كاش ميشد با محبت قفل دل را باز كرد
در كنار اشك و لبخند زندگي آغاز كرد
كاش ميشد با محبت قفل دل را باز كرد
در كنار اشك و لبخند زندگي آغاز كرد
دلت پاك است اما با تمام سادگي هايت
به قصد عشق آزاري معما مي شوي گاهي
دل مي كنم روي درختي يادگاري
دل مي كنم از زندگي گاهي گداري
بسترم صدف خالي يك تنهايي ست
و تو چون مرواريد گردن آويز كسان دگري
رازي است با تو و عشق ٬ مثل زمين و خورشيد
عشق از تو زاده است آه ٬ اما تو را كه زاده ؟!
نشان هوشياري بود آن عصيان ابليسي
زماني كه ملايك خاك را تعظيم ميكردند
در عرض عمر با تو سفر كردهام نه طول
تا هر دقيقه با تو به عمري برابر است
بوديم و كسي پاس نمي داشت كه هستيم
باشد برويم و بدانند كه بوديم ؟
ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميدي است
خسته ام از عشق هم خسته ....
من تمنا کردم که تو با من باشی
تو به من گفتی هرگز هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه این هرگز کشت...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)