهم رفتنش رو دنبال می کرد . اهسته و بی تفاوت پاش رو بلند میکرد و دیگری رو جایگزین می کرد . نگاهش ب تفاوت بود . سرم به دوران افتاده بود . بارون می بارید . بارون اشک . صورتم رو نم اشک خیس کرده بود . نفس .....
    ادامه دارد ...

  8. 4 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    ببخشید دیگه

  10. 3 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #46
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    سپیده خانوم با اجازتون داستان رو تا این قسمت در دو فاروم کپی کردم ...هر کاری کردم نشد با پیام خصوصی ازتون اجازه کسب کنم..کاش می شد بیشتر در موردتون بدونم و با آثارتون آشنا بشم

    حاضرم در تایپ قسمتهاییش اگر اسکن شده داشته باشید کمکتون کنم

  12. این کاربر از nazila637 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #47
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    سپيده جونم خسته نباشي تا اينجا عالي بود
    فقط عزيزم يكم مدل نوشتنت نا مفهومه..... مثلا يك جا تو كلاسن خط بعديش تو يك خونه ان .......اگه يك جوري بشه تفكيكشون كرد فكر كنم بهتره گلم
    راستي من نفهميدم مگه ميشه زني كه از شوهرش جدا نشده عقد كسه ديگه اي بشه؟

  14. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #48
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    سمیرا جونم اون جا نوشتم که با پارتی بازی هزار تا کار میشه کرد .
    میشه المثنی جور کرد میشه رشفه داد .
    این جواب سوالت
    اما این که گفتی نامفهومه باید به تو عزیز دلم بگم همه رمانها اینجوریند . اما من سعی میکنم از *** استفاده کنم .

  16. 2 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #49
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    سپیده خانوم با اجازتون داستان رو تا این قسمت در دو فاروم کپی کردم ...هر کاری کردم نشد با پیام خصوصی ازتون اجازه کسب کنم..کاش می شد بیشتر در موردتون بدونم و با آثارتون آشنا بشم

    حاضرم در تایپ قسمتهاییش اگر اسکن شده داشته باشید کمکتون کنم
    سلام نازیلا جونم مرسی ممنون از اینکه بهم گفتی اشکال نداره من به تو اعتماد دارم .
    نه متاسفانه من اسکن ندارم همون لحظه تایپ میکنم و برای بچه ها میزارم .
    اگه دوست داری رمانهام رو بخونی من توی این سایت شیدا و خاطرات پوسیده رو دارم .

  18. این کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #50
    داره خودمونی میشه nazila637's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    پست ها
    169

    پيش فرض

    سلام نازیلا جونم مرسی ممنون از اینکه بهم گفتی اشکال نداره من به تو اعتماد دارم .
    نه متاسفانه من اسکن ندارم همون لحظه تایپ میکنم و برای بچه ها میزارم .
    اگه دوست داری رمانهام رو بخونی من توی این سایت شیدا و خاطرات پوسیده رو دارم .
    معلومه که دوست دارم ...ممنونم عزیزم...آرزومند آرزوهای قشنگت سپیده ی نازم

  20. این کاربر از nazila637 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •