قسمت سیزدهم -3
آنقدر در کتاب غرق بودم که متوجه گذشت زمان نشدم با خود می اندیشیدم آیا می رسد روزی که صمیمیت و عشق و گرما همچون نوری در تاریکی وجودم بدمد و روح مرده ام را زنده سازد؟آیا می توانم با کلمات محبت آمیز احسان را به سوی خود جلب سازم خدایا به من قدرت بده که همچنان مقاومت کنم و دست از عشق خود برندارم.
از سر و صدای داخل باغ بلند شدم و کتاب را روی میز گذاشتم به طرف پنجره رفتم،ماشین احسان بود که تا نزدیک ساختمان آمده بود و عبدا.... با صدای بلند خدمتکاران را به کمک می طلبیدو زیر بغل احسان را گرفته بود،خدایا چه می دیدم آیا این احسان بود؟چه اتفاقی افتاده بود؟سراسیمه پله ها را طی کردم و خود رابه باغ رساندم همه جمع شده بودند. با دیدنش فریاد وحشتناکی سر دادم و اشکهایم سرازیر شد به طرفش دویدم سر و صورتش خونین و مالین بود.
- شقایقت بمیره چی به سرت اومده؟
- چیزی نیست عزیزم نگران نباش!
رو به عبدالله کردم و گفتم:
- حرف بزن ببینم چی شده چه بلایی سرش اومده؟
- به خدا خانم تا اومدم به خودم بجنبم دیدم نامردا ریختن سرمون !
- کیا ریختند سرتون؟
- نمی دونم خانم چند تا قولچماق بودند هر چی طرفشون رفتم دست به من نزدند و هی پرتم کردند اون طرف فقط هدفشون آقا بودند البته آقا از خجالتشون در اومد و با چند تا مشت جانانه حالشون و گرفت اما نامردا تعدادشون زیاد بود نمی دونم چه دشمنی با آقا داشتند!
احسان را به یکی از اتاقهای پایین منتقل کردیم و روی تخت خواباندیم بعد عبدالله رو فرستادم دنبال دکتر اردلان.وقتی دکتر به بالینش آمد،زخم سر او را شست شو داد و پانسمان کرد بعد یک مسکن هم به او تزریق نمود چون تمام بدنش کوفته شده بود.وقتی دکتر عزم رفتن کرد از او سوال نمودم:حالش چطوره؟
- خوشبختانه ایشون استخوا ن بندی محکمی دارند و شکستگی ایجاد نشده و این دردها به خاطر کوفتگیه اگه چند روزی استراحت کنه حالش خوب می شه،شما متوجه نشدین این آدمها کیا بودند؟
- نه آقای دکتر نمی دونم کی باهاش دشمنی داشته!
- به نظر من بهتره موضوع رو به کلانتری گزارش بدین اونا خودشون قضه رو پیگیری می کنند!
- بله حتما!
بعد از رفتن دکتر به طرف مرجان رفتم و گفتم:
- اگه عبدالله اومد منو خبر کن باهاش کار دارم.
- بله خانم.
سوپ داغی را که بی بی جان آماده کرده بود به او خوراندم،لبخندی زدو گفت:
- انگار خدا برامون گذاشته که از همدیگه پرستاری کنیم نمی دونم چه حکمتی تو کارشه قربون بزرگیش برم هر روز یه حادثه جدید!
- نگران نباش توکل به خدا همه چیز درست می شه،دکتر گفت که مشکل خاصی نداری.احسان جان تو نشناختی شون؟
- نه قیافه هیچ کدومشون برام آشنا نبود .
- خدا ذلیلشون کنه!
وقتی دیده روی هم گذاشت و به خواب رفت من هم همانجا کنارش نشستم تا جایی که وقتی بیدارم کرد دیدم سر روی تختش گذاشته و به خواب رفته بودم.
- شقایق جان چرا اینجا خوابیدی بلند شو گردنت درد می گیره.
بلند شدم و با لبخند گفتم:
- حالت چطوره بهتری؟
- آره عزیزم چیزیم نیست کمی دست و پام درد می کنه فکر می کنم تا یکی دو روز دیگه کاملا خوب بشم.
بر دستهایش بوسه زدم و گفتم:
- خدا منو مرگ بده که تو رو تو این حال نبینم.
- خدا نکنه عزیزم این چه حرفیه؟
وقتی از سالن بیرون آمدم مرجان گفت:
- خانم جان فکر می کنم عبدالله فردا صبح بیاد اگه باهاش کار واجبی دارین تماس بگیرم بگم خودشو برسونه.
