جوانک درست روبرویم نشسته بود. سیم هدفون را دیدم که از گوشش تا توی کیفش ادامه داشت. چشمانش را در برابر نور آفتاب بسته و سرش را به میله صندلی تکیه داده بود. نگاهی به اطراف انداختم.اولین چیزی که چشمم را گرفت بقچه زرشکی رنگ کهنه ای بود که روی پله اتوبوس گذاشته شد. پیرمرد پایش را روی پله اول گذاشت. میله های دو طرف در را گرفت و خود را بالا کشید. بعد بقچه را روی کف اتوبوس رها کرد و یک پله دیگر . . .بقچه را برداشت و با قدی که اول گمان کردم به خاطر بالا آمدن از پله ها خمیده است لحظاتی ایستاد و اطرافش را نگاه کرد. کتش که زمانی قهوه ای رنگ بود حالا وصله های بسیار داشت، کفش هایش لبخند تلخی بر لب داشتند. دست پینه بسته اش را به میله اتوبوس گرفت. بقچه زرشکی رنگ کهنه آرام آرام می لرزید.مرد از جایش بلند شد. خاکستری موقر موهایش زیر نور آفتاب برق می زد. آرام بازوی پیرمرد را گرفت و او را روی صندلی نشاند. جوانک هنوز با چشمان بسته آهنگ گوش می داد...
مریم آقازاده
ماخذ:fasleno.com



جواب بصورت نقل قول
