این داستانو با چنتا اسکرین شات مزین میکردی خب.کاراکتر جدید و جالبی رو شروع کردم که گفتم داستانش رو واستون بزارمداستان از واقعه هلـگن شروع شد . من اونـجا بودم . اونــها داشــتند منو بدون هيچ محـــاکمه و دادگاهي اعدام ميکردن . به کدام جرم نميدانم . اما بعد از حمله اژدها تونستم خودم رو نجات بدم و از هلگن فرار کنم .
(ادبیاتش ضعیفه به دواهکینی خودتین ببخشین)
Robent - The Lord of Bones
از اون روز به بعد فقط به انتقام از ايمپريال ها فکر ميکردم. ميخواستم تمام امپراطوري ايمپريال ها رو نابود کنم . اما هيچ قدرتي نداشتم . بعد از هلــگن به نزديک ترين شهر يعني فالــکريث رفتم تا شايد بتونم اونجا راه انتقامم رو پيدا کنم .
به سختي خودم رو به شهر رسوندم . اما متاسفانه اونجا چيزي وجود نداشت . فقط بوي مرگ ميومد . همه چيز اونجا با مرگ اغشته شده بود . اما برام خيلي جالب بود . انگار اونجا براي من ساخته شده بود که زندگي کنم . به هر حال تصميم گرفتم تا مدتي اونجا بمونم و اونجا روي قدرت خودم تمرکز کنم .
کم کم اهالي اونجا من رو پذيرفتند و ارل فالکريث من رو به عنوان تين منصوب کرد و اونجا تونستم با کمک مردم خانه خودم رو بسازم . اما اتفاقي افتاد که من رو به ياد انتقامم انداخت . خبر رسيد که در فالکريث مردي به هيبت گرگي عظيم الجثه در امده بود و دختر بچه اي رو تکه پاره کرده بود .
به عنوان تين قضيه رو که پيگيري کردم فهميدم اون مرد يکي از خادمان هيرسين بود که با نفرين هيرسين به طور غير عمد تبديل به گرگينه اي عظيم ميشده . تصميم داشتم بهش کمک کنم اما جرم او غيرقابل بخشش بود .
اون منو فرستاد پيش هرسين و هيرسين در مورد اون مرد به من گفت و بهم پيشنهاد داد که اون گرگينه رو شکار کنم و پوستش رو به هرسين تقديم کنم تا اون هم در مقابل به من قدرت بده .
اون موقع تازه به فکر قدرتي که به دنبالش بودم و فراموشش کرده بودم افتادم . تصميم گرفتم با شکار اون گرگينه از هيرسين قدرت بگيرم . اين کار رو انجام دادم و هيرسين به من هديه اي داد . پوست منجي و قدرت احضار گرگهاي شبح .
تشنه قدرت شده بودم . به همين خاطر تصميم گرفتم جادويي که تا الان کم و بيش ياد داشتم ، يعني اتش ، رو تکميل کنم . از مردم در مورد جايي که بشه در مورد جادو تجربه بيشتر کسب کرد اطلاعاتي گرفتم و اونها جايي رو معرفي کردند که در اون سوي اسکايريم بود . کالج وينترهلد .
به همين خاطر به کالج سفر کردم . در اونجا که مدرسه اي براي جادوگرها بود تونستم بعد از مدت زيادي به درجه بالا در جادوي نابودي با اتش دست پيدا کنم . احساس قدرت ميکردم . ديگر هيچ چيز جلو دار من نبود .
اما کم کم هر چه بيشتر از جادوي اتش استفاده ميکردم احساس عجيبي در من شکل ميگرفت . احساسي شبيه مرگ . همون احساسي که موقع ورود به فالکريث بهم دست ميداد . احساسي که وقتي در موردش با جادوگر اعظم صحبت ميکردم چهره اش نگران ميشد . توي کالج زمزمه هايي از يک جادوي کهن و ممنوعه به گوش ميرسيد . اما هيچ کس نميخواست من از اون زمزمه ها بويي ببرم . همه توي کالج به من بدبين شده بودند . انگار توي کلج براي همه غريبه اي شده بودم .
اون احساس خاص روز به روز قوي تر ميشد . تحمل هر دو برام زيادي مشکل بود . از يک طرف اين حس عجيب و کشنده از طرف ديگه ديد بدي که اعضاي کالج به من داشتند .
ارزوي مرگ همشون رو داشتم . اما يک روز يکي از همين شاگردها بهم حمله کرد . پشت سر هم به من ميگفت تو ما رو نابود ميکني . خيلي زود عصباني شدم . از ته دل ميخواستم با جادوي خودم بسوزونمش . اما به نظر بي گناه ميومد و جلوي خودم رو گرفتم . اما اون همينطور با جادو حمله ميکرد .
بالاخره کنترل خودم رو از دست دادم و اومدم از جادوي اتشم استفاده کنم اما اتفاق ديگه اي افتاد . به جاي اتش ، جادوي ديگه اي اجرا شد . تا حالا تجربه اش رو نداشتم . يک حس جديد بود . احساس قدرت ميکردم .
تو اون حس قدرت غيرق شده بودم که به خودم که امدم ديدم اون شاگرد جادوگري که بهم حمله کرد تکه تکه شده و گوشتي بر بدنش نداره . صحنه خيلي دلخراشي بود . باورم نميشد اين کار من بوده باشه . نميتونست کار جادوي اتش باشه . ناگهان استخونهاي شکسته اش روي زمين شروع به حرکت کردند . نميدونستم چه اتفاقي داره ميفته . بهتم زده بود که ناگهان جادوگر اعظم به همراه بقيه جادوگرها از راه رسيد و اون جادوي عجيب رو باطل کرد . همه به چشم يه موجود شيطاني به من نگاه ميکردند .
منو به جرم کشتن يکي از اعضاي کالج از اونجا بيرون کردن . مثل همون کاري که ايمپريلها با من کردن . بدون هيچ دادگاهي و اينکه دليلش رو بپرسن دوباره من رو محکوم کردن . حالا من مونده بودم و اين حس عجييب درونم .
تصميم گرفتم با سفر کردن و کمک به مردم همه اون وقايع رو فراموش کنم . کاملا از فکر انتقام بيرون اومده بودم. چون حس انتقام اون جادو رو قوي تر ميکرد . قسم خورده بودم ازش استفاده نکنم . اما هر از چند گاهي اتفاق ميفتاد . بعد از مدتها رياضت بالاخره تونستم کنترلش کنم .
اما مسير اصلي زندگيم موقعي شروع شد که طي سفرهام به شهر وايتران رسيدم . شهر به خاطر حمله اژدها و جنگهاي داخلي بسته شده بود . به بهانه اينکه از هلگن خبر اوردم وارد شهر شدم . ارل وايتران از من بابت خبر تشکر کرد و منو براي ماموريتي به بليک فالز باروو فرستاد . بايد کتيبه اي رو از اونجا خارج ميکردم که محل تمام مقبره هاي اژدهاها روش حک شده بود .
براي پيدا کردنش بايد وارد دخمه ها ميشدم . دخمه هايي مربوط به نوردهاي نخستين . اين دخمه ها از اجساد نوردهاي نخستين پر شده بود . قسم خوردگان راهبان اژدها . که اگه کسي ارامششون رو به هم بزنه از خواب چندين ساله بر ميخيزن . به اين خاطر ارل من رو انتخاب کرد چون از جادوي اتش قوي اي برخوردار بودم و اون دراوگر ها نسبت به اتش ضعيف بودند .
بعد از گذشتن از همه اون خطرات به کتيبه رسيدم . بعد از گرفتن کتيبه ديواري نظرم رو جلب کرد . ديواري شبيه همون ديوارهايي که توي دخمه هاي اطراف کالج ديده بودم . توي کالج فقط من ميتونستم نوشته هاي روي اين ديوارها رو بخونم .
بعد از بيرون اوردن کتيبه و رسوندنش به وايتران ناگهان اژدهايي به وابتران حمله کرد . ارل من و عده اي از سربازانش رو فرستاد تا با اژدها بجنگيم . ترسناکترين مبارزه ام تا اون موقع رو در پيش داشتم . به برج ديده باني اي رسيديم که اولين بار از اونجا اژدها ديده شده بود . متاسفانه اژدها برج ديده باني رو نابود کرده بود و همه افراد تبديل به خاکستر شده بودن . ناگهان همون موقع اژدها از پشت کوه سر وکله اش پيدا شده و به ما حمله کرد . اکثر سربازها کشته شدن . اتشي که اژدها ميزد از اتش من قويتر بود و به استخوان مبرسيد . پوست سختش باعث شده بود جادوي اتشم تاثيري روي اون نذاره . کاملا حس ميکردم قدرتي ندارم و حس ضعف ميکردم . هر چند طي مدتها کار کردن با اتش نسبت به اتش مقاوم بودم اما باز هم اتش اژدها کشنده بود .
بالاخره مجبور شدم به خاطر اينکه اژدها به شهر حمله نکنه دست روي قسمم بزارم و از جادوي ممنوعه استفاده کنم . اين بار کاملا با ميل خودم جادو رو اجرا کردم و تونستم شکل کامل جادو رو اجرا کنم . اتفاقي که افتاد باورنکردني بود .
ناگهان تمام سربازاني که اژدها اونها رو تبديل به يه مشت استخون کرده بود به صورت اسکلت زنده شدند . حالا همه اونها براي من ميجنگيدند . ارتشي از اسکلتهاي جنگجو . ارتشي که اتش اژدها روي اونها تاثير نداشت و استخونها غير قابل سوختن بود . حس قدرت ميکردم . حس فرماندهي يک ارتش .
با کمک اين قدرت جديد بالاخره تونستم اژدها رو شکست بدم .
اما موقع مرگ اژدها اتفاق مهمي افتاد . بدنم ناخوداگاه موقع مرگ اژدها ، روح اون هيولا رو جذب کرد . نميدونستم چه اتفاقي افتاده . همه به من يه جوري نگاه ميکردن . اما نه مثل نگاه هاي توي کالج .
ناگهان يکي از سربازها با احترام منو صدا زد "اژدهازاد" . اين اسم برام اشنا بود . اوازخوان ها هميشه توي اوازهاشون از بزرگي و عظمت اژدهازاد ها ميخواندند . اما اين براي من چه معني اي ميتونست داشته باشه .
سريع راه افتادم به سمت وايتران که به ارل گزارش حمله اژدها رو برسونم که ناگهان صور مهيبي از اسمون برخاست . عجيب بود . تا به حال چنين اتفاقي نيفتاده بود . حداقل توي در تمام عمر من. همه مردم با بهت و تعجب به اسمان نگاه ميکردند و با خود ميگفتن اژدهازاد ، اژدهازاد . وقتي به ارل گزارش دادم و اتفاقي که برام افتاد رو تعريف کردم همه با احترام به من نگاه ميکردن . من که مات و مبهوت بودم در همين حال ارل قضيه رو مفصل به من توضيح ميداد و گفت که تو اژدهازادي . ميتوني به زبون اژدها صحبت کني . و اين يعني قدرت واقعي .
بهم گفت که گري بيرد ها من رو احضار کردند . همون صوري که از اسمان برخواست . از زبانه دنيا . 6000 تا قدم تا بالاي کوه . بايد به اونجا برم . و تحت تعاليم انها تبديل بشم به اژدهازادي که اسکايريم رو از خطر اژدهاها و جنگ داخلي نجات بده .
جالب بود، آدم ترقیب میشه بشینه بازی کنه. :دي