- نه کار مهمی نیست همون فردا بهش می گم.
به اصرار احسان توی اتاق خودم خوابیدم که در اتاقم زده شد،مرجان بود.
- خانم عبدالله اومده،گفته بودین باهاش کار دارین؟
- تو برو من تا پنج دقیقه دیگه پایینم.
لباسهایم را عوض نمودم و دستی به سر وریم کشیدم و به طبقه پایین رفتم وقتی در مقابل عبدالله قرار گرفتم گفتم:
- عبدالله یک سوالی ازت دارم؟
- در خدمت هستم خانم بفرمایید.
- می خوام بدونم توهیچ کدوم از آدمای اون روز و نشناختی یه نشونی چیزی که نظرت رو جلب کنه؟
- نه خان جان به نظرم از یکی دستور گرفته بودند.
- چطور مگه؟
- آخه وقتی دیدن اوضاع وخیمه و ممکنه کسی از راه برسه فوری پریدن تو یک ماشین که یه نفر منتظرشون بود.
- ماشین چی بود؟
- پراید سفید،آدمی هم که پشتش نشسته بود یه گنده بک بود.
ناگهان جرقهای در مغزم زده شد یه قدم به طرف عبدالله برداشتم و گفتم:
- تو چهره اش رو دیدی؟
- بله خانم .
- آقا هم دید؟
- نه خانم اون موقع آقا نقش زمین شده بودند.
- عبدالله یه مرد جوون نبود که موهاشو از فرق وسط باز کرده بود؟
- بله خانم،ولی شما از کجا می دونید؟
- باید زودتر از این می فهمیدم تو برو هر وقت بهت نیاز بود خبرت می کنم.
- چشم خانم.
با اعصابی ناراحت و متشنج کنار تلفن رفتم و شماره خان عمو را گرفتم،زن عمو گوشی را برداشت:
- الو سلام حاج خانم حالتون چطوره؟
- سلام شقایق چه عجب یادی از ما کردی آقای مظاهر چطوره؟
- اگر آقا مسعود بذاره ما زندگیمونو بکنیم همه چیز رو به راهه!
- اصلا معلومه چی میگی مسعود چه کار به کار شما داره؟
- مسعود یک دفعه منو تهدید کرد و حالا تهدیدش و عملی کرده و چند تا لات و بی سرو پا رو فرستاده سراغ احسان و کتک کاری راه انداخته اگه این بلا سر خودم اومده بود شاید به خاطر خان عمو رضایت می دادم اما چون با احسان این کارو کرده،هیچ وقت رضایت نمی دم و همین امروز با مامور میام در خونتون وقتی یه مدت افتاد هلفدونی و آب خنک نوش جان کرد می فهمه صبر آدم هم اندازه داره!سلام به خان عمو برسونید و به اقا مسعود هم بگید منتظر باشه که میام سراغش.
بعد با عصبانیت گوشی را گذاشتم وقتی برگشتماحسان را دست به سینه و تکیه داده به ستون دیدم نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت:
- با کی حرف می زدی داشتی کی و تهدید می کردی؟
- تهدید نبود من به گفته ام عمل می کنم باید همین امروز بریم از دست مسعود شکایت کنیم.
- منظورت پسر عموته؟آخه برای چی؟
- چون کسی که تورو مضروب کرده آقا مسعوده!
- تو از کجا می دونی؟کی این چیزا رو به تو گفته؟
- یه روز مسعود تو چشمام نگاه کرد و گفت که بالاخره حال احسان و می گیرم از روی نشونی هایی که عبدالله بهم داد فهمیدم کار خودشه چون کس دیگه ای با تو دشمنی نداره.
احسان لنگان لنگان روی مبل نشست و گفت:
- که این طور!اما شقایق خانم شما هم کشته مرده زیاد داشتین پس من باید منتظر باشم تا بقیشون بیان سراغم!
- شوخی نکن احسان من می خوام برم کلانتری تو هم بمون و استراحت کن.
- بهتره ولش کنی تو فامیل می پیچه زشته آبروی خان عمو می ره!
- اگه بی اهمیت باشیم ممکنه پرو بشه و کارای بدتری انجام بده به خاطر منم که شده اجازه بده از دستش شکایت کنم!
احسان لحظه ای فکرکرد و بعد گفت:
- باشه قبول،ولی اجازه نمی دم تنها بری خودمم باهات می آم!
- اما تو حالت خوب نیست!
- چیزیم نیست الان بهترم می تونمهمراهیت کنم.
- باشه پس من می رم لباساتو می آرم حاضر بشی.