تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 49 از 212 اولاول ... 394546474849505152535999149 ... آخرآخر
نمايش نتايج 481 به 490 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #481
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    سامان ملخ ها

    فروغ كشاورز

    اگر آنروز كيف سياهت را توي اتوبوس كنار من جا نگذاشته بودي، الآن به جاي اين كه برايت نامه بنويسم ميتوانستم تلفن بزنم .
    بنده هاي خدا خودشان مرا به درمانگاه بردند. بعد از دو شب ديگر ميتوانستم سرم به دست بروم دستشويي .شانس آوردم كه روپوش و مقنعه آويزان به جالباسي اتاق تزريقات اندازه من بود تا وقت بيرون آمدن از درمانگاه كسي نفهمد من هماني نيستم كه بايد باشم. اگر كيف سياهت را توي اتوبوس جا نگذاشته بودي , آن همه شب خواب سرباز بچه سال آفتاب سوخته را نميديدم كه به درمانگاه برگشت پاكت سيگار به دست و مرا نديد. حتما پاكت سيگار يا بقيه پول پرستار راكه ميگذاشت من توي توالت سيگار بكشم از دستش توي تفداني پر از خون افتاد. هماني كه قرار بود گلدان باشد كنار تخت مريضها و سرباز دست مرا باز كرد و آنرا جلوتر آورد تا من راحت خم شوم و توي آن تف كنم.كاش از صبحش ميدانستم كه كيف سياهت را كنار من ميگذاري و توي راهبندان از اتوبوس پياده ميشوي . من هنوز زنگ صدايت را ميشنوم كه داد زدي آقاي راننده لطفا.
    كاش به جاي سيانور ميخواستي خودت را با طناب بكشي .طناب توي كيف كه جرم نيست هست؟ميداني صورت بي ريش تركمني ام چقدر به دردم خوردوقتي از درمانگاه صاف صاف بيرون آمدم و كسي نفهميد من زن نيستم؟ كجا بايد ميرفتم؟
    ماههاي اول مسئول استخر توپ پارك گل افشان بودم با 2345 توپ كوچك رنگي كه بچه ها توش وول ميخوردند.در را باز ميكردم، بچه ها را به صف ميبردم تو، كفش هايشان را در مي آوردم و بعد دوباره پايشان ميكردم. شب ها بالاي همان استخر توپ ميخوابيدم. 7-8 تا پله آهني را ميرفتم بالا و توي چهار ديواري آهني سقف كوتاه بالاي استخر مي نشستم و با گاز پيك نيكي چاي درست ميكردم و چارخانه هاي چادرشب و گردي هاي رنگارنگ توي استخر را مي شمردم تا فراموش كنم اگر كيف سياهت را جا نگذاشته بودي….
    اگر ميتوانستم حتما فرياد ميزدم. آن روز من فقط خواستم پسرك را بخندانم كه از استخر توپ نترسدو گريه نكند و بيايد تو كه توپ را توي دهانم گذاشتم. بعد هم نديدم كه پسرك چطور ميخنديد چون چشمهايم راچپ كرده بودم و تار ميديم تا آن كه پسرك با دستهاي تپلش توپ را هل داد تو.
    اگر كيف سياهت را جا نگذاشته بودي ميتوانستم بروم دكتر و زودتر بفهمم فكم در رفته و از آن به بعد اگر خميازه بكشم آنقدر دهانم باز ميماند تا كسي بيايد و جاش بيندازد.
    اصلا نميدانم از آن به بعد چرا آن قدر خميازه ميكشيدم. دلم براي پاهاي نگهبان سرسره پيچ پيچ آن سر پارك ميسوخت كه آن همه راه مي آمد تا هر دفعه فكم را جا بيندازد و آن همه داد بكشد تا بچه ها را كه به دهان باز من مي خنديدند آرام كند.
    نگهبان سرسره پيچ پيچ مي گفت كمبود اكسيژن خميازه مي آورد. آمدم پيش عموهاي ناتني ام تا سر زمينهايشان كار كنم و اكسيژن كم نياورم. عمو هاي ناتني گفتندچون ملخ ها دارند مي آيند، چيز زيادي نكاشته اند و براي همين كارگران را هم بيرون كرده اند.
    گفتم بگذاريد اينجا بمانم تا به شما خبر بدهم كه ملخ ها مي آيند. عموهاي ناتني خنديدند و رفتند. شب، 2345 ستاره كه شمردم خوابم برد. نصف شب با صدايي مثل پره هاي پنكه بيدار شدم و ايستادم. نور فانوس بالاي كلبه گلي را هم ديگر نديدم. همه جا تاريك شد و صداي پره ها بيشتر ميشد. فرياد زدم و يادم نبود كه اگر براي فرياد هم دهانم قد خميازه باز شود فكم باز ميماند. صداي من به گوش پسرعموهاي ناتني نرسيد. اگر آن روز كيف سياهت را جا نگذاشته بودي صداي من به پسرعموهاي ناتني ميرسيدوكاشته هايشان را ملخ نميخورد. كاش لا اقل از كلبه گلي فرار نميكردند تا كسي باشد فك مرا ببندد و ملخ توي گودي دهانم تخم نگذارد. حالا ديگر اگر هم بيايي فايده ندارد. من به بچه ملخ هايي كه هر روز از تخم هاي توي دهانم به دنيا مي آيند عادت كرده ام. اگر من حرف بزنم آرامششان به هم ميخورد. براي همين است كه برايت مينويسم.
    اين بار اگر كيف سياهت را جا بگذاري ديگر فرار نميكنم، مي ايستم و ميگويم كه آنهامال من بوده اند و هر چند سال كه لازم باشد به زندان ميروم. تا آن موقع نوزاد ملخ ها هم به سامان رسيده اند.

  2. #482
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    ابولهول تنها یک بار سخن گفت و سخنش چنین بود
    "دانه ای شن بیابانی ات . بیابان یک دانه شن است حال سکوت اخیار کنیم"
    سخنان ابولهول را شنیدیم اما معنی اش را نیافتیم

  3. #483
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    چالی با اخرین دلاری که داشت در بخت ازمایی ده میلیون دلار برنده شد.
    جشنی که با دوستان خیابان خوابش گرفت دو هفته به طول انجامید . تا اینکه چارلی طی مهمانی بر اثر ناپرهیزی مرد.
    دولت صاحب میلیون ها دلار شد .اما اسم او تا ابد در مین استریت به عنوان بزرگترین دست و دلباز شناخته شده.می ماند.
    راستی اسمش چه بود؟

  4. #484
    آخر فروم باز R10MessiEtoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    پست ها
    1,049

    پيش فرض کرامر علیه کرامر

    سيدرضا علوي
    ***
    مجيد: حوصلمون سر رفته. پيشنهادي نداري؟

    الهام: پشو بريم پارك... نه. پارك نه. پشو بريم جاده تن‌درستي.

    مجيد: اه اه. اينقدر بدم مي‌آد. حالم از جايي كه مردم توش دنبال سلامتي مي‌گردن به هم مي‌خوره. يه سري پير و پاتال از ترس مرگ مي‌آن جلوي آدم هن‌هن مي‌كنن و پايين بالا مي‌كنن، به اين خيال كه دارن چربي مي‌سوزونن و سايز كم مي‌كنن.

    الهام: چرا عين عقده‌اي‌ها حرف مي‌زني؟ يه نفر ورزش كنه، حال تو به هم مي‌خوره؟ اونا چه كار به كار تو دارن؟

    مجيد: تو منظور منو نمي‌فهمي – ببخشيد، يعني – متوجه نمي‌شي. منظورم اينه كه هرچي بيشتر توضيح بدم، تو بيشتر به اين نتيجه مي‌رسي كه شوهرت عقده‌ايه. پس بي‌خيال.

    الهام: نه. برام جالبه. جدي مي‌خوام بدونم مشكل تو با مردايي كه توي جاده تن‌درستي هن ‌و ‌هن مي‌كنن و بالا‌ و پايين مي‌رن چيه؟

    مجيد: مشكلم اينه كه اينا هر روز قد خرس غذا مي‌خورن، قد...

    الهام: مي‌شه توهين نكني؟ فقط توضيح بده. به خرس و گاو و يابو تشبيه نكن. آخه بابا و دايي يه روز در ميون مي‌رن جاده سلامتي. نمي‌خوام فكر كنم كه غيرمستقيم داري به خانواده من توهين مي‌كني.

    مجيد: تو را به خدا بحث انتزاعي رو انضمامي نكن.

    الهام: چه‌كار نكنم؟

    مجيد: هيچي. فقط فكر نكن كه من مستقيم يا غيرمستقيم دارم به بابا و دايي تو توهين مي‌كنم. اگرچه همين بابا و دايي بهترين نمونه از ادابازي‌ها و عادت‌هاي آدم‌هاي تازه به دوران رسيده‌اند. اينا هر روز مي‌تونن از خونه تا سر كارشون پياده برن. نيم ساعت هم نمي‌شه. سر يك ماه هم شكمشون آب مي‌شه. اما هر روز سوار ماشينشون مي‌شن، كولر هم مي‌زنن. جلوي مردم، پز بي‌ام‌وشون رو مي‌دن. وقت ناهار هم كه مي‌شه، چلوكباب برگ مي‌خورن با كوبيده اضافه... بعد جمعه عصر كه مي‌شه، لباس ورزشي تنشون مي‌كنن و شروع مي‌كنن به بازيافت سلامتي.

    الهام: ولي من نفهميدم مشكلش كجاست. اينكه چرا چلوكباب مي‌خورن؟ مگه تو نمي‌خوري؟ اينكه چرا با بي‌ام‌و مي‌رن سر كار؟ تو اگه بي‌ام‌و داشتي، باهاش سر كار نمي‌رفتي؟ هر روز پياده مي‌رفتي سر كار كه همكارات از بوي گند عرق فرار كنن؟

    مجيد: اصلاً بحث من و باباي تو نيست. من از بشر جديد كه خودم هم جزوش هستم، از اين بشري كه مي‌خوره، مي‌خوابه، بعد ياد سلامتي‌اش مي‌افته، مي‌ره تريدميل مي‌خره يا مي‌ره جاده تن‌درستي يا هر روز صبح يك حبه سير با سركه سيب مي‌خوره، از اين بشر حالم به هم مي‌خوره و از اتفاق حالم از خودم بيشتر به هم مي‌خوره.

    الهام: خب حالا. چرا جوش آوردي؟ اصلاً نمي‌ريم. تو گفتي حوصله‌مون سر رفته. وگرنه من كه مي‌گم بمونيم تو خونه آب بريزيم روش كه سر نره.

    مجيد: خوب بشينيم فيلم نگاه كنيم.

    الهام: با تو نمي‌شه فيلم ديد.

    مجيد: يعني چي؟ مگه من چمه؟

    الهام: تو مي‌خواي از اول فيلم تا آخرش، از هنرپيشه‌ها تعريف كني و هي بگي اين چه عاليه، اون چه محشره، اون عجب...

    مجيد: اون‌وقت تو ناراحت مي‌شي؟ يعني به كساني كه فقط يك تصوير مجازي هستند هم مي‌شه حسودي كرد؟

    الهام: ممكنه اونا تصوير مجازي باشن، اما حرف‌هاي تو كه مجازي نيستند. كاملاً هم حقيقي‌اند. وقتي با تو فيلم‌ مي‌بينم، اعتماد به نفسم رو از دست مي‌دم.

    مجيد: خب مي‌دوني چيه؟ من هيچ‌وقت متوجه اين‌ور ماجرا نبودم. شايد متوجه نبودم كه جاي حرف‌هاي مردونه تو خونه نيست. بيا فيلم ببينيم، قول مي‌دم حرف ناراحت‌كننده‌اي نزنم.

    الهام: حالا كه حرف به اينجا رسيد، بد نيست اين رو هم بدوني كه فقط بحث فيلم نيست. تو كلاً هنوز به زندگي متاهلي عادت نكردي. اصلاً نمي‌فهمي كه زن داشتن يعني چي. مدام با من مخالفت مي‌كني. من هرچي مي‌گم تو باهاش مخالفي – حتي چيزي كه قبلاً باهاش موافق بودي. توي خيابون كه مي‌ريم، چشم و چارت اين طرف و اون طرفه. حرف زدنت هم كه... نه رعايت مي‌كني، نه احترام مي‌گذاري. من نمي‌دونم بايد چه كار كنم.

    مجيد: اگه بخوام من هم چيزايي كه توي دلم ريختم، يا جواب‌هاي سوال‌هاي تو را بدم، يقيناً جمعه كسالت‌بارمون از اين هم خراب‌تر مي‌شه و بايد كلنگ بديم و تيشه بگيريم. من حوصله دعوا ندارم. مي‌خوام يه لم بدم و تلويزيون نگاه كنم و وقت بگذرونم. حوصله دعوا ندارم. پس بيا بي‌خيال شيم. باشه، فيلم هم نمي‌بينيم. پارك هم نمي‌ريم. به جاش كاري به كار همديگر نداشته ‌باشيم. من از دعواي غروب جمعه خيلي مي‌ترسم.

    الهام: باشه. تو بمون خونه. ولي من مي‌رم بيرون قدم بزنم. مي‌رم فكر كنم. تو هم لم بده و تلويزيون تماشا كن... من شام مي‌رم خونه ليلا اينا. گرسنه‌ات شد منتظر من نمون. يه چيزي بخور. شايد دير اومدم... نترس ماشينو نمي‌برم. مي‌خوام قدم بزنم. بيا اين‌ هم سوئيچ.
    --------------------------------------
    اگر جاش اینجا نبود بگید ویرایش کنم
    Last edited by R10MessiEtoo; 19-07-2007 at 19:02.

  5. #485
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    مـردي كه موش شد

    نوشته : عظيم محمودزاده

    مرد از پله هاي شبستان پايين رفت، روي تخت هميشگيش ولو شد. بالش كپك زده بود و از بس تكان نخورده بود تار عنكبوت گوشه اي از آن را بر ديوار بسته بود.
    اطرافش چند روزنامه و كتاب و نوار ويدئو بود و چند قرص مختلف. موش موشكي از زير تخت بيرون خزيد، گشتي زد و بطرف سوراخ ديوار مقابل پيش رفت.
    مرد غلطي خورد، ساعت صبح را نشان مي داد، موش موشك از سوراخ بيرون آمد و به زير تخت رفت و داخل سوراخي ديگر. مرد غلطي ديگر خورد و برخاست. با خميازه از پله ها بالا رفت كنار حوض نشست و صورتش را شست. صداي بوق سرويس درب منزل به گوش ميرسيد با عجله به طرفش رفت، سرويس كارـخانه بود. موش موشك چشم مرد را دور ديد. دوباره بيرون آمد و به طرف سوراخ ديوار مقابل رفت.
    موش موشك كم كم متوجه شد كه بجز اين سوراخ، سوراخ هاي ديگري هم هست كم كم آنها را نيز تجربه كرد اما همه راه به يكجا مي بردند، همه مثل هم بودند.

    صداي سرويس آمد موش موشك به سرعت خود را به زير تخت رساند مرد از پله ها پايين آمد روي تخت ولوو شد ساعت به نيمه شب نزديك شد موش مشك از زير تخت بيرون آمد.
    موش موشك مي خواست به طرف سوراخ ديوار مقابل برود ولي از اينكه همه سوراخها مثل هم بودند ديگر خسته شده بود تا اينكه اينبار از پله ها بالا رفت كنار حوض آب رسيد اما اينبار چيز تازه اي ديد مثل اينكه يك سوراخ بزرگ و سفيد وسط حوض بود وسوسه شد كه اين سوراخ را هم تجربه كند. وقتي موش موشك پريد تا وارد سوراخ سفيد شود، سوراخ سفيدِ موش موشك تلوتلو كنان ناپديد شد و موش موشك خيس خيس شد. موش آب كشيده، نجس نجس.
    خيس از حوض آب بيرون آمد وسط حياط كه رسيد نگاهي به بالاي سر خود كرد ، سوراخ سفيدي درآسمان ديد، اما هر چه كرد نتوانست خود را به آن برساند.
    مرد نفس نفس زنان و خيس عرق از زير زمين بالا آمد، موش ناپديد شد. فقط رد خيس او تا پيش پاي مرد به چشم مي خورد. مرد از خستگي مي خواست خميازه بكشد دستانش را باز كرد و پريشان، فريادي كشيد، فريادي كه بيشتر شبيه جيغ بود.

  6. #486
    آخر فروم باز R10MessiEtoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    پست ها
    1,049

    پيش فرض زندگي بهتر از اين نمي‌شه

    استيصال

    طوبا ايراني
    ****
    عجله دارم، عصر داغ تابستان است و کلاس شناي کودکم دير شده است. بايد به‌سرعت خود را به خانه برسانم و او را با خود ببرم. چند تاکسي بي‌اعتنا به نگاه‌هاي حرارت‌زده دور مي‌شوند. ماشيني مي‌ايستد، از آن ماشين‌هايي که در نگاه اول به مسافربرها نمي‌خورد. نگاهي به زن مسافري که چون من منتظر ايستاده است مي‌اندازم و در يک لحظه هر دو سوار مي‌شويم. باد خنک کولر داخل ماشين، حس مطبوعي دارد. داخل ماشين تميز و مرتب است، و راننده شخصي وزين و باادب. گوشي همراهم زنگ مي‌زند و کودکم غر مي‌زند که کجايي دير شد. اعلام موقعيت مي‌کنم. هنوز صدايش در گوش من است که تلفن همراه ديگري هم زنگ مي‌زند. مرد راننده گوشي را برمي‌دارد، و با صدايي محزون مي‌‌‌گويد: سلام مادر، من خودم جواب خاله را ندادم. نه هنوز در بيمارستان است. من گفتم که شما خودتان را علاف سيسموني نکنيد. خب من از کجا مي‌دانستم دوقلو دو برابر پول مي‌خواهد. نه مادر جان، نمي‌خواهم، گفتم که مهربان هنوز در بيمارستان است. او را مرخص نکردند، گفتند بايد تصفيه حساب کنيد. نه نمي‌توانستم. من يک معلمم، نمي‌توانم بچه‌هاي مردم را به امان خدا رها کنم. ديروز وقتي رفتم مدرسه...

    به مقصد رسيده‌ام. دلم مي‌خواهد اندکي بيشتر با او همراه شوم تا ادامه ماجرا را بشنوم، اما تصور چهره پريشان پسرم، نقشه‌هايم را برهم مي‌زند. کرايه را مي‌دهم و سريع پياده مي‌شوم و باشتاب به داخل خانه مي‌روم تا لباس‌ها و روسري‌ام را عوض کنم.

    دستان پسرم را محکم گرفته‌ام و منتظر ايستاده‌ام. ماشيني ترمز مي‌کند و هر دو سوار مي‌شويم. عجب تصادفي، راننده همان است که دقايقي پيش سوار ماشينش بودم و او با مادرش صحبت مي‌کرد. رشته کلام از دستم خارج مي‌شود. ديگر نق و نوق‌هاي پسرم را نمي‌شنوم و تلاش مي‌کنم تا رفتار راننده را زير نظر بگيرم. دلم مي‌خواهد به هر بهانه‌اي سر حرف زدن را با او باز کنم. موبايل مرد زنگ مي‌زند. او دوباره گوشي را برمي‌دارد. هيجان‌زده هستم و دعا مي‌کنم کسي که آن سوي خط است، طوري با مرد حرف بزند که ادامه ماجرا بازگو شود. مرد گوشي را بر‌مي‌دارد، و مي‌گويد: سلام مادر، من خودم جواب خاله را ندادم. نه هنوز در بيمارستان است. من گفتم که شما خودتان را علاف سيسموني نکنيد. خب من از کجا مي‌دانستم دوقلو دو برابر پول مي‌خواهد. نه مادر جان، نمي‌خواهم. گفتم که مهربان هنوز در بيمارستان است. او را مرخص نکردند. گفتند بايد تصفيه حساب کنيد. نه نمي‌توانستم. من يک معلمم، نمي‌توانم بچه‌هاي مردم را به امان خدا رها کنم. ديروز وقتي رفتم مدرسه.....

    دقايقي طول مي‌کشد تا گيجي من برطرف شود. شک مي‌کنم. دو مرد ديگر در ماشين نشسته‌اند. حرف‌هاي مرد که ادامه مي‌يابد، يقين مي‌کنم که او در حال اجرا کردن نمايش است براي اخاذي کردن از مردمان بيچاره‌اي که نان دلشان را مي‌خورند. فضاي ماشين را سکوت سنگيني گرفته است. مرد مي‌فهمد که همه را تحت تاثير قرار داده، حسابي ماجرا را آب و تاب مي‌دهد. مردي که روي صندلي عقب نشسته است جيبش را مي‌تکاند، چند دوهزار توماني بيرون مي‌آورد و آهسته طوري که کسي متوجه نشود آن را زير صندلي راننده مي‌گذارد و هل مي‌دهد به جلو و بلافاصله پياده مي‌شود. به مقصد رسيده‌ايم، مي‌خواهم پياده شوم. رويم را به کودکم مي‌کنم که به او بگويم براي پياده شدن آماده باشد که مي‌بينم او به پهناي صورت اشک ريخته است، درست مثل روزي که داستان ديويد کاپرفيلد را خوانده بود. سرش را نزديک گوش من مي‌آورد و مي‌گويد: مامان پول توجيبي امروز من را الان بده کار دارم. مرد راننده از آينه مواظب ماست. خشم همه وجودم را گرفته است. اگر به پسرم بگويم که او يک شياد است، اين تصوير چگونه از ذهن او پاک خواهد شد و چگونه به کساني که احتياج به کمک خواهند داشت تا آخر عمر اعتماد خواهد کرد. و اگر به اين سيل جاري‌شده در صورتش بي‌اعتنا باشم، چه تصويري از همه قصه‌هايي که از درد مردم برايش سروده بودم در ذهنش نقش خواهد بست...

    به مقصد رسيده‌ايم و من به ياد سخن آن بزرگ افتاده‌ام که مي‌گفت: خيلي وقت‌ها بزرگ‌تر‌ين رنج اين است که به کودکم چه بياموزم. ماشين مدتي است که توقف کرده و من گيج شده‌ام. راست مي‌گفت آن دوست که تهران، شهر سرگيجه‌هاي مدام است.

  7. #487
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    در افسانه های هندوستان امده است که در روزگاران دور ادمیان همه خلق و خو و سرشتی خدای گونه داشتند ولی امکانات از و تواناییهای خود خوب استفاده نکردند و به جایی رسید که برهما خدای خدایان تصمیم گرفت قدرت خدایی را از انان باز گیرد و ان را در جایی پنهان کند که دست انها از ان کوتاه باشد.
    بدین منظور او در جستجوی مکانی برامد که مخفی گاهی مطمئن و دور از دسترس ادمیان باشد .زمانی که برهما با دیگر خدایان مشورت نمود انها چنین پیشنهاد کردند: بهتر است قدرت بیکران انسانها را در اعماق خاک پنهان کنیم برهما گفت:انجا جای مناسبی نیست زیرا انها ژرفای خاک را خواهند کاوید و دوباره به ان دست پیدا خواهند کرد .پس خدایان گفتند:بهتر است آن را به اعماق اقیانوسها منتقل کنیم تا از دسترس انها دور باشد . این بار برهما گفت:انجا نیز مناب نیست زیرا دیر یا زود انسان به عمق دریا ها و اقیانوسها رخنه خوهد کرد و گمشده خود را خواهد یافت و ان را به روی اب خواهد اورد.
    انگاه خدایان کوچک با یکدیگر انجمن کردند و گفتند:
    ما نمی دانیم این نیروی عظیم را کجا باید پنهان کنیم به نظر می رسد که در اب و خاک جایی پیدا نمی شود که ادمی نتواند به ان دست یابد . در این هنگام برهما گفت: کاری که با نیروی یزدان ادمی می کنیم اینت که ما نیروی ادمیان را در اعماق وجود خود او پنهان می کنیم .انجا بهترین محل برای پنهان کردن این گنج گرانبهاست و یگانه جایی است که ادمی هرگز به فکر جستجو و یافتن آن نخواهد امد.
    در ادامه افسانه هندی چنان امده است که از ان به بعد ادمی سراسر جهان را پیموده است همه جا را جستجو کرده است بلندیها را در نوردیده و به اعماق دریاها فرورفته است به دورترین نقاط خاک نفوذ کرده است تا چیزی بدست اورد که در ژرفای وجود او پنهان است.

  8. #488
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    يك ديدار ساده


    حميد باباوند

    دوستم به مرد خيره شده بود.
    ـ ... مدير مي گفت، وقتي مادرتون با اون سن وسال ...
    دوستم به دست مرد كه روي سينه اش را گرفته بود نگاه مي كرد.
    ـ ... عذر خواهي كردم، گفتم، باشه هر وقت خودتون از سفر ...
    دوستم عينكش را روي ميز گذاشت و چشم هايش را فشار داد.
    ـ ... اين مدت مادربزرگش نتونسته ...
    ناخن لاك خورده زن جوراب توري اش را سوراخ كرده بود و رنگ قرمز را بي حياتر نشان مي داد.
    آدم هر چقدر هم كه فضول باشد، باز هم دلش نمي خواهد كه بقيه مثل فضول ها نگاهش كنند.
    ـ ... خودش هم قول مي ده كه ...
    آن قدر فكر و خيال توي كله ام پر بود كه حال و حوصله شنيدن هم نداشتم.
    مرد عينكش را روي ميز دوستم گذاشت.
    ـ ... تمام حرف هاي شما منطقي؛ اما وجدانا درسته كه بچه من بره ميون يه مشتي بشينه كه يكي شون بيوه ست، يكي شون حامله ...
    نگاهم كشيده شد به سمت دختر؛ مقنعه توري صورتش را پوشانده بود كه گردي صورتش توي ذوق مي زد. دختر به پدرش نگاه مي كرد.
    ـ ... وقتي برگشتيم ما رو خواست ...
    دوستم سرش را تكان مي داد. دختر با حركت ريزي برمي گشت و به دوستم نگاه مي كرد. حركت هاي ريز مانتوي كوتاهش را به رقص در مي آورد.
    ـ ... البته تقصير دختر همسايمون بوده كه مورد داره ...
    دوستم به مرد نگاه مي كرد.
    ـ ... خود شما وقتي يك مدرسه را بررسي مي كنيد، از روي نظر اوليا ...
    دوستم اصلا به زن نگاه نمي كرد. مانتوي زن توي كمرش محكم ايستاده بود اما انگار دامن مانتويش سرگيجه گرفته بود.
    ـ ... اصلا درست نيست الان از مدرسه اخراج بشه. خودش هم مي خاد ...
    دوستم به مرد نگاه مي كرد. مرد شروع كرد دستهايش را تكان دادن.
    ـ ... ببينيد! دختر منم كه اين چيزا رو تو خونه ياد نگرفته. الان اون كه خارجه ...
    ساعت 11 بود؛ ساعت 8 بايد مي رفتم سر كار. بي خود و بي جهت علاف بودم بلكه كارم درست بشود.
    ـ ... الو . از مركز مشاوره تربيتي منطقه ...
    دوستم جلوي دهني گوشي را گرفت.
    ـ ... همه چند دقيقه بيرون ...
    از فرصت استفاده كردم. منطقه طبق معمول روزهاي آخر تابستان و اول مدرسه شلوغ بود. اما واحد هنري هنوز كاري نداشت و از كارمندانش هم خبري نبود؛ به اتاق چند نفرشان سر زدم. دوباره كه به سراغ دوستم آمدم مراجعينش رفته بودند. رو به رويش نشستم.
    ـ خوب برا من چي كار كردي؟
    و همان طور ورقه جلويش را خواندم.
    (( پدر ديپلم. مادر ليسانس. خواهر دانشجوي خارج از كشور. اخراج به علت حمل نوارهاي مبتذل و لوازم آرايشي در مدرسه.))

  9. #489
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    استاد گوشه ی اتاق نشسته بود و خیره به جایی نگاه می کرد
    شاگرد گفت:چشم هایتان به خون نشسته ات
    استاد گفت:شبها پلک بر پلک نمی گذارم خواب ندارم
    شاگرد :چرا
    استاد:ولوله فرشتگان در اسمان خواب را از من گرفته است
    شاگرد سوال کرد:چگونه؟
    استاد گفت: چون گوش از زمین بستم در اسمان گشودم

  10. #490
    حـــــرفـه ای Hadi King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    پست ها
    14,115

    پيش فرض

    لانه‌پرنده

    جن جن از مدرسه برگشت . وقتي مادرش را ديد از ناراحتي گريه اش گرفت . « مامان چه اتفاقي براي موهاي تو افتاده است ؟»
    مادرش گفت : «از آنها خوشت نمي آيد؟ مگر زيبا نيست ؟ من به موهايم فر(شش ماهه ) داده ام ».
    جن جن اخم كرد. او دور مادرش چرخيد: «زياد هم قشنگ نيست . من خوشم نمي آيد. من آنرا به نحوي كه قبلا بود دوست داشتم . آن هاحالا ريش ريش به نظر مي رسند. بنظر مي رسد كه موهايت باد كرده است . سرت شبيه لانه پرنده شده است».
    مادر جن جن سعي كرد او را دلداري دهد و ظاهرا خودش را دلداري مي داد. اه جن جن من حالا مي فهمم چرا تو موهاي مرا دوست نداري. اما شايد بعد از چند روز به آن عادت كني. در اين مدت به آن علاقه پيدا خواهي كرد.
    جن جن راضي به نظر نمي رسيد: «شايد! اما من هنوز احساس مي كنم كه سرت دو برابر بزرگتر از ديروز است . مثل يك لانه بزرگ پرنده پهن شده است ».
    صبح روز بعد اولين كاري كه مادر جن جن بعد از بيدار شدن انجام داد نگاه به آينه بود. او فرياد زد: «خداي من ». بعد از خواب ديشب موهاي او بدتر از ديروز شده بود. او موهايش را براي مدت طولاني شانه كرد و با يك سشوار شروع به حالت دادن آن كرد. اما موهايش همانگونه باقي ماند. او دوش گرفت ، به داخل اتاق خواب رفت ، آن را دوباره شانه كرد و دوباره و دوباره به آن حالت داد. موهايش پرپشت تر و پرپشت تر مي شد. مادر جن جن ناراحت به نظر مي رسيد و سپس عصباني شد. او به خاطر پولي كه براي فر دادن موهايش پرداخته بود فكر مي كرد. او نمي دانست حالا با موهايش چكار كند.
    جن جن به داخل اتاق آمد. او مبهوت بود: «مامان لانه پرنده تو در حال بزرگ شدن است ». تو به من گفته بودي كه موهايت كم كم بهتر خواهد شد. اما بدتر هم شده است ».
    مادرش جواب داد: «اين قدر زياد تكرارش نكن من مي دانم كه زشت است ». اما جن جن دست از سر مادرش برنمي داشت : «چرا دادي براي موهايت فر گذاشتند مامان ؟ موهاي تو مرتب و زيبا بود. حالا زشت شده است . شبيه يك لانه پرنده است ».
    مادرش گريه اش گرفت : «لانه پرنده ! لانه پرنده ! چند بار مي خواهي تكرار كني ؟ خواهش مي كنم بس كن ».
    جن جن در همانجا ايستاد و به آرامي گفت : «اين يك واقعيت است اينطور نيست مامان ؟ آن يك لانه پرنده است ».
    خشم مادرش مانند آتشي مهيب زبانه كشيد و فرياد زد «من از تو خواستم آنرا تكرار نكني و تو دوباره تكرار مي كني. من دوست ندارم درباره موهايم زياد صحبت كنيم».
    جن جن براي مدت زيادي ساكت بود سپس زبان به سخن گشود: «سال گذشته را بياد بياور،وقتي من پيانو مي زدم تو عادت داشتي كه كنار من بايستي و دائم بگويي كه پيانو زدن من خوب نيست . من ناراحت و عصباني بودم و مي خواستم كه تو از كنار من بروي ولي تو گوش نمي دادي .
    من مي دانستم كه لازم است بعدا بيشتر تمرين كنم ولي تو مدام عيب جويي مي كردي ».
    مادر جن جن بشدت متحير به نظر مي رسيد اما او چيزي نگفت . سپس با صداي بلندي درحاليكه دندانهايش را بهم مي فشرد گفت : «مو و پيانو دو چيز مختلف هستند. آنها را با هم قاطي نكن ».
    جن جن به آرامي پاسخ داد: «آيا آنها واقعا متفاوت اند؟ من فكر مي كردم يكسان هستند چه تفاوتي دارند؟»

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •