دزدي بوسه عجب دزدي خوش عاقبتيست
كه اگر باز ستانند مضاعف گردد
دزدي بوسه عجب دزدي خوش عاقبتيست
كه اگر باز ستانند مضاعف گردد
من دلم تنك كسي است كه به دلتنكي من ميخندد
باور عشق برايش سخت است
اي خدا باز به ياري نسيم سحري
مي شود ايا دل به نازك دل من بربندد؟
بس ضيافت هاست برپا در درون عاشقان
مي زند ناهيد هردم ارغنون عاشقان
در فلق خون مي چكد از گونه هاي مست شب
بس فلق ها و شفق ها غرق خون عاشقان
دل تمنا مي كند آن درد مردم سوز را
ساقيا پر كن قدح ها را ز خون عاشقان
آتش اندر دل به آب ديده مي گيرد قرار
اي امان از چشم خشك پر جنون عاشقان
شب تماشا مي كند مهتاب بي تابي ما
غم زده گويي شبيخون بر قشون عاشقان
دوش مي آمد ز قربانگه صلاي اين خروش
مرحبا بر تيغ تيز ذوالفنون عاشقان
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها.... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی “ها” می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
عشق، شیر شد
آهوی دل مرا که دید
آهو از میان سینه ام رمید
هی دوید و هی دوید و هی دوید...
شیر آخرش ولی به او رسید
آهوی دل مرا درید
عرفان نظرآهاری
ناخواسته به روی سیاهم نگاه کن!
یک بار هم به خاطر من اشتباه کن!
جانا! مگر شکستن دلها گناه نیست
قربان دل شکستن تو - پس - گناه کن!
با یک نگاه می کشی و زنده میکنی
مابین مرگ و زندگی ام ، یک نگاه کن!
حتی دروغکی شده از عاشقی بگو
امشب مرا برای همیشه سیاه کن!
کشتی مرا، ولی مرو از پیش کشته ات
تابوت بی قرار مرا سر به راه کن!
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست
"هوشنگ ابتهاج"
حال میخواهم زندگیم را
با رنگ سیاه بنویسم
با خط دل بنگارم
و با کلام عشق آغاز کنم
که شاید اینبار در این جاده ی تاریک سیاه
بتوانم تنها با نور عشق زندگی کنم....
من
تو
او
ما
.....
حتی در بین ضمائر هم
بعد از من و تو- او -بین ما شدن فاصله انداخته است...
این گفتگو ندارد!
از عشق من به هر سودر شهر، گفتگوئیست
من عاشق تو هستم، این گفتگو ندارد!
شهریار
Last edited by daneshniya; 25-07-2010 at 14:12.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)