تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 54

نام تاپيک: رمان آرام ( سیمین شیردل )

  1. #41
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 29
    _ دکتر فرهمند ! حالتان چطور است؟
    _ شما چطورید؟ چه عجب ! کوچولوهای من حالشان خوب است؟
    _ مرسی دکتر ! امروز بیمار جدیدی را می خواهم به شما معرفی کنم
    دکتر با مشاهده آرام لحظاتی چند خیره ماند . می خواست مطمئن شود که او کسی جز آرام نیست . پروانه نیز در این کار او را یاری کرد و آرام را معرفی کرد
    _ خوشبختانه من با بیمارم آشنایی مختصری دارم !
    _ آه چه جالب ! آرام ! شما همدیگر را قبلا دیده اید ؟
    آرام به ناچار برخاست و گفت : بله ! دکتر از اقوام پدر فرید هستند .
    _ بفرمایید داخل
    پروانه آرام را به درون اتاق راهنمایی کرد
    دکتر گفت : حمید از فرانسه باز گشت؟
    _ بله ! امروز رسید . سلام مفصل رساند .
    _ متشکرم ! حتما به دیدنش خواهم امد
    آرام متحیر و بی صدا نشست . هنوز نمی توانست باور کند که دکتر همان دکتر فرهمندی است که فرید تا آن حد به او حساس بود و دوست نداشت آرام با او همکلام شود. یعنی دنیا انقدر کوچک بود که بین اینهمه ادم من باید باز دکتر را ملاقات کنم !
    پروانه به بازوی آرام زد و گفت : آرام جان ! دکتر با شماست
    _ معذرت می خواهم
    پروانه گفت : دکتر ! من بیرون منتظر می مانم
    دکتر با قیافه جدی مطالبی راروی کاغذ نوشت و در همان حال گفت : بهتر است شما را با اسم کوچکتان صدا کنم . آرام ! ناراحتی شما چیست ؟
    _ ناراحتی خاصی ندارم . جز اینکه فکر میکنم باردارم .
    _ چه مدت است؟
    _ خیلی تازه !
    _ از اینکه می خواهی مادر شوی خرسند هستی؟
    _ بله ! خیلی !
    _ آرام دکتر ها جز طبابت محرم اسرار بیمارانشان هستند . اگر نکته ای هست که دوست داری من بدانم بگو !
    آرام بعد از چند لحظه سکوت آهسته گفت : هیچ کس از بودن من در اینجا اطلاع ندارد .
    _ حتی فرید؟
    _ در درجه اول فرید . نمی خواهم هیچ کس بداند.
    _ خیالتان اسوده باشد
    دکتر با معاینه آرام گفت که او باردار است و وضع جسمانی اش خوب است . برای اطمینان بیشتر یک سری آزمایش نوشت .
    به محض رسیدن به خانه پروانه ماجرای آشنایی دکتر و آرام را برای حمید بازگو کرد و گفت : حتما باید یک روز دکتررا دعوت کنیم
    ان شب بعد از صرف شام حمید در کنار ان دو نشست و به گفتگو پرداخت . پروانه گفت : حمید ! آرام بدنبال آپارتمان کوچکی برای سکونت است
    _ ما که جا زیاد داریم . چرا نمی خواهی با ما زندگی کنی؟
    _ از لطف شما ممنونم ! اگر خانه ای پیدا کنم خیالم راحت می شود.
    پروانه گفت : من خیلی به آرام اصرار کردم تا پیش ما بماند اما قبوا نکذد
    حمید گفت : فعلا پیش ما بمانید . عجله ای برای اینکار نیست . پروانه خیلی تنهاست . کمی از ایران یاد کنید . سر فرصت من برایتان جایی پیدا خواهم کرد .
    _ حمید ! اولین شرط من این است که نزدیک خودمان باشد
    _ چشم خانم ! حتما مدنظر خواهم گرفت
    حمید از سفر فرانسه صحبت کرد و از آرام راجع به ایران سوالاتی پرسید . ان شب آرام زود به رختخواب رفت . تازگیها خیلی زود خسته میشد و ساعات خوابش افزایش پیدا کرده بود .صبح حالت تهوع داشت و دلش آشوب بود . نتوانست صبحانه بخورد . ترجیح داد در رختخواب بماند . پروانه بچه ها را به مدرسه برد . آرام با مادر تماس گرفت . مادر گریه می کرد و از دوری او نگران بود . آرام با خودداری فراوان با مادر حرف زد ، نمی خواست مادر پی به عمق اندوهش ببرد . به محض آن که تلفن را قطع کرد ازدرد و دوری گریه جانسوزی سر داد.
    _ پروانه ! هوای اینجا خیلی گرفته است
    _ عادت میکنی!
    آرام از کنار پنجره دور شد و گفت : یاد مارال افتادم
    _ مارال کیه>
    _ اسب فرید ! خیلی خوشگل بود ! من خیلی دوستش داشتم
    _ اسب های انگلیسی از بهترین نژآد هستند . اگر دوست داری می توانی باشگاه سواری بروی
    آرام به خود نگریست و گفت : با این وضع !
    _ آه ! یادم نبود . خوب ! مارال کجا بود؟
    آرام در خیال خود به دوردست ها خیره شد . آخرین شب در کلبه ، صدای باران ، سوختن هیزم در بخاری ، احساس نزدیک بودن به فرید و زمزمه های عاشقانه . آرام در قلبش از آن شب متنفر نبود و احساس پشیمانی نمی کرد . هنوز نمی توانست قاطعانه فرید را محکوم کند . با خود اندیشید : عشق ! چگونه است که پوششی می شود بر هر رفتار خوب و بد . هیچ چیز را نمی بینی . در ظاهر مشت می کوبی و محکوم می کنی اما در قلبت همواره شعله های فروزان و سوزنده ان را که تمام وجودت را ذوب می کند حس می کنی . قلب من هنوز شعله ور است . اما مغزم فرمان دیگری می دهد . من فرید را در قلبم بخشیده ام ، اما فکرم بیمارگونه به او می اندیشد و حس انتقام را فرمان می دهد.
    _ آرام ! حواست کجاست؟
    _ معذرت می خواهم ! چی پرسیدی؟
    _ پرسیدم مارال کجل بود
    _ کلبه ای در میان جنگل ! بوار میکنی؟
    _ چه چیز را باور کنم؟
    _ کلبه ای در جنگل ! آنجا حقیقتی بود که وجود داشت
    پروانه در چهره آرام دقیق شد . به نظرش امد که او هذیان می گوید . به طرفش رفت و پرسید : حالت خوب است؟
    _ انجا زندگی بود. روح جنگل بود
    پروانه شانه های آرام را گرفت و او را به اتاقش هدایت کرد و در رختخواب خواباند . دست بر پیشانی آرام گذاشت .تب شدیدی داشت .هراسان با دکتر تماس گرفت
    دکتر با معاینه آرام به اتاق نشیمن بازگشت و گفت : نگران نباشد ! سرماخوردگی ساهد است .باید استراحت کند . داروهایش را سر ساعت بدهید ! دستور غذایی می نویسم که باید رعایت کند
    آرام از اینکه با بیماری خود باعث دردسر پروانه شد شرمسار بود. پروانه با وجود مشکلات خود باید از او هم مراقبت می کرد . هر طور شده باید جایی را پیدا می کرد . بیشتر از آن نمی خواست سر بار کسی باشد . هر چند که پروانه بارها او را ملامت کرده بود . اما دیر یا زود باید مستقل می شد و چه بهتر که اینکار زودتر انجام شود.
    دو روز بعد وضع جسمانی اش بهتر شد . اغلب ساعات روز را به مطالعه می گذراند . حمید آپارتمانی در همان نزدیکی پیدا کرد . آن روز برای دیدن خانه مورد نظر رفتند . آرام انجا را پسندید و قرار شد تا چند روز آینده نقل مکان نماید . پروانه به همراه آرام برای خرید وسایل مورد نیاز به فروشگاه ها سر زدند . آرام وسائل زیادی نیاز نداشت . انجا مبله بود و فقط احتیاج به تمیز کردن داشت . او تعدادی ملحفه و پرده و رومیزی و یک دست بشقاب و قاشق و چند قابلمه ، قهوه جوش ، کتری و خرده ریزهای دیگر خریداری کرد
    پروانه در تمیز کردن خانه به او کمک کرد . تا انجا را به وضعی که آرام دوست داشت در اوردند. آرام خانه را راحت و دنج یافت . منظره زیبای پارک نزدیک خانه بیشتر او را شیفته آنجا کرد.
    پروانه با تمام شدن کارهای خانه گفت : به نظرت کمی کوچک نیست ؟
    _ مگر من چقدر جا لازم دارم؟
    _ بعد از مدتی من می شود ما !
    _ تا آن موقع خدا بزرگ است . فکر می کنم یک اتاق خواب با این پذیرایی برای من کافی است . جای بزرگتر وقتی رفت و امدی نداشته باشی بدون استفاده می ماند.
    _ اگر مادر اینجا را ببیند حتما صدایش در می آید
    آرام خندید و گفت : دلم برای نق زدن های عمه جان یک ذره شده !
    _ راستی از سرایدار پرسیدم گفت واحد بغلی پیرزنی تنهاست
    _ چه خوب ! مثل اینکه ساکنین اینجا نفرین شده اند!
    _ آرام ! حالا که خیالت از بابت خانه راحت شد بهتر است بدانی که من اجاره نمی دهم که تنهابمانی
    _ من تنها نیستم . تو ، بچه ها و حمید همیشه با من هستید . فقط در مدتی که باردارم احتیاج به تنهایی دارم . در واقع کمی خجالت می کشم
    _ حمید مثل برادر خودت می ماند . نباید اینطور احساس کنی و سپس افزود :در ضمن فردا وقت دکتر داری یادت نرود!
    _ اه اصلا یادم نبود . حتما می روم
    دکتر با دیدن جواب آزمایش آرام گفت : همه چیز خوب و طبیعی است . نوزاد حدود پنج هفته از عمرش می گذرد ، خودت مشکلی نداری؟
    _ نه ! همه چیز خوب پیش می رود.
    _ از حمید شنیدم که خانه ای اجاره کردی
    _ بله ! دیگر بیش از ان نمی شد مزاحم پروانه باشم
    _ از تنها بودن ناراحت نیستی .
    _ عادت می کنم! ( آرام می خواست بگویم عادت دارم اما مایل نبود دکتر جزئیات زندگی او را بداند)
    دکتربه وسیله دستگاه صدای ضربان قلب بچه را به گوش آرام رساند. شوقی وصف ناپذیر وجودش را فرا گرفت
    _ پیاده روی یادت نرود.
    _ حتما دکتر !
    _ قرار ما ماه آینده . مگر اینکه اتفاق خاصی رخ بدهد.
    آرام مسیر خانه تا مطب را پیاده طی کرد . از این که دکتر فرهمند با او راحت بود و هیچ اشاره ای به دیدار های گذشته نمی کرد خشنود بود
    پروانه هرروز تلفن می کرد و از او می خواست تا به انجا برود . اما آرام ترجیح می داد در خانه بماند و کمتر مزاحم زندگی او شود. اغلب روزها به پیاده وری می رفت و باقی روز را با مطالعه کتاب ، رفتن به سینما و دیدن برنامه های تلویزیونی می گذراند. نامه های راحله مرتب به دستش می رسید . او از همه جا و همه کس می نوشت ، از دانشکده ، دوستان و جاهایی که می رفت . آرام نامه های او را بارها می خواند . لادن و امیر نیز نامه می نوشتند . اما حرفهایشان تکراری بود.آرام گاهی درنامه ها در جستجوی خبر و یا مطلبی از فرید بود . اما می دانست که آنها به خاطر آنکه آرامشش را بهم نزنند نامی از فرید نمی برند .ان روز پروانه قول داده بود تا نزدش برود . پروانه با دیدن آرام گفت : امشب دکتربرای صرف شام به اینجا می آید
    _ خوب ! من قبل از صرف شام می روم.
    _ چرا ؟ از دکتر خوشت نمی آید ؟
    _موضوع این نیست . علاقه ای ندارم که دکتر را غیر از مطب جای دیگری ببینم . در هر حال او فامیل آقای فرخی است
    _ در اینجا فقط دکتر توست و آشنای ما ف نه چیز دیگری . حالا بلند شو و کمی به من کمک کن 1
    _ بسیار خوب ! هر چه تو بگویی
    ( پروانه بدین وسیله آرام را ناگذیر به ماند کرد.)
    سیمای دکتر دلنشین و موقربود . موهای یکدست جو گندمی ، اندامی چهار شانه ، قد بلند در کت شلواری خوش دوخت که او را به سیاست مداران بیشتر شبیه می کرد تا طبیب !
    او با دیدن آرام گفت : اینجا دیگر بیمار من نیستید . بلکه دوست و هموطن یکدیگریم
    _ اتفاقا من به پروانه همین موضوع را متذکر شدم
    _من و شما کمی بیشتر از عرف معمول تفاهم فکری داریم
    حمید با دکتر گرم گفتگو بود و در همان حال پروانه و آرام میز شام را چیدند . دکتر با دیدن میز شام گفت : هیچ جای دنیا کدبانویی پیدا نشده که بتواند همانند خانم ایرانی میز غذا را با صفا و صمیمیت درونی اش تزیین کند . از این میز شام بوی مهربانی و لطف به مشام می رسد.
    آرام از طرز سخن گفتن دکتر که انطور با احساس و لطیف توصیف می کرد خوشش امد . شام در محیطی صمیمی صرف شد . دکتر از دست پخت پروانه تمجید نمود.
    پروانه گفت : دکتر ! اگر دستپخت آرام را بچشید دیگر علاقه ای به خوردن غذاهای من نخواهید داشت
    آرام گفت : هر وقت که مایلید نشریف بیاورید اما اگر شکه شدید من مقصر نیستم . پروانه در تعریف از من کمی زیاده روی می کند.
    دکتر گفت : برای انکه ثابت شود کدام یک از خانمهای محترم درست می گویند حمید جان ! بهتر است لان برنامه رفتن به منزل آرام را پیاده کنیم
    آرام انها را برای هفته بعد به منزلش دعوت کرد .برای تهیه غذای ایرانی و مواد ان دچار مشکل بود. زیرا بسیاری از مواد غذایی انجا پیدا نمی شد.و در فروشگاه ایرانیان نیز بعضی اجناس کمیاب بود. اما با تمام این مشکلات سر انجام غذاهای مورد نظرش را تدارک دید . دکتر با دسته ای گل و جعبه شکلات وارد شد . بعد از صرف شما دکتر گفت : الحق که کار بسیار دشواری است که تشخیص بدهیم کدام یک از خانمها دست پخت بهتری دارند.
    حمید گفت : بهتر است یکبار دیگر دست پخت خانمها را امتحان کنیم و بعد رای نهایی را صادر کنیم!
    پروانه گفت : خیلی زرنگ شدی حمید جان! بهتر است مساوی اعلام کنید. این به نفع همه است
    دکتر گفت :دست پخت بنده تعریفی ندارد . اما می توانم شما را به رستوانی که می شناسم و غذای های خوبی دارد دعوت کنم .
    پروانه گفت : موافقم دکتر ! هر وقت بگویید ما در خدمتیم
    دکتر خندید و قرار شد یکشنبه هفته آینده مهمان او باشند.
    آن شب در خانه کوچک آرام هیاهوی بچه ها و خنده بزرگتر ها نوای دلنشینی داشت و آرام کمی حافظ خواند و حمید یکی از اهنگ های قدیمی را بسیار زیبا اجرا کرد . دکتر نیز از خاطراتش سخن گفت و در واقع این مهمانی ها شروع دوره ای تازه برای گذراندن وقت در ان دیار غربت بود.

  2. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #42
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 30
    اکنون آرام شش ماهه بود . شکمش بزرگ شده بود . چند دست لباس گشاد تهیه کرد و از سر بیکاری خرید می رفت و لوازمی را که بنطرش برای کودک لازم بود خریداری می کرد . مادر قول داده بود ماه آینده نزد او بیاید تا روزهای اخر را با فراغ خاطر بیشتری سپری کند . آرام گاهی پیرزن همسایه را در پارک سر خیابان می دید که برای پیاده روی به انجا می رفت/ یک بار نزد آرام آمد و در کنارش نشست و همچنان که گربه سفیدو ملوسی را نوازش می کرد گفت : من عاشق پتی هستم ! بدون او نمی توانم زندگی کنم
    آرام گفت : پتی دختر شماست؟
    پیرزن سرش را تکان داد و گفت : بچه به درد نمی خورد . منظورم این است ( و اشاره به گربه کرد )
    _ شما فرزندی ندارید؟
    _ چرا پسرم در شهر ویلز ساکن است . چند سال است که او را ندیده ام . علاقه ای هم به دیدنش ندارم . پتی تمام زندگی من شده!
    آرام با تاسف به او نگریست ، نمی توانست حرفی بزند و جوابی بدهد . زیرا آن پیرزن عاطفه نداشت و اگر هم داشت به پای گربه اش ریخته بود . آرام اکثر شبها خواب فرید را می دید . چهره اش نا پیدا و گم بود فقط می دانست سایه ای که از دور پیداست فرید است .
    پیرزن همسایه با هر بار دیدن او دست به شکمش می کشید و میگ فت : این بچه دختر است
    آرام می خندید و از حرکات پیرزن که همراه با عشوه های ریز و ظریفی بود خوشش می امد . یک روز به آرام گفت : هر وقت دوست داشتی بیا پیش من تا برایت فال قهوه بگیرم
    آرام قول داد در اولین فرصت به دیدن او برود.
    ان روز از سر بیکاری جعبه ای شکلات خرید و به نزد پیرزن رفت . ماریا از دیدن آرام خوشحال شد و گفت : ما هر دو تنها هستیم . من عاشق پتی هستم و تو عاشق بچه ات . خصوصیات ما شبیه هم است
    آرام متعجب شد اما حرفی نزد . خانه ماریا پر از ظرف های چینی و گلدان های گل بود . در کنار اتاق سبد زیبایی قرار داشت که با ساتن سفید و آبی تزیین شده بود و پتی ملوس و تنبل در ان لمیده بود . آرام برای ان که سر به سر ماریا بگذارد گفت : پتی چاق شده اینطور نیست؟
    پیرزن با وحشت پتی را برداشت و در ترازو قرار داد و گفت : وزنش تغییری نکرده ، فقط کمی تنبل شده !
    سپس با دقت به پتی نگریست و گفت : بهتر است که او را نزد دکتر ببرم . می ترسم مریض باشد
    پاپیون پتی را صاف کرد . و سر جای خود نهاد . ماریا دو فنجان قهوه ریخت . آرام قهوه اش را سر کشید . ماریا گفت : آن را در نعلبکی برگردان
    آرام فنجان را برگرداند و به یاد آن روز افتاد که به همراه سایه و لادن برای سر به سر گذاشتن یک دیگر فال می گرفتند . وقتی ماریا فنجان را بدست گرفت آرام نا خود آگاه دلشوره ی سخت به سراغش امد . او اعتقاد چندانی به این مسائل نداشت اما ان روز در انجا در تنهایی و غربت که ارمغان زندگی اش بود آن فنجان را الهام بخش می دید.
    پیرزن نگاه دقیقی به فنجان کرد و سپس در چهره آرام نگریست و گفت : در سرزمین خودت مردی بیمار است و چشم انتظار توست . خیلی دوستت دارد ! تو هم دوستش داری ! چرا تنهایش گذاشتی؟
    آرام لبخندی زد و گفت : چرا بیمار؟
    _ نمی دانم ! مثل اینکه بیمار است . شاید هم ... نمی دانم ! در هر حال خوابیده است .
    _ او از من سر حال تر است.
    _ این مرد منتظر توست . این بچه همانطور که گفتم دختر است . تو را به آروزهایت می رساند . مسافر داری . خیلی زود و دوباره در چشمان آرام خیره شد و گفت : تو عاشق این مرد هستی ! او هم دوستت دارد ! تو سرانجام پیش او برمیگردی
    _ محال است ! آن مرد بچه مرا می خواهد
    _ من بعید می دانم . او فقط تو را می خواهد.

    ************************************************** ************************************************** *
    آرام نفس زنان خود را به پروانه رساند . او را در آغوش کشید و گفت : مادر فردا می آید.
    _ چه خبر خوبی ! تو خیلی تنها بودی . من همدم خوبی برایت نبودم . آرام پروانه را بوسید و گفت : اگر تو نبودی خدا می داند که من الان کدام تیمارستان بستری بودم . با کمک تو و حمید توانستم سخت ترین دوران زندگی ام را سپری کنم
    پروانه اشک در چشمانش حلقه زد . دست به شکم آرام کشید و گفت : مثل هنوانه شده ( و هر دو خندیدند )
    با امدن مادر به نزدش دیگر هیچ ارزویی نداشت . به نظرش خداوند بیش از حد با او مهربان بود . حالا با بودن مادر دغدغه زایمان را کمتر خواهد داشت .
    ان روز آرام به همراه پروانه و بچه ها در سالن فرودگاه در انتظار مادر بودند . آرام به محض دیدن مادر از شوق بی حد اشک می ریخت . پروانه نیز از دیدار زندایی خود که اکنون در نبود دایی جانش تنها مانده بود گریه سر داد . مادر لحظاتی بعد به سمت بچه ها رفت و سهند و سروش دسته گلی به مادر تقدیم کردند . مادر آنها را گرم در آغوش فشرد و بوسید.
    در اتومبیل مادر به آرام دقیق شد و گفت : دخترم ! چقدر عوض شدی !
    _ چه جوری شدم ؟
    _ خیلی نمکی شدی ، صورتت پف کرده
    _ خیلی زشت شدم ؟ همین طور است؟
    _ نه دخترم ! در عوض می خواهی مادر شوی . یک مادر نمونه !
    _ آخ مادر ! باورم نمی شود شما در کنارم هستید
    مادر او را تنگ در آغوش گرفت و گفت : مگر من چند دفعه می خواهم مادربزرگ بشوم . برای دیدن اولین نوه ام لحظه شماری می کنم.
    سپس رو به پروانه گفت : پروانه جان ! آرام به تو خیلی زحمت داده . انشاالله هر چه از خدا می خواهی به تو بدهد ! دخترم غریب و تنها بود
    _ من کاری نکردم . آرام دختر شجاعی است !
    آن شب پروانه با بچه ها برای شام ماندند . آخر شب حمید برای بردن انها امد و ساعتی نشست .
    وقتی ان دو تنها شدند آرام پرسید : امیر چطور بود ؟ اوضاع و احوالش خوب است؟
    _ خیلی سلام رساند . قرار شد بعد از من یک سفر به دیدنت بیاید . هم فال است و هم تماشا
    _ عروسی چه زمانی برگذار می شود؟
    _ بعد از سال پدر . عمه جان نیز همان زمان را تعیین کرده . امیر در نبود تو چندان دل و دماغ ندارد
    _ می دانم ! امیر مثل من تنهاست . طفلکی لادن خیلی بد آورد . چقدر باید دوری یکدیگر را تحمل کنند
    _ لادن که گله ای نمی کند . اما خوب جوانند خسته می شوند.
    _ تو اینجا راحتی؟ مشکلی نداری؟
    _ بد نیست ! تا حدودی عادت کردم
    _ بیا برگردیم ایران ! تا کی میخواهی تنها بمانی؟
    _ ایران یعنی فرید ! نمی توانم ریسک کنم
    _ حق با توست . اما تا کی؟ هشت ماهه که امدی . دریغ از یک خبری یا تماسی از فرید یا خانواده اش
    _ چطور ممکن است ! اصلا خبری ندارید؟
    _ باور کن! مثل این که آب شدن رفتن توی زمین . از خانم فرخی که اصلا انتظار نداشتم . دریغ از یک تلفن . راستی نمی شود آدمها را شناخت
    _ خیلی عجیب است ! من گمان می کردم شما به من حرفی نمی زنید و خودتان خبرهایی دارید
    _ باور کن حیران ماندم ؛ ناسلامتی تو عروسشان بودی !
    _ عمه پوران چطور ؟ احتمالا عمه جان چیزهایی میداند . در واقع چندان اهمیتی ندارد.
    _ چرا اهمیتی ندارد ؟ تو که به انها بدی نکرده بودی . حداقل تکلیفت را روشن کنند . پروان جان می گفت " چند بار خانم فرخی را دیده اما او با عجله احوالپرسی کرده و گذشته " مثل اینکه از چیزی می ترسند و یا خجالت می کشند
    _ شاید فرید اجازه نمی دهد که انها با شما تماس بگیرند . و احتمال این که فرید ازدواج کرده باشد زیاد است
    _ ازدواج ! فرید تکلیف تو را روشن نکرده . چطور می تواند ازدواج کند ! در و همسایه چه می گویند ؟
    _ بالاخره می فهمیم که چی شده . زیاد فکرتان را خراب نکنید .
    _ به قول معروف ماه پشت ابر نمی ماند . اخر کار مجبورند بیایند تا ببینیم حرف حسابشان چیست ؟
    آرام نزد خود مطمئن بود که فرید با معرفی نسیم به خانواده اش باعث گریز انها از دیگران شده . آرام به خود اجازه نمی داد با افکار بیهوده و بی نتیجه آرامش خود و کودکی که در راه دارد را برهم بزند . تنها امیدش دیدن کودکش بود . اگر چه فرید همه چیز را از او گرفته بود . اما فرزندش جای تمام آنچه را که از دست داده بود خواهد گرفت . ماه آخر بارداری سخت ترین روزها برای آرام بود . شکمش بی نهایت بزرگ شده بود و راه رفتن و نشستن دشوار می نمود . دکتر تاکید به پیاده روی به مدت یکساعت نموده بود . با غذاهای لذیذی که مادر تهیه می دید کمی اضافه وزن پیدا کرده بود. گاهی درد هایی در کمر و پهلو هایش می پیچید . آن تنهایی دهشتناک که دیگر جایی در زندگی اش نخواهد داشت و فرزندش تمام خلا زندگی اش را پر خواهد کرد.
    پروانه سراسیمه خود را به بیمارستان رساند و با دیدن مادر که گریان روی نیمکت نشسته بود به طرفش رفت : آرام کجاست؟
    _ یک ربع پیش برند اتاق عمل
    _ بالاخره نتوانست طبیعی زایمان کند؟
    _ نه ! خیلی تلاش کردند اما موفق نشدند . چند بار تلفن کردم اما خانه نبودی
    _ رفته بودم خرید . به محض این که رسیدم خانه ، حمید پیغام شما را به من رساند.
    _ زحمت افتادی!
    _ زحمتی نیست . من هم به اندازه شما نگران آرام هستم . با آمدن نوه خوشگلتان تمام ناراحتی ها پایان می یابد
    _ پروانه جان تو که غریبه نیستی ، خودت می بینی که آرام چطور زندگی می کند . دختری که لحظه ای تنهایش نمی گذاشتین و پدرش روی تخم چشمش نگه می داشت الان تنها و سرگردان خودش را این طرف و آن طرف می کشاند . در این کشور غریب که زبان مردمانش را نمی فهمی باید عزیزترین کس خود را به امان خدا رها کنی . سپس با گریه ادامه داد : ببین ! من چه می کشم . جرات حرف زدن ندارم . می ترسم باز ناراحتی اعصابش عود کند.
    _ اید با آمدن بچه آرام تصمیمی برای آینده بگیرد
    _ بچه ای که پدر ندارد و یا اگر دارد عین خیالش نیست . چه فایده دارد . در این مدت نه تلفنی نه پیغامی . امیر چند بار می خواست برود سراغشان نگذاشتم . دختر دسته گلم را دادم که بیرونش کنند ! آرام چیزی کم نداشت . اگر پدر خدابیامرزش زنده بود نمی گذاشت این طور بشود . چه خواستگار هایی که رد کرد . هنوز هم چشمشمان دنبال آرام است . باور کن با همین شرایط هم قبولش دارند . اما فرید دخترم را بدبخت کرد ، به غربت انداخت و بدتر از همه اینکه طلاقش هم نمی دهد . باید ببخشی با حرفهایم سر تو را درد آوردم
    _ نه ! اسلا اینطور نیست ! داشتم فکر میک ردم مشکل اینجاست که آرام هنوز به فرید فکر میکند و دوستش دارد.
    _ این دوست داشتن باعث نابودی آرام شده . به قیمت جوانی و آرزوهایش
    _ از من می شنوید وقتی رفتید ایران تحقیق کنید ببینید جریان چیست ؟ شاید فرید آرام را طلاق غیابی داده و به شما خبر ندادند.
    در همان لحظه پرستار با لبخندی زیبا به شمت آن دو آمد و گفت : تبریک می گویم ! نوزاد دختر کوچک و سالمی با وزن سه کیلو و هشتاد گرم است
    مادر با هیجان گفت : پروانه جان پرستار چه گفت ؟
    پروانه حرفهای پرستار را ترجمه کرد و مادر را در آغوش گرفت و روی یکدیگر را بوسیدند .
    آرام باور نمی کرد دختر کوچکش تا این حد زیبا باشد . به نظر اطرافیان نوزاد فوق العاده ای بود . آرام دستان تپل و سفید او را می گرفت و می بوسید.پروانه ازاین موجود کوچک چشم بر نمی داشت . سهند و سروش دلشان می خواست تمام وقت در کنار نوزاد بمانند.
    پروانه گفت : اسمی برایش انتخاب کردی؟
    آرام با شیفتگی به فرزندش نگریست و گفت : بله ! بهار !
    _ بهار ! چرا این اسم را انتخاب کردی؟
    _ او بهار زندگی من است . با او من هم متولد شدم.
    _ اسم قشنگی انتخاب کردی . ایرانی ایرانی!
    بهار با ولع شیر می خورد و با نشاط دست و پا می زد . تمام حرکات کودک برای آرام دیدنی و لذت بخش بود.
    مادر گفت : آرام چشمهایش به تو رفته . اما حالت صورتش و اخمهایش به فرید رفته
    آرام با دقت به بهار نگریست و گفت : نه مادر همه چیزش به من رفته ( اما در دل می دانست که او شباهت زیادی به پدرش دارد)
    بهار سه ماه شد . مادرقصد رفتن داشت .امیر و لادن در انتظار بازگ شت او بودند تا جشنشان را بر پا کنند . دوری از آرام و نوه کوچکش دشوار بود.آرام علی رغم میلش چاره ای جز جدایی از مادر نمی دید . به خصوص که مادر در نگه داری از بهار کمک زیادی به او می کرد و کوچکترین ناراحتی بهار را درک می کرد و به مداوایش می پرداخت . مادر عکس های زیادی از نوه اش انداخته بود. به امیر و لادن قول داده بود تا عکس بهاررا برایشان ببرد . با رفتن مادر ، پروانه آرام را به خانه اش برد تا تنها نماند و دوری مادرش را بهتر تحمل کند . پنج ماه را درکنار مادر به آسودگی گذرانده بود . اکنون با رفتنش هجوم خاطرات و ترس از آینده به وجودش چنگ می انداخت.

  4. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 31
    پروانه با هدایای بی شمارش بهار را به خود عادت داده بود . حمید به خاطر بهار هفته ای چند بار به دنبالش می امد تا او را به خانه ببرد . به این بهانه ساعتی با بهار بازی کنند . بدتر از همه دکتر بود که او نیز هفته ای یکبار برای دیدن بهار به انجا سر می زد و هر بار با خود اسباب بازی و شکلات می اورد . آرام به هرکجا می رفت می دید که مرکز توجه همگان بهار است . در پارک ، فروشگاه ، مهمانی های پروانه ، او دلربایی می کرد و همه کس را مجذوب خود می ساخت . ماریا هم گاه به دیدار آرام می رفت و با بهار بازی میک رد و می گفت : او از پتی من شیرین تر است !
    آرام نمی توانست حرفی به ماریا بزند . زیرا میدید که پیرزن به قدری وابسته به پتی است که حاضر است به خاطر او دست به هر کاری بزند و در واقع باورش شده بود پتی فرزند اوست . جواب دادن بی فایده بود . آرام اندیشید : این پیرزن به نظر خود در حق انها لطف می کند که چنین مقایسه ای انجام می دهد!

    ************************************************** ************************************************

    خبر مسرت آمیزی که شنید آمدن عمه پوران بود . پروانه از ترس بهانه های مادر خانه تکانی وسیعی را آغاز کرد و کمی از وسایلش را تعویض نمود ، تا مادر ایرادی به یکنواختی زندگی اش نگیرد . از ازدواج امیر و لادن پنج ماه می گذشت . و تنها دلخوشی ارام نگریستن به عکسهای ازدواج آن دو بود . هیچ گاه تصور نمی کرد که در جشن ازدواج تنها برادرش شرکت نکند . با وجود بهار تمام اینها را به جان می خرید . اکنون بهار ده ماهه بود و چهار دست و پا می رفت .
    پرنسس کوچولو این اسمی بود که عمه پوران روی بهار گذاشته بود . بهار لباس سفید پرچینی به تن داشت و کلاه سفدی با لبه تور بر سر گذاشته بود و با سخاوت تمام دندانهایش را نشان می داد . آرام به چهره مضحک بهار می خندید.
    _ دخترت خیلی شیطون است . خوب بلد است دلربایی کند.
    _ عمه جان کجایش را دیدید!
    _ جای پدر خدا بیامرزت خالی ! تا نوه شیرینش را ببیند.
    چشمان آرام پر از اشک شد و به آرامی روی گونه هایش فرو ریخت
    _ نمی خواستم ناراحتت کنم . با دیدن شما دو تا لحظه ای احساس کردم برادرم حضور دارد و ما را می بیند . خدا رحمتش کند!
    عمه پوران با دیدن چهره افسرده آرام با خنده گفت : راستی نپرسیدی عروسی چطور بود؟
    _ آه ! راست می گویید کمی از عروسی بگویید.
    عمه با اشتیاق از جشن ازدواج امیر و لادن حرف زد و از این که همه چیز بر وفق مرادش پیش رفته ، رضایت کامل داشت . سپس افزود : خیلی جایت خالی بود .امیر چند بار بغض کرد . طفلک مادرت می گفت : فکر میکنم هر لحظه آرام از در وارد می شود . دل همه برای تو تنگ شده . نمی خواهی برگردی؟
    _ در حال حاضر نه !
    _ اینجا راحتی؟
    _ فقط دوری سخت است . در غیر اینصورت با همه چیز می توانم سر کنم .
    _ بودن تو در کنار پروانه برای روحیه اش خوب بوده . به نظرم پروانه تغییر کرده .یک طوری پر شور و پر تحرک شده
    _ شما نمی دانید که پروانه و حمید در حق من چقدر خوبی کردند . من تا آخر عمر مدیون محبتهای آنها هستم
    _ ما همه به تو علاقمندیم . از این که زندگی ات اینطور شد و به اینجا کشیده شد متاسفیم !
    _ با داشتن بهار من خیلی خوشبختم !
    _ بهار در حال حاضر چیزی را درک نمی کند و میتوانی به این روال زندگی کنی . اما کمی که بزرگتر شد مطمئنا سوالات بی پایانش شروع می شود . آن زمان نمی توانی چندان احساس خوشبختی کنی
    آرام به سخنان عمه پوران که به او آینده را گوشزد می کرد اندیشید و آن را حقیقتی تلخ یافت . او هر کجا که می رفت گذشته در تعقیبش بود و بهار بخشی مهمی از گذشته بود . چگونه می توانست ان را انکار کند . آیا گورستانی برای دفن خاطرات وجود داشت . فرار هیچگاه چاره ساز نبود بلکه سر آغاز بن بست های بیشماری بود که در نهایت او را خسته می کرد . آرام از بیم آینده بهار را محکم در آغوش گرفت تا اندوهش را فراموش کند.
    دکتر برتی دیدار عمه به انجا امد . وقتی آرام دکتر را از اقوام دور آقای فرخی معرفی کرد عمه کمی خود را گرفت . پروانه گفت : مادر ! ایشان قبل از اینکه از اقوام آقای فرخی باشند دکتر من و بچه هایم بودند . عمه پوران به محض شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت : راستش ما خاطره خوبی از انها نداریم.
    _ به شما حق می دهم . بهتر است مرا همان دکتر فرهمند خالی بدانید . بدون هیچ نسبتی!
    عمه پوران از تواضع دکتر خرسند شد و گفت : من شما را به یاد نمی آورد . آرام جان می گویند که سما در جشن ازدواج امید شرکت داشتید.
    _ به شما حق می دهم حضور ذهن نداشته باشید
    آن شب دکتر به اصرار پروانه در انجا ماند . بعد از صرف شام آرام به همراه دکتر به خانه رفت . بهار خواب بود . دکتر گفت : عمه خانم خوش صحبتی دارید!
    _ عمه پوران هیچ چیز در دلش نیست و هر چه را که بیندیشد بر زبان می آورد .
    _ با این طور اشخاص بهتر می شود کنار آمد.
    _ پروانه می گفت قرار است سفر بروید
    _ بله می خواستم بروم اما صرفنظر کردم
    _ سفر باری تنوع زندگی خوب است!
    _ سالهای پیش خیلی راحت به همه جا می رفتم . در حال حاضر وابستگی هایم باعث ماندنم در اینجا شده
    _ تا آنجایی که می دانم شما در اینجا کسی را ندارید.
    _ بله همینطور است . در عوض بهار و شما هستید .
    _ از لطف شما ممنونم !
    دکتر اتومبیل را در کنار ساختمان آرام نگه داشت . آرام گفت : خوب دکتر ! شب خوبی بود ! متشکرم ! ( و در همان حال در را گشود.)
    دکتر گفت : اگر ممکن است می خواستم کمی با تو حرف بزنم ! اجازه هست؟
    _ البته ، اشکالی ندارد . ( و مجددا در را بست )
    _ نمی دانم از کجا شروع کنم و چطور بگویم
    _ خواهش می کنم راحت باشد و از هر کجا مایلید شروع کنید !
    دکتر گفت : نه نگران نباشید . فقط حرفهایی که می خواهم بگویم کمی برایم سخت است .
    _ دکتر ! مرا نگران می کنید . اگر مایلید وقت دیگری را برای اینکار انتخاب کیند
    _ نه ! شاید هیچ وقت فرصت مناسب اینکار را پیدا نکنم.
    دکتر بعد از لحظاتی گفت : نمی خواهم فکر کنی که از موقعیتت سو استفاده می کنم . شاید تنها مرا به چشم پزشک معالجت می بینی . شاید تفاوت سنی ما کمی بیش از زیاد است . می خواهم تمام اینها را کنار بگذاری و به حرفی که مدت هاست در قلبم نگاه داشتم گوش کنی . من بیشتر از انچه فکر کنی به تو و بهار وابسته شدم . می خواهم در این غربت که هر دو نیز تنهاییم همدم و یاور یکدیگر باشیم . من می خواهم برای بهار پدر باشم . این اجازه را به من می دهی؟
    آرام در تاریکی ان شب ، در تنهایی و بی کسی اش که حالا دختر کوچکش را نیز شریک خود میدید نوای دکتر را خوش طنین یافت . او هیچ گاه به دکتر جدی نیندیشیده بود و ترجیح می داد انها دوست یکدیگر باشند ، نه چیزی بیشتر ! اما دکتر حرف دل او را زده بود . هر دو تنها و خسته بودند و هر دو نیاز به همدم و مونس داشتند .
    _ فرید ! فرید چه می شود ؟ من نمی دانم که مرا طلاق داده یا نه!
    _ من براین وکیل می گیرم و هر چه در توانم هست برای خوشبختی تو و بهار انجام می دهم
    _ من هیچ چیز راجع به شما نمی دانم . راجع به گذشته شما !
    _ چه اهمیتی دارد . به نظر من تنها مسئله ای که اهمیت دارد وضعیت زندگی کنونی ماست
    _ شاید ! با اینحال من باید فکر کنم
    پروانه از شنیدن ماجرای اقرار عشق دکتر و خواستگاری از آرام هیجان زده شد و گفت : می دانستم دکتر از تو خوشش امده . از همان روز اول متوجه شدم . می خواهی چه جواب بدهی؟
    _ گفتم باید فکر کنم
    _ فکر کردن ندارد . چه کسی بهتر از دکتر !
    _ شاید همنیطور باشد که میگویی اما فرید را چه کنم؟
    _ یعنی چه؟ تو هنوز به دنبال فرید هستی؟
    _ مساله این نیست . او هنوز مرا طلاق نداده
    _ از کجا میدانی؟ شاید طلاقت داده و تو از ان بی خبری
    _ باید پرس و جو کنم و مهمتر اینکه من و دکتر حدود بیست سال تفاوت سن داریم
    _ ببین ! اگر تو به دکتر علاقمند باشی اینهایی که گفتی چندان اهمیتی ندارد
    _ من به دکتر علاقه ای ندارم . فقط به خاطر بهار و تنهایی مان دارم روی این مساله فکر میکنم.
    _ حق داری ! تو هنوزز عاشق فرید هستی و نمی توانی فراموشش کنی
    _ من از فرید متنفرم !
    _ برای اولین بار از تو دروغ شنیدم . تو عاشق پدر فرزندت هستی
    _ نه نیستم ! و در چشمان پروانه خیره شد و بعد از لحظاتی هق هق گریه سر داد . پروانه او را در آغوش گرفت و گفت : متاسفم ! نمی خواستم ناراحتت کنم . تو نمی توانی با دکتر و یا هر کس دیگر خوشبخت شوی ، باید این را قبول کنی.
    _ چرا ؟ چرا نمی توانم مثل همه زنهای دنیا زندگی کنم ؟ این عشق از جان من چه می خواهد ؟ دو سال با خودم کلنجار فتم تا بتوانم برای دقایقی فارغ از فرید و گذشته باشم اما هیچ وقت موفق نشدم . هیچ وقت !
    _ تو مجبور نیستی به دکتر زود جواب بدهی . می توانی فکر هایت را بکنی و از ایران خبر بگیری . اگر فرید تو را طلاق داده و ازدواج کرده بود تو آزادی تا هر تصمیمی که می خواهی برای آینده ات بگیری . نباید خودت را به پای او بسوزانی ! مگر چند سال می خواهی زندگی کنی ؟ تو خیلی جوانی و بهار خیلی کوچک . این بهترین شانس زندگی تو است . فرید را فراموش کن!
    _ چه طور می توانم ؟ با هر بار نگاه کردن به بهار ، فرید صدبار پیش چشمم می آید . من خیلی تلاش کردم که از فرید متنفر باشم در عوض از خودم بیزار شدم .او همه چیز من بود ، همه چیز !
    _با این وصف تنها چاره تو ازدواج کردن است . اگر ازدواج کنی مجبور می شوی فرید را فراموش کتی . فقط در اینصورت می توانی.

