ميني مالهاي يادگاري و پدر بسيار قشنگ و عالي بودند. از كاربر تازه وارد به جمع ما مي خواهم كه خود را معرفي كنند و احساس غريبگي نكنند، در مورد كارهاي ما هم نظر بدن، چرا كه ما هم مانند ايشان تازه كاريم!
ميني مالهاي يادگاري و پدر بسيار قشنگ و عالي بودند. از كاربر تازه وارد به جمع ما مي خواهم كه خود را معرفي كنند و احساس غريبگي نكنند، در مورد كارهاي ما هم نظر بدن، چرا كه ما هم مانند ايشان تازه كاريم!
بسيار ممنون از اين كه نظرتان را مي گوييد . جاي شكر دارد كه حداقل شما نظر مي دهيد . گرچه مايلم دوستان ديگر هم لايق بدانند و نظري بدهند ، يادم هست كه گفتيد : " قراره اينجا به هم كمك كنيم ، تا بهتر بنويسيم ... " گرچه راجع به نوشتن داستانك ، از همان اول گفتم ادعايي ندارم .... قرار نيست فقط تعريف بشود، من دنبال نظر واقعي افرادم ، حتي اگه بگويند نوشته هام به درد نمي خوره ...
( ببخشيد اين حرفها رو اينجا نوشتم ، قضيه ي ضرب المثل است ( به در مي گم تا شايد ديوار بشنوه ... ) )
درمورد داستانك " واقعه " با دوست ديگر موافقم ، زيبا بود و تاثير گذار ...
ممنون از نظرتان راجع به نوشته هام .
درمورد خودم هم نمي دونم واقعاچه چيزي بايد بگم !!!
lموافقم سعید جان پسورد و یوزر نیم رو برات سند میکنم ...بنيامين جان!
من اگه خدا بخاد و مخابرات محلمون! تا يكي دو هفته ديگه بچه دار! ببخشيد يعني Adsl دار مي شم! اول قصد داشتم يه وبلاگ جداگونه درست كنم، ولي از اونجايي كه تو اين كار رو قبلا كردي و اسم بامسمايي رو هم براش انتخاب كردي و بازديد كننده هم تقريبا داره، موافقم كه به وبلاگت ملحق شم؛ حالا بايد ديد نظر خودت چيه عزيز!!
سلام
به دوتس جدیدمون ببخشید که کم میام درس و بی اینترنتیه دیگه ...
پدر قشنگ بود ...
سایه هم قشنگ بود ولی کمی مبهم میزد![]()
بنيامين عزيز خيلي ممنون، ولي خيلي دوست داشتم نظرت رو راجع به دو تا داستان آخرم بدونم!
دوستان عزيز سلام
بنده مدت زياديه كه فعاليت شما عزيزان رو زير نظر دارم و بسيار خوشحالم كه اولين پستم رو اينجا به معناي آغاز فعاليتم ارسال ميكنم.البته من زياد نميتونم به تاپيك سر بزنم اما مطمئناً هر وقت داستاني بنويسم اينجا ميام.حالا در مورد تكنيك ها يا بهتره بگم هنر داستان نويسي با همديگه بعد از آشنايي بيشتر بحث مي كنيم.اميدوارم منو در جمع دوستانتون بپذيريد.بسيار خرسند هم ميشم اگر در مورد داستانها نظراتتون رو به هر شكلي و در هر قالبي به من بگيد. اميدوارم اينجا بتونيم نكات مثبت و مفيدي از همديگه ياد بگيريم و بيشتر با عقايد همديگه آشنا بشيم.متشكر-(MARSHALL).
=================================================
با بال شكسته
پسرك دست بردار نبود.
تا پروانه ميخواست به چراغ نزديك شود فراري اش مي داد و يا چراغ را خاموش مي كرد.اما پروانه چه طور مي توانست چراغ را رها كند؟ بعد از كلي دويدون و اذيت كردن حالا ديگر پسرك خسته شده بود.
شايد او فكر مي كرد كه پروانه اتفاقي وارد اتاق او شده و بايد او را آزاد كند. يك دستمال آورد تا او را از پنجره ي اتاق بيرون بيندازد، پس روي يك چهارپايه ايستاد و سعي كرد هر طور شده او را بگيرد.
ناگهان احساس كرد يك بال پروانه در دست اوست.با دست ديگر طوري پروانه را گرفت كه نتواند از دستش فرار كند .پروانه را از دريچه كوچك بالاي پنجره رها كرد حالا ديگر خيالش راحت شده بود اما...
وقتي نگاهش به دستمال افتاد اشكهايش ناخودآگاه جاري شد.
در دستمالش يك بال كوچك پروانه بود....
او اكنون فهميده بود كه با اين كارش فرصت عاشق شدن را براي هميشه از پروانه گرفته بود...
Last edited by M A R S H A L L; 19-04-2008 at 11:32.
سعید جان می شه بگی چی نوشته بودی؟
واقعاً اینقدر روی ما حساب می کنی که مارو شخصیتهای داستانت کردی؟ای بابا وسط که چشمم به اسم بچه ها خورد قلبم لرزید اولین باره اینقدر تحت تاثیر قرار می گیرم من نمی فهمم چرا منو انتخاب کردند در حالی که داستان های همه شما از مزخرفات من بهتر بود
اما تازه وارد...اسمت چی بود وانسینگ؟بابا ایول!این دومینی مال تو محشر بود تا استخوان کار می کنه جون تو خیلی
خوشحالم که اومدی عزیز.
و مارشال باور کن جمله آخر داستانت گریه ام آورد خیلی زیبا نوشتی ای بابا همتون محشرید من خجالت می کشم بیام نظر بدم![]()
وسترن جون، من بهت تبريك مي گم ولي يادت باشه كه جايزه ات رو باهام نصف نصف مي كني چون اين من بودم كه برنده شدنت رو پيش بيني كردم!
اين نوشته ي آقاي مارشال خيلي خيلي خيلي تلخ بود...
آقا يا خانم وانسينگ، چيز زيادي ازت نمي خام يه اسم مستعار هم بدي ديگه با اين نام كاربري عجيب صدات نمي كنيم (درست مثل من!)
از ارائه ي نظرتون راجع به داستانهام ممنون ...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)