دل من عادت داشت
که بماند آنجا
پشت یک پرده تور
که تو هر روز آن را
به کناری بزنی
دل من ساکن دیوار و دری
که تو هر روز از آن می گذری
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغچه بود
که تو هر روز به آن می نگری
دل من را دیدی؟
ساکن کفش تو بود
یادت هست؟
دل من عادت داشت
که بماند آنجا
پشت یک پرده تور
که تو هر روز آن را
به کناری بزنی
دل من ساکن دیوار و دری
که تو هر روز از آن می گذری
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغچه بود
که تو هر روز به آن می نگری
دل من را دیدی؟
ساکن کفش تو بود
یادت هست؟
آنروز در پیچ و تاب مه قهوه فرانسه زلالی نی نی چشمانت دیدنی بود
دلم تنگ شده برای آن آرت کافه و آن مه و آن ...
چه کسی گفته فاصله سردی می آورد ؟!
شیرینی تلخی هایت را
به هیچ
جان ِ شیرینی
نخواهم فروخت
آنقدر دنیای این روزهایم
از برق نگاهت نور گرفته
که دلم می خواهد
تمام دنیا را نور نقاشی کنم ...
آسمان آبی
بهار سبز
چرا مداد من سیاه مینویسد
از میان جملهی آدمها
بیرونت کشیدم
تو یک کلمهی شیرین بودی کلمهی عشق نه
عشق تلخ است
کلمهی دوستی نه
شوق نه
دوستی گَس است و شوق شور
تو مثل کلمهی خیال مثل کلمهی خواب
شیرین بودی
از میان جملهی آدمها
بیرونت آوردم
آوردم
چون کلمهای عزیز
در پرانتزِ آغوشم
مثل کلمهی خواب
پریدی و رفتی
میان جملهی آدمها
این لیوان، نیمه ی پر ندارد.
سروته ـش هم که کنی.. دریغ از یک قطره
اما تو این کار را هم نکن؛
بعضی چیزهاست که ادم را سر ِپا نگه میدارد
مثل همین ردِّ آب تبخیر شده از اندی سال پیش.
-چیزی شبیه همان سراب شاید.
untouchable.blogfa
دوباره دستهایم خالی است
دوباره جای بوسهها تیر میکشد
دوباره من
پراکنده
شعرهایی نوشتهام
که زنی در آنها
پنهانی
ودکا مینوشد
تا در مراسم سوگواری آرام باشد
ژاکتهایمان را در آوردیم
نشستیم پشت میز
زن و مردی بودیم
چشم به راه ِ
زن و مردی دیگر
حرف زدیم
بی آن که به حرفهای هم گوش دهیم
سپیده دم
ژاکتهایمان را پوشیدیم
ما تنها
زن و مردی بودیم که
شب هنگام
اندکی
گرم شده بودیم
دستهایم خالی، به بالا گرفتهام که بدانی تهی است از هرآنچه که پیش از این داشتهام و تو میدانی که مقصود چیست
به من نگاه کن! به این دفتری که سراسر سرود جدایی است. به این قلم بنگر که تنها برای گفتن دردهایش میلغزد.
و به این دستان تهی، که جز نبودن و نداشتن، کلمهی دیگری را به یاد ندارد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)