یک نفس بی یار نتوانم نشست
بی رخ دلدار نتوانم نشست
از سر می می نخواهم خاستن
یک زمان هشیار نتوانم نشست
مولانا
یک نفس بی یار نتوانم نشست
بی رخ دلدار نتوانم نشست
از سر می می نخواهم خاستن
یک زمان هشیار نتوانم نشست
مولانا
صنما چونکه فریبی همه عیار فریبی
صنما چون همه جانی دل هشیار فریبی
سحری چون قمر آیی به خرابات درآیی
بت و بتخانه بسوزی دل و دلدار فریبی
دل آشفته نگیری خرد خفته نگیری
تو بدان نرگس خفته همه بیدار فریبی
ز غمت سنگ گدازد رمه با گرگ بسازد
رمه و گرگ و شبان را تو به یک بار فریبی
مولانا
ای جهن اتشت برپابکن
این سبو بشکن همه رسوا بکن
سهراب سپهری
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست
حافظ
خیلی وقته تک و تنهام توی باغی از ترانه
منتظر واسه یه خوبی یه رفیق بی بهانه
توی دنیای پر از گل واسه عالمی غریبم
میون این همه خوبی این منم که بی نصیبم
روزگاری زیر بارون روزگاری بی قرارم
جز یه لحظه مهربونی دیگه خواسته ای ندارم
تو کنار من بشینی دل خستمو ببینی
بیای از تو باغ قصهام یه شکوفه ای بچینی
منم اون مترسکی که شدم عاشق کلاغا
واسه من ابد بریدن میون حصار باغا
آخه این صورت زشتو کی به من داده خدایا
آدما رو دوست ندارم عاشق شمام کلاغا
با تو این پالتوی کهنه مثه ابریشم لطیفه
تن پوشالی سردم مثه خواب گل ظریفه
میدونم ازم میترسی من با این چشمای خسته
چه جوری بدست بیارم دلتو با دست بسته
من با این لباس کهنه صورت زمخت و زشتم
خیلی وقته تک و تنهام آره اینه سرنوشتم
ای پرنده های غمگین از چشای من نترسین
آدما گریمو دیدن برین از اونا بپرسین
مازیار فلاحی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
عمر من، روز سياهي بيش نيست
از وجودم، اشک و آهي بيش نيست
صبح و شامم حسرت آن ماه بود
در کنارم اشک و بر لب، آه بود
ليک قدر من نميدانست، حيف
دوست از دشمن نميدانست، حيف
رهی معیری
نوگل من، همدم اغيار بود
وز من حسرت نصيبش، عار بود
با وفاداران، سر ياري نداشت
همچو گل، بوي وفاداري نداشت
در رهش شمع وفا افروختم
در وفا، چون شمع محفل سوختم
رهی معیری
آن مرغک سر گشته،که پرپر زد و گم شد ...
در ظلمت چشمان سیاهت،مرغ دل دیوانه من بود
آن قصه دیوانه زنجیر به گردن،کز شهر گریزان شد و...
با قافله ها رفت...یک گوشه از افسانه من بود........
آن خون سیاوش، که گیاهی شد و رویید
با داغ دل لاله پنهان...یک قطره ز پیمانه من بود
آن ناله جانسوز، که پیچید بر افلاک...
با شیون هر مرغ شباهنگ،از این دل دیوانه من بود
گر شهر مرا راند، که مجنون وفایم
سر گشته تو، عاشق بی رنگ و ریایم
چون رفت دگر این دل دیوانه ز دستم
زنجیر بیارید و ببندید به پایم ...
فرهنگ قاسمی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
فرو رفت جم را یکی نازنین
کفن کرد چون کرمش ابریشمین
به دخمه برآمد پس از چند روز
که بر وی بگرید به زاری و سوز
چو پوسیده دیدش حریرین کفن
به فکرت چنین گفت با خویشتن
من از کرم برکنده بودم به زور
بکندند از او باز کرمان گور
در این باغ سروی نیامد بلند
که باد اجل بیخش از بن نکند
قضا نقش یوسف جمالی نکرد
که ماهی گورش چو یونس نخورد
دو بیتم جگر کرد روزی کباب
که میگفت گویندهای با رباب:
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خشت
سعدی
خبر یافت گردنکشی در عراق
که میگفت مسکینی از زیر طاق
تو هم بر دری هستی امیدوار
پس امید بر در نشینان برآر
نخواهی که باشد دلت دردمند
دل دردمندان برآور ز بند
پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه
تو خفته خنک در حرم نیمروز
غریب از برون گو به گرما بسوز
ستاننده داد آن کس خداست
که نتواند از پادشه دادخواست
سعدی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)