  6. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #44
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 32
    آرام در حال حاضر نمی خواست به پیشنهاد دکتر جدی فکر کند . احتیاج به زمان داشت . دکتر گاهی تلفن میکرد و حال او و بهار را جویا می شد .
    ان روز عمه پوران برای خرید می خواست به خیابان برود . پروانه و آرام نیز او را همراهی می کردند . بهار در کالسکه لمیده بود.
    عمه پوران گفت : بهار را خوب بپوشان هوا سرد است!
    آرام لباسهای بهار را مرتب کرد . وقتی سر بلند کرد متوجه شد زنی ایستاده و به او خیره شده.
    _ آه! آرام تو هستی؟
    آرام با کمال ناباوری و حیرت نسیم را دید . نسیم با شور و حال خاصی او را بوسید . آرام قدرت هیچ حرکت و عکس العملی را در خود نمی دید.
    _ تو اینجا چه می کنی؟
    آرام لحظاتی به همان حال باقی ماند / سپس گفت : من ! من اینجا زندگی می کنم . تو چه طور اینجا هستی؟
    _ چه بامزه ! شنیدی می گویند کوه به کوه نمی رسه . آدم به آدم میرسه؟وای چه دختر کوچولی قشنگی !
    آرام صدای ضربان قلبش را می شنید . با خود اندیشید : اگر او با فرید آمده باشد چه؟
    ناگهان پرسید : برای تعطیلات آمدی؟
    _ خواهر شوهرم اینجا زندگی می کند!
    _ سایه ؟ امده لندن؟
    _ نه عزیزم! مگر فرید برایت تعریف نکرده؟
    _ نه ! من از چیزی خبر ندارم
    _ من با شوهرم آشتی کردم . الان هم در امریکا زندگی می کنم . برای دیار از اقوام شوهرم به اینجا آمدم
    _ تبریک می گویم ! من از هیچ چیز خبر نداشتم
    _ از فرید جدا شدی؟
    _ تقریبا!
    نسیم در حالیکه با کوذک بازی می کرد گفت : فکر کردم بچه تو و فرید است
    _ چند وقت است ازدواج کردی؟
    _ دو سال می شود . حقیقت را بخواهی فرید از زمانی که با تو ازدواج کرد دیگر ما رابطه خوبی با هم نداشتیم . فرید عاشق تو بود . چه طور از هم جدا شدید؟
    آرام خموش و متعجب بود. تمام خاطرات در ذهنش نقش بست.
    نسیم ادامه داد : شوهرم به خاطر پسرمان پیشنهاد آشتی داد . من تمام ماجراهایی که بین خودم و فزید اتفاق افتاده بود تعریف کردم . شوهرم مرا بخشید . الان هم خوشحالم که آشتی کردم .
    _ تو بچه داری؟
    _ از شوهرم یک پسر هفت ساله دارم
    _ چه جالب ! فرید خبر دارد تو آشتی کردی؟
    _ یک روز مفصلا با هم حرف زدیم . خیلی خوشحال شد که قصد آشتی دارم . فرید مرد خوبی بود ! اما مثل اینکه بدشانس بود . فرید بخاطر تو به من پشت کرد . البته من از دست تو دلخور نیستم . امیدوارم تو هم نباشی
    آرام لبخند محزونی زد و گفت : من هیچ وقت راجع به تو بد فکر نکردم . ما همیشه با هم دوست هستیم حتی اگر همدیگر را نبینیم.
    _ چطور ار فرید جدا شدی؟ کی ازدواج کردی؟
    _ نمی دانم با دیدن تو همه معادلات ذهنم بهم ریخت . باید فکر کنم .
    _ امیدوارم خوشبخت باشی . متاسفم که بیشتر از این نمی توانم با تو صحبت کنم . نمی خواهم خواهر شوهرم چیزی بفهمد .
    آرام سرش را تکان داد و گفت : حق داری ! بهتر است منتظرشان نگذاری
    آن دو با بغض صورت یکدیگر را بوسیدند . نسیم به طرف چند خانمی که ان طرف تر ایستاده بودند رفت و عمه پوران و پروانه از فروشگاه خارج شدند.
    پروانه با دیدن آرام
    فت : تو کجایی ؟ فکر کردم داخل فروشگاه هستی . خیلی دنبالت گشتم . آرام ! حواست کجاست ؟
    آرام به نقطه ای که نسیم را هر لحظه کوچک تر نشام می داد مبهوت و سرگشته خیره مانده بود.
    آن شب ، آرام در حالیکه کودکش را نوازش می کرد به گذشته ها بازگشت . در ایم مدت بارها خود را از یاد گذشته ها بر حذر نموده بود. هر گاه می خواست به گذشته پا بگذارد به خود نهیب می زد . حرفهای نسیم چون پتکی بر سرش فرود امد " فرید عاشق تو بود . چطور از هم جدا شدید؟ "
    احساس نا خوشایندی او را در بر گرفت .یک جای کار می لنگید . چرا فرید به او دروغ گفته بود؟ زمانی که به دنبالش رفت و او را با خود به کلبه برد اصلا نسیم میان ان دو نبوده ! اما فرید طوری وانمود می کرد که گویی هنوز نسیم وجود دارد ؛ حتی قضیه بچه دار نشدن نسیم را پیش کشیده بود . در صورتی که نسیم پسری هفت ساله داشت . چرا فرید با او رو راست نبود؟ دلیل دروغ هایش برای چه بود. شاید زن دیگری پا به زندگی او گذاشته بود که نسیم و او را فراموش کرده بود و به هر دو به نحوی دروغ گفته بود ، تا آنها را از خود دور کند .
    باز یاد فرید احساس خفته اش را بیدار کرد . یاد روزهایی که با هم گذرانده بودند در ضمیرش نقش بست . ازدواجشان ، زندگی مشترک ولی جدا از هم ، نگاه های پر معنا ، تماس دست فرید در دستش ، سفر به شیراز ، به شمال و در انتها مرگ پدر . اگر فرید نبود شاید هیچ گاه به خود نمی امد . با محبتها و مراقبتهای او توانست مرگ پدر را پذیرا شود . و ان شب در کلبه زمزمه های عاشقانه ای که می شنید ، چون نوای آسمانی در گوشش طنینی می انداخت و او را غرق در سعادت ابدی کرده بود. و حالا کودکش ثمره عشقی بود که با تمام دردهایی که در درونش افکنده بود باز خواستنی بود و فقط با یاد آن ، احساس زنده بودن می کرد . در واقع آرام در طول این دو سال مرده ای بیش نبود ، تمام در های احساس را به روی خود بسته بود و کلیدش را گم کرده بود و دکتر بهانه ای بیش نبود . او عاشق بهار بود ، چون خون فرید در رگهایش جریان داشت . اما سهم فرید چه بود؟ اصلا فرید کجا بود ؟ آرام برخاست و در اتاق راه رفت . باید می فهمید . باید سر از کار فرید در می اورد . فرید از راه دور نیز او را به بازی گرفته و فریفته بود . چطور هیچ گاه نتوانست دست فرید را بخواند و این رنج اور بود . باید با مادر و امیر حرف میزد و از انها کمک می گرفت . با این افکار به رختخواب رفت . فرید زیاده از حد خود خواه بود . با کارهای او نمی توانست به درستی راه زندگی اش را انتخاب کند . فرید عمدا او را در بی خبری و تردید قرار داده می داد . چنان بود که می خواست هم او را داشته باشد و هم نداشته باشد و آرام را در دو راهی قرار داده می داد . دو راهی که یک سرش به بهشت ابدی ختم می شد و یک سرش به نابودی و فنا و در انتها هر دو به فرید می رسید.

  8. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #45
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 33 -1
    _ عمه جان ! می شود برای ناهار بیایید پیش من !
    _ زحمت می شود !
    _ خوشحال می شوم .به پروانه سلام برسانید و بگویید بیاید.
    _ پروانه سلام می رساند و می گوید امشب مهمانی دعوت دارند .
    _ عمه جان ! منتظرم . خداحافظ !
    آرام اولین قدم را برداشت . می خواست در خلوت با عمه پوران صحبت کند ، تا شاید سربه نخی هر چند کوچک برسد .
    آرام ظرف ها را شست و چای دم کرد . عمه پوران با بهار سرگرم بازی بود . آرام بهار را در آغوشش خواباند . عمه پوران گفت : یادش بخیر چه خانه بزرگی داشتی! اینجا به نظرت کوچک نیست؟
    _ برای ما دونفر بزرگ هم هست . ولی در اولین فرصت خانه بهتری پیدا می کنم . اینجا را بخاطر منظره خوبی که داشت پسندیدم . همسایه های خوبی دارم .
    _ با کسی که رفت و امد نداری . برای دل خودت خوب است.
    آرام لبخندی زد. او کاملا متوجه بود که عمه پروان تا چه حد دلش برای او می سوزد وبه خانه محقر او با ناامیدی مین گرد.
    آرام به خود جراتی داد گفت : عمه جان . از خانم فرخی خبری دارید؟
    _ گاهی او را می بینم . اما با هم سرسنگین هستیم . البته حق با من است . هر که جای من بود سلام و علیک هم نمی کرد.
    _ در این برخود ها چطوری بود ؟ منظورم اینست که چجور بنظر می رسید؟
    _ مثل آن موقع ها سرحال نیست . به قول معروف پر و بالش ریخته . دوره دوستانه ای که داشتیم یادت می اید؟ آنجا هم شرکت نمی کند.
    _ لادن ، سایه را ندیده؟
    یکبار سایه به لادن گفت که آرام بدکاری کرد که فرید را تنها گذاشت . لادن جواب می گوید که تا آنجایی کا ما خبر داریم فرید آرام را تنها گذاشته !
    سایه هم گفته همین اشتباه باعث بر هم خوردن یک زندگی شد.
    _ منظورش چه بود؟
    _ سر در نیاوردم . اما انطور که از دوستان شنیدم باید اتفاقی برای فرید افتاده باشد
    _ اتفاق ! چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟
    _ نمی دانم والله ! آخر آرام جان ! چه دلیلی وجود دارد که تا مرا می بییند فرار می کنند . انگار جن دیده اند . راستش خودم حیران ماندم !
    _ شاید فرید ازدواج کرده ؟
    _ گمان نکنم . چون این خبر ها زود می پیچد
    _ راستش عمه جان ! چند وقت هست خیلی کنجکاو شدم تا سر از کار فرید در بیاورم ، می خواهم بدانم چه کار می کند ؟ آیا من را طلاق داده ؟
    _ انها از وجود بهار بی خبر هستند می توانی بروی و سر و گوشی به آب بدهی
    _شما صلاح می دانید؟
    _ به خاطر خودت و بهار شاید بد نباشد . در هر حال در آینده عذاب وجدان نخواهی داشت
    آرام از این که سایه حقایق زندگی او را تا حدودی می دانست و چنین حرفی را زده متعجب بود . چرا همه در لفافه حرف می زدند و هیچ کس به درستی نمی دانست چه بر سر فرید امده . با خود اندیشید : هر بلایی که سرش بیایذ حقش است . با به یاد آوردن فرید و رها کردن او در بدترین وضع غرورش سر برافراشت . با خود اندیشید : هیچ کس از هیچ چیز خبر ندارد . هر کس قضاوت خود را می کند . اما ما هر دو می دانیم که چه گذشته و چه کرده ایم . فرید هنوز هم مقصر است و من او را نخواهم بخشید تا ابد!
    با شنیدن صدای امیر از ان وی خط با شادی گفت : چه عجب امیر جان ! تلفن کردی ! خیلی منتظر تلفنت بودم
    _ خیلی گرفتارم ! فقط خدا می داند که چقدر دلم برایت تنگ شده
    _ لادن چطور است ؟ خبری نیست؟
    _ لادن حالش خوب است . سلام می رساند . برای آن خبر ها هنوز زود است
    _ خیلی بی عرضه هستی من دلم می خواهد عمه بشوم . مادر چطور است؟
    _ مادر خوب است . راستش بخاطر مادر زنگ زدم
    _ اتفاقی افتاده؟
    _ نگران نباش ! مادر الان اینجاست و سلام می رساند . فقط کمی کسالت دارد.
    آرام با صدایی همانند این که جیغی کشده باشد گفت : تمیر ! مادر چه شهد؟ چه بلایی سرش امده؟
    _ به خدا قسم طوری نشده . خودت را کنترل کن
    آرام با گریه گفت : نمی توانم می خواهم بامادر حرف بزنم
    _ بسیار خوب الان گوشی را می دهم به مادر
    _ مادر ! مادر خوبم ! چه اتفاقی برای شما افتاده؟
    صدای مادر که با خستگی و به زحمت شنیده می شد ، به گوشش خورد : آرام ! دیدی مادر فقط خسته اسن . دلش برای تو و بهار تنگ شده .
    _ امیر تو که موقعیت مرا بهتر می دانی ، اگر بیایم به من و بهار صدمه می زنند.
    _ هیچکس از آمدن تو مطلع نخواهد شد . قول می دهم . در ثانی انطور که تصور می کنی نیست . باید هر طور شده بیایی.
    _ بسیار خوب امیر ! من به تو اعتماد دارم . اگر می گویی بیا ؛ من خواهد امد
    _ من نمی گذارم کسی دستش به تو و بهار برسد . مطمئن باش نمی گذارم
    _ دیگر مهم نیست . به خاطر مادر می آیم . دیگر هیچ چیز اهمیتی ندارد....

  10. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #46
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 33-2
    پروانه به محض شنیدن خبر خود را به آرام رساند. سپس به اتفاق به دفتر هواپیمایی رفتند و بلیط تهیه کردند . آرام به خانه بازگشت تا وسائلش را جمع کند . هر چه در دست می گرفت از دستش می افتاد و یا می شکست .
    پروانه گفت : بهتر است کمی استراحت کنی! من برایت جمع می کنم .
    اما آرام خود را به در و دیوار می زد . حافظه اش کار نمی کرد . نمی دانست چه لازم دارد . چه بردارد و چه بر ندارد . پروانه به حالتهای عصبی و مضطرب او چشم دوخت.
    _ اگر اینطور پیش بروی مسلما بجای فرودگاه باید بروی بیمارستان . این قرص را بخور ! کمی بهتر می شوی .
    ارام قرص را خورد و با دستانی لرزان آب را سر کشید.
    _ حالا بنشین و مواظب بهار باش ! من وسائلت را جمع می کنم .
    پروانه تمام چیزهایی که به نظرش لازم می آمد را در چمدان نهاد .سپس گفت : برویم خانه . صبح از انجا تو را به فرودگاه می زسانم
    _ نه ! ممنون می خواهم تنها باشم
    _ تنهایی برایت خوب نیست . مادر نگران می شود.
    _ مقداری کار دارم . تو هم بهتر است بروی . حتما حمید نگران شده . خیالت از بابت من آسوده باشد . حالم خیلی بهتر است
    _ بسیار خوب ! هر طور راحتی . مواظب خودت باش !
    آرام برای اطمینان دادن به پروانه ، لبخند زد و او را بوسید و گفت : خیالت راحت ! صبح منتظرت هستم
    با رفتن پروانه ، آرام در کنار پنجره در حالیکه قلم و کاغذی را پیش رو نهاده بود چنین نوشت
    سلام بر طبیب روح و روان !
    من آرام هستم . همان آرامی که همواره او را تنها دیده اید و این تنهایی مرا جز شما هیچ کس دیگری احساس نکرد . شاید بدین خاطر بود که شما نیز چون من در زمانی نه چندان دور قلب خود را به کسی هدیه نموده اید و وقتی انرا باز پس دادند ، دیگر همچون گذشته قلبتان نمی تپید . و جز قلبی شکسته و مجروح که حاصل عشقی نافرجام بود ، چیزی در بر نداشت . درد مشترک من و شما گذشته ماست . شاید هیچگاه از خود برایم سخن نگفتید و من نیز نیازی به پرسش نمی دیدم ، زیرا هر انچه لازم بود در سیمای شما و در چشمانتان برایم نقش می بست . من اکنون به ایران باز می گردم . با کودکی که او نیز چون من تنهاست و این ثمره زندگی است که تا کنون به او بخشیده ام . من باز می گردم نه برای انکه به سوی گذشته ها پرواز کنم و دوباره خود را اویخته به مویی در تردید و اضطراب قرار دهم ؛ من باز می گردم تا اگر پیوندی هست قطع نمایم و اگر اسراری بر من پوشیده مانده و من از ان آگاه نیستم آن را بیابم . زیرا روزگار را با شک و تردید گذراندن ، شکنجه ای بیش نیست . بهانه رفتن من مادر است . اما در کنار مادر ، شاید مسائل دیگری نیز وجود دارد . من برای ابد نمی روم و نیتم این نیست . اما شاید رفتنم ابدی شود و آن نیز بر می گردد به بازی روزگار که اینبار چه رقم زده . من به شما ، به امید دیدار می گویم . اما اگر باز نگردم می خواهم خاطره ای خوب از من و بهار داشته باشید . همانطور که خود می دانید بهار به نوعی به شما وابسته است و اگر زمانی پرسشی از من نمود به او خواهم گفت که در تنهایی و غربت دکتری تنها و عاشق ناجی من و تو بود. روزی در کتابی خواندم " میان ماندن و رفتن درنگ بیهوده است . شتاب باید کرد ! " شما را به خدا می سپارم !
    آرام
    آرام نامه را بدون ان که مجددا بخواند در پاکت نهاد . سرش را روی میز گذاشت و در همان حال بخواب رفت .
    پروانه و عمه جان بدنبالش امدند تا به اتفاق به فرودگاه بروند . عمه پوران با دیدن آرام گفت : ببین چه رنگ و رویی پیدا کردی ! بنظرم تا صبح خوابت نبرده
    پروانه گفت : من با امیر صحبت کردم . شکر خدا مساله ای نبود
    عمه گفت : به خاطر دخترت باید صبور باشی و تحمل مشکلات را داشته باشی !
    آرام با چهره ای مات گفت : من خاطره بدی از پدر دارم ؛ دلم نمی خواهد ... ( سپس گریه سر داد )
    عمه پوران گفت : از تو توقع نداشتم که اینقدر زود خودت را ببازی . من همیشه به لادن می گفتم مثل آرام باش ! سنگین و صبور و پردل
    _ متاسفم . شما را ناراحت کردم
    پروانه گفت : ما برای تو ناراحتیم . خودت با مادر حرف زدی . دیدی که مساله ای نبود . کمی کسالت دارند.
    عمه پوران گفت : شاید بهانه خوبی باشد تا تو هم جواب خیلی از چراهایی که در ذهنت بود را پیدا کنی.
    هنگام خداحافظی پروانه گفت : به من الهام شده که تو دیگر بر نمی گردی . برایت آروزی خوشبختی می کنم ! جای تو اینجا نیست .
    _ نمی دانم چه بگویم ! تمام حرفهایی که می خواستم بگویم فراموش کردم . فقط بدان خیلی دوستت دارم
    _ نمی دانم به بچه ها چه بگویم ! انها به بهار عادت کردند . به نظرم من هم باید تجدید نظری در زندگی ام بکنم.
    آرام آن دو را در آغوش گرفت و بوسید . با بغضی که در گلو داشت تاب ایستادن در خود نمی دید . بهار را در آغوش جا داد و با چهره ای افسرده از انها فاصله گرفت و به سمت باجه ای رفت که صف نسبتا کمی داشت . ناگاهان به یاد نامه دکتر افتاد . به سرعت بازگشت . خوشبختانه پرواز هنوز در انجا ایستاده بود !
    _ چیزی جا گذاشتی ؟
    آؤام دست به کیفش برد و نامه را در اورد و گفت : لطفا این نامه را به دکتر برسان !
    _ حتما ! خیالت راحت باشد
    آرام از دور دستی برای عمه پوران و پروانه تکان داد و به سوی سرزمینش که او را فرا می خواند رهسپار شد.

  12. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #47
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 34
    زمانی که هواپیما روی باند فرودگاه مهر آباد بر زمین نشست دردی در قلبش فریاد برآورد. چنان بود که احساس می کرد قلبش در زیر چرخهای سنگین هواپیما قرار گرفته و بیم ان می رفت که هر ان وجودش از هم گسیخته شود . بهار خسته و کلافه خود را به این سو و ان سو می انداخت. از کمر بندی که به دورش بسته بود سخت ناراحت بود و با دستان کوچکش سعی در راندن ان از خود می کرد. آرام او را در آغوش گرفت و بوسید . ساک دستی اش را برداشت و به سمت بیرون براه افتاد.
    لحظه ای در سالن پر ازدحام فرودگاه هاج و واج ماند. نمی دانست به کدام سوی برود. به باجه اصلاعات نزدیک شد و از خانمی که در انجا نشسته بود سوال کرد . آرام با راهنمایی او توانست بلیط تهیه کند . به رستوران رفت و در انجا نشست . با شنیدن شماره پرواز و مقصد برخاست و با شتاب بیرون رفت . اندک اندک خستگی بر او چیره می شد . فشار عصبی ناشی از اتفاقا اخیر رمقی برایش نگذاشته بود.
    **************************************************
    در سالن فرودگاه شیراز آرام سراسیمه به دنبال امیر می گشت. ازدحام جمعیت مانع دیدش بود . درلحظه ای کوتاه آرام صدای امیر را شنید . به طرف صدا برگشت و امیر را در چند قدمی خود دید . باور ان که پس از دو سال دوباره تنها برادرش امیر ، یادگار عزیز پدر را می دید دشوار بود.
    آرام در آغوش امیر فقط گریه می کرد و به لباس او چنگ انداخته بود . هراس از ان که امیر را از دست بدهد و یا خوابی بیش نباشد.
    لادن سر بر شناه او نهاد . آرام برگشت و لادن را تنگ در آغوش فشرد و گفت : آخ ! لادن خوبم ! عزیز دلم ! چطور نمی دانستم که تا این حد دلتنگ شما شده ام؟
    صدای گریه بهار آنها را به خود آورد . هر سه با چشم گریان که قطرات اشک در ان می رقصید به طرف بهار برگشتند . امیر و لادن با دیدن بهار در میان گریه خنده سر دادند.
    _ امیر! از مادر بگو ! حالش چطور است؟
    _ مادر سکته خفیفی کرد که به شکر خدا به خیر گذشت . بعد از فوت پدر و رفتن ناگهانی تو ، حال و روز خوبی نداشت
    _ آه خدایا ! همه اش تقصیر من است . نمی توانم خودم را ببیخشم
    لادن گفت : مطمئنا مادر تو ذا ببیند ، بهتر خواهد شد.
    امیر اتومبیل را در کنار خانه نگاه داشت . آرام به سرعت پیاده شد و به دورن خانه رفت . رباب خانم به پیشواز آمد. آرام او را بوسید و گفت : رباب خانم ! مادر کجاست ؟
    _ اتاق خودشان ، منتظر شما هستند
    آرام به سرعت پله ها را پیمود و خود را در اغوش مادر رها کرد
    _ اه مادر خوبم ! عزیز تر از جانم ! دیگر تنهایت نخواهم گذاشت . هرگز! هر اتفاقی بیفتد در کنارت خواهم بود . ان قدر او را بوسید و نوازش کرد تا اینکه گفت : مادر خسته تان کردم مرا ببخشید !
    مادر درحایکه می گریست دست آرام را فشرد و گفت : تو جان دوباره به من دادی . از خدا ممنونم که توانستم روی ماه تو را ببینم
    مادر دستانش را برای گرفتن بهار بلند کرد . لادن بهار را در آغوش مادر انداخت . امیر با چشمانی اشکبار به آنها می نگریست .
    بهار از اینکه به خانه رسیده شادمان بود و آزادانه به هر سو می رفت . لادن گفت : با آمدن شما ، خانه رنگ و حال تازه ای به خود گرفت
    آن شب در کنار تخت مادر به گفتگو پرداختند و تمام حرفهای نگفته را بازگو کردند . آرام بعد از مدت ها از ته دل خندید . حتی بهار نیز متوجه تغییر مادر شده بود و با حیرت به خنده های مادرش نگاه می کرد.
    آرام ترجیح داد در اتاق مادر روی کاناپه بخوابد. آن قدر در چهره مادر نگریست تا خواب او را در ربود.
    آرام ، شب و روز در کنار مادر بود و از او مراقبت می کرد . حال مادر رو به بهبودی بود و کم کم راه می رفت و غذا را با اشتهای بیشتری می خورد . دکتر از حال مادر رضایت داشت . لادن در این مدت مراقب بهار بود و آرام با خیالی آسوده به مادر رسیدگی می کرد . هفته بعد آرام به همراه بهار بر سر مزار پدر رفت . هوا سرد بود و کمتر می توانست بیرون برود . ان روز غذای مادر را به او خوراند و رویش را کشید تا استراحت کند . مادر دست آرام را گرفت و گفت : می خواهم با تو حرف بزنم
    آرام کنارش نشست و گفت : بفرمایید ! مادر گشوم با شماست
    _ دوست دارم هم گوش خود را به من بسپاری و هم قلبت را !
    _ الهی قربان شما بروم ! هر دو با شماست . دیگر چه می خواهید؟
    مادر لبخندی زد و گفت : از دکتر حرف زدی . گویی از تو خواستگاری کرده
    _ بله !
    _ دکتر مرد خوب و متینی است !
    _ البته در مدتی که آنجا بودم متوجه این مسئله شدم
    _ حالا می خواهم از تو بپرسم کهتو چه احساسی نسبت به او داری؟
    آرام لحظه ای اندیشید و گفت : حس قدر شناسی
    _ همین؟
    _ فکر میکنم همین قدر
    _ بنابرین جواب منفی دادی؟
    _ منفی که نه ! باید راجع به ان فکر کنم
    _ حس قدر شناسی برای ازدواج و تشکیل زندگی کافی نیست
    _ دکتر آدم قابل اعتمادی است . شاید به مرور بتوانم تمام انچه که از زندگی می خواهم بدست اورم
    _ نمی خواهی راجع به فرید بپرسی؟
    _ مثلا چی بپرسم؟
    _ از این که ما خبری از فرید داریم یانه؟ و یا اینکه آنها سراغی از تو گرفتند یا نه؟
    _ خیلی دوست دارم که خبری بدانم اما می ترسم ! با خود می گویم که به زور نمی شود که برای خودم شوهر و برای دخترم پدر پیدا کنم . فرید در واقع دنبای گمشده هایش نیست . در غیر اینصورت هر طور بود ما را پیدا می کرد
    _ در هر حال تو زن شوهر دار هستی و تعهداتی داری
    _ مادر ! من نمی دانم منظور شما چیست ! اما خیلی بلا تکلیفم . فرید حتی یکبار هم به دنبال من نبوده
    _ شاید علتی داشته !
    _ دو سال مدت کمی نیست
    _ انها در این مدت خیلی گرفتار بودند
    آرام با حالتی موشکافانه در چشمان مادر نگریست . تا شاید حقیقت را دریابد
    _ شما از فرید چیزی می دانید؟
    _ علاقه ای به شنیدن و دانستن داری؟
    _ نه چندان ! اما برای تصمیم گیری آینده ام لازم است
    _ هر وقت از دل و جان خواستی گوش کنی بیا پیش من . آن وقت من حرفهای زیادی برای گفتن خواهم داشت
    _ مادر ! سر به سرم می گذاری !
    _ همین که گفتم . حالا برو ! می خواهم استراحت کنم
    آرام برخاست و بیرون امد
    دو روز از صحبت های مادر گذشته بود . آرام در تب و تاب شنیدن سخنی از مادر می سوخت . اما مادر عمدا به او توجه نمی کرد . او از همه چیز و همه کس می گفت جز فرید . آرام کم کم صبرش لبریز می شد . مادر ، خوب او را دست انداخته بود و نمیخ واست تمامش کند . از سویی ترس و وحشت از شنیدن خبرهایی که شاید تحملش مشکل بود را در خود نمیدید . اگر فرید ازدواج کرده و یا از وجود فرزندش اطلاع داشت ان وقت ترجیح می داد در نادانی بسر برد . اما لحظاتی بعد با غرور و کینه اندیشید : فرید در هر حال مقصر است و من نخواهم گذاشت دستش به هبار برسد . او را خواهم کشت . در آن زمان عشق هیچ جایگاهی در قلبم نخواهد داشت.
    آن شب آرام به اتاق مادر رفت و آهسته گفت : مادر ! خواب هستید؟
    مادر روی خود را به سمت آرام کرد و گفت : نه دخترم ! بیا تو
    آرام در کنار تخت مادر نشست و گفت : حالتان بهتر است؟
    _ شکر خدا ! چرا نخوابیدی ؟
    _ میخ واستم ببینم شما بیدار هستید . هر کاری کردم خوابم نبرد
    _ چرا؟
    _ نمی دانم ! فکر و خیالهای بیهوده ! نگرانی از آینهد ! هر شب با تمام این سوالات بی جوابم به خواب می روم
    مادر دست آرام را نوازش کرد و گفت : می دانم . شرایط تو خیلی دشوار است . اما مطمئن باش اگر غرور و خود خواهی ات را کانر بگذاری همه چیز درست می شود.
    _ شاید حق با شما باشد . می خواهم از فرید بدانم . خدتان بهتر می دانید که هر خبری از فرید در آینده من و سرنوشت دخترم تاثیر خواهد گذاشت.
    _ من هم می خواهم از تو سوالی بکنم که باید راست و کوتاه و قاطع جوابم را بدهی
    _ من تا بحال به شما دروغ گفتم؟
    _ نه ! اینبار هم وتوقع دروغ ندارم
    _ مطمئن باشید ! هر چه می خواهید بپرسید !
    _ تو هنوز به فرید علاقمندی؟
    آرام لحظاتی سکوت کرد ، سپس گفت : این دومین بارست که در برابر این سوال قرار می گیرم . یکبار عمه جان در خواستگاری فرید و حالا شما ! باید بگویم با تمام بی وفایی فرید هنوز دوستش دارم .
    مادر لبخندی از سر رضایت زد و گفت : تو تمام اتفاقات را به پای فرید می گذاری . خودت چه؟ همانطور که می اندیشی بی گناهی؟
    _ مادر شما که از چیزی خبر ندارید . چه طور می توانم همه انچه بین خودمان بوده به شما بگویم.
    _ تمام گذشته ها و اشتباهات زندگی تان را یکطرف می گذارم اما فرار تو ورفتنت را به یک طرف !
    _ ترازوی گناهان من بیشتر است؟
    _ بله ! وقتی عجولانه قضاوت کنی ، گناهان تو بیشتر خواهد بود. بدون تحقیق ! بدون پرسش ! تو حتی اجازه ندادی ما با انها تماس بگیریم . چنان رفتار کردی که ما فرید را قاتلی در پی کشتن تومی دیدیم .چطور کورکورانه زندگی کردی و نفهمیدی همسرت از تو چه می خواهد . اگر عاشق فرید بودی حتما اورا خوب می شناختی . دخترم متاسفانه باید بگویم که تو نابینای دل خودت هستی ، نا بینا !
    _ آخر مگر من چه کرده ام که شما با من اینگونه رفتار می کنید؟ جز این که سکوت کردم و شکنجه ها به خود روا داشتم ؟ دو ساله که آواره و در به درم . چه باید می کردم که نکردم ؟ آیا جزای من تا این حد سنگین بوده ؟ به گناه نگرده ام ! به صبر و گذشتم ! مادر ! شما چرا؟ شما که دخترتان را می شناسید ؛ چطور اینگونه قضاوت می کنید . من که آزارم به مورچه نرسیده ، چطور می توانم در حق کسی که از دل و جان به او عشق می ورزم کوتاهی کنم و رنجش بدهم !
    _ پس چرا رفتی ، چرا نماندی؟
    _ خودش خواست ، به من پیغام داد بروم تا دیگر چشمش به من نیفتد . حالا به کجا فرقی نمی کند . حتی به جهنم !
    _ فرید گفت برو اما تو گفته او را اشتبا تعبیر کردی
    _ چه فرقی میکند ! فرید میخ واست من نباشم
    _ می خواست نباشی تا نبینی
    آرام با تمسخر گفت : چه چیز را نبینم . خوشگذرانی و دمدمی بودنش را !
    _ آه آرام ! چطور به خودت اجازه میدهی در حق او اینطور حرف بزنی؟ تو انقدر مغرور هستی و به فکرت ایمان داری که نمی خواهی به اطرافت بنگری . اگر در مدت یکسال چهار بار به اتاق عمل رفتن خوشگذرانی محسوب می شود به تو حق میدهم . اگر شش ماه تمام با پاهای در گچ روزگار را گذراندن خوشگذرانی است باز به تو حق می دهم ، که اینگونه فکر کنی.
    آؤام متحیر به دهان مادر چشم دوخته بود . گویی در خواب است و مادر می خواهد او را از کابوسی که می بیند رهایی بخشد . آرام دستانش را روی گوشش گذاشت تا صدایی نشنود . اما مادر نمی خواست تمام کند . او می خواست آرام را آزار دهد .
    مادر تو که دروغ نمی گفتی ! چگونه چنین حرفهایی می زنی . چطور باور کنم ! که دو سال در خواب بودم . مادر تو را به تمام مقدسات عالم بیدارم نکن ! بگذار در خاموشی و حماقتم دست و پا بزنم!
    می خواست فریاد بزند مادر بس کن ! اما مادر صدای او را نمی شنید و همان طور حرف میزد
    _ فرید انروز صبح برای خرید صبحانه به شهر می رود که با کامیونی که از طرف مقابل می امده تصادف می کند . تمام شیشه های اتومبیل در صورتش خرد می شود و در آنحال که او را به اتاق عمل می بردند به اکبر آقا پیغام می دهد که تورا از انجا دور کند تا رنج نبری . حالا به هر بهانه ای . فرید نزدیک دو سال است که در حال جراحی صورتش است . استخوان فک ، گونه و بینی اش شکسته بود . صدمه ای که از تصادف دیده به یک سو و صدمه ای که تو به روح و روانش زدی از سوی دیگر ! گذشت تو در زندگی همانقدر است که در شعاع دید خودت قرار دارد . گذشتی کوکورانه و احمقانه ! تو لیاقت فرید را نداری ! اگر او یکبار اشتباه کرد تو با کارهایت مدام سرکوفت اشتباهاتش را بر سرش کوبیدی . بهتر است برگردی به همان سراب خیالی خودت !
    آرام دیگر نمی توانست تحمل کند . فریاد زد : بس کیند ! اینها که گفتید همه اش دروغ است . فرید شما را فریب داده . بس کنید !
    و سپس دوان دوان از اتاق بیرون رفت . لادن و امیر سراسیمه به اتاق آمدند . امیر گفت : مادر چه شهد ؟ چرا آرام فراید زد؟
    _ بگذارید تنها باشد . باید دست از خود خواهی و لجاجت بردارد
    لادن و امیر با نگرانی به یکدیگر نگریستند. امیر با تاسف سرش را تکان داد و از انجا دور شد.
    آرام همچون روح سرگردان به حیاط پا گذاشت . باد در صورتش پیچید . در گوشه ای کز کرد و نشست . هیچ ستاره ای در آسمان بنود . سر ما آزار دهنده بود . چشمانش می سوخت . درونش آشوب بود. حالش از همه چیز بهم می خورد. نمی توانست خود را نگاه
    دارد ؛ در پای درخت عق زد . با خود زمزمه کرد : لعنت به من که نمی توانم خودم را نگه دارم !
    در تاریکی به دنبال شیر آب گشت . صورتش را شست . باید بر می خواست . خیلی کارها داشت که انجام دهد . به خاطر بهار باید بلند می شد .تلو تلو خوران خود را به اتاقش رساند و خود را روی تخت انداخت.

  14. 2 کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #48
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 35 -1
    صبح ، لادن با سر و صدای اتاق برخاست و به آنجا وارد شد . آرام در حال جمع کردن ساک دستی اش بود . لادن با چشمانی خواب آلود به ساعت نگریست . ساعت هفت بود . لادن گفت : چه خبر شده صبح به این زودی چه کار میکنی؟
    وقتی سکوت آرام را دید گفت : کجا می خواهی بروی؟
    آرام جنان که در این عالم نبود ناگهان گفت : آه معذرت می خواهم ! لطفا آن لباس را بده !
    _ نمی خواهی به من بگویی کجا میروی؟
    _ میخواهم بروم تهران
    _ تهران ! برای چه؟
    _ باید تکلیفم را روشن کنم
    _ با کی ؟ چرا تنها می روی؟
    _ با فرید ! تنها نیستم . بهار را با خودم می برم.
    _ بگذار امیر را صدا کنم.
    _ نه ! احتیاجی نیست . در فرصت مناسب خودم توضیح می دهم
    _ حداقل بگذار تو را تا فرودگاه برساند !
    _ خواهش می کنم ! مزاحمش نشو ! من اینطور راحترم . با تاکسی می روم
    آرام چمدانش را بست و نزد مادر رفت . دستان او را گرفت و بوسید و گفت : مادر من خیلی زود بر می گردم
    _ برو دخترم ! من منتظرت می مانم . تو در مرحله ای از زندگی قرار داری که خودت باید قدم پیش بگذاری و مشکلت را حل کنی
    آرام مادر را در آغوش کشید و سپس از در خارج شد . لادن بهار را به طبقه پایین برد . آرام لادن را بوسید و گفت : لادن جان ! مواظب مادر باش !
    _ حتما ! تو هم مواظب خودت باش ! ما را بی خبر نگذار ! راستی بلط تهیه کردی؟
    _ برای یک نفر و نصفی همیشه جا هست . به امید دیدار !
    باز هواپیما اوج گرفت و آرام با هزاران فکر و خیالی که در سرش می گذشت ، سر خورده و مغموم پیش می رفت . باید از کجا آغاز می کرد . هیچ چیز به فکرش نمی رسید فقط می خواست برود.
    ساعت نزدیک به یازده بود که به تهران رسید . اتومبیلی کرایه کرد و به سمت خانه رفت . بنظرش همه چیز تغییر کرده بود . رنگ شهر ، خیابانها واتومبیل ها . در کنار خانه ، اتومبیل متوقف شد . آرام لحظاتی ایستاد و به انجا خیره شد . بهار گرسنه اش بود و نق می زد . بالا رفت ؛ زنگ در را فشرد . حدس می زد که فرید ان ساعت روز خانه باشد . باز زنگ را فشرد . سپس در کیفش به دنبال دسته کلیدش گشت . در را آهسته گشود و با شوقی بی حد پا به درون خانه نهاد. بوی آشنای خانه اش ، آن جایی که بیم و امدی های فراوانی برایش به ارمغان اورده بود ، اکنون دل پذیر و گرم بود. خانه مرتب و نمیز بود. بهار را روی زمین گذاشت و چنانکه بهار حرفهای او را می فهمد گفت : خوشگلم ! اینجا خانه ماست . باور کن راست می گم ! اما نمی دونم که کار خوبی کردیم بدون اطلاع وارد شدیم یا نه ! در هر حال فرقی نمی کنه . من هنوز اینجا را خانه خودم می دانم . بیا برویم به اتاق مادر
    آرام آهسته در اتاق خواب را گشود . بهار را روی تخت گذاشت و شیشه شیرش را به دستش داد . بهار در حال خوردن شیر به خواب رفت . آرام به دور و بر اتاق نگاهی انداخت . هیچ چیز تغییر نکرده بود . فقط عکس هایی که به دیوار آویخته بود جلب توجه می کرد . در هر گوشه ای از اتاق فقط عکس خودش را میدید . با چهره خندان و گیسوانی پریشان . و عکس ازدواجشان که او را مانند ملکه ها به چشم می کشید . با لبخندی ملیح و آرایشی زیبا
    صدای باز شدن در خانه را شنید . آرام سراسیمه بیرون دوید . زنی پنجاه ساله را دید که به درون خانه آمد و با تعجب به چمدان می نگریست و آرام گفت : سلام !
    آن زن با حیرت به آرام نگاه کرد و گفت : سلام خانم ! شمایید !
    _ مرا م شناسید؟
    _ بله خانم ! مگر می شود شما را از عکسهایتان نشناخت !
    _ راست می گویید ، اما من شما را بجا نیاوردم
    _ من ثریا هستم . هفته ای دوبار باری نظافت خانه می آیم
    _ آه پس اینطور ! اتفاقا از تمیزی خانه جا خوردم
    _ شما که تشریف نداشتید کارهای خانه و لباسهای آقا به امان خدا مانده بود
    _ خیلی ممنون ! زحمت می کشید ! آقا کی به خانه می آیند؟
    _ والله ! من آقا را زیاد نمی بینم . خبر از کارهای ایشان ندارم
    _ یعنی تو هیچ وقت آقا را ندید که چه وقت می آید؟
    _ چرا ! اما می آیند و زود می روند . راستش ساعت خاصی ندارند . می خواهید چایی دم کنم ؟
    _ اگر زحمتی نیست ممنون می شوم
    آرام به سمت تلفن رفت و شماره دفتر را گرفت
    _ الو ! سلام خانم ! آقای فرخی تشریف دارند؟
    _ نه خیر نیستند .شما؟
    _ من از بستگان ایشان هستم چه وقت بر می گردند ؟
    _ ایشان چند روزی به مرخصی رفته اند .
    _ تشکر ! خداحافظ
    خدایا ! کجا ممکن است رفته باشد
    خانه اقای فرخی را گرفت . از آن سوی خط صدای گرم و آشنای مادر به گوش رسید . آرام قدرت آن که با مادر حرف بزند را در خود نمی دید . تلفن را قطع کرد و نمی توانست به یکباره با مادر حرف بزند . باید کمی صبر می کرد
    دفتر شماره تلفن را زیر و رو کرد . با دیدن اسم سعید برقی از چشمانش گذشت
    _سعید می تواند کمکم کند
    ثریا خانم با فنجانی چای امد . چای را کنار آرام گذاشت و بیرون رفت
    صدای آشنای سعید در گوشی پیچید : بفرمایید
    آرام تمام قوای خود را جمع کرد و گفت : الو ! سلام !
    _ سلام بفرمایید ! با کی کار دارید؟
    _ با شما ! شما آقا سعید هستید؟
    _ بله خودم هستم . شما؟
    _ من آرام هستم
    صدای سعید برای لحظاتی قطع شد . سپس گفت : کدام آرام ؟
    _ همسر فرید هستم
    سعید باز سکوت کرد . می خواست اطمینان یابد که کسی جز آرام نیست
    _ ایشان که خیلی وقت است که نیستند
    _ حق با شماست . اما باور کن من خودم هستم . آرام ! چطور مرا نمی شناسی؟
    _ آخ ! معذرت می خواهم ! راستش باورش کمی سخت بود
    _ از اینکه صدای شما را می شنوم خیلی خوشحالم . حالتان خوبست؟
    _ ممنون ! شما چطورید ؟ کی امدید؟
    _ امروز رسیدم . الان هم خانه هستم . می خواستم بدانم فرید کجاست ؟
    _ بنظرم رفته سفر !
    _ کجا؟
    سعید با اندکی مکث گفت : کلبه !
    آرام نفس عمیقی کشید و گفت : می خواهم شما را ببینم
    _ با سایه بیایم
    _ آه ! اصلا یادم نبود . سایه جان حالش خوبست؟
    _ حالش خوبست . الان هم خانه نیست و مسلما از دیدن شمت خوشحال خواهد شد
    _ کی می توانم شما را ببینم . خیلی حرفها برای گفتن دارم
    _ می آیم دنبالتان و هر کجا که بخواهید می رویم
    _ تشکر ! تا یکساعت دیگر منتظرم . خداحافظ
    سعید دقایقی چند به مان حال باقی ماند . آرام بازگشته بود و فرید خبر نداشت . حالا چه اتفاقی می افتاد . فرید پر کینه و خشمگین در انتظار آرام بود . و آرام با پای خود به پیشواز امده بود . سعید دستی به پیشانی اش کشید و با خود گفت : خدا خودش رحم کند!
    سایه به خانه امد و کیفش را روی مبل انداخت . سعید را پای تلفن متفکر یافت . به سویش رفت و گفت : در چه حالی هستی؟ چند بار سلام کردم ! فکر کردم خوابی !
    _ معذرت می خواهم ! کی امدی؟
    _ تازه رسیدم . به نظرت مدل موهایم خوب شده؟
    سعدی بدون انکه نگاه کند گفت : خیلی خوب شده !
    _ می دانی سعید ! یک زمانی لادن و آرام به من می گفتند تو هم یک روز مثل این خانم ها ، عجیب و غریب خواهی شد . آن موقع به حرفهایشان خندیدم ؛ اما احساس می کنم دارم همان شکلی می شوم . بهتراست در محافل و دوره ها کمتر شرکت کنم . سعید ! حواست با من است ؟
    _ آره ! گفتی آرام ! یادش بخیر !!
    _ آرام ! چه کسی فکر می کرد که آرام این چنین بی وفا از آب در بیاید
    _ سایه ! اگر بگویم آرام تلفن کرده بود ، چه فکری میکنی؟ باور می کنی؟
    سایه لحظاتی بر جا میخکوب شد و به سعید نگریست : آرام ! چطور؟ نکند تلفن کرده؟
    سعید سزش را به علامت تایید تکان داد
    _ چه وقت تلفن کرده؟
    _ چند دقیقه پیش . رفته خانه و دیده فرید نیست یعد با من تماس گفت تا ببیند من اطلاع دارم راجع به فرید
    _ تو چه گفتی؟
    _ گفتم که فرید رفته کلبه !
    _ آه سعید چه طور این حرف را زدی ؟ اگر برود انجا چه؟
    _ نمی دانم ! شوکه شدم . نمی دانستم باید چه جوابی بدهم
    _ گفتی آراک رفته خانه خودشان ؟
    _ انجاست . قرار شد تا یکساعت دیگر بروم دنبالش.
    _ برای چه؟
    _ می خواهد با من حرف بزند
    _ باید به مادر خبر بدهم . ( با این جمله به طرف تلفن هجوم برد )
    سعید گوشی را از او گرفت و گفت : آرام به من اعتماد کرده .بگذار اول حرفهایش را بشنویم بعد هر کاری خواستی بکن ! اگر شلوغش کنی راه بجایی نخوایهم برد
    سایه گیسوانش را به عقب راند و گفت : حق با توست . من هم با تو می ایم
    _ سایه بهتر است تنها بروم
    _ نه ! تو متوجه نیستی . اگر با آرام صحبت کنم بهتر است
    _ نه ! سایه خواهش می کنم
    _ چرا قبول نمی کنی؟ آرام یک زمانی دوست من بود. بگذار بیایم !
    _ به شرطی که فقط گوش کنی ! نه حق انتقاد داری و نه قضاوت عجولانه !
    سایه با بغض گفت : بسیار خوب ! هر چه تو بگویی
    آرام لباسهای بهار را عوض کرد و خود نیز اماده شد . به ساعت نگاهی انداخت و گفت : ثریا خانم ! من می روم بیرون . احتمالا چند ساعتی کار دارم . شما می روید؟
    ثریا خانم : هر طور شما بخواهید
    _ اگر ممکن است بمانید . من زود برمی گردم
    _ چشم خانم ! من کاری ندارم . همینجا می مانم
    آرام پایین رفت و به انتظار سعید ایستاد . دقایقی بعد اتومبیلی کمی دورتر ایستاد . سایه با دیدن آرام به همراه کودکی که در کالسکه نهاده بود ناله ای سر داد و گفت : خدای من ! درست می بینم ؟
    سعید گفت : متاسفانه بله !
    _ چرا برگشته ؟ خجالت نمی کشد؟ با چه رویی پا به خانه فرید گذاشته؟
    _ قرار ما یادت رفت؟
    _ دارم خفه می شوم. بهتر است برگردیم
    _ آرام منتظر ماست . بهتر است اول تو پیاده بشوی
    _ نمی توانم !
    _ گفته بودم قضاوت عجولانه نکن!
    سایه لحظاتی به آرام خیره شد . سپس با تانی در اتومبیل را گشود و به طرف آرام گام برداشت ، پاهایش می لرزید . آرام در کنار کالسکه زانو زده بود و با کودکش حرف می زد . صدایی بغض آلود که از ته گلو بیرون می امد او را فرا خواند . آرام به طرف صدا برگشت : آه خدای من ! سایه ! تو هستی؟
    و به سویش رفت و او را در آغوش کشید . سایه خود را کمی عقب کشید . آرام متوجه سردی رفتار سایه شد و از او فاصله گرفت
    _ فکر می کردم از دیدن من خوشحال می شوی
    _ خدای من ! آرام چطور توانستی و با نگاهی به بهار دوباره با گریه گفت : چطور توانستی؟
    _ چه چیز را؟
    سایه با سنگینی انگشتش را به طرف بهار نشانه گرفت و دوباره گریه سر داد . ارام دست بر شانه او نهاد و گفت ک فکر می کردم ازاینکه عمه شدی ذوق زده بشوی!
    ناگهان صدای گریه سایه قطع شد و با تردید به آرام و بهار نگریست : تو چه گفتی؟ درست شنیدم ؟
    آرام لبخندی زد و گفت : درست شنیدی . بهار دختر من و فرید است
    سایه گفت : آخ آرام ! می دانستم . می دانستم که تو آرام خوب و نازنین من هستی
    و انگاه خود را در آغوش آرام رها کرد و تمامی گریه های بی صدایی که در تنهایی اش و به فرجام عشق ان دو ریخته بود را به فراموشی سپرد . سعید به ان دو نزدیک شد . سایه با دیدن سعید گفت : سعید جان ! ببین آرام چه هدیه زیبایی برایم آورده ! نگاهش کن !
    به سوی بهار رفت و او را برداشت و عاشقانه او را بوسید و نوازش کرد .
    سعید با لبخند به انها نگاه کرد
    سایه در اتومبیل بهار را در آغوش خود می فشرد و قربان صدقه او می رفت . بهار از بوسه های سایه خسته شد و گریه سر داد . سایه گفت : آرام جان ! نمی خواهی پیش مادر بروی؟
    _ چرا ! خیلی دلم می خواهد ولی بنظرم قبل از دیدن همه بهتر است فرید را ببینم
    _ حق با توست ! پس بهترا ست برویم خانه ما .

  16. #49
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 35-2
    آرام از منزل سایه با ثریا خانم تماس گرفت و گفت منتظرش نباشد و هر وقت مایل بود ، برود .
    سعید برای خرید ناهار بیرون رفت .
    سایه مدام آرام را سوال پیچ می کرد و می خواست همه چیز را بداند.آرام نیز به کنجکاوی او پاسخ داد.
    سایه گفت : تو انگلیس بودی؟ حدسش مشکل بود . اتفاقی که برای فرید افتاد واقعا وحشتناک بود.اگر مادر را ببینی نمیشناسی . خیلی شکستته شده . چطور فرید از وجود بهار بی اطلاع است؟
    _ وقتی به انگلیس رفتم خودم هم چندان مطمئن نبودم . فرید طوری رفتار می کرد که مجبور به چنین عکس العملی شدم.
    _ می فهمم . هر دو عاشق ! هر دو مغرور ! چه عشق عجیبی !
    _ سایه من خیلی مر ترسم . نمی دانم آیا فرید مرا می بخشه ؟
    _ حقیقتش را بخواهی من هم نمی دانم که فرید چگونه برخورد کند و نمی خواهم بی خودی دلخوشی بدهم.
    _ می دانم چه کار کنم ! از چه راهی جلو بروم . تمام این جداییها ، سو تفاهمی بیش نبوده . چطور می توانم فرید را قانع کنم .
    _از زمانی که فرید تصادف کرده کسی جرات پرسیدن هیچ سوالی را نداشته . نمی توانم حدس بزنم چه می شود . اما به خاطر بهار باید پیش قدم بشوی !
    _ نمی خواهم وجود بهار را مطرح کنم . اول باید بدانم فرید هنوز به من علاقمند است یا نه ! شاید با دیدن بهار نتواند درست تصمیمی بگیرد . سایه متوجه منظورم می شوی؟ باید بدانم فرید هنوز مرا دوست دارد یا نه ! این برای من خیلی مهمه است . خیلی !
    _ میفهمم ! تو خیلی صدمه دیده ای . حق با توست ! می خواهی بروی کلبه؟
    _بهتر است بروم . تنها! بدون بهار . می توانی از بهار مراقبت کنی؟
    _ حتما! خیالت راحت باشد . تا فردا که بخواهی بروی به من عادت میکند.
    _ با اتومبیل سعید میروم .اشکالی ندارد؟
    _ این چه حرفی است؛ می دانم که چقدر برای دیدن فرید بی تابی .
    _ سایه جان ! یک سوال از تو دارم که البته هیچ اثری در تصمیم گیری من ندارد . فقط به خاطر اینکه کنجکاوی خودم را ارضا کنم.
    _ هر چه دوست داری بپرس !
    _ فرید چهره اش تغییر کرده؟
    _ خوشبختانه نه ! فقط کمی صورتش شکسته تر شده
    آرام نفس عمیقی کشید و گفت : خدا را شکر ! در غیر اینصورت تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم
    آرام صبح زود از خانه خارج شد . بهار در خواب بود. سایه و سعید او را بدرقه کردند . سعید گفت : مواظب باشید ! جاده خطرناک است.
    _ حتما ! به امید دیدار !
    ساعتی بعد در قهوه خانه کوهستانی ایستاد . جایی که فرید برای استراحت بین راه در ان مکان توقف می کرد و چای می نوشید . نفسی تازه کرد . اخرین بار آن روز صبح را بیاد آورد که به اجبار او را با خود همراه کرده بود . و با اصرار به او چای خوراند . قهوه خانه لبه دره ای قرار داشت که رودخانه ای وحشی و خروشان از پایین ان عبور می کرد . آرام دقایقی در انجا ایستاد و خستگی از تن بیرون در اورد . دوباره به راه افتاد . زیبایی جاده ، شور انگیز بود . دو سال را در میان انسانهایی بی روح و خشک زندگی کرده بود . اکنون تمامی آنچه می پنداشت باید پشت سر بگذارد و فراموش کند ، فرا رویش نهاده بود و می دید از هیچ کدام نتوانسته عبور کند . وطن ، مادر ، همسر و فرزندش او را فرا می خواندند . در طول راه تمام صحنه های زندگی اش از برابر دیدگانش عبور می کرد . اما هنوز فرید و او اندر خم یک کوچه قرار داشتند . آرام به یاد عکسی از چهره اش افتاد که فرید ان را به دیوار اویخته بود و با خطی زیبا زیر ان شعری به چشم می خورد :
    سایه بان نگاهت ،
    در دمادم بارش ابرها ؛
    مخمور و شکننده و پرتاب .
    وقتی بر گونه های لعابینت ، قطرات اشک می غلطد ،
    چه زیباست !
    دیدگان نمناکت.
    در کنار جاده ایستاد و گریه سر داد و از رنجهایی که خود و فرید کشیده بودند ناله ای سر داد
    چگونه باید با او روبه رو شود. چه باید می گفت . از غرور نا به جای خود حرف می زد یا از تعصب و خود خواهی فرید . به راستی تاوان زخمهای تن خسته انها را چه کسی می پرداخت . او که در غربت با کودکی در بطن خود سر گردان بود و یا فرید که در گوشه بیمارستان چشم انتظار امدن او بود ؟ کدام حق گو تر از دیگری بود . اگر باز فرید لجاجت می کرد و او را از خود میراند چه باید می کرد . در ذهنش خاطره ای نه چندان دور نقش بست .
    ماریا ! پیزن همسایه ! ان روز به حرفهای پیرزن بی توجه بود و با تفریح به آنچه ماریا می گفت ، گوش می داد . اما مثل آن بود که ماریا تمام سرنوشت او را درون فنجان یافته بود . که با قاطعیت گفت : او تو را دوست دارد و چشم انتظار توست . اگر تمام حرفهای او راست بود پس می توانست این یکی نیز حقیقت باشد
    اتومبیل را روشن کرد و با اعتماد بنفس بیشتری به راه خود ادامه داد
    بعد از چهار ساعت رانندگی بدون وقفه سر انجام به پیچ جاده آشنا رسید . در سکوت جنگل پیش می رفت . با نمایان شدن کلبه ، در قلبش پیزی فرو ریخت و گونه هایش گر گرفت . اتومبیل را نگه داشت و پیاده شد و با قدمهای محکم به سمت کلبه رفت . در کلبه قفل بود . نگاهی به اطراف انداخت . سکوت بود و تنهایی . به سمت خانه اکبر آقا براه افتاد . اکبر آقا بیرون ایستاده بود و با کنجکاوی به او می نگریست . آرام با صدای بلند سلام کرد . اکبر آقا جلوتر امد و از دیدن آرام متعجب شد
    _ سلام ! خانم ! چه عجب از این طرفها ؟
    _ شما خوبید؟
    _ شکر خدا ! الان در را باز می کنم
    _ آقا فرید کجا هستند ؟
    _ رفتند سواری . معمولا همین وقتها بر می گردند .
    آرام به دنبال اکبر آقا به راه افتاد . اکبر آقا در را گشود و باز گشت . آرام آبی به صورتش زد و در کنار پنجره به انتظار آمدن فرید نشست . اکبر آقا چای و میوه اورد . لحظاتی بعد صدای شیهه اسب را شنید ، بیرون دوید . فرید در حال پیاده شدن از اسب بود و در همان حال به اتومبیل می نگریست . آرام با حالتی وصف ناپذیر به فرید خیره شد. چند قدم پیش رفت و سپس ایستاد . فرید در یک لحظه متوجه او شد و خود نیز بی حرکت ایستاد . هر دو با نگاه در جستجوی یکدیگر بودند . آرام با خود زمزمه کرد : خدایا ! شکر ! او عوض نشده .
    فقط چند خط روی پیشانی و صورتش محسوس بود . آرام به خود جراتی داد و گفت : سلام ! فرید ! من هستم آرام !

  17. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  18. #50
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    پيش فرض

    فصل 35-3
    فرید با نگاهی ناآشنا و سرد در حالیکه مارال را به اصطبل می برد گفت : دارم می بینم
    آرام ناگهان یخ زده بر جا ماند . لحظاتی چند به همان حال باقی ماند . اندکی جلو رفت و گفت : فرید ! من خیلی راه برای رسیدن به تو طی کردم . فقط به خاطر تو !
    فرید همانگونه که زین اسب را بر میداشت گفت: بهتر است تا دیر نشده برگردی
    _ متاسفم ! چرا ، چرا نخواتس به من بگویی ؟ انوقت موضوع فرق می کرد
    _ چه فرقی می کرد؟
    _ من پیش تو می ماندم
    فرید برگشت و با نهایت خشم در او نگریست و بیرون اصطبل رفت و در همان حال گفت : برای این حرفها دیر شده . برگرد همان جایی که بودی !
    _ نه ! دیر نیست . من اشتباه کردم ! اما تو هم مقصر بودی . اگر حقیقت را گفته بودی ...
    فرید به میان حرف او دوید و گفت : ان وقت ترحم می کردی .
    _ تو اصلا عوض نشدی . همان طور خود خواه و ...
    _ ببین ! از اول ازدواج ما اشتباه بود . حالا هم تو راحتی ، هم من
    _ اما من راحت نبودم
    _ به خاطر همین سراغی از من نگرفتی !
    _ تمام اینها سو تفاهمی بیش نبوده . من با گذشته زندگی می کنم . لحظه ای نتوانستم به آینده فکر کنم .
    فرید لجوجانه گفت : بهتر است بروی و به آینده ات فکر کنی .
    آرام با احساس و گرم بازوی فرید را گرفت و گفت : من به خاطر تو آمدم . اگر بدانم ذره ای برایت اهمیت دارم می مانم
    فرید لحظه ای سکوت کرد سپس گفت : متاسفم !
    آرام با بغضی که در گلویش بود گفت : همین ! متاسفی ! متاسف برای چه چیز هستی؟ برای من ، برای خودت و یا ... تو هر بار مرا به بهانه ای به طرف خودت می کشی ، بعد مثل تیری از کمان رها می کنی . فرید نگاهم کن ! من آدم هستم . چرا نمی خواهی بفهمی !
    فرید با فریاد گفت : من هم آدمم . هر بار که به طرف تو امدم خودت را کنار کشیدی ؛ به خواسته من بی توجه بودی . دیگر بس کن ! من و تو به درد هم نمی خوریم . ما هر دو باعث عذاب یکدیگریم .
    سپس پشت به آرام ایستاد . آرام دقایقی چند بر جای ماند . این ان پیزی نبود که پیش بینی می کرد . باید حرف می زد ، ادامه داد : فرید ! نگاهم کن !
    فرید برگشت و قاطعانه به او چشم دوخت : بگو ! می بینمت
    آرام پوزخندی زد و گفت : تو لعنتی ! فقط خودت را می بینی
    _ جدا ! تو به عادت قدیم هر طور دوست داری فکر کن
    _ لجاجت را بگذار کنار. تو اگر مرا نمی خواهی چرا طلاقم ندادی؟
    فرید لحظه ای جا خورد . سپس با خونسردی گفت : اگر خبر نداری باید بگویم که چند وقتی است که وکیل گرفتم . در واقع باید زودتر اینکار را انجام می دادم اما به خاطر گرفتاریهایم نتوانستم . معذرت می خواهم !
    آرام با ناباوری به فرید نگریست . سپس با تمام خشمی که در وجودش زبانه می کشید گفت : من می روم . اما بدان که هیچ وقت دست تو به من نخواهد رسید . تو برای من همینجا تمام شدی . رویایی که ساخته بودم خیلی آسان خراب کردی . تو لیاقت هیچ چیز نداشتی . تو با غرور و کینه ات زندگی را به کام من تلخ کردی . تو هیچ چیز نیستی ! هیچ چیز !
    به سمت کلبه راه افتاد . لحظه ای ایستاد و برگشت و با زیبایی و غرور سر به فلک کشیده اش گفت : من یک عذر خواهی به تو بدهکارم ، بدون اجازه به خانه ات رفتم . چون فکر می کردم هنوز سهمی دارم .بابت این موضوع معذرت می خواهم . سپس به راه خود ادامه داد . به کلبه رفت . کیفش را بر داشت و سوار اتومبیل شد و بدون آنکه لحظه ای تامل کند از انجا گریخت . وقتی به جاده رسید اختیار از کف داد ، اتومبیل را نگه داشت و فریادی را که در گلو مانده بود بر سر روزگار کوبید .
    خدایا ! او من را نمی خواست . فرید از من نفرت دارد . چه اشتباهی کردم . چطور احمقانه فکر کردم که در انتظار من است . خدایا ! من را از این عشق و دلبستگی نجاتم بده !
    احظه ای جنون آمیز از اتومبیل پیاده شد و به لبه پرتگاهی که در کنار جاده بود نزدیک شد و به عمق ان چشم دوخت . سنگی از زیر پایش سر خورد و به پایین سقوط کرد . برخورد سنگ بر صخره ها انعکاس رعب انگیزی داشت . آرام آنی خود را به جلو افکند ، تا برای ابد از این زندگی پر تشویش و نا امدی رها کند . احساس سر خوردگی و حماقت بند بند وجودش را برگرفته بود . چشمانش را بست ...

  19. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •