مرا سال بگذشت برشست و پنج
نه نيکو بود گر بيازم به گنج
مگر بهره بر گيرم از پند خويش
بر انديشم از مرگ فرزند خويش
فردوسی
مرا سال بگذشت برشست و پنج
نه نيکو بود گر بيازم به گنج
مگر بهره بر گيرم از پند خويش
بر انديشم از مرگ فرزند خويش
فردوسی
شعر میگویم که یاری آورم...
یار میگوید زشعر یارانی را آورم...
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن........منم که دیده نیالودم به بد دیدن
حافظ
ن فادي الضعيف يحمل وزرا
انما قصتي کوازرة کلفها
جور ظالم وزر اخري
عيل صبري علي حديث غرام
سعدي
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو يکي بپرس از اين غم که به من چه کار دارد
نه بلاي جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلاي شب انتظار دارد
تو که از مي جواني همه سرخوشي چه داني
که شراب نااميدي چقدر خمار دارد
شهریار
دیدی ای ماه که شمع شب تارم نشدی
تا نکشتی زغمم شمع مزارم نشدی
بی خبر از بر من رفتی و این دردم کشت
که خبردار ز دشواری کارم نشدی
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
مولانا
از کجا جویم ترا ای جان من
رحمتی کن بر دل حیران من
گر جفا دیدی تو از من بی وفا
تو وفاداری،مکن با من جفا
عطار
اي همه گل هاي از سرما کبود
خنده هاتان را که از لبها ربود؟
مهر هرگز اينچنين غمگين نتافت
باغ هرگز اينچنين تنها نبود
دلم گر آید از کویش برون آگه کنید او را
که گر خواهد مرا من جانب شهر وفا رفتم
شدم سویش به تکلیف کسان اما پشیمانم
نمی بایست رفتن سوی او دیگر چرا رفتم؟
وحشی بافقی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)