تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 73

نام تاپيک: هوشنگ ابتهاج ( ه. ا . سایه)

  1. #41
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    خون در جگر

    دلا حلاوت آن دل ستان اگر دانیم
    به جان او که دل از آن او نگردانیم
    اگر به ماه بر اید و گر به چاه شود
    چراغ راه همان شمع شعله ور دانیم
    حدیث غارت دی از درخت پرسیدند
    جواب داد که ما وقت بار و بر دانیم
    بهآب و رنگ خوشت مژده می دهیم ای گل
    که نقش بندی این خون در جگر دانیم
    خماراین شب ساغر شکسته چند کشی؟
    بیا که ما ره میخانه ی سحر دانیم
    زمانه فرصتپروازم از قفس ندهد
    وگرنه ما هنر رقص بال و پر دانیم
    خدای را که دگر جرعهای از آن می لعل
    به ما ببخش که ما قدر این گوهر دانیم
    طریق سایه اگرعاشقی ست عیب مکن
    ز کارهای جهان ما همین هنر دانیم

    با نی کسایی

    دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
    من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
    به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
    دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن
    دلی چو اینه دارم نهاده بر سر دست
    ببین به گوشه ی چشمی و خودنماییکن
    ز روزگار میاموز بی وفایی را
    خدای را که دگر ترک بی وفایی کن
    بلایکینه ی دشمن کشیده ام ای دوست
    تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن
    شکایت شبهجران که می تواند گفت
    حکایت دل ما با نی کسایی کن
    بگو به حضرت استاد ما بهیاد توایم
    تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن
    نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست
    بیا و با غزل سایه همنوایی کن

  2. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #42
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    بر آستان وفا


    کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است
    چه بس خیال پریشان به چشم بی خواب است
    به سکنان سلامت خبر که خواهد برد
    که باز کشتی ما در میان غرقاب است
    ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان
    که نقش مردم حق بین همیشه برآب است
    به سینه سر محبت نهان کنید که باز
    هزار تیر بلا در کمین احباب است
    ببین در اینه داری ثبات سینهی ما
    اگر چه با دل لرزان به سان سیماب است
    بر آستان وفا سر نهاده ایم و هنوز
    اگر امید گشایش بود ازین باب است
    قدح ز هر که گرفتم به جز خمار نداشت
    مرید ساقی خویشم که باده اش ناب است
    مدار چشم امید از چراغدار سپهر
    سیاه گوشه ی زندان چه جای مهتاب است
    زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد
    سزای رستم بد روز مرگ سهراب است
    عقاب ها به هوا پر گشاده اند و دریغ
    که این نمایش پرواز نقش در قاب است
    در آرزوی تو آخر به باد خواهد رفت
    چنین که جان پریشان سایه بی تاب است

    هنر گام زمان

    امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
    ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
    گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
    دانی که رسیدن هنر گام زمان است
    تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
    بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
    آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
    دریا شود آن رود که پیوسته روان است
    باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
    بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
    از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
    این دیده از آن روست که خونابه فشان است
    دردا و دریغا که در این بازی خونین
    بازیچه ی ایام دل آدمیان است
    دلبر گذر قافله ی لاله و گل داشت
    این دشت که پامال سواران خزان است
    روزی کهبجنبد نفس باد بهاری
    بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
    ای کوه توفریاد من امروز شنیدی
    دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
    از داد و دادآن همه گفتند و نکردند
    یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
    خون می چکد ازدیده در این کنج صبوری
    این صبر که من می کنم افشردن جان است
    از راه مروسایه که آن گوهر مقصود
    گنجی ست که اندر قدم راهروان است

    پاییز

    شب های ملال آور پاییز است
    هنگام غزل های غم انگیز است
    گوییهمه غم های جهان امشب
    در زاری این بارش یکریز است
    ای مرغ سحر ناله به دلبشکن
    هنگامه ی آواز شباویز است
    دورست ازین باغ خزان خورده
    آن بادفرح بخش که گلبیز است
    ساقی سبک آن رطل گران پیش آر
    کاین عمر گران مایه سبک خیز است
    خاکستر خاموش مبین ما را
    باز آ که هنوز آتش ما تیز است
    این دست که در گردن ما کردند
    هشدار که با دشنه ی خونریز است
    برخیزو بزن بر دف رسوایی
    فسقی که در این پرده ی پرهیز است
    سهل است که با سایه نیامیزند
    ماییم و همین غم که خوش آمیز است
    Last edited by دل تنگم; 25-04-2008 at 22:12.

  4. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #43
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    راهی و آهی


    پیش ساز تو من از سخر سخن دم نزنم
    که بیانی چو زبان تو نداردسخنم
    ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست
    تا من از راز سپهرت گرهی بازکنم
    صبر کن ای دل غم دیده که چون پیر حزین
    عاقبت مژده ی نصرت رسد ازپیرهنم
    چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
    من چه گویم که غریب است دلم دروطنم
    همه مرغان هم آواز پرکنده شدند
    آه ازین باد بلاخیز که زد در چمنم
    شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
    کی بود باز که شوری به جهان درفکنم
    نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد؟
    من ز بی هم نفسی ناله به دل میشکنم
    بی تو دیگر غزل سایه ندارد لطفی
    باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم

    مرغ چمن آتش


    ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق
    جز محنت و غم نیستی ، اماخوشی ای عشق
    این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
    صد بار مرا می پزی و میچشی ای عشق
    چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
    تا باز تو دستی به سر منمی کشی ای عشق
    دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
    چندان که نگه می کنمتهر ششی ای عشق
    رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون
    هنگامه ی حسن است چراخامشی ای عشق
    آواز خوشت بوی دل سوخته دارد
    پیداست که مرغ چمن آتش ای عشق
    بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند
    از بوته ی ایام چه غم؟ بی غشی ای عشق

    نقش پرنیان

    هزار سال درین آرزو توانم بود
    تو هر چه دیر بیایی هنوز باشد زود
    تو سخت ساخته می ایی و نمی دانم
    که روز آمدنت روزی که خواهد بود
    زهیامید شکیب آفرین که در غم تو
    ز عمر خسته ی من هر چه کاست عشق افزود
    بداندو دیده که برخیز و دست خون بگشای
    کزین بد آمده راه برون شدی نگشود
    برونکشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت
    که بر کرانه ی طوفان نمی توان آسود
    دلیبه دست تو دادیم و این ندانستیم
    که دشنه هاست در آن آستین خون آلود
    چهنقش می زند این پیر پرنیان اندیش
    که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود

    صبر و ظفر



    ای مرغ آشیان وفا خوش خبر بیا
    با ارمغان قول و غزل از سفر بیا
    پیک امید باش و پیام آور بهار
    همراه بوی گل چو نسیم سحر بیا
    زانخرمن شکفته ی جان های آتشین
    برگیز خوشه ای و چو گل شعله ور بیا
    دوشت بهخواب دیدم و گفتم آمدی
    ای خوش ترین خوش آمده بار دگر بیا
    چون شب به سایههای پریشان گریختی
    چون آفتاب از همه سو جلوه گر بیا
    در خاک و خون تپیدناین پهلوان ببین
    سیمرغ را خبر کن و چون زال زربیا
    ما هر دو دوستان قدیمیمای عزیز
    این صبر تا نرفته ز کف چون ظفر بیا
    بشتاب ناگزیر که دیرست وقت پیر
    ای مژده بخش بخت جوان زودتر بیا
    این روزگار تلخ تر از زهر گو برو
    یعنی به کام سایه شبی چون شکر بیا

    عشق هزار ساله

    کیست که از دو چشم من در تو نگاه می کند
    اینه ی دل مرا همدم آهمی کند
    شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورد من
    عشق هزار ساله را بر تو گواهمی کند
    ای مه و مهر روز و شب اینه دار حسن تو
    حسن، جمال خویش را در تونگاه می کند
    دل به امید مرهمی کز تو به خسته ای رسد
    ناله به کوه می بردشکوه به ماه می کند
    باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات
    کوه گران غصهرا چون پر کاه می کند
    آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد
    هر رقمی کهمی زند نامه سیاه می کند
    مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان
    آن کهغمش نمی خورد عمر تباه می کند

  6. #44
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    درست شکسته

    شکسته وارم و دارم دلی درست هنوز
    وفا نگر که دلم پای بست توست هنوز
    به هیچ جام دگر نیست حاجت ای ساقی
    که مست مستم از آن جرعه ی نخست هنوز
    چنین نشسته بع خکم مبین که در طلبت
    سمند همت ما چابکاست و چست هنوز
    به آب عشق توان شست پک دست از جان
    چه عاشق است که دست از جهان نشست هنوز
    ز کار دیده و دل سایه بر مدار امید
    گلی اگرچه ازین اشک و خون نرست هنوز

    غریبانه



    بگردید، بگردید، درین خانه بگردید
    دیگران خانه غریبند، غریبانه بگردید
    یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
    جهان لانه ی او نیتس پی لانه بگردید
    یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
    قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
    یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست؟
    ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید
    یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
    به دامش نتوان یافت، پی دانه بگردید
    نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
    همین جاست، همین جاست،همه خانه بگردید
    نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست
    به غوغاش مخوانید،خموشانه بگردید
    سرشکی که بر آن خک فشاندیم بن تاک
    در این جوش شراب است، به خمخانه بگردید
    چه شیرین و چه خوشبوست، کجا خوابگه اوست؟
    پی آن گل پر نوشچو پروانه بگردید
    بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید
    در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید
    درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید
    اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید
    کلید در امید اگر هست شمایید
    درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید
    رخ از سایه نهفته ست، به افسون که خفته ست؟
    به خوابش نتوان دید،به افسانه بگردید
    تن او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد
    گرم باز نیاورد، به شکرانه بگردید

    در اوج آرزو

    بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم
    رود رونده سینه و سر می زند به سنگ
    یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم
    لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت
    خون می خوریم باز که بازش بپروریم
    ای روشن از جمال تو ایینه ی خیال
    بنمای رخ که در نظرت نیز بنگریم
    دریاب بال خسته ی جویندگان که ما
    دراوج آرزو به هوای تو می پریم
    پیمان شکن به راه ضلالت سپرده به
    ما جز طریق عهد و وفای تو نسپریم
    آن روز خوش کجاست که از طالع بلند
    بر هر کرانه پرتو مهرش بگستریم
    بی روشنی پدید نیاید بهای در
    در ظلمت زمانه که داند چهگوهریم
    آن لعل را که خاتم خورشید نقش اوست
    دستی به خون دل ببریم و برآوریم
    ماییم سایه کز تک این دره ی کبود
    خورشید را به قله ی زرفام می بریم

