تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
محمدعلی بهمنی
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
محمدعلی بهمنی
تنها نه خفتن است و تن آساني
مقصود ز آفرينش و ايجادت
نفس تو گمره است و همي ترسم
گمره شوي، چو او کند ارشادت
پروین
تنت شـــمـــیـــم گــل یاس و نسترن دارد // نـشانـی از گــل شــب بــو و یـاسمن دارد
تو آن گـلی کـــه به دور وجود پر مهرت // چـه بـلــبـلان خوش الحان نغمه زن دارد
دلت ســـرای وفـــا در سرت امید و صفا // چـه رنجـهـا که وجودت ز دست مـن دارد
تو کــوه صبر و یم عشق و بحر احسانی // نمـــودِ صـــبــر تــو فــرهاد کوهکن دارد
تنت به گرمی خورشید عالم افروز است // تــــنــــم نـــیـــاز بـه گرمای آن بــدن دارد
در خواب جمال یار می دیدم در عین صفا
وز گلشن وصل او گلی می چیدم بی خار جفا
ناگاه خروس سحری بیدارم کرد گویا زحد
ای کاش که بیدار نمی گردیدم تا روز جزا
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش..........این چراغیست کزین خانه به آن خانه برند
حافظ
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
مولانا
من با غم تو یار به عهد و وفای خویش
ای بی وفا تو یار وفادار کیستی؟
تا چند گرد گوی تو گردم گهی بپرس
کاینجا چه میکنی و طلبکار کیستی؟
جامی مدار چشم خلاصی ز قید عشق
اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی؟
جامی
یک غصه بیش نیست غم عشق و این عجب............کز هر زبان که میشنوم نا مکرر است
حافظ
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگیریند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.
نیما یوشیج
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)