تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 18 اولاول 12345678915 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 174

نام تاپيک: عرفان نظر آهاری

  1. #41
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    ‌همه‌ روزنامه‌هاي‌ جهان‌ را ورق‌ مي‌زنم، خبري‌ نيست. هيچ‌ اتفاقي‌ نيفتاده‌ است. اتفاق‌هاي‌ مهم‌ را توي‌ روزنامه‌ نمي‌نويسند. اين‌ خبرها چه‌قدر غيرضروري‌ است! اين‌ خبرها كوچك‌اند و معمولي.
    اين‌ خبرها زنداني‌اند؛ زنداني‌ روز و ساعت، آفتاب‌ كه‌ غروب‌ كند خبرها بوي‌ كهنگي‌ مي‌گيرند.
    من‌ اما دنبال‌ روزنامه‌اي‌ مي‌گردم‌ كه‌ خبرهايش‌ تا هميشه‌ تازه‌ باشد، داغ‌داغ. روزنامه‌اي‌ كه‌ هيچ‌ بادي‌ آن‌ را با خود نبرد. دعا مي‌كنم‌ و فرشته‌اي‌ برايم‌ روزنامه‌اي‌ مي‌آورد. فرشته‌ مي‌گويد: اين‌ همان‌ روزنامه‌اي‌ است‌ كه‌ هيچ‌ طوفاني‌ را ياراي‌ آن‌ نيست‌ تا برگي‌ از آن‌ را با خود ببرد. اين‌ روزنامه‌ بوي‌ ازل‌ و ابد مي‌دهد و خبرهايش‌ هرگز كهنه‌ نخواهد شد و به‌ سادگي‌ نمي‌توان‌ از آن‌ گذشت. اين‌ روزنامه‌ همه‌ روزنامه‌هاست، روزنامه‌ سال‌ها و عمرها.
    فرشته‌ مي‌گويد: براي‌ خواندن‌ و دانستن‌ هر خبرش‌ بايد آن‌ را زندگي‌ كني، آن‌ وقت‌ مي‌فهمي‌ كه‌ اخبار بهشت‌ هم‌ در اين‌ روزنامه‌ است، آگهي‌ رستگاري‌ نيز.
    در نخستين‌ صفحه‌ روزنامه‌ اين‌ آمده‌ است: هر كس‌ به‌ قدر ذره‌اي‌ نيكي‌ كند آن‌ را خواهد ديد و هر كس‌ به‌ قدر ذره‌اي‌ بدي‌ كند آن‌ را خواهد ديد.
    فرشته‌ مي‌رود و من‌ مي‌مانم‌ و روزنامه‌ خدا، روزنامه‌اي‌ كه‌ براي‌ خواندنش‌ عمري‌ وقت‌ لازم‌ است.
    من‌ ديگر روزنامه‌اي‌ نخواهم‌ خواند، تنها همين‌ خبر براي‌ من‌ بس‌ است.
    ‌عرفان‌ نظرآهاري‌

  2. #42
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    مي‌دانم‌ هيچ‌ صندوقچه‌اي‌ نيست‌ كه‌ بتوانم‌ رازهايم‌ را توي‌ آن‌ بگذارم‌ و درش‌ را قفل‌ كنم؛ چون‌ تو همه‌ قفل‌ها را باز مي‌كني. مي‌دانم‌ هيچ‌ جايي‌ نيست‌ كه‌ بتوانم‌ دفتر خاطراتم‌ را آنجا پنهان‌ كنم؛ چون‌ تو تك‌تك‌ كلمه‌هاي‌ دفتر خاطراتم‌ را مي‌داني...
    حتي‌ اگر تمام‌ پنجره‌ها را ببندم، حتي‌ اگر تمام‌ پرده‌ها را بكشم، تو مرا باز هم‌ مي‌بيني‌ و مي‌داني. حتي‌ اگر تمام‌ پنجره‌ها را ببندم، حتي‌ اگر تمام‌ پرده‌ها را بكشم، تو مرا باز هم‌ مي‌بيني‌ و مي‌داني‌ كه‌ نشسته‌ام‌ يا خوابيده‌ و مي‌داني‌ كدام‌ فكر روي‌ كدام‌ سلول‌ ذهن‌ من‌ راه‌ مي‌رود. تو هر شب‌ خواب‌هاي‌ مرا تماشا مي‌كني، آرزوهايم‌ را مي‌شمري‌ و خيال‌هايم‌ را اندازه‌ مي‌گيري.
    تو مي‌داني‌ امروز چند بار اشتباه‌ كرده‌ام‌ و چند بار شيطان‌ از نزديكي‌هاي‌ قلبم‌ گذشته‌ است. تو مي‌داني‌ فردا چه‌ شكلي‌ است‌ و مي‌داني‌ فردا چند نفر پا به‌ اين‌ دنيا خواهند گذاشت.
    تو مي‌داني‌ من‌ چند شنبه‌ خواهم‌ مُرد و مي‌داني‌ آن‌ روز هوا ابري‌ است‌ يا آفتابي.
    تو سرنوشت‌ تمام‌ برگ‌ها را مي‌داني‌ و مسير حركت‌ تمام‌ بادها را. و خبر داري‌ كه‌ هر كدام‌ از قاصدك‌ها چه‌ خبري‌ را با خود به‌ كجا خواهند برد.
    تو مي‌داني، تو بسيار مي‌داني...
    خدايا مي‌خواستم‌ برايت‌ نامه‌اي‌ بنويسم. اما يادم‌ آمد كه‌ تو نامه‌ام‌ را پيش‌ از آن‌ كه‌ نوشته‌ باشم، خوانده‌اي... پس‌ منتظر مي‌مانم‌ تا جوابم‌ را فرشته‌اي‌ برايم‌ بياورد.

  3. #43
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    هزار و يك‌ اسم‌ داري‌ و من‌ از آن‌ همه‌ اسم‌ «لطيف» را دوست‌تر دارم‌ كه‌ ياد ابر و ابريشم‌ و عشق‌ مي‌افتم. خوب‌ يادم‌ هست‌ از بهشت‌ كه‌ آمدم، تنم‌ از نور بود و پَر و بالم‌ از نسيم. بس‌ كه‌ لطيف‌ بودم، توي‌ مشت‌ دنيا جا نمي‌شدم. اما ...
    زمين‌ تيره‌ بود. كدر بود، سفت‌ بود و سخت. دامنم‌ به‌ سختي‌اش‌ گرفت‌ و دستم‌ به‌ تيرگي‌اش‌ آغشته‌ شد. و من‌ هر روز قطره‌قطره‌ تيره‌تر شدم‌ و ذره‌ذره‌ سخت‌تر.
    من‌ سنگ‌ شدم‌ و سد‌ و ديوار ديگر نور از من‌ نمي‌گذرد، ديگر آب‌ از من‌ عبور نمي‌كند، روح‌ در من‌ روان‌ نيست‌ و جان‌ جريان‌ ندارد.
    حالا تنها يادگاري‌ام‌ از بهشت‌ و از لطافتش، چند قطره‌ اشك‌ است‌ كه‌ گوشه‌ دلم‌ پنهانش‌ كرده‌ام، گريه‌ نمي‌كنم‌ تا تمام‌ نشود، مي‌ترسم‌ بعد از آن‌ از چشم‌هايم‌ سنگ‌ريزه‌ ببارد.
    يا لطيف! اين‌ رسم‌ دنياست‌ كه‌ اشك‌ سنگ‌ريزه‌ شود و روح‌ سنگ‌ و صخره؟ اين‌ رسم‌ دنياست‌ كه‌ شيشه‌ها بشكند و دل‌هاي‌ نازك‌ شرحه‌شرحه‌ شود؟
    وقتي‌ تيره‌ايم، وقتي‌ سراپا كدريم، به‌ چشم‌ مي‌آييم‌ و ديده‌ مي‌شويم، اما لطافت‌ كه‌ از حد بگذرد، ناپديد مي‌شود.
    يا لطيف! كاشكي‌ دوباره‌ مشتي، تنها مشتي‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ مي‌بخشيدي‌ يا مي‌چكيدم‌ و مي‌وزيدم‌ و ناپديد مي‌شدم، مثل‌ هوا كه‌ ناپديد است، مثل‌ خودت‌ كه‌ ناپيدايي... يا لطيف! مشتي، تنها مشتي‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ ببخش.
    ‌عرفان‌ نظرآهاري‌

  4. #44
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    يلدا نام‌ فرشته‌اي‌ است، بالا بلند. با تن‌پوشي‌ از شب‌ و دامني‌ از ستاره. يلدا نرم‌نرمك‌ با مهر آمده‌ بود. با اولين‌ شب‌ زمستان آمده و هر شب‌ رداي‌ سياهش‌ را قدري‌ بيشتر بر سر آسمان‌ مي‌كشد تا آدم‌ها زير گنبد كبود آرام‌تر بخوابند. يلدا هر شب‌ بر بام‌ آسمان‌ و در حياط‌ خلوت‌ خدا راه‌ مي‌رفت‌ و لابه‌لاي‌ خواب‌هاي‌ زمين‌ لالايي‌اش‌ را زمزمه‌ مي‌كرد. گيسوانش‌ در باد مي‌وزيد و شب‌ به‌ بوي‌ او آغشته‌ مي‌شد.
    يلدا شبي‌ از خدا پاره‌اي‌ آتش‌ قرض‌ گرفت. آتش‌ كه‌ مي‌داني، همان‌ عشق‌ است. يلدا آتش‌ را در دلش‌ پنهان‌ كرد تا شيطان‌ آن‌ را ندزدد. آتش‌ در وجود يلدا بارور شد.
    فرشته‌ها به‌ هم‌ گفتند: «يلدا آبستن‌ است. آبستن‌ خورشيد. و هر شب‌ قطره‌قطره‌ خونش‌ را به‌ خورشيد مي‌بخشد و شبي‌ كه‌ آخرين‌ قطره‌ را ببخشد، ديگر زنده‌ نخواهد ماند.»
    فرشته‌ها گفتند: فردا كه‌ خورشيد به‌ دنيا بيايد، يلدا خواهد مُرد.
    يلدا هميشه‌ همين‌ كار را مي‌كند؛ مي‌ميرد و به‌ دنيا مي‌آورد. يلدا آفرينش‌ را تكرار مي‌كند.
    راستي، فردا كه‌ خورشيد را ديدي، به‌ ياد بياور كه‌ او دختر يلداست‌ و يلدا نام‌ همان‌ فرشته‌اي‌ است‌ كه‌ روزي‌ از خدا پاره‌اي‌ آتش‌ قرض‌ گرفت.

  5. #45
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    گفتند: چهل‌ شب‌ حياط‌ خانه‌ات‌ را آب‌ و جارو كن. شب‌ چهلمين، خضر خواهد آمد. چهل‌ سال‌ خانه‌ام‌ را رُفتم‌ و روييدم‌ و خضر نيامد. زيرا فراموش‌ كرده‌ بودم‌ حياط‌ خلوت‌ دلم‌ را جارو كنم. گفتند: چله‌نشيني‌ كن. چهل‌ شب‌ خودت‌ باش‌ و خدا و خلوت. شب‌ چهلمين‌ بر بام‌ آسمان‌ برخواهي‌ رفت و ...
    و من‌ چهل‌ سال‌ از چله‌ بزرگ‌ زمستان‌ تا چله‌ كوچك‌ تابستان‌ را به‌ چله‌ نشستم، اما هرگز بلندي‌ را بوي‌ نبردم. زيرا از ياد برده‌ بودم‌ كه‌ خودم‌ را به‌ چهلستون‌ دنيا زنجير كرده‌ام.
    گفتند: دلت‌ پرنيان‌ بهشتي‌ است. خدا عشق‌ را در آن‌ پيچيده‌ است. پرنيان‌ دلت‌ را واكن‌ تا بوي‌ بهشت‌ در زمين‌ پراكنده‌ شود.
    چنين‌ كردم، بوي‌ نفرت‌ عالم‌ را گرفت. و تازه‌ دانستم‌ بي‌آن‌ كه‌ باخبر باشم، شيطان‌ از دلم‌ چهل‌ تكه‌اي‌ براي‌ خودش‌ دوخته‌ است.
    به‌ اينجا كه‌ مي‌رسم، نااميد مي‌شوم، آن‌قدر كه‌ مي‌خواهم‌ همة‌ سرازيري‌ جهنم‌ را يكريز بدوم. اما فرشته‌اي‌ دستم‌ را مي‌گيرد و مي‌گويد: هنوز فرصت‌ هست، به‌ آسمان‌ نگاه‌ كن. خدا چلچراغي‌ از آسمان‌ آويخته‌ است‌ كه‌ هر چراغش‌ دلي‌ است. دلت‌ را روشن‌ كن. تا چلچراغ‌ خدا را بيفروزي. فرشته‌ شمعي‌ به‌ من‌ مي‌دهد و مي‌رود.
    راستي‌ امشب‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ كن، ببين‌ چقدر دل‌ در چلچراغ‌ خدا روشن‌ است.

  6. #46
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    از بهشت‌ كه‌ بيرون‌ آمد، دارايي‌اش‌ فقط‌ يك‌ سيب‌ بود. سيبي‌ كه‌ به‌ وسوسه‌ آن‌ را چيده‌ بود.و مكافات‌ اين‌ وسوسه‌ هبوط‌ بود.فرشته‌ها گفتند: تو بي‌ بهشت‌ مي‌ميري. زمين‌ جاي‌ تو نيست. زمين‌ همه‌ ظلم‌ است‌ و فساد. و انسان‌ گفت: اما من‌ به‌ خودم‌ ظلم‌ كرده‌ام...
    زمين‌ تاوان‌ ظلم‌ من‌ است. اگر خدا چنين‌ مي‌خواهد، پس‌ زمين‌ از بهشت‌ بهتر است.
    خدا گفت: برو و بدان‌ جاده‌اي‌ كه‌ تو را دوباره‌ به‌ بهشت‌ مي‌رساند، از زمين‌ مي‌گذرد، از زميني‌ آكنده‌ از شر و خير، از حق‌ و از باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خير و حق‌ و صواب‌ پيروز شد، تو بازخواهي‌ گشت. وگرنه...
    و فرشته‌ها هم‌ گريستند.
    اما انسان‌ نرفت. انسان‌ نمي‌توانست‌ برود. انسان‌ بر درگاه‌ بهشت‌ وامانده‌ بود. مي‌ترسيد و مردد بود.
    و آن‌ وقت‌ خدا چيزي‌ به‌ انسان‌ داد. چيزي‌ كه‌ هستي‌ را مبهوت‌ كرد و كائنات‌ را به‌ غطبه‌ واداشت.
    انسان‌ دست‌هايش‌ را گشود و خدا به‌ او «اختيار» داد.
    خدا گفت: حال‌ انتخاب‌ كن. زيرا كه‌ تو براي‌ انتخاب‌ كردن‌ آفريده‌ شدي. برو و بهترين‌ را برگزين‌ كه‌ بهشت‌ پاداش‌ به‌ گزيدن‌ توست.
    عقل‌ و دل‌ و هزاران‌ پيامبر نيز با تو خواهد آمد تا تو بهترين‌ را برگزيني.
    و آنگاه‌ انسان‌ زمين‌ را انتخاب‌ كرد. رنج‌ و نبرد و صبوري‌ را.
    و اين‌ آغاز انسان‌ بود.
    ‌عرفان‌ نظرآهاري‌

  7. #47
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    خدايا زمينت‌ لرزيد و آسمانت‌ آوار شد روي‌ سر فرشته‌ها.فرشته‌هايي‌ با پاهايي‌ كوچك، فرشته‌هايي‌ با دست‌هايي‌ كه‌ بوي‌ مشق‌ شب‌ مي‌داد. فرشته‌هايي‌ با موهاي‌ كوتاه‌ فرفري‌ و لبخندهاي‌ نازك‌ قيطاني.
    خدايا فرشته‌هايت‌ خوابيده‌ بودند زير ملحفه ‌هاي‌ چيت‌ گُل‌گُلي‌ و خواب‌ مي‌ديدند؛ خوابي‌ كه‌ هيچ‌ وقت‌ تعبير نخواهد شد.
    خدايا زمينت‌ لرزيد و خواب‌ فرشته‌ها تكه‌تكه‌ شد. تُنگ‌ آرزوهاي‌ كوچكشان‌ شكست، بال‌هايشان‌ زير ديوار جا ماند و قلب‌هايشان‌ زير خشت‌ها خون‌ شد.
    خدايا فرشته‌ها ديگر خانه‌ ندارند، خانه‌شان‌ ديگر نشاني‌ ندارد. نشاني اش را ديگر كسي‌ جز تو بلد نيست.
    خدايا فرشته‌ها مادر ندارند، فرشته‌ها خواهر و برادر ندارند، فرشته‌ها به‌ جز تو كسي‌ را ندارند.
    خدايا فرشته‌ها مي‌ترسند، فرشته‌ها گريه‌ مي‌كنند، فرشته‌ها سردشان‌ است.
    خدايا اشك‌ فرشته‌هايت‌ را پاك‌ مي‌كني؟ در آغوششان‌ مي‌گيري‌ و نوازششان‌ مي‌كني؟ خدايا آيا كمي‌ خورشيد توي‌ جيبشان‌ مي‌ريزي‌ و قدري‌ آفتاب‌ توي‌ قلبشان؟
    خدايا فرشته‌ها درد دارند، فرشته‌ها زخمي‌اند، فرشته‌ها بالشان‌ شكسته، فرشته‌ها نفس‌ نمي‌كشند.
    خدايا دردشان‌ را دوا مي‌كني‌ و زخمشان‌ را مداوا؟ خدايا بال‌هاي‌ شكسته‌شان‌ را مي‌بندي‌ و از نفست‌ كمي‌ به‌ آنها قرض‌ مي‌دهي؟
    خدايا فرشته‌ها بغض‌ كرده‌اند، فرشته‌ها اشك‌ مي‌ريزند، فرشته‌ها عزادارند.
    اما بگو خدايا، دوباره‌ روزي‌ فرشته‌هاي‌ كوچكت‌ خواهند خنديد؟ آيا دوباره‌ فرفره‌هاي‌ اميد را فوت‌ خواهند كرد؟ آيا دوباره‌ روزي‌ به‌ دنبال‌ قاصدك‌هاي‌ خوش‌ خبر خواهند دويد؟

  8. #48
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    يك‌ مشت‌ دانه‌ گندم، توي‌ پارچه‌اي‌ نمناك‌ خيس‌ خوردند؛ جوانه‌ زدند و سبز شدند. كمي‌ كه‌ بالا آمدند، دورشان‌ را روباني‌ قرمز گرفت‌ و همسايه‌ سكه‌ و سيب‌ شدند.بشقاب‌ سبزه‌ آبروي‌ سفره‌ هفت‌سين‌ بود.
    دانه‌هاي‌ گندم‌ خوشحال‌ بودند و خيالشان‌ پر بود از رقص‌ گندم‌زارهاي‌ طلايي. آنها به‌ پايان‌ قصه‌ فكر مي‌كردند؛ به‌ قرص‌ ناني‌ در سفره‌ و اشتياق‌ دستي‌ كه‌ آن‌ را مي‌چيند. نان‌ شدن‌ بزرگترين‌ آرزوي‌ هر دانه‌ گندم‌ است.
    بشقاب‌ سبزه‌ آبروي‌ سفره‌ هفت‌سين‌ بود.
    دانه‌هاي‌ گندم‌ خوشحال‌ بودند و خيالشان‌ پر بود از رقص‌ گندم‌زارهاي‌ طلايي. آنها به‌ پايان‌ قصه‌ فكر مي‌كردند؛ به‌ قرص‌ ناني‌ در سفره‌ و اشتياق‌ دستي‌ كه‌ آن‌ را مي‌چيند. نان‌ شدن‌ بزرگترين‌ آرزوي‌ هر دانه‌ گندم‌ است.
    اما برگ‌هاي‌ تقويم‌ تند و تند ورق‌ خورد و سيزدهمين‌ برگ‌ پايان‌ دانه‌هاي‌ گندم‌ بود.
    روبان‌ قرمز پاره‌ شد و دستي‌ دانه‌هاي‌ گندم‌ را از مزرعه‌ كوچكشان‌ جدا كرد. روياي‌ نان‌ و گندم‌ تكه‌تكه‌ شد. و اين‌ آخر قصه‌ بود.
    دانه‌ها دلخور بودند، از قصه‌اي‌ كه‌ خدا برايشان‌ نوشته‌ بود.
    پس‌ به‌ خدا گفتند: اين‌ قصه‌اي‌ نبود كه‌ دوستش‌ داشتيم، اين‌ قصه‌ ناتمام‌ است‌ و نان‌ ندارد.
    خدا گفت: قصه‌ شما كوتاه‌ بود، اما ناتمام‌ نبود. قصه‌ شما، قصه‌ جوانه‌ زدن‌ بود و روييدن. قصه‌ سبزي، قصه‌اي‌ كه‌ براي‌ فهميدنش‌ عمري‌ بايد زيست.
    قصه‌ شما، قصه‌ زندگي‌ بود و كوتاهي‌اش، رسالتتان‌ گفتن‌ همين‌ بود.
    خدا گفت: قصه‌ شما اگرچه‌ نان‌ نداشت، اما زيبا بود، به‌ زيبايي‌ نان.

  9. #49
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    قصه‌ آدم، قصه‌ يك‌ دل‌ است‌ و يك‌ نردبان. قصه‌ بالا رفتن، قصه‌ پله‌ پله‌ تا خدا. قصه‌ آدم، قصه‌ هزار راه‌ است‌ و يك‌ نشاني.قصه‌ جست‌وجو. قصه‌ از هر كجا تا او.قصه‌ آدم، قصه‌ پيله‌ است‌ و پروانه، قصة‌ تنيدن‌ و پاره‌ كردن. قصه‌ به‌ درآمدن، قصه‌ پرواز...
    من‌ اما هنوز اول‌ قصه‌ام؛ قصه‌ همان‌ دلي‌ كه‌ روي‌ اولين‌ پله‌ مانده‌ است، دلي‌ كه‌ از بالا بلندي‌ واهمه‌ دارد، از افتادن.
    پايين‌ پاي‌ نردبانت‌ چقدر دل‌ افتاده‌ است!
    دست‌ دلم‌ را مي‌گيري؟ مواظبي‌ كه‌ نيفتد؟
    من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام؛ قصه‌ هزار راه‌ و يك‌ نشاني.
    نشاني‌ت‌ را اما گم‌ كرده‌ام. باد وزيد و نشاني‌ات‌ را بُرد.
    نشاني‌ات‌ را دوباره‌ به‌ من‌ مي‌دهي؟ با يك‌ چراغ‌ و يك‌ ستاره‌ قطبي؟
    من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام. قصه‌ پيله‌ و پروانه، كسي‌ پيله‌ بافتن‌ را يادم‌ نداده‌ است. به‌ من‌ مي‌گويي‌ پيله‌ام‌ را چطوري‌ ببافم؟
    پروانگي‌ را يادم‌ مي‌دهي؟
    دو بال‌ ناتمام‌ و يك‌ آسمان‌
    من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام. قصه...

  10. #50
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    نامي‌ نداشت‌ و شناسنامه‌اي‌ هم. پيشاني‌اش، شناسنامه‌اش‌ بود. محل‌ تولدش‌ دنيا بود و صادره‌ از بهشت.هيچ‌وقت‌ نشاني‌ خانه‌اش‌ را به‌ ما نداد. فقط‌ مي‌گفت: ما مستأ‌جر خداييم ‏،همين. هر وقت‌ هم‌ كه‌ پيش‌ ما مي‌آمد، مي‌گفت: بايد زودتر بروم، با خدا قرار دارم.تنها بود و فكر مي‌كرديم‌ شايد بي‌كس‌ و كار است. خودش‌ ولي‌ مي‌گفت: كس‌ و كارم‌ خداست.براي‌ خدا نامه‌ مي‌نوشت. براي‌ خدا ‏‏‏گل مي‌ ‌فرستاد. براي‌ خدا تار مي‌زد. با خدا غذا مي‌خورد. با خدا قدم‌ مي‌زد. با خدا فكر مي‌كرد. با خدا بود.
    مي‌گفت: صبح‌ رنگ‌ خدا دارد، عشق‌ بوي‌ خدا دارد. چاي، طعم‌ خدا دارد.
    مي‌گفتيم: نگو، اينها كه‌ مي‌گويي، يك‌ سرش‌ كفر است‌ و يك‌ سرش‌ ديوانگي.
    اما او مي‌گفت‌ و بين‌ كفر و ديوانگي‌ مي‌رقصيد.
    ما به‌ ايمانش‌ غبطه‌ مي‌خورديم، اما مي‌گفتيم: بگذار، خدا همچنان‌ بر عرش‌ تكيه‌ زند، خداي‌ ملكوت‌ را اين‌ همه‌ پايين‌ نياور و به‌ زمين‌ آلوده‌ نكن. مگر نمي‌داني‌ كه‌ خدا مُنزه‌ است‌ از هر صفت‌ و هر تشبيه‌ و هر تمثيلي.
    پس‌ زبانت‌ را آب‌ بكش.
    او را ترسانديم، واژه‌هايش‌ را شستيم‌ و زبانش‌ را آب‌ كشيديم. ديوانگي‌اش‌ را گرفتيم‌ و خدايش‌ را؛ همان‌ خدايي‌ را كه‌ برايش‌ گُل‌ مي‌فرستاد و با او قدم‌ مي‌زد.
    و بالاخره‌ نامي‌ بر او گذاشتيم‌ و شناسنامه‌اي‌ برايش‌ گرفتيم‌ و صاحبخانه‌اش‌ كرديم‌ و شغلي‌ به‌ او داديم.
    و او كسي‌ شد همچون‌ ما...
    سال‌ها گذشته‌ است‌ و ما دانسته‌ايم‌ كه‌ اشتباه‌ كرديم. تو را به‌ خدا اما اگر شما روزي‌ باز مؤ‌من‌ ديوانه‌اي‌ ديديد، ديوانگي‌اش‌ را از او نگيريد، زيرا جهان‌ سخت‌ به‌ ديوانگي‌ مؤ‌منانه‌ محتاج‌ است!

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •