!!!
........
در دلم بود كه جان بر تو فشانم روزي
باز در خاطرم آمد كه متاعيست حقير
!!!
........
در دلم بود كه جان بر تو فشانم روزي
باز در خاطرم آمد كه متاعيست حقير
روح بزرگت را
نوازش
آمده ام
تا آنچه در دل دارم
با تو بگویم
آمده ام
تا دستت را بر روی قلبم نهی
و رایحه درد را
بشنوی
تا دیگر از پیشم
نروی
آمده ام
با یک سبد گل سرخ
و
یک قاصدک تنها
در مسیر باد.
دست گذاشتم رو يكي كه يك فشون خاطر خواشن
همشون هنر دارن ، يا شاعرن يا نقاشن
يا كه پشت پنجرش با گريه گيتار مي زنن
يا كه مجنون مي شنو تو كوچه ها جار مي زنن
دست گذاشتم رو كسي كه عاشقم نمي دونست
سر بودم از خيليا و لايقم نمي دونست
تو خوش مي باش با حافظ برو گو خصم جان ميده
چو گرمي از تو مي بينم چه باك از خصم دم سردم
مهتاب بنور دامن شب بشکافت
می نوش، دمی خوشتر از اين نتوان يافت
تو هنوز آن غزل اول من مي خواني
حال آنكه به ورق واژه خود عشقي دگر است
تا خاک مرا به قالب آميختهاند
بس فتنه که از خاک بر انگيختهاند
ديدم آن قهرمان كه چندين بار
زير بار شكنجه رفت از هوش
ليك آرام و شادمان ، جان داد
مهر نگشوده از لب خاموش
شب به بيابون مي زنم فقط به خاطر تو
رو دست مجنون مي زنم فقط به خاطر تو
عشقتا پنهون مي كني فقثط به خاطر من
من دلما خون مي كنم فقط به خاطر تو
و آنكه گفت زندگي يكنواخت نيست
كشته جنون شد!
پس چگونه ميتوان گفت:
زندگي يكنواخت است
وقتي كه اين همه تنوع
در شيوههاي مردن هست!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)