من که هميشه بوده ام
فقط به آرزوي تو
چگونه بگذرم کنون؟
به راحتي ز کوي تو
***
خون درون هر رگم
چو باده در سبوي تو
در شب وصل واي من
تنم گرفته بوي تو
***
مپرس ز گريه هاي من
ترسم از آبروي تو
من که هميشه بوده ام
فقط به آرزوي تو
چگونه بگذرم کنون؟
به راحتي ز کوي تو
***
خون درون هر رگم
چو باده در سبوي تو
در شب وصل واي من
تنم گرفته بوي تو
***
مپرس ز گريه هاي من
ترسم از آبروي تو
سلام کاربره فعاله انجمنه ادبیات :ماچ:
----------
وآمدن را تامرزگفتن تصوير مي كردند
وآنگاه به سكوت پناه مي بردند
حال ازاين ناگفته هاكه خموشانه درخاكستر مي سوختند تنها پوزخندحقيقت برجاست
اين همان رنگ پريده ي تجسمي است كه برلبانبسته من نقش بست
سلام موني عزيزم
ــــــــــــــــــــ
توفان ها
در رقص عظيم تو
به شكوهمندي
ني لبكي مي نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع مي كند
بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه هاي شهر
حضور مرا دريابند
دستانت آشتي است
ودوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه اي بلند است
تابناك و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند
تا به زيبايي خويش دست يابند
ـــــــــــــــــــ
مشاعره با شعرهاي بامسما ( مي دوني كه)
دگر گفت خسرو به كاووس شاه
كه اي شهريار جهان ديده گاه
هنوز راهي از چشم هاي خيسم
رو به خاك بازي در باغ و
پله هاي شكسته ي روز دبستان
مي رود
هنوز بغضي ساده
رو به دفتري از امضاي بزرگ و يك بيست
كه جهان را به دل خالي ام مي بخشيد
مي شكند
دريا
توي چشم هاي كسي به گل نشست
كه تمام شعر هاي مرا
بي رد پايي قدم زده بود
دست از امل دراز خود باز کشيم
در زلف دراز و دامن چنگ زنيم
ميكشم سر به فراز،
ميبرم تن به نشيب!
ميروم خسته و درمانده به آغوش شكست،
كو؟ چه شد سايه ي آن كهنه درخت؟
تو كز مخنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند ادمي
حدوده ده بار خودتون این شعرو گفتید آقا بهروز![]()
---------------
يادش بخير
اين داستان
يك روز مانده به « رفتن » شروع شد
توصيف لحظه ها
دشوار مي شود
بايد به متن حافظه بر گردم
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)