    روشن گویا

    دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
    محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم
    تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم
    هر چند که همسایه ی آن چشمه ینوریم
    خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
    باطل به امید سحری زین شب گوریم
    زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
    هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم
    گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست
    زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم
    با همت والا که برد منت فردوس؟
    از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم
    او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست
    ماییم که در پای وی افتاده چو موریم
    آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست
    ای سایه! چرا در طلب آتش طوریم

    گنج گم شده

    هوای روی تو دارم نمی گذارندم
    مگر به کوی تو این ابرهاببارندم
    مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
    نگاه کن که به دست که میسپارندم
    مگر در این شب دیر انتظار عاشق کُش
    به وعده های وصال تو زنده دارندم
    غم نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
    هزار شکر که بی غم نمی گذارندم
    سریبه سینه فرو برده ام مگر روزی
    چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم
    چه بک اگربه دل بی غمان نبردم راه
    غم شکسته دلانم که می گسارندم
    من آن ستاره ی شبزنده دار امیدم
    که عاشقان تو تا روز می شمارندم
    چه جای خواب که هر شبمحصلان فراق
    خیال روی تو بر دیده می گمارندم
    هنوز دست نشسته ست غم ز خوندلم
    چه نقش های که ازین دست می نگارندم
    کدام مست، می از خون سایه خواهدکرد
    که همچو خوشه ی انگور می فشارندم

    زاد راه

    نیامزند لبت جان بوسه خواه من است
    نگاه کن به نیازی که در نگاه من است
    ز دیده پرتو عشق ار برون زند چه کنم
    دلی چو اینه دارم همین گناه من است
    بماند آن که به امید راه توشه رود
    منم که ذوق جمال تو زاد راه من است
    ز سوز سینه ی صاحبدلان مگردان روی
    که روشنایی ایینه ات ز آه من است
    مرا به مجلس کورام که کرد اینه دار؟
    شکست کار من از عقل روسیاه من است
    ز نیش مار چه نالم چو دست بردم پیش
    خلاف طینت او نیست، اشتباه من است
    گرفت دست دل خون فشان و خندان گفت
    خراب غارت عشق است و دادخواه من است
    به زیر سایه ی زلف تو آمده ست دلم
    به غم بگوی که این خسته در پناه من است
    ز حسن پرس که در روی تو به سایه چه گفت
    جلال شعر تو هم جلوه ای ز جاه من است
    Last edited by دل تنگم; 25-04-2008 at 22:10.

  7. #45
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    چندمین هزار امید بنی آدم


    گفتم که مژده بخش دل خرم است این
    مست از درم در آمد و دیدم غم استاین
    گر چشم باغ گریه ی تاریک من ندید
    ای گل ز بی ستارگی شبنم استاین
    پروانه بال و پر زد و در دام خوش خفت
    پایان شام پیله ی ابریشم است این
    باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت
    تنها نه من، گرفتگی عالم است این
    ای دست برده در دل و دینم چه می کنی
    جانم بسوختی و هنوزت کم است این
    آه از غمت که زخمه ی بی راه می زنی
    ای چنگی زمانه چه زیر و بم است این
    یک دم نگاه کن که چه بر باد می دهی
    چندمین هزار امید بنی آدم است این
    گفتی که شعر سایه دگر رنگ غم گرفت
    آری سیاه جامه ی صد ماتم است این

    سیاه و سپید

    شبی رسید که در آرزوی صبح امید
    هزار عمر دگر باید انتظار کشید
    در آسمان سحر ایستاده بود گمان
    سیاه کرد مرا آسمان بی خورشید
    هزارسال ز من دور شدستاره ی صبح
    ببین کزین شب طلمت جهان چه خواهد دید
    دریغ جانفرورفتگان این دریا
    که رفت در سر سودای صید مروارید
    نبود در صدفی آن گوهرکه می جستیم
    صفای اشک تو باد ای خراب گنج امید
    ندانم آن که دل و دین ما بهسودا داد
    بهای آن چه گرفت و به جای آن چه خرید
    سیاه دستی آن ساقی منافقبین
    که زهر ریخت به جام کسان به جای نبید
    سزاست گر برود رود خون ز سینه یدوست
    که برق دشنه ی دشمن ندید و دست پلید
    چه نقش باختی ای روزگار رنگآمیز
    که این سپید سیه گشت و آن سیاه سپید
    کجاست آن که دگر ره صلای عشق زند
    که جان ماست گروگان آن نوا و نوید
    بیا که طبع جهان ناگزیر این عشق است
    به جادویی نتوان کشت آتش جاوید
    روان سیاه که ایینه دار خورشید است
    ببین که از شب عمرش سپیده ای ندمید

    سرای سرود

    دگر نگاه مگردان در آسمان کبود
    کبوتران تو پر خسته آمدند فرود
    به هر چه می نگرم با دریغ و بدرود است
    شد آن زمان که جهان جمله مژده بودو درود
    دریغ عهد شکر خواب و روزگار شباب
    چنان گذشت که انگار هر چه بود نبود
    چه نقش ها که به خون جگر زدیم و دریغ
    کز آن پرند نگارین نه تار ماند و نهپود
    سخن به سینه ی تنگم نمی زند چنگی
    که گور گریه ی خاموش شد سرای سرود
    چه رفت بر سر آن شهسوار دشت شفق
    که خون همی چکد از سم این سمند کبود
    بود که خرمن خکسترش به باد رود
    چو تنگ شد نفس آتش از تباهی دود
    مبادسایه که جانت بماند از رفتار
    که در روندگی دایم است هستی رود
    تو را کهگوش دل است و زبان جان خوش باش
    که نازکان جهان راست با تو گفت و شنود

    غروب چمن

    با این غروب از غم سبز چمن بگو
    اندوه سبزه های پریشان به من بگو
    اندیشه های سوخته ی ارغوان بین
    رمز خیال سوختگان بی سخن بگو
    آن شدکه سر به شانه ی شمشاد می گذاشت
    آغوش خک و بی کسی نسترن بگو
    شوق جوانه رفتز یاد درخت پیر
    ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو
    آن آب رفته باز نیاید به جویخشک
    با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو
    از ساقیان بزم طربخانه ی صبوح
    باخامشان غمزده ی انجمن بگو
    زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت
    وینموج خون که می زندش در دهن بگو
    سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد
    این ماجرابه اینه ی دل شکن بگو
    آن سرخ و سبز سایه بنفش و کبود شد
    سرو سیاه من ز غروبچمن بگو

    شبگرد

    بر آستان تو دل پایمال صد دردست
    ببین که دست غمت بر سرم چهآوردست
    هوای باغ گل سرخ داشتیم و دریغ
    که بلبلان همه زارند و برگ ها زردست
    شب است و اینه خواب سپیده می بیند
    بیا که روز خوش ما خیال پروردست
    دهان غنچه فروبسته ماند در شب باغ
    که صبح خنده گشا روی ازو نهان کردست
    چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی
    به مردمی که جهان سخت ناجوانمردست
    به سوز دل نفسی آتشین بر آرای عشق
    که سینه ها سیه از روزگار دم سردست
    غم تو با دل من پنجه درفکند و رواست
    که این دلیر به بازوی آن هماوردست
    دلا منال و ببین هستی یگانه ی عشق
    که آسمان و زمین با من و تو همدردست
    ز خواب زلف سیاهت چه دم زنم که هنوز
    خیال سایه پریشان ز فکر شبگردست

    ازین شب های ناباور

    من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
    بیا ای چشم روشن بینکه خورشیدی عجب زادم
    ز هر چک گریبانم چراغی تازه می تابد
    که در پیراهن خودآذرخش آسا درافتادم
    چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد
    چه باک از آتشدوران که خواهد داد بر بادم
    تنم افتاده خونین زیر این آوار شب، اما
    دریزین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
    الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
    کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
    در آن وری و بد حالی نبودم از رختخالی
    به دل می دیدمت وز جان سلامت می فرستادم
    سزد کز خون من نقشی بر آردلعل پیروزت
    که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
    به جز دام سر زلفتکه آرام دل سایه ست
    به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم

    آیینه ی عیب نما

    رفتی ای جان و ندانیم که جای تو کجاست
    مرغ شبخوان کجایی و نوایتو کجاست
    آن چه بیگانگی و این چه غریبی ست که نیست
    آشنایی که بپرسیم سرایتو کجاست
    چه شد آن مهر و وفایی که من آموختمت
    عهد ما با تو نه این بود،وفای تو کجاست
    مردم دیده ی صاحب نظران جای تو بود
    اینک ای جان نگران باشکه جای تو کجاست
    چه پریشانم ازین فکر پریشان شب و روز
    که شب و روز کجایی وکجای تو کجاست
    هنر خویش به دنیا نفروشی زنهار
    گوهری در همه عالم به بهایتو کجاست
    چه کنی بندگی دولت دنیا ؟ ای کاش
    به خود ایی و ببینی که خدای توکجاست
    گرچه مشاطه ی حسنت به صد ایین آراست
    صنما اینه ی عیب نمای تو کجاست
    زیر سرپنجه ی گرگیم و جگرها خون است
    ای شبان دل ما ناله ی نای تو کجاست
    کوه ازین قصه ی پر غصه به فریاد آمد
    آه و آه از دل سنگ تو، صدای توکجاست
    دل ز غم های گلوگیر گره در گره است
    سایه آن زمزمه ی گریه گشای توکجاست

  8. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #46
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    برای روزنبرگ ها

    خبر کوتاه بود
    اعدامشان کنید
    خروش دخترک برخاست
    لبش لرزید
    دو چشم خسته اش از اشک پر شد
    گریه را سر داد
    و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
    چرا اعدامشان کردند ؟
    می پرسد ز من با چشم اشک آلود
    عزیزم دخترم
    آنجا شگفت انگیز دنیایی ست
    دروغ و دشمنی فرمانروایی می کند آنجا
    طلا : این کیمیای خون انسان ها
    خدایی می کند آنجا
    شگفت انگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
    هنوز از ننگ آزار سیاهان دامن آلوده ست
    در آنجا حق و انسان و حرفهایی پوچ و بیهوده ست
    در آنجا رهزنی آدمکش خونریزی آزاد است
    و دست و پای آزادی ست در زنجیر
    عزیزم دخترم
    آنان
    برای دشمنی با من
    برای دشمنی با تو
    برای دشمنی با راستی
    اعدام شان کردند
    و هنگامی که یاران
    با سرود زندگی بر لب
    به سوی مرگ می رفتند
    امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
    به شوق زندگی آواز می خواندند
    و تاپایان ره راه روشن خود با وفا ماندند
    عزیزم
    پک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز
    تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم
    من و تو با هزاران دگر
    این راه را دنبال می گیریم
    از آن ماست پیروزی
    از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی
    عزیزم
    کار دنیا رو به آبادی ست
    و هر لاله که از خون شهیدان می دمد امروز
    نوید روز آزادی ست

  10. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #47
    داره خودمونی میشه H_A_M_E_D's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    پست ها
    30

    پيش فرض

    یکی از محبوب ترین شعر های عمرم این مثنوی بلند از استاد ابتهاج است :


    بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
    نسیمی بوی فروردین نیاورد
    پرستو آمد و از گلخبر نیست
    چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
    چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد؟
    که آیین بهاران رفتش از یاد
    چرامی نالد ابر برق در چشم
    چه می گریدچنین زار از سر خشم ؟
    چرا خون می چکد از شاخه ی گل
    چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگبلبل ؟
    چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
    که در گلزار ما اینفتنه کردست ؟
    چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
    چرا زلف بنفشه سرنگون است؟
    چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
    چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
    چراپروانگان را پر شکسته ست ؟
    چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
    چرا مطرب نمی خواندسرودی ؟
    چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
    چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
    چهدشت است این که خاکش خون گرفته ست ؟
    چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
    بهار آمد گلنوروز نشکفت
    مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
    که این لب بسته و آن رخنهفته ست ؟
    مگر دارد بهار نورسیده
    دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
    مگر گلنو عروس شوی مرده ست
    که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
    مگر خورشید راپاس زمین است ؟
    که از خون شهیدان شرمگین است
    بهارا ، تلخ منشین ،خیز و پیشای
    گره وا کن ز ابرو ،چهره بگشای
    بهارا خیز و زان ابر سبک رو
    بزن آبیبه روی سبزه ی نو
    سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
    نوایی نو به مرغان چمن بخش
    بر آر از آستین دست گل افشان
    گلی بر دامن این سبزه بنشان
    گریبان چاک شداز ناشکیبان
    برون آور گل از چاک گریبان
    نسیم صبحدم گو نرم برخیز
    گل ازخواب زمستانی برانگیز
    بهارا بنگر این دشت مشوش
    که می بارد بر آن باران آتش
    بهارا بنگر این خاک بلاخیز
    که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز
    بهارا بنگراین صحرای غمناک
    که هر سو کشته ای افتاده بر خاک
    بهارا بنگر این کوه و در ودشت
    که از خون جوانان لاله گون گشت
    بهارا دامن افشان کن ز گلبن
    مزارکشتگان را غرق گل کن
    بهارا از گل و می آتشی ساز
    پلاس درد و غم در آتش انداز
    بهارا شور شیرینم برانگیز
    شرار عشق دیرینم برانگیز
    بهارا شور عشقم بیشترکن
    مرا با عشق او شیر و شکر کن
    گهی چون جویبارم نغمه آموز
    گهی چون آذرخشمرخ برافروز
    مرا چون رعد و توفان خشمگین کن
    جهان از بانگ خشمم پر طنین کن
    بهارا زنده مانی ، زندگی بخش
    به فروردین ما فرخندگی بخش
    هنوز اینجاجوانی دلنشین است
    هنوز اینجا نفس ها آتشین است
    مبین کاین شاخه ی بشکسته خشکاست
    چو فردا بنگری ، پر بید مشک است
    مگو کاین سرزمینی شوره زار است
    چوفردا در رسد ، رشک بهار است
    بهارا باش کاین خون گل آلود
    بر آرد سرخ گل چونآتش از دود
    بر آید سرخ گل ، خواهی نخواهی
    وگر خود صد خزان آرد تباهی
    بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام
    بده کام گل و بستان ز گل کام
    اگر خودعمر باشد ، سر بر آریم
    دل و جان در هوای هم گماریم
    میان خون و آتش رهگشاییم
    ازین موج و ازین توفان براییم
    دگربارت چو بینم ، شاد بینم
    سرتسبز و دل آباد بینم
    به نوروز دگر ، هنگام دیدار
    به آیین دگر آیی پدیدار

    .

  12. #48
    آخر فروم باز sina285's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    اينجا
    پست ها
    2,144

    12 هـوشنگ ابـتهـاج

    هـوشنگ ابـتهـاج در سال 1306 در شهـر رشت زاده شد. دوره آموزش دبـستاني را در هـمين شهـر و آموزش دبـيرستاني را در تهـران به پايان رساند. وي مدتهـا به عـنوان مدير کـل شرکت دولتي "سيمان تهـران" به کار اشتـغـال داشت. چـند سالي نيز از سال 1350 تا 1356 برنامه "گـل هاي تازه" و "گـلچـين هـفـته" راديو ايران را سرپـرستي مي کرد.


    ابتهـاج در دوران دبـيرستان به سرودن شعـر پـرداخت و در هـمان سالهـا اولين دفـتر شعـر خود را به نام "نخـستـين نغـمه ها" منـتـشر کرد. وي با سرودن شعـرهاي عاشـقانه آغاز کرد اما با کتاب "شبگـير" خود که حاصل سال هاي پـر تب و تاب پـيش از 1332 است، به شعـر اجتماعي روي آورد.


    در شعـر سايه، دو گـرايش عـمده به چـشم مي خورد: گـرايش عاشقانه و گـرايش اجـتماعـي، و شايد نيازي به گـفتن نباشد که در گـرايش اول، بسيار نيرومندتر و موفـق تر است. شعـرهاي او، به ويژه عاشقانه هايش، زيـبا و دلنشين هـستـند؛ و بر شعـر نو عاشقانه فارسي بي تاثـير نبوده اند. زبان غـنايي پاکـيزه، و درورنمايه اي آميخـته با تصاوير زندگـي و طبـيعـت سرسبز و پـر طراوت پـهـنه هاي شمالي ايران، رنگ ويژه اي به سروده هايش مي بخـشد.



    شعـرهاي سايه، در ميان اقـشار شعـردوست و شعـرخوان جامعـه ما با اقـبال چـشمگـيري مواجه است. وي که خود از زهـروان نوگـرايي در شعـر ايران بود، پس از چـندي عـمدتا به غـزلسرايي به شيوه قـديم پـرداخت و اکـنون او را بـيشتر با غـزلهايش مي شناسند تا شعـرهاي نو شيوه اش.




    كاروان از هوشنگ ابتهاج


    ديرست ، گاليا


    در گوش من فسانه دلدادگي مخوان


    ديگر ز من ترانه شوريدگي مخواه


    ديرست ، گاليا ! به ره افتاد كاروان


    عشق من و تو ؟ ... آه


    اين هم حكايتي است


    اما ، درين زمانه كه درمانده هر كسي


    از بهر نان شب


    ديگر براي عشق و حكايت مجال نيست


    شاد و شكفته ، در شب جشن تولدت


    تو بيست شمع خواهي افروخت تابناك


    امشب هزار دختر همسال تو ،‌ ولي


    خوابيده اند گرسنه و لخت ،‌ روي خاك


    زيباست رقص و ناز سرانگشتهاي تو


    بر پرده هاي ساز


    اما ،‌ هزار دختر بافنده اين زمان


    با چرك و خون زخم سرانگشتهايشان


    جان ميكنند در قفس تنگ كارگاه


    از بهر دستمزد حقيري كه بيش از آن


    پرتاب ميكني تو به دامان يك گدا


    وين فرش هفت رنگ كه پامال رقص تست


    از خون و زندگاني انسان گرفته رنگ


    در تاروپود هر خط و خالش هزار رنج


    در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ


    اينجا به خاك خفته هزار آرزوي پاك


    اينجا به باد رفته هزار آتش جوان


    دست هزار كودك شيرين بي گناه


    چشم هزار دختر بيمار ناتوان


    ديرست ، گاليا


    هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست


    هر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان


    هنگامه رهايي لبها و دستهاست


    عصيان زندگي است


    در روي من مخند


    شيريني نگاه تو بر من حرام باد


    بر من حرام باد ازين پس شراب و عشق


    بر من حرام باد تپشهاي قلب شاد


    ياران من به بند


    در دخمه هاي تيره و نمناك باغشاه


    در عزلت تب آور تبعيدگاه خارك


    در هر كنار و گوشه اين دوزخ سياه


    زودست ، گاليا


    در گوش من فسانه دلدادگي مخوان


    اكنون ز من ترانه شوريدگي مخواه


    زودست ، گاليا ! نرسيدست كاروان


    روزي كه بازوان بلورين صبحدم


    برداشت تيغ و پرده تاريك شب شكافت


    روزي كه آفتاب


    از هر دريچه تافت


    روزي كه گونه و لب ياران همنبرد


    رنگ نشاط و خنده گمگشته بازيافت


    من نيز باز خواهم گرديد آن زمان


    سوي ترانه ها و غزلها و بوسه ها


    سوي بهارهاي دل انگيز گل فشان


    سوي تو


    عشق من



    ************************************



    درين سراي بيكسي ، كسي بدر نميزند


    به دشت پرملال ما پرنده پر نميزند


    يكي ز شب گرفتگان چراغ بر نميكند


    كسي به كوچه سار شب در سحر نميزند


    نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار


    دريغ كز شبي چنين سپيده سر نميزند


    دل خراب من دگر خراب تر نميشود


    كه خنجر غمت ازين خراب تر نميزند


    گذرگهي است پر ستم كه اندرو بغير غم


    يكي صلاي آشنا به رهگذر نميزند


    چه چشم پاسخ است ازين دريچه هاي بسته ات؟


    برو كه هيچكس ندا به گوش كر نميزند


    نه سايه دارم و نه بر ، بيفكنندم و سزاست

    اگر نه ، بر درخت تر كسي تبر نميزند

  13. #49
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::. RoNikA .::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    p30world
    پست ها
    271

    پيش فرض

    آواز نگاه تو
    می شنوم آشناست
    موسیقی چشم تو در گوش من
    موج نگاه تو هم آواز ناز
    ریخت چو مهتاب در آغوش من
    می شنوم در نگه گرم توست
    گم شده گلبانگ بهشت امید
    این همه گشتم من و دلخواه من
    در نگه گرم تو می آرمید
    زمزمه شعر نگاه تو را
    می شنوم با دل و جان آشناست
    اشک زلال غزل حافظ است
    نغمه مرغان بهشتی نواست
    می شنوم در نگه گرم توست
    نغمه آن شاهد رویانشین
    باز ز گلبانگ تو سر می کشد
    شعله این آرزوی آتشین
    موسیقی چشم تو گویاتر است
    از لب پر ناله و آواز من
    وه که تو هم گر بتوانی شنید
    زین نگه نغمه سرا راز من

  14. این کاربر از .::. RoNikA .::. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #50
    پروفشنال vahide's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    628

    1 مرورى بر تلقى سايه از سياست و اجتماع

    خورشيد را به قله زرفام مى بريم…
    ميلاد عظيمى


    1 - اگر خواننده نكته ياب به منظور كشف جوهره نگاه هوشنگ ابتهاج (هـ.الف. سايه) به جهان و جامعه مرورى بر مجموعه آثار او داشته باشد، به گمانم، «اميد» به آينده و شوق سوزان نيل به «فردا»ى آرمانى را ستون و فقرات جهان بينى شاعر مى يابد؛ به نظر مى رسد تجربيات تاريخى سهمگين، وقتى در سرند ذهن و ضمير شاعر سرد و گرم چشيده سبك - سنگين مى شود، او را به اين نتيجه مى رساند كه [به روزگار شبى بى سحر نخواهد ماند / چو چشم باز كنى صبح شب نورد اينجاست].

    ۲ - سايه از نسلى است كه آرمان داشت، درد داشت و براى آرمان ها و آرزوهايش هزينه هاى گزاف هم پرداخت. پرسش اينجا است كه با وجود آوار تجربيات تلخ و مهيب كه نتيجه طبيعى و قهرى آن على القاعده مى بايست «نااميدى» و «انتظار خبرى نيست مرا» گفتن باشد، چرا شاعر همچنان به آينده اميدوار است؟ اگر در جوانى مى سرود كه [ره مى سپريم همره اميد / آگاه ز رنج و آشنا با درد / يك مرد اگر به خاك مى افتد / برمى خيزد به جاى او صد مرد / اين است كه كاروان نمى ماند... در سينه گرم تست، اى فردا / درمان اميدهاى غم فرسود / در دامن پاك تست، اى فردا / پايان شكنجه هاى خون آلود / اى فردا اى اميد بى نيرنگ...]
    مى توان «عجب و ساده دلى جوانى» را علت آن تصور كرد، اما چرا در روزگار پختگى، شاعرى كه «زندگينامه»اش را چنين فشرده كرده [يادها انبوه شد / درسر پرسرگذشت / جز طنين خسته افسوس نيست / رفته ها را باز بازگشت] باز از [روزى كه بجنبد نفس باد بهارى / بينى كه گل و سبزه كران تا به كران است] سخن مى گويد؟ تحليل اين نكته آموزنده است.

    ۳ - شاعر در همه مدت عمر هرگز شكى درباره حقانيت «آرمان» خود نداشته است. جوهره آرمان شاعر چه بوده است؟ اول «آزادى» كه [اى شادى! / آزادى! / اى شادى آزادى! / روزى كه تو بازآيى / با اين دل غم پرورد / من با تو چه خواهم كرد / وقتى كه فريب ديو / در رخت سليمانى / انگشتر را يكجا با انگشتان مى برد / ما رمز تو را، چون اسم اعظم / در قول و غزل قافيه مى بستيم] و دوم «عدالت» كه [درد برهنگان جهانم به ره كشيد / هرگز نخواستم كه به اسب و قبا رسم] شاعر از كليت آرمان خود با عنوان «آرزوى روزبهى» ياد مى كند و آن را همزاد جهان و هم سرشت انسان مى داند [اى كوه تو آواز من امروز شنيدى / دردى است در اين سينه كه همزاد جهان است + نمى روى ز دل اى آرزوى روزبهى / كه چون وديعه غم در نهاد انسانى]؛ چنين آرمان مقدسى كه ريشه در سرشت بشر دارد و اعتبار آن جاودانى است، طبعاً در شاعر نوعى ايمان و اعتقاد راسخ و فروزان به وجود مى آورد [من در تمام اين شب يلدا / دست اميد خسته خود را / در دست هاى روشن او مى گذاشتم / من در تمام اين شب يلدا / «ايمان» آفتابى خودرا / از پرتو ستاره او گرم داشتم]. اين ايمان هرگز دستخوش تزلزل نشده است. [من بر همان عهدم كه با زلف تو بستم / پيمان شكستن نيست در آيين مردان]. بلى، بسيارى از حاملان آرمان شاعر البته از بوته آزمايش ايام سربلند بيرون نيامده اند [سياه دستى آن ساقى منافق بين / كه زهر ريخت به جام كسان به جاى نبيد / ندانم آنكه دل و دين ما به سودا داد / بهاى آن چه گرفت و به جاى آن چه خريد] اما از آنجا كه اعتبار آرمان شاعر، در ذات آن نهفته است، سياه دستى و پيمان شكنى كسان خللى در آن ايجاد نمى كند پس اين درست كه [قدح زهر كه گرفتم به جز خمار نداشت اما با اين همه هنوز مريد ساقى خويشم كه باده اش ناب است] و... [شكوه جام جهان بين شكست اى ساقى / نماند جز من و چشم تو مست اى ساقى / صفاى خاطر دردى كشان ببين كه هنوز / زدامنت نكشيدند دست اى ساقى]. ايمان راسخ شاعر به آرمان خويش تا بدانجا است كه رد و قبول ديگران بر او هيچ اثرى ندارد [سهلست كه با سايه نياميزند / ماييم و همين غم كه خوش آميز است] چرا كه او ارزش آرمان خود را از همه چيز بيشتر مى داند [چه مايه جان و جوانى كه رفت در طلبت / بيا كه هر چه بخواهى هنوز ارزانى / روندگان طريق تو راه گم نكنند / كه نور چشم اميد و چراغ ايمانى / هزار فكر حكيمانه چاره جست و نشد / تويى كه درد جهان را يگانه درمانى].

    ۴ - البته شعر سايه، از منظرى ديگر، آينه نااميدى هاى نسلى پرشور و فداكار است؛ نسلى كه تا آستانه درآغوش كشيدن آرزوى روزبهى پيش مى آيد و ناگهان [باز اين چه ابر بود كه ما را فرو گرفت / تنها نه من گرفتگى عالم است اين / يكدم نگاه كن كه چه بر باد مى دهى / چندين هزار اميد بنى آدم است اين]. چرا آمال شاعر و نسل او برآورده نمى شود و پى در پى رنگ غم بر شعر او مى نشيند؟ شاعر تحليل درست و بسامانى از اين وضعيت در شعر خود عرضه نمى كند. البته بى وفايى و پيمان شكنى ياران درونمايه اى است كه در شعر او بسيار تكرار شده است، اما طبعاً بار اين همه ناكامى را صرفاً نبايد بر شانه بى وفايان گذاشت. در يك برآورد كلى شعر سايه بيشتر تجلى گاه شكايت از شكست ها است تا اشاره به علل و دلايل آن [نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر بر آرم / منم آن درخت پيرى كه نداشت برگ و بارى + ديدى آن يار كه بستيم صد اميد در او / چون به خون دل ما دست گشود اى ساقى + عنكبوت زمانه تا چه تنيد / كه عقابى شكسته مگسى است و...]

    ۵ - «ايمان» و «عشق» دو روى يك سكه اند؛ شاعر ما به آرمان خود ايمان دارد و اين ايمان او را به سرحد عشق مى كشاند و عشق و ايثار دوستان قديمند. شعر سايه ستايشنامه فداكارى هاى عاشقانه سروهاى دلاورى است كه خون آنها بر خاك ريخت. [در آن شب هاى توفانى كه عالم زير و رو مى شد / نهانى شبچراغ عشق را در سينه پروردم / وفادارى طريق عشق مردان است و جانبازان / چه نامردم اگر زين راه خون آلود برگردم] جهان بينى «عاشقانه» شاعر، البته تحمل و شكيب او را در برابر موج خيز حادثه ها افزايش داده است. مى توان ادعا كرد كه اميد شاعر به فرداهاى روشن ريشه در ژرفاى نگاه عاشقانه او به زندگى و انسان و درد ديرينه او دارد [درد تو سرشت تست، درمان ز كه خواهى جست / تو دام خودى اى دل تا چون برهانندت / تو آب گوارايى، جوشيده ز خارايى / اى چشمه مكن تلخى گر زهر چشانندت]. بارى [طريق سايه اگر عاشقى است عيب مكن / ز كارهاى جهان ما همين هنر دانيم].

    ۶ - در كنار عشق، نوعى نگاه حكيمانه نيز «اميد» را در جهان بينى سايه تقويت مى كند. نگاهى به سير زندگى بشر نشان مى دهد كه اساساً زندگى آدمى روى در پيشرفت داشته است. اين پيشرفت البته هم مادى و هم معنوى بوده است اگرچه تعالى معنوى بشر هرگز همپاى پيشرفت مادى او نبوده است؛ اما به نظر شاعر «زمان» اكسيرى است كه مس بيدادى ها و حقارت هاى نوع بشر را به زر «داد و وداد» مبدل خواهد ساخت. [گر مرد رهى غم مخور از دورى و ديرى / دانى كه رسيدن هنر گام زمان است]. «زندگى» سرانجام به انسان ها خواهد آموخت كه طرحى نو دراندازند و عالمى و آدمى از نو بسازند ولو اينكه درك اين سعادت نصيبه شاعر و نسل او نباشد [هزار عمر در اين آرزو توانم بود / تو هر چه دير بيايى هنوز باشد زود / تو سخت ساخته مى آيى و نمى دانم / كه روز آمدنت روزى كه خواهد بود]. آرى [زمان بى كرانه را / تو با شمار گام عمر ما مسنج / به پاى او دمى است اين درنگ درد و رنج].

    ۷ - ايمان شاعر به حقانيت آرمان هايش، نگاه عاشقانه و فداكارانه او به انسان و سرنوشت او به انضمام تلقى سايه از بى كرانگى زمان و سير كلى روبه بهبود بودن اوضاع جهان، رسالت تازه اى براى او تعريف مى كند؛ رسالت شاعر اميد است و تلاش است و سپردن «آرزوى روزبهى» [چونان وديعه اى به كودك فردا. [رود رونده سينه و سر مى زند به سنگ / يعنى بيا كه ره بگشاييم و بگذريم + آبى كه برآسود زمينش بخورد زود / دريا شود آن رود كه پيوسته روان است]. از اين رو، شعر سايه اگرچه يكى از درخشان ترين جلوه گاه هاى اندوه و نااميدى جريان پيشرفت طلب ايران معاصر است، اما از نظرگاه اجتماعى و انسانى مروج نگاهى مثبت و روشن انديش به انسان و سرنوشت اوست؛ حاصل اين نگاه مسئوليت پذيرى، آرمان طلبى و كوشش فداكارانه براى بهبود زندگى بشر است. [من آن ستاره شب زنده دار اميدم / كه عاشقان تو تا روز مى شمارندم / سرى به سينه فرو برده ام مگر روزى / چو گنج گم شده زين كنج غم برآرندم / كدام مست مى از خون سايه خواهد كرد / كه همچو خوشه انگور مى فشارندم].

    ۸ - و سخن آخر اينكه: بسان رود / كه در نشيب دره سر به سنگ مى زند / رونده باش / اميد هيچ معجزى زمرده نيست / زنده باش.

    منبع: روزنامه شرق

  16. این کاربر از vahide بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •