تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 48 از 212 اولاول ... 384445464748495051525898148 ... آخرآخر
نمايش نتايج 471 به 480 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #471
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    عشاق چراغ جادو را در ساحل پیدا کردند
    جن چراغ گفت " اگر آزادم کنید یک ارزوی هر کدامتان را بر اورده می کنم
    دختر به چشمان پسر نگاه کرد و گفت "دلم می خواهد تا اخر دنیا عاشق هم باشیم"
    پسر به دریا نگاه کرد و گفت" دلم می خواهد دنیا به اخر برسد"

  2. #472
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    بعد از اینکه پسر و دختر هم را پسندیدند
    پسر به پدرش گفت "شما خانواده آنها را پسندیدید؟"
    پدر پاسخ داد:گبله من خوددختر را هم پسندیدم"
    چطور؟
    بعد از فوت مادرت او می واند جای خالی او را در زندگییم پر کند

  3. #473
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    داستانی هست درباره پلیکانی که در زمستان سخت خود را برای تغذیه فرزندانش با گوشتش فدا کرد
    وقتی سر انجام از ضعف جان سپرد
    یکی از جوجه ها به دیگری گفت: بالاخره راحت شدیم از بس که هر روز آن چیز گندیده را خوردیم داشتیم خسته می شدیم

  4. #474
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    حسرت های یک عکاس

    حالا که به گذشته فکر میکنم ، ترا پیچیده در ملافه های سفید می بینم ، با موهای سخت آشفته و گردن بندی که در میان سینه هایت با برق طلایی اندکی می درخشید . تصویری گویا ، تجسم کامل تمامی تمناهای من که در یک لحظه جمع شده بود و به من می نگریست .
    پروردگارا ، کاش هرگز دکمه دوربین را فشار نداده بودم .
    گاهی بهتراست فراموش کنی !

  5. #475
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    روزی از میکل انژ پرسیدند چگونه است که می تواند چنین آثار زیبایی خلق کند
    مجسمه ساز پاسخ داد "بسیار ساده است. وقتی من به قطعه ی مرمری نگاه می کنم .مجسمه ای در ان می بینم .تنها کاری که باید بکنم این است که انچه را به مجسمه علق ندارد دور کنم"

  6. #476
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    فیلسوف در کتابخانه لحظه ای از فکر زد و خورد آن روز با همسرش بیرون نمی رفت
    دل به مطالعه هم نمی داد.
    کتابی را از قفسه بیرون شید. کتاب را باز کرد و خواند.
    "به شا وصیه می کنم ازدواج کنید .اگر همسر خوبی بیابید.خوشبخت خواهید شد وگر نه فیلسوف خواهید شد .سقراط"

  7. #477
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    من داناي كل هستم


    مصطفي مستور

    سه هفته است كه مي خواهم يوسف را بكشم اما نتوانسته ام. يعني هر بار كه خواسته ام او را بكشم اتفاقي پيش آمده كه مانع ام شده است. اول تصميم گرفتم سر راه اش كمين كنم تا شبي، خلوتي، دركوچه اي، ناغافل كاردي را توي سينه اش فرو كنم و تيغه ي كارد را توي دل و روده اش آن قدر بپيچانم تا ولو شود روي زمين و به قول داستان نويس ها توي خون خودش بغلتد. خاطرم هست يك بار چنين صحنه اي را در داستاني از نويسنده اي گم نام و البته مزخرف نويسي به اسم مستور خواندم و حال ام به هم خورد. گمان مي كنم اسم داستان در پياده رو عشق مي آيد يا عشق بازي در پياده رو يا شايد هم عشق روي پياده رو بود. چيزي توي همين مايه ها. همين جا بگويم غلط كردند داستان نويس ها اگر تا حالا آدم كشته باشند. يعني عرضه اش را ندارند. خيلي كه هنر كنند، خيلي كه خبر مرگ شان شق القمر بكنند مي توانند توي همان مزخرفاتي كه به اسم داستان به خورد جماعت مي دهند، كشتن را توصيف كنند. همين. بگذريم. رفتم و يكي از كاردهاي تيزي را كه معصومه گوشت و ماهي را با آن تكه تكه مي كرد از توي كشو كابينت آشپزخانه برداشتم و سبك و سنگين اش كردم. تيز بود اما كمي بزرگ بود و خوب توي جيب كاپشن جا نمي گرفت به همين خاطر نظرم عوض شد و رفتم سر چهارراه و يكي از چاقوهايِ ضامن دارِ دسته صدفيِ زنجانيِ خوش دست را خريدم. هم توي جيب جا مي گرفت و هم بعد از كشتن گم و گور كردن اش راحت بود. به هرحال بعدا از اين نوع كشتن منصرف شدم. گمان مي كنم علت اش اين بود كه فكر مي كردم كشتن كسي در تاريكي كمي شاعرانه است. فكر مي كردم خشونتي كه بايد درچنين صحنه هايي باشد با تاريك كردن صحنه تلتيف ( ببخشيد تلطيف) مي شود. شايد علت اين كه آن عوضي در داستان عشق و پياده رو اش صحنه ي كشتن راوي را بد كار نكرده بود اين بود كه چاقو خوردن توي نور روز اتفاق مي افتاد. از طرفي نمي خواستم از او تقليد كنم. نمي خواستم اداي او را در بياورم. بعد فكر ديگري به كله ام زد. گفتم مي دزدم اش و با طناب خفه اش مي كنم. همه ي مقدمات را هم فراهم كردم. آپارتماني در د‎‏رّوس اجاره كردم. چند متر طناب خريدم، ماشين دوستي را قرض گرفتم و كمين كردم تا شب، وقتي يوسف مي خواهد از كتاب فروشي به خانه اش برود او را سوار ماشين كنم و با جزئيات مفصلي كه روي كاغذ يادداشت كرده بودم مثل يكي از همين فيلم هاي آمريكايي كه كمپاني هاي برادران وارنر و گلدن ماير مي سازند، سناريو را ذره ذره و با رعايت تمام جزئيات و به كارگرداني خودم و بازيگري يوسف و يونس ـ بعدا مي گويم اين يونس كيست و از كجا پيداش شد ـ اجرا كنم.
    داشتم روي اين طرح كار مي كردم كه ميلاد، پسرم،كتاب علوم اش را آورد تا درباره ي تبديل ماده به انرژي سؤالي بپرسد. كتاب اش را گرفتم و با صداي بلند خواندم:
    هرگاه مقدار كافي اتم هاي ئيدروژن با هم تركيب شوند تا يك گرم هليم تشكيل دهند، كم تر از يك صدم گرم از ماده ناپديد مي شود و به جاي آن در حدود دويست هزار كيلو وات ساعت انرژي آزاد مي شود. براي به دست آوردن اين مقدار انرژي بايد بيست تن زغال سنگ را به طور كامل سوزاند. در خورشيد در هر ثانيه در حدود 5/4 ميليون تن ماده ناپديد و به انرژي تبديل مي شود. محاسبه كنيد انرژي خورشيد در يك روز معادل چه مقدار زغال سنگ است.
    سؤال را يكي دوبار ديگر خواندم و بعد پشت همان كاغذي كه داشتم جزئيات طرح كشتن يوسف را مي نوشتم مسئله را حل كردم. يعني فكر مي كنم كه حل كردم چون جواب اش چنان عدد بزرگي شد كه نه من و نه البته ميلاد نمي توانستيم آن را بخوانيم چه برسد به اين كه آن را بفهميم. به همين خاطر به درست بودن راه حل مسئله شك كردم.
    فكر مي كنم كاغذ را ميلاد برد مدرسه هرچند كه خودش اين كار را انكار مي كند، معصومه هم مي گفت فكر نمي كند چنين كاغذ پاره اي را توي سطل آشغال انداخته باشد. البته مطمئن نبود. به هر حال طرح گم شد و من هرچه فكر كردم نتوانستم جزئيات را دوباره به خاطر بياورم. شايد به همين دليل بود كه به فكر راه ديگري براي كشتن يوسف افتادم.
    گمان مي كنم اولين بار زير دوش حمام بودم كه فكر كشتن با شير گاز به خاطرم رسيد. بعد، همان شب توي رخت خواب و قبل از اين كه بخوابم جزئيات بيش تري را در ذهن ام طراحي كردم و عصر روز بعد قلم و كاغذ برداشتم و صحنه ي قتل را با دقت و جزئيات كامل نوشتم. كار را بايد يونس انجام مي داد. منطق داستان اين بود كه يونسِ شاعر، زن اش يعني معشوقه، مراد و منبع تمام نشدني الهام هاي شاعرانه اش را در حادثه ي هول ناكي از دست مي دهد. در واقع زن اش را عده اي سارق آدم كش وقتي او خانه نبوده توي حياط خانه مي كشند. يعني سلاخي مي كنند و بعد از اين اتفاق يونس تعادل اش را از دست مي دهد. در داستان اين طور طرح مي شود كه منظور از عدم تعادل، مطلقا ناپايداري رواني و از جنس روان پريشي و اين جور چيز ها نيست بل كه عدم توازني است كه با كشتن خداوند هركس به دست مي آيد. نوعي بي هويتيِ روحي/ معنوي. به هر حال يونس به تعبير خودش براي گم و گور كردن خودش به مقداري پول احتياج دارد كه براي تا ته خط رفتن و تمام كردن عالي اين مصيبت با دست مزد خوبي به استخدام گروهي آدم كش در مي آيد تا كَلَك يوسف را بكند: كتاب فروشِ بخت برگشته اي كه رقيب پول دار عشقي اش نمي خواست او زنده بماند.
    متن نهايي را چند بار پاك نويس كردم و بعد براي حروف چيني به معصومه دادم تا با كامپيوتر خانگي مان آن را بنويسد. معصومه تازه كلاس هاي ماشين نويسي را گذرانده و طبيعي است خيلي مشتاق باشد تا به قول خودش يك كار جدي را تايپ كند.
    روز بعد سرميز صبحانه بوديم كه اولين اظهار نظرش را درباره ي داستان كرد: “ چه داستان وحشتناكي! “ بعد گفت: “ چه طور ممكن است كسي بتواند دست و پاي كسي را ببندد و بعد سرش را توي كيسه ي پلاستيك بگذارد و شير گاز را توي كيسه باز كند تا طرف دست و پا بزند و ذره ذره بميرد و قاتل هم بِرّ و بِرّ صحنه را نگاه كند. “
    طوري گفت “ ذره ذره بميرد “ انگار كسي را توصيف مي كرد كه وسط زمستان داشت “ ذره ذره“ بستني مي خورد. روي نان تست شده يك لايه كره ماليدم و بعد لايه اي از مرباي بهار نارنج كه مادرم از شيراز براي مان سوغات آورده بود.
    گفتم: “ داستان است ديگر.“
    دل ام نمي خواست درباره ي جزئيات داستان حرف بزنم. دست كم آن روز صبح حوصله اش را نداشتم.
    گفت: “جدي مي گم. تازه به نظر من اصلا دليل اش قانع كننده نيست. حتي اگر زن اش يا معشوقه اش را هم كشته باشند دليل نمي شود كه برود و كس ديگري را بكشد.“
    توي دو تا فنجان قهوه ريختم. و به لقمه ي توي دست ام نگاه كردم.
    گفتم: “ بعضي ها از اين كارها مي كنند. شايد تو نتواني باورشان كني اما باور نكردن تو دليل نمي شود كه آن ها كارشان را انجام ندهند.“
    فنجان را گذاشتم جلوش و به ساعت ديواري نگاه كردم.
    معصومه توي فنجان اش شكر ريخت و بعد با لحن تقريبا تحقير آميزي گفت: “ چه طور اين چيزها را مي نويسي؟ “
    كمي از قهوه ام نوشيدم و خرده ناني را كه روي روميزي بود برداشتم و گذاشتم توي ظرف نان.
    گفت: “ به هر حال من صحنه ي قتل را تايپ نكردم.“
    اين را كه گفت فنجان را گذاشتم روي ميز و نگاه اش كردم.
    پرسيدم: چي گفتي؟
    ـ گفتم اون صحنه ناعادلانه و وحشيانه است و به نظر من نبايد توي داستان ات بياد.
    لحظه اي نگاه اش كردم و بعد گفتم: “ من نويسنده ي داستان هستم و تو فقط داستان را تايپ مي كني.“
    گفت: “ ولي من نمي تونم . . . “
    نگذاشتم حرف اش را تمام كند. مطمئن هستم كه لحن صدام داشت تغيير مي كرد. ادامه دادم: “ چند هفته است كه دارم روي اين قصه كار مي كنم و آن وقت تو به همين سادگي داري صحنه اي از داستان را حذف مي كني؟“
    گفت: “ يك دقيقه گوش كن . . . “
    گفتم: “ تو گوش كن . . . من يونس را حتي از خودش هم بهتر مي شناسم. در اين جا من مي گويم چه مي شود و چه نمي شود و چه بايد بشود و چه نبايد بشود. حتي يونس هم نمي تونه از فرمان من سرپيچي كنه. من همه چيز را مي دونم. ببينم تو تا حالا چيزي از انواع روايت و زاويه ي ديد و تكنيك هاي داستان نويسي شنيده اي؟ جهت اطلاع ات بايد بگم اين داستان به روايت داناي كل نوشته شده و در اين داستان من داناي كل هستم.“
    وقتي گفته بودم “ من داناي كل هستم “ با مشت كوبيده بودم روي ميز و فنجان ها لرزيده بودند.


    داشتم روزنامه مي خواندم كه صدام زد تا كلمه اي را كه از روي دست نويس نتوانسته بود بخواند برايش بخوانم. وقتي توي اتاق رفتم ديدم جلو كامپيوتر چشم هاش از اشك سرخ شده است. به خاطر فصل كشتن يوسف بود. گفت وقتي بعد از كشته شدن يوسف، نيلوفر، نامزد يوسف به كتاب فروشي زنگ مي زند و كسي گوشي را برنمي دارد گريه اش گرفته است. گفت چرا نيلوفر بايد گناه مرگ معشوقه ي يونس را بشويد. اين ها را كه مي گفت باز بغض كرده بود. آخر سر گفت چند بار وسوسه شده تا گوشي را بردارد و به نيلوفر بگويد كه نامزدش را با گاز خفه كرده اند.


    دو روز بعد، وقتي تمام داستان را حروف نگاري كرد متن چاپ شده را آورد توي اتاق ام. كاغذ ها را گذاشت روي ميز و خودش هم رفت توي هال. براي آخرين ويرايش شروع كردم به خواندن داستان اما صحنه ي قتلي در داستان نبود! يونس تنها يوسف را مي آورد توي آپارتمان و بعد هم وقتي يوسف اصرار مي كرد به نيلوفر زنگ بزند يونس قبول مي كرد. همين. اين قسمت اصلا جزء داستان من نبود. اين چيزها را معصومه سرهم كرده بود. يونس بايد با شير گاز يوسف را در آپارتمان اش مي كشت. وقتي اين مزخرفات را خواندم كله ام سوت كشيد و از كوره در رفتم. از اتاق زدم بيرون و آمدم توي هال. نشسته بود روي كاناپه و داشت دكمه ي پيراهن ام را مي دوخت. كاغذ ها را پرت كردم روي دامن اش. گفتم: “ اينا چيه كه نوشتي؟ “
    دقيقه اي چيزي نگفت. كاغذ ها را گذاشت كنارش و سوزن را از روزنه ي دكمه عبور داد.
    ـ دارم مي پرسم چرا، چرا داستان را تغيير داده اي؟
    گريه اش گرفت. بعد چيزهايي گفت كه بيش تر عصباني ام كرد. گفت تو حق نداري هر كاري كه دل ات مي خواهد بكني. گفت من حق ندارم كسي را خلق كنم و بعد هربلايي كه بخواهم سر او بياورم.
    گفتم: “ گوش كن چي مي گم. من تنها مي دونم كه يونس، يوسف را مي كشه. همين. يعني بايد بكشه. درواقع چون او يوسف را مي كشه من مي نويسم او يوسف را مي كشه. من تنها فعل او را مي نويسم. او را به هيچ كاري مجبور نمي كنم.“
    گفت اگر من بنويسم يونس در آخرين لحظه پشيمان مي شود، ديگر يوسف كشته نخواهد شد. گفت: “ همه چيز در دست خودته.“ گفت: “ تو داناي كل هستي، مگه نه؟“
    اين ها عين كلمات اش بود.
    كنارش نشستم روي كاناپه و سعي كردم خون سرد باشم. سعي كردم قانع اش كنم. بايد موضوع را يك بار براي هميشه درك مي كرد. اگر بخواهد براي هر داستان اين قدر در روايت دخالت كند داستان شكل حقيقي خودش را پيدا نخواهد كرد.
    گفتم: “ گوش كن! وقتي داري يك فيلم تكراري نگاه مي كني در آن وضعيت تو نسبت به ماجراي فيلم داناي كل هستي. يعني تمام وقايع را با جزئيات كامل مي دوني. سؤال من اين است كه دانستن، و داناي كل بودن تو چه تاثيري در ماجرا داره؟ اگه قرار باشه در فيلم كسي كشته بشه دانستن تو ذره اي مانع مرگ اش نمي شه. مي شه؟ “
    سوزن از آن طرف روزن دكمه رفت توي دست اش و او بي اختيار انگشت اش را مكيد. يك برگ دستمال كاغذي برداشتم و روي جايي كه خون بيرون مي زد فشار دادم تا خون بند شود.
    گفت اگر يوسف بداند كه سرانجام اش اين است شايد اصلا نخواهد توي چنين داستاني نقشي داشته باشد. گفت اگر يوسف، نيلوفر و حتي يونس دل شان نخواهد توي ماجرايي كه من براي شان درست كرده ام بازي كنند چي؟
    انگشت اش هنوز توي دست ام بود. گفت اين من هستم كه دارم آن ها را مي نويسم و با نوشتن ام آن ها را وادار مي كنم تا كارهايي انجام بدهند كه نتيجه اش درد و رنج و اندوه براي همه ي آن هاست.
    دستمال را از روي انگشت اش برداشتم و به جايي كه سوزن در گوشت فرورفته بود خيره شدم. خون بند آمده بود.
    گفتم: “ اين تقدير محتوم اوناست. در اين موردِ به خصوص اين من هستم كه تصميم مي گيرم چه كسي توي داستان باشه و چه كسي نباشه. اما همين كه كسي توي داستان آمد خودش مسئول رفتار هاي خودشه. من كسي را به هيچ كاري مجبور نكرده ام، وادار نمي كنم و مجبور نخواهم كرد. اما، . . . اما اين را هم بدان اگر شخصيتي خواست كج برود من تنها كاري كه مي كنم يعني تنها كاري كه به عنوان راوي بايد بكنم اين است كه خطاي او را مي نويسم. در واقع همه ي چيزي كه من مي دانم اين است كه مي دانم او آزادانه و به اختيار خودش چه مي كند و چه نمي كند و اگر نگذارم كاري را كه مي خواهد به ميل خودش انجام بدهد، انجام دهد درست مثل اين است كه او را به كاري كه نمي خواهد انجام دهد وادار كرده باشم و در هر صورت تو بايد آن چه را كه من مي نويسم دقيقا و كلمه به كلمه مطابق آن چه كه من مي گويم عينا و بي كم و كاست تايپ كني. روشن شد؟ البته مي توني اين كار را نكني كه در آن صورت خودم داستان را تايپ مي كنم.“
    متن دست نويس را گذاشتم كنار كاغذ هاي تايپ شده تا معصومه اين بار طبق دست نويس ها متن را تايپ كند.


    ديگر هرگز درباره ي موضوع حرفي نزديم اما من دائم به سؤال آخرش فكر مي كردم. سؤال فربه و محكمي بود. سه روز به اين سؤال اش فكر كردم كه اگر اصولا يوسف يا يونس نخواهند در داستان من بازي كنند چرا بايد آن ها را توي قصه بياورم؟ تنها جوابي كه پيدا كردم اين بود كه داستان به معناي واقعي و دقيق كلمه متعلق به راوي اش است. شايد در هيچ نوع رابطه ي مالك و مملوكي ديگري نتوان اين چنين حقيقي مفهوم مالكيت را درست و با دقت تعريف كرد. داستان در هيچ يك از اجزايش به هيچ كس ديگري جز راوي تعلق ندارد. داستان مال من است چون من آن را روايت مي كنم و معصومه هيچ سهمي و حقي و دخالتي در كيفيت تكوين ماجراهاي آن نمي تواند داشته باشد چون داستان را تنها يك نفر بايد روايت كند. به علاوه، دخالت او مثل اين است كه بازيگري را به خاطر اين كه در فيلمي نقش منفي داشته و مثلا آدم كشته، بيرون از عالم سينما و در دادگاه جنايي به اتهام قتل به مرگ محكوم كنيم. كدام قاضي اين كار را كرده است كه معصومه مي خواهد دومي اش باشد.


    شب است. دير وقت شب است. كامپيوتر را روشن مي كنم و مي روم سروقت متن. معصومه و ميلاد خوابيده اند. فايل داستان را باز مي كنم. متن را يك بار مي خوانم. صحنه ي آخر را معصومه پاك كرده است. يعني تنها تغييري كه اين بار در آخرين نسخه ي تايپ شده داده است حذف صحنه ي قتل يوسف است. داستان تا گورستان كه يونس و ملول و نوذر قرار كشتن يوسف را با هم مي گذارند جلو آمده است.
    يك بار ديگر داستان را با دقت مي خوانم. كلمه به كلمه و آرام. آخرين سطر را كه مي خوانم ناگهان احساس مي كنم يوسف بايد با چاقو و در كتاب فروشي كشته شود و نه با گاز و در آپارتمان اش. بايد وقتي كشته مي شود خون اش شتك بزند روي كتاب ها، روي كتاب شعر يونس كه چند دقيقه قبل روي پيشخان باز شده است. باز طرح اول در ذهن ام جان مي گيرد. يونس چاقو را توي جيب اش مي گذارد و مي رود كتاب فروشي. غروب است و هوا كم كم تاريك مي شود. باد توي كوچه مي پيچد و تكه هاي روزنامه، كاغذ پاره ها و برگ هاي خشكيده را به در و ديوار مي كوبد.
    عطش كرده ام. از روي صندلي بلند مي شوم و مي روم توي آشپزخانه. از توي يخچال بطري آب را بيرون مي آوردم و جرعه اي سر مي كشم. بعد بطري را با خودم مي آورم و مي گذارم توي اتاق ام، كنار كامپيوتر. قبل از اين كه باز مشغول نوشتن شوم برمي گردم و ملافه را روي ميلاد بالا مي كشم. مي آيم توي اتاق ام و مي نشينم روي صندلي تا ادامه ي داستان را بنويسم:

    يونس از روي چهارپايه برخاست و به بيرون نگاه كرد. باد با شدت بيش تري توي تاريكي كوچه مي وزيد و ذرات كاغذ را به ديوار مي كوبيد. گفت:
    ـ خيلي دير شده، بايد بروم.
    تلفن زنگ خورد و يوسف با عجله گوشي را برداشت. نيلوفر بود. يونس چاقو را از جيب اش بيرون آورد و توي دست اش پنهان كرد. رفت به سمت در. كتاب شعرش روي شعرِ درچشمانت شنا مي كنم و در دست هات مي ميرم، هنوز روي پيشخان باز بود. يونس توي درگاه كتاب فروشي رو به ديوار كوچه ايستاد ومنتظر ماند تا يوسف گوشي را بگذارد. تيغه ي چاقو زير نوري كه از ويترين كتاب فروشي به بيرون مي تابيد توي دست يونس برق مي زد. يونس به ديوار سياه مقابل اش زل زد.

    به اين جا كه مي رسم ديگر چيزي نمي توانم بنويسم. يونس به شدت مقاومت مي كند. انگار دست اش سنگين شده است و نمي تواند آن را تكان بدهد. برمي گردد و زل مي زند توي چشم هاي من كه در تاريكي كوچه ايستاده ام و منتظرم تا كار را تمام كند. در نگاه اش التماس موج مي زند. پشيمان شده است. يعني از نگاه اش من اين طور مي فهمم كه نمي خواهد يوسف را بكشد. مي خواهد از من سرپيچي كند يا شايد مي خواهد تقديرِمحتوم اش را مثل يك معجزه يا به خاطر دعايي كه اينك در آستانه ي اسنجابت است از خود دور كند. مي خواهد از مرز نامريي سرنوشت قطعي اش عبور كند و وقتي او نخواهد، يعني به هر دليل در تقدير او بخواهد تغييري به وجود بيايد ـ حتي اگر اين دليل شفاعت و يا اينك دعاي اجابت شده ي معصومه باشد ـ و او نتواند يوسف را بكشد، من او را به چيزي كه نمي خواهد وادار نخواهم كرد. من تنها او را مي نويسم. من او را در همان پيچ تند، در آن وضعيت تصميمِ متلاشي شده، بدا حاصل شده، نگاه مي دارم و داستان را تمام مي كنم.
    يوسف توي گوشي تلفن آهسته گفـت: من هم دوست ات دارم نيلو. دوقطره اشك توي چشم هاي يونس جمع شده بود اما نمي ريخت.

  8. #478
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    آقاي پ
    مهران قاجار

    آقاي پ وقتي پا بيرون گذاشت بدون هيچ دليل خاصي احساس كسي رو داشت كه به هيچ چيز , جز به نفس كشيدن فكر نمي كنه . مغزش چندان كار نمي كرد , در مورد زندگي هم ايده‌‌ خاصي نداشت . همين كه در حال گذر از جلوي خونه اش بود و به باز كردن درِ ماشينِ خياليش فكر مي كرد , همون موقع كه پيرمردي رو ديد كه از خونه روبرويي بيرون مي آد متوجه شد كه چيزي از بالا روي سرش سنگيني مي كنه , وقتي بعد از سعيِ خيلي زياد بر تنبليش غلبه كرد و بالا رو نگاه كرد , شاخه عظيم و پربرگي رو ديد كه از درخت جدا شده و ظاهرا داره ارتفاعش رو با زمين كم مي كنه . نتيجه گرفت كه اون شاخه بي برو برگرد داره روي سرش مي افته . احساس شبيه هيجان بهش دست داد ولي اونقدري نبود كه باعث بشه زياد به خودش زحمت بده : با خودش فكر كرد وقتي قراره چيزي رو سرِ آدم خراب بشه , دير يا زود مي شه . در هر صورت زياد نگرانِ اتفاقي كه ميخواد بيفته نشد . خودش فكر مي كرد بي مو بودنِ سرش هيچ ربطي به اين عدمِ نگراني نداره , ولي واقعا داشت . البته خودش هم باور داشت كه سرِ پرمو بيشتر از سرِ كم مو يا كچل اعتبار داره , اينا همش تو باطنش بود , ولي ظاهرا فكر مي كرد اين دو سر هيچ فرقي با هم ندارند . كاملا آدمِ دوگانه باوري بود : با اينكه مي دونست و تجربه كرده بود كه معيارِ خوب بودن , موهايِ روي سره نه فكرايِ توش و با اينكه مي دونست وقتي جوون بود زنش بيشتر دوستش داشت–چون سرش بي مو نبود- ولي همچنان در همهُ موارد جنبهُ عقل مداريِ مساُله رو توجه مي كرد كه از پدر بزرگش به ارث رسيده بود , اون هم اين بود : مهم نيست ظاهرت چي باشه , اصل باطنه و اينكه آدم چه جوري فكر مي كنه…. اينو هميشه ظاهرا قبول داشت , ولي واقعا نه . مثلا هيچوقت از هر گونه فكرِ خوبي كه براي پول دار شدن به سرش مي زد و به زنش مي گفت حتي يه مقدار اظهارِ علا قه دريافت نمي كرد . از تو چشماش مي فهميد زنش داره به چي فكر مي كنه .
    يه جور حسِ خاص غريزي كه هميشه خود به خود درستيِ خودش رو ثابت مي كرد بهش مي فهموند كه از راهِ رياضي يا منطق نمي شه احساس به وجود آورد . بعد به اين فكر كرد كه بعضي چيزا رو نمي شه به هيچ نحوي جبران كرد . مثلِ همين كچلي . به همهُ اينها در يك آن فكر كرد كه ناگهان صداي برخوردِ شاخهُ درخت با سيمِ برق بالاي سرش افكارش رو از هم پاشوند . اين رو وقتي بالاي سرش رو نگاه كرد فهميد , شاخه روي سيم ها گير كرده و حالت آونگ مانندي پيدا كرده بود كه هر لحظه شديد تر مي شد . اونقدر غرق در فكر بود كه نفهميده بود بادِ شديدي مي وزه . بدونِ پالتو از خونه بيرون اومده بود . هميشه نتيجه گيري ها رو دير انجام مي داد , نشانه ها رو نمي گرفت , اگر هم مي گرفت بعد از افتادنِ يه اتفاق بزرگ و غيرقابل جبران بود . مثل همين وقت كه به طورِ غريزي داشت به طرف موتور گازي اسقاطيِ خودش مي رفت و ناگهان تير چوبيِ چراغ برق خيابون كه توي كوران شديد قرار گرفته بود روي موتورِ آقاي پ افتاد .
    داغون شدن موتور آقايِ پ از نظر خودش هيچ دليلِ منطقي اي نداشت , چون نه متوجه طوفان بود و نه تيرِ چراغ برق ولي وقتي تكه هايِ جدا شده موتورش رو ديد مجبور شد كه منطقا باورش كنه !
    اما از قضا , افتادنِ تير چراغ برق خيابون پيامد ديگه اي هم داشت كه اگه آقايِ پ دوباره توي فكرِ عميقي نمي رفت مي تونست متوجهش بشه . شاخهُ جدا شدهُ درخت كه اون بالا روي سيمها گير كرده بود بدون فوتِ وقت به پايين سقوط كرد . آقايِ پ كه بعد از خراب شدنِ موتورش ديگه فكرش رو هم نمي كرد كه زندگي از اين بدتر هم بشه , درست بعد از اينكه ضربهُ محكمي توي سرش و شانه هاش خورد از ماهيتِ وجوديِ شاخه درخت مطلع شد . هيچ فايده اي نداشت . اطلاع هيچ فايده اي نداشت . بهتر بود ديگه از اينكه چيزي تويِ سرش خورده مطلع نمي شد , اما مجبور شد بهش اهميت بده , چون مقدار دردي كه حس مي كرد به اندازه خيلي زيادي طاقت فرسا بود . .. . صورتش خوني شده بود . سرش خون ريزي مي كرد . موتورش دورِ سرش مي چرخيد , چون دنيايي نبود كه دور سرِ كچلش بگرده و علامتِ گيجيش باشه . هر چي بود همون موتور بود.
    دوباره همون پيرمردي رو ديد كه اولِ كار ديده بودش . پيرمرد برگشته بود به زنش چيزي بگه . حتما سرِ پيرمرد هم بلايي اومده بود , ولي نه : "عزيزم , چترم رو يادم رفت ببرم , اوه خيلي هواي قشنگ و لطيفيه , حتما تو هم يه سر برو هواخوري "
    حالتِ بي تفاوتي محض به آقايِ پ دست داد , بيشتر يه حالت دفاعي بود تا عملِ اهميت ندادن . الان كه فكر مي كرد مي ديد هنوز هيچي از راهي كه براي خودش تعيين كرده بود تا به زيرِ پل روي رودخونه برسه رو طي نكرده . اگر الان زير پل بود , با اين مقدار طنابي كه با خودش آورده بود انتقامِ بزرگي از طبيعت و از خودش مي گرفت , اما حالا اين طبيعت بود كه انتقام مي گرفت . هر چند نتيجهُ هر دوتاش يكي بود.
    سرش منفجر مي شد , چشماش قرمز مي شد , مي دونست كه الان كفِ خيابون ولو شده , ولي بهش فكر نمي كرد . فقط به موتورش , رودخونه , طناب و پل فكر ميكرد . كاش مي تونست قبل از اينكه اينجا روي كفِ خيابون از بين بره , خودشو به زير پل برسونه . اونجا حداقل اطمينان داشت كه كاري رو خودش انجام مي ده . مثل از بين بردنِ خودش . ديگه ناي راه رفتن نداشت . به تدريج به مقدارِ بي هوشيش اضافه مي شد . تنها موارد محسوسي كه مي تونست توجهش رو جلب كنه يكي چرخ موتورش بود كه با بادِ شديد مي چرخيد . موردِ ديگه صداي كركنندهُ برخورد باد با برگهاي درختان .
    با شديد تر شدن طوفان سيمِ برق كه بطور معلق بين زمين و آسمون مونده بود با ضربهُ درختِ ديگه اي قطع مي شه و يك سرِ سيم بنا بر يك واقعيت محض روي قسمت فوقاني كمر آقايِ پ سقوط مي كنه , با لباس آقايِ پ كه پس از خونريزي خيس شده بود برخورد مي كنه و آقاي پ رو به كشتن مي ده .
    حالا ديگه كسي نبود كه براش موتور مثل دنيا باشه و دورِ سرش بگرده . اون طنابها هم كه زماني براي مردن خريده شده بودند وسط خيابونِ خلوت افتاده بودند و گاهي اوقات باد اونها رو جابجا مي كرد … .. پيرمرد در حالي كه چترش رو براي صدمين بار بسته و باز مي كرد و ديگه از درست بودنش مطمئن شده بود , اون رو بالاي سرش گرفت , نگاه خسته اي به جسد آقاي پ انداخت و به فرداهايي كه خواهد داشت فكر كرد

  9. #479
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض

    آيا وجود داري؟

    پيمان فيروزي نعيم

    از شهر به سرعت به دشت و سپس به کوه رفتم تا سر انجام به قله بلندترين کوه رسيدم . لحظه اي درنگ کردم .
    دانستم که راه را درست آمدهام زيرا بت بزرگ نزد من بود و به راستي که بزرگ بود و دور از شهر و مردمان و راه رسيدن بدان نيز به همان اندازه که بت سخت بود و بزرگ ، سختيهاي بزرگي داشت
    هنوز شب بود و خورشيد پنهان و انسانها در آرزوي طلوع . بت بزرگ در جايي بود که به راحتي ميشد مردمان را از آن بالا ديد . گويي ذررات بخار ابرها به سان عدسي بودند و چشمان بت در پي مردمان
    مهي غليظ دامنه هاي سرسبز کوهها را پوشانيده بود ، قطرات شبنم در کشمکش براي رهايي از بند برگ بودند و آبشارها نغمه رها يي شبنم ها را با تمام وجود ميخواندند . هوا هنوز سيه بود و من نيز ناظر بر تمام اين وقايع شعر سپيد صعود را در سر ميپروراندم و ان را به واسطه پاها و دو دست فرياد ميزدم تا بدين سان طبيعت نيز به من گوش فرا دهد . پس قطرات شبنم ناگاه ايستادند و آبشارها همه ساکت از سختي قنديلهاهمه و همه در انتظار
    گذشتن من از خويشتن بودند .
    در حين بالا رفتن بر سکويي در بت ايستادم و به صورت خدايان کهنه نگريستم . آري به راستي که در آن چشمان مظلوم هيچ گناهي نميديدم و هيچ خيرگي از فرط قضاوت . و هر ناپاکي که يافتم از شرم انسان بود از خويشتن .
    بالاتر رفتم و سر انجام ...
    پا بر سر بت بزرگ که ارتفاع آن از چندين ده متر تجاوز نمينمود نهادم تا بتوانم صداي پدر وعده داده شده را بهتر بشنوم
    مردم زيادي گرد هم در شهر جمع شده بودند و کنجکاوانه مينگريستند . گويي نميخواستند خود را قانع سازند که آن خدا که بر زمين بود ديگر مرده و ديگر روح خدايي در آنچه آن را ميپرستيدند وجود ندارد . و به راستي که هيچ چيزي به تنهايي خدا نيست و در حقيقت هيچ چيزي خدا نيست زيرا هر آنچه من آن را بدانم من از آن برترم و ميدانم که من بر دانستن هر چيز و موجودي قادرم و به راستي که اين چه روشن چراغي است در راه شناخت خدا و غير خدا .

    به هر شکل کم کم خودم را آماده نمودم تا به عنوان نماينده آدميان با پدر سخن بگويم .
    _من نماينده بندگانم و آمده ام تا تو را بشناسم و به مشکلي که در زمين غوغا بر پا نموده خاتمه دهم .
    ناگاه صداي مهيبي به مانند صداي طوفان بلند شد .... خوب که گوش کردم به مانند صداي صرفه هاي شديد بيماراني بود که در بستر مرگ از درد فنا به خود ميپيچند و ناله ميکنند . با خود گفتم اين صداي پدر نيست که او را مجالي براي مريضي نيست و او از مرض جدا است .
    _ منم همان پدر ! بگو بدانم اين چه مشکلي است که من نميدانم . ولي در ابتدا بدان که هر کس نماينده خويشتن است و بس . و من هيچ کس را به نيابت نميپذيرم.
    " با خود گفتم چه تفاوت است ميان اينکه من نماينده باشم يا که نه ؟ چرا که آنگاه که به نزد مردم بازگردم همه چيز را بازگو خواهم کرد و اين عين نيابت است " پس خنديدم و گفتم :
    _نميداني !!!
    _آري و دليل آن اين است که هيچ کدام از بندگان من که خدا آنان را من است نيز جواب آن را نميدانند .
    _مشکل اين است که ما نميدانيم که خدا کيست !!!
    _آيا در بودن من نيز با يکديگر در نزاع هستيد ؟
    _نه " تنها مشکل شناخت وجود خداست . و مشکل از آنجا شروع شد که ديوانه اي به بت بزرگ توهين نمود و همه مردم در انتظار خشم آن بت شب را روز و روز را شب نمودند ولي بت هيچ نکرد و کم کم مردمان نسبت به بت خشم آوردند . عاقبت مردمان نزد کاهن بزرگ رفتند تا علت اينچنين رفتار را بدانند و کاهن بزرگ خويشتن نيز بت بزرگ را انکار نمود و در زمين شورش و بلوا به راه افتاد و البته کاهن اينگونه تدبير نمود که خدا از گناه مردمان به خشم آمده و از بت گريخته و به آسمان ها رفته و اين بزرگترين عذاب است بر شما نادانان . و از آن زمان ديگر خورشيد نيز طلوع ننمود .عده اي بدين کودکانه قصه ناتمام دل خوش گشتند. ولي عدهاي که من نيز از آنانم بر اين نيز قانع نشدند که از کجا توانيم تشخيص راست را از دروغ اينچنين دروغزني بزرگ که نام خود را کاهن نهاده . پس با هم در اين قول متفق گشتيم که نماينده اي به سوي آن خداي آسماني که بزرگ است به اندازه آسمانها و کريم است مانند سليمان روانه داريم و آن نماينده منم و آمده ام بدانم که خدا کيست ؟
    _آيا در خدا بودن من شک داريد ؟
    _ آري ! چرا که اول بار نيست که کسي به ديگر کس دروغ ميگويد و البته کاهنان نيز کسانند و ناکسانند اين مردمان !!!
    و ناگاه اينگونه سخن راندم :
    _ بگو آري يا نه ، آيا ما بازيچه ايم فقط در دست آن پدر؟ پدر! چقدر دوري کمي نزديکتر بيا تا بدانم چه کسي به من اين بزرگ ظلم را روا دانسته!
    چرا ؟ آخر چرا ؟ چرا مرا خلق کردي . آن بالا ، شايد بالاي آن ابرها و آنجا که آسمان ميگويم به آن نشسته اي (هرچند چگونه ميتوان نشست بر بنيادي چنين سست) و ميخندي ...
    _به چه؟
    _سوال بجايي بود پدر. تو به ضعف جهان خود ميخندي . نگاه ميکني به من که چطور در هزار توي اين معماي پيچ در پيچ و شايد هم هيچ گيج و وامانده به دنبال تو هستم . به دنبال موجوديت تو ، به دنبال نشانه هاي تو ، به دنبال تصويري از تو در ابرهاي پاره پاره خيال و در نهايت به دنبال وجود نامفهوم تو ميگردم . در هر دري به جستجوي تو هستم روز و حتي شب ( ببين شدت درماندگي من را ! ) و اين همه از ناميدي است . چه اگر يافته بودم تو را نيز نااميدي دو چندان بود .
    از کسي شنيدم که هر کس بدنبال آن چيزي است که ندارد. پدر تو همان هستي که من ندارم. ولي اين را بگويم که چه باشي و چه نه من دوستت دارم . زيرا عشق من رايگان است و البته گران که اين دو پاره از عشق من است . چه نفرت نيز عشقي است درخور معشوقي با جلوه هايي درخور نفرت . من تو را عشق از اعماق وجود است !!!
    _متشکرم ، ولي من از خلق تو هيچ سودي نجسته ام و هيچ نيازي به اين پاره عشق تو ندارم
    در اين لحظه در زمين فرياد خنده ها به هوا خواست و ناگاه سکوتي رعب انگيز جو را فرا گرفت و مردمان که نادانستگي خويش را دانستند بر خويش باليدن نمودند آغاز و چون ابري نبود ميان آنها و پدر هايل هر يک دو دست خويش را به سان ابري تيره بر چشمان خويش گذاردند و همهمه آغاز کردند تا فراموش کنند نادانستگي خويش را پس سايبانها مقدس گشتند و خرها نيز . و آنگاه جاهل مردمان نگون بخت دشمني با من از سر گرفتند به سان اسب و مگس ...
    و در اين لحظه کس صداي مرا گويي نشنيد که ادامه دادم :
    پدر ! انديشه ام کار را غم انگيز نموده . نميگذارد که احساس من قدم به مرز تخيل گذارد . ميدانم که کمي آنطرفتر خيال است و ميدانم که تو جهان را خلق نمودي تا بازي کني ! اي پدر ! و هر کس بازيچه اي بهتر باشد بيشتر مورد توجه است
    _.بگو تو نغز ميگويي و من اينگونه بودنت را دوست ميدارم ( نيمي از بهشت از براي تو ) و در جوابت بايد بگويم که تو درست ميگويي و اين است کار من
    _ميخواهم خودت بگويي نه اينکه از ديگران کپي برداري کني پدر . اراده بندگان که نبايد سخن تو را بسازد .
    _ ولي ... ولي من نميتوانم
    _درست است . پدر من چگونه سخن بگويد؟ وجودي است که موجود نيست و البته در مورد اينکه اين وجود
    نا موجود فکر ميکند يا که نه نيرنگ بسيار ظريف است زيرا هر کس در هر گوشه از کاينات ميتواند به جاي او فکر کند و به راستي که کدامين امتحان سختتر از آزمون وجود يافتن و کدامين تغلب بهتر از اينگونه نيرنگ که خداوند بزرگترين مکر کنندگان است .
    ميداني پدر . با خود ميگويم که سرنوشت من و امثال من پر است از درد و رنج زپرا که آرزويمان دور است و ناب . اينچنين تقديري خيس است از اشک و خسته از رفتن تا بينهايت . و عشق در اين ميان چيز ديگري است . راستش را بگويم عقل نميتواند عشق را از بين ببرد زيرا عشق معلولي است بي برهان و آنجا که عقل نيست عشق هست پس عشق ازعقل و برهان جدا است . و اينها را ميداني اگر عاشق باشي (و البته دانستن تو دليلي نيست بر بيهوده نگاشتن من )
    پس بگذار پدر تا آنچه ميخواهم را عاشغانه براي تو که محبوبي و ديگر نزديک سر دهم که عاشق همه در صلاح معشوغ مي کوشد . " اي پدر ! جاي تو در آسمانها نيست زيرا که مردم دوستت دارند . نميبيني سايبانهاشان را و تصوير خودت را در اذهانشان ؟ پس قدم بر زمين بگذار "
    _ ولي شما خود مرا از زمين رانده ايد ( و البته آن که مرا از زمين راند ابتدا تارهاي مرا زدود و مرا ديد ولي شما ابلها ن ... )
    _ آري ما حتي آن تارها و گردو غبارها را نيز به سان صداي خران مقدس ميشماريم و اين است بخت بد نوع انسان . همانا اين بد بختي نياز او به پرستش است و سپس احساس او در عدم تغيير.
    در هر صورت اين دليلي نيست بر اينکه تو به زمين نيايي زيرا من ميخواهم تو را در يابم چونانکه با عقل خود تو را در آسمانها يافتم و به راستي که يافتم . پس تو ميايي مگر اينکه از مقابل من ايستادن بهراسي و شايد برهاني که اشارت بر ضعف تو است .
    و من ديگر صدايي نشنيدم
    من گرم صحبت بودم و سکوت آسمانها و ظهور خورشيد را درک نمينمودم پس بي توجه ادامه دادم :
    تو از مقابله با من ميترسي ! با من ! با من انسان ميترسي ...
    تو بايد اينجا کنار من باشي چون هستي و موجودي .
    کمي صبر کردم تا جوابي بشنوم ... ولي جز طنين صداي خويشتن هيچ نشنيدم " هستي و موجودي ... ستي و موجودي ... موجودي ... دي ... ي ... " و پي در پي سکوت بود و آن پايين مردمان بودند در بازار و ناگاه متوجه شدم که ديگر مردم نيستم من صعودي داشتم و شايد معراجي که مرا اينگونه بلند نموده بود که آنگاه که مردمان براي صعود سر به بالا داشتند من به پايين نظر ميافکندم و هياهويي يهوده بيش نمييافتم
    به افق نگريستم و خورشيد را يافتم که طلوع مينمود و جهان را روشن مينمود . ميديدم که مردمان دو دست خويش را بر چشمها گذارده فرياد ميکنند وچه احمق وار گام بر ميداشتند . حتي يکي از آنهارا با همان حالت يافتم که محاسبه مينمود چگونه گام بردارد تا زمين نخورد و شايد نميدانست کافيست دست از اين حماقت بردارد تا به برکت خورشيد که نورش براي همه انسان رايگان است همه پستي از بلندي و همه کژ از راست باز شناسد . و من ديدم که جهان روشن بود و کاينات تاريک و سرد و خاموش و در انتظار طلوع فجر در تپش .
    کم کم توجه من به بويي متيفن رفت که فضا را آکنده بود وبه بوي لاشه اي بي روح ميمانست، از مرغان شنيدم که ناله ميکردند که خدا مرده و اين عشق بود که خدا را کشت . عشق انساني از فرزندان آدم . به راستي آدميان نادانسته عاشقند ولي رفتار با معشوق هيچ ندانند که معشوق ندانند کيست !
    من که دانستم عشق من دايره محدوديت مرا فراختر نموده . در آن لحظه به شدت ناب و خواستني اينچنين آموزاندم:
    پدر ! تو از آسمانها ديگر بر من حکم نخواهي راند! تو را اي پدر بدرود
    حکم تو همان کرکسها را بس خواهد بود! تو را اي پدربدرود
    اي آنکه همه نياز من بودي !
    بدان که من از هم اکنون خود را در جشن پيروزي شکست خدا و غلبه انسان بر بت قديمي شريک ميدانم .
    چه بخواهي و چه نه اين بنده از توهزار بار قدرتمندتر است !
    اي پدر آسماني ، اي آسماني ترين پدر تو را هزار مرتبه بدرود
    تو را دوست ميدارم ولي بزرگترين معشوق را خواهم که آتش عشق مرا تاب آورد و تو اينگونه نبودي
    من ديگر تو را بنده نيستم
    خواهان خداياني دست نيافتني تر هستم و عشقي که عاقبت مرا به سان خدايي در آتش خود بسوزاند
    خداي نو !
    من ميايم ، مرا درياب

    و ئيگر دانستم که آنکه ميداند که بايد به کجا به دتبال خدا باشم کيست . او همان بزرگترين دروغزنان است .پس به زمين رفتم و به کوه و سپس به صحرا و سپس در شهر و عاقبت در ميدان شهر و نزد بسيار مردمان .
    اينگونه سخن آغاز نمودم :
    همانگونه که ميدانيد خدا مرده و من ديگر هيچ ندانم که خدا به کجا در پي انسان است اين مرتبه و همه را کاهن ميداند و بس .
    ولي مردم گيج و منگ بودند و به سان ديوانگان به من خيره و البته در عجب . و ناگاه همهمه آغاز گشت ...
    "او چه ميگويد " و " خدا مرده ؟ " و " ديوانه شده " و " اين سخنان از خستگي سفر است " و ..
    آري آنان همه چيز را در اين کوتاه مدت به فراموشي سپرده بودند . به ياد سخن پدر که ديگر نبود افتادم که
    " من هيچ کس را به نيابت کسي نميپذيرم"
    پس به مردم هيچ نگفتم و گذشتم تا به حال خوشتن باشند و براي انها چريدني خوش آرزو نمودم و سپس نشخواري خوشتر و بر آن شدم که کاهن را بيابم
    پس راه خانه کاهن در پيش گرفتم ..

  10. #480
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    مراسم

    مرد او را از زمانی که دختر خیلی کوچکی بود می شناخت او زیباترین دختر دنیا بود و مرد عمیقا دوستش داشت . روزگاری او بت دختر بود .اما حالا مرد دیگری داشت دختر را از دست او میگرفت .
    چشم ها برق زدند ، مرد با ملایمت گونه های دختر رابوسید ، لبخند زد و دست او را به دست داماد داد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •