در لا احب الافلین پاکی ز صورتها یقین
در دیدههای غیب بین هر دم ز تو تمثالها
در لا احب الافلین پاکی ز صورتها یقین
در دیدههای غیب بین هر دم ز تو تمثالها
اگر خيالش به دل نيايد سخن نگويم «چنان که طوطي / جمال آيينه تا نبيند سخن نگويد خبر نبندد»
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
دادیش یکی شربت کز لذت و بویش
مستیش به سر برشد و از اسب درافکند
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه ی بدبین بد پسند مباد
Last edited by معرق; 23-08-2010 at 18:09.
دلا دلدارت آمد با خبر باش
ز تشویش جدایی بی خبر باش
شب هجر است و دارم بر فلک دست دعا اما
به غیر از مرگ حیرانم چه خواهم از خدا امشب
هاتف
بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود بر ندارم از قدمت
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما
حافظ ز ديده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را
من خموشم حال من میپرسی ای همدم که باز
نالم و از نالهی خود در فغان آرم تو را
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)