تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 48 از 87 اولاول ... 3844454647484950515258 ... آخرآخر
نمايش نتايج 471 به 480 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #471
    پروفشنال hamidma's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2005
    پست ها
    648

    پيش فرض

    .. پرواز آخر ...

    كنار جوب افتاده بود ...

    ماشيني بهش زدو رفت ...
    بي توجه ...

    پدر كنارش پرپر مي زد ...
    داشت جون مي داد، گاهي از شدت درد سرشو به ديواره ي جوب مي زد ، درست جلوي چشمان پدر ...

    ماشينها با سرعت زيادي رد مي شدند ...
    بي توجه ...

    فرزند مرد !

    پدر غمناك پرواز كرد و وسط خيابون نشت ...

    ماشين غول پيكري بي توجه ، پرنده رو زير گرفت ...

    اما هيچ كس با خودش نگفت : چرا پرنده براي " پرواز " بلند نشد ...
    زیبا بود ولی کاش اسمش را به طریقی انتخاب می کردید که از اول همه چیز برای خواننده مشخص نباشه. از اول کاملا مشخص بود که اینها پرنده هستند و چه اتفاقی می افتد.
    اسمش را تغییر بدهید خیلی بکر و زیبا می شود.
    Last edited by hamidma; 16-04-2008 at 12:37.

  2. #472
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    من هم شخصا به عضو تازه وارد اين تاپيك تبريك عر ض مي كنم و ازشون مي خام خودشون رو معرفي كنند و گستره اطلاعات ادبي كه دارند. نوشته هاشون هم بايد كار كنند، چون معلومه كه استعداد نويسندگي رو دارند؛ البته اگر به تلاش خودشون ادامه بدن.
    وسترن، من پيش بينيم شوخي نبود، نظر واقعيم رو گفتم. در مورد رمانتون هم، بايد بگم كه 20 درصدش رو خوندم و نقاط ضعفي رو توش مي بينم كه به زودي تو تاپيك خودتون بيان مي كنم؛ البته اگه نظر بنده از اعتبار برخوردار باشه! بعد هم بايد اعتراف كنم كه تازگيها به فكر نوشتن رمان مي افتم؛ هرچند برام خيلي زوده و از اين بابت مطمئنم. چون هنوز تو توصيف صحنه ها و وقايع به اون حداقل مهارت نرسيدم؛ شايد هم در اين راه به كمك احتياج داشته باشم...

  3. #473
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    بنيامين جان!
    من اگه خدا بخاد و مخابرات محلمون! تا يكي دو هفته ديگه بچه دار! ببخشيد يعني Adsl دار مي شم! اول قصد داشتم يه وبلاگ جداگونه درست كنم، ولي از اونجايي كه تو اين كار رو قبلا كردي و اسم بامسمايي رو هم براش انتخاب كردي و بازديد كننده هم تقريبا داره، موافقم كه به وبلاگت ملحق شم؛ حالا بايد ديد نظر خودت چيه عزيز!!

  4. #474
    داره خودمونی میشه Whansinnig's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    پست ها
    124

    پيش فرض قدرداني

    زیبا بود ولی کاش اسمش را به طریقی انتخاب می کردید که از اول همه چیز برای خواننده مشخص نباشه. از اول کاملا مشخص بود که اینها پرنده هستند و چه اتفاقی می افتد.
    اسمش را تغییر بدهید خیلی بکر و زیبا می شود.
    ممنون از راهنمايي تون و تشكر بابت ارسال نظرتون راجع به نوشته ام ...

  5. #475
    داره خودمونی میشه Whansinnig's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    پست ها
    124

    14

    با اين كه اينجا به قول اون دوست عزيز خيلي سوت و كور شده اما تصميم دارم چند تا ديگه از نوشته هامو بذارم تا الا اقل تو اين سكوت پارازيتي فرستاده باشم بلكه دوستان ديگه هم نظر بدن و البته از داستتانهاشون بنويسن ..
    اما قبلش از كساني كه نظر دادن دوباره تشكر مي كنم .

    سايه...
    ـ مي ترسيد ...
    ـ سايه ي سياهي قدم به قدم دنبالش مي كرد .
    ـ پيش خود فكر مي كرد چه كسي او را دنبال مي كند ؟ و چون پاسخي نداشت ، با ترديد قدم هايش را تند كرد ...
    سايه هم چنان او را تعقيب مي كرد ...

    زمان مي گذشت ، هوا تاريك شده بود و سياهي همه جا را پر كرده بود ، حتي در آسمان هم ستاره اي ديده نمي شد .
    ـ تنها بود و خسته ، از اين فرار ...
    ـ سايه به سوي او نزديك مي شد ...
    ـ ايستاد ...
    ـ سايه هم ايستاد ...
    ـ پاهايش مي لرزيد ، توان ايستادن نداشت ، بر زمين افتاد .
    ـ سايه اما ، نزديك تر آمد ..

    سرش را به عقب چرخاند تا چهره ي سايه را ببيند ،
    ـ شناخت ... باور نكرد ...
    چشمان سايه برق مي زد و رنگ خاكستري آن صورت بي روح اش را ترسناك تر مي ساخت .
    ـ با خود مي انديشيد كجا را اشتباه كرده است ... چه كسي مي دانست ... بازهم باور نكرد ...

    سايه ديگر درست دركنار او بود ... دستش را دراز كرد و او را به سمت خويش كشيد...

    ديگر تقلايي نبود...
    سايه او را به چاه عميقي كه خود ساخته بود هدايت مي كرد ....

    " مرگ " در كنترل او نبود ... اينجا را اشتباه كرده بود ...
    پايان

  6. #476
    داره خودمونی میشه Whansinnig's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    پست ها
    124

    پيش فرض

    يادگاري :
    خسته شده بود ، نه مي شد ايستاد و نه توان حركت داشت ...
    بازهم پله ها ...
    تا اين زمان بدين حد از پله ها متنفر نبود ...
    افراد بيشماري از كنار او عبور مي كردند ، اما هيچ كس حتي براي لحظه اي درنگ نكرد ، همه چيز برايشان عادي شده بود ...
    گويي همه فراموش كرده بودند، ديروز ، او ، پاهايش را در گوشه اي از همين سرزمين به يادگار گذاشت...
    و امروز يك ويلچر شده بود، ميراث او از عشق . ...

  7. #477
    داره خودمونی میشه Whansinnig's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    پست ها
    124

    پيش فرض

    پدر ...
    پدر در زير سايه باني از خاطره به دور خود مي چرخيد ،
    خاطراتي كه موج آن زندگي امروزش را محو مي كرد .
    مي نشست ، اين سو و آن سو مي رفت ...
    ناگهان ...
    بر مي خاست و مي گفت :
    " سنگر بگيريد ، عراقي ها آمدند ...
    حاجي پس چرا نيرو نمي فرستيد ... بچه ها شهيد شدند ... "

    كودك مي خنديد ، به گمان اين كه پدر با او بازي مي كند ....

  8. #478
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    واقعه
    تقديم به همه بر و بچه هاي تاپيک پي سي ورلد
    سرم درد مي کند، همه جاي بدنم تير مي کشد، حالم هيچ خوب نيست. احساس مي کنم دهنم پر خون شده و همين الان است که بالا بياورم. همين ديروز بود که من را از اتاق عمل بيرون آوردند، آيا بالاخره از اين درد جانکاه خلاص خواهم شد؟ درست يک روز است که مانند يک زنداني، مثل يک گوشت بي حرکت، توي اين اتاق تک و تنها روي تخت خوابيده ام و نااميدانه و احمقانه منتظرم بالاخره چيزي که همه ازش مي گريزند، به سراغم بيايد. حرف دکترها ديگر به درد من نمي خورد. هرچند مي دانم انتظارم کاملاً بي فايده است، فقط از تنهايي است که اين افکار احمقانه به سرم خطور مي کند.
    کنار تختم يک قرآن جيبي قرار دارد که در آن چهارده سوره جزء سي قرآن نوشته شده... نمي دانم چرا ناخودآگاه ياد ماجراي خريدنش مي افتم. اينکه مي خواستم برم نمايشگاه کتاب و در ورودي، با آن دو پسربچه دستفروش سمج برخورد کردم که قرآن را هم به خلق الله مي انداختند. من ساده لوح! اول فکر مي کردم که جزو طرحهاي رايگان ارشاد است و مي خواهد اين مردم فلک زده را يک مقدار به معنويات سمت و سو بدهد. اين بود که بي اختيار-نمي دانم، شايد نيرويي از درون مرا اجبار کرد که آن قرآن را از او بگيرم، با اينکه تلفن همراهم پر بود از قرآنهاي جورواجور. اما دو قدم از او فاصله نگرفته بودم که ديدم خودم را در چه هچلي گير انداخته ام. من احمق نگران از کمبود پولم به خاطر آن هزينه تحميلي، به داخل نمايشگاه کتاب رفتم... پولم درست به اندازه اي شد که بتوانم کتاب مورد نظرم را بخرم و به خانه برگردم... اصلاً بگذريم. بعضي مواقع از اين فکرهايي که در سرم مي گذرد، خودم هم تعجب مي کنم. نمي دانم که چرا بي علت دوست دارم هر واقعه اي در زندگي ام را به يک معجزه نسبت دهم. دوست دارم همواره اينطور وانمود کنم که خدا خيلي هوايم را دارد. البته جاي شکرش باقي است، چون من هنوز مثل بقيه نشده ام و از اين همواره مي ترسم که اين اندک معصوميتي هم که در من است، از بين برود؛ دقيقاً به خاطر همين موضوع است که از مرگ نمي ترسم. منتظرش هستم.
    در اتاق صدايي مي کند. از اين که کسي مي خواهد به قول سهراب "چيني تنهايي من را بشکند" ناراحتم. مي دانم که باز هم همان پرستار بداخلاق بخش است که آمده به من سر بزند. پرستار که چه عرض کنم. بهتر بود مامور رسيدگي به حيوانها بود، نه انسانها. پتوي خودم را روي سرم مي کشم تا وانمود کنم که خوابم. صداي پاهايي روي کف اتاق مي آيد. ظاهراً يک نفر نيست. خودم هم در حيرتم! آخر چه کسي مي تواند با من کاري داشته باشد؟ در تمام اين مدت 20 سال، نه دوستي صميمي داشته ام و نه هيچ کس ديگر. انگار قسمت من بوده فقط به خاطرات هرکسي تعلق داشته باشم. همين دلگرمم مي کند، چون مي دانم که خيليها حتي اسمم را هم فراموش کرده اند...
    از لاي پتو يک نگاهي به درون اتاق مي اندازم. نه، مثل اينکه از پرستار بخش خبري نيست. اين آدمها ديگر کيستند که به داخل اتاق آمده اند؟ من که هيچ کدام را نمي شناسم. يک زوج جوان در کنار تختم ايستاده اند و آن طرفتر، خانمي جوان با دو پسر جوان در کنارش. همه آنها دارند با تعجب به تختم نگاه مي کنند. يک لحظه دلم به حالشان مي سوزد؛ لابد فکر مي کنند که شايد از شدت درد به خودم پيچيده ام و دارم مي ميرم.عمري يک نفر آشنا نيامد تا بفهمد بالاخره درد من چيست، اين غريبه ها براي چه آمده اند؟ شايد هم اشتباهي اتاق را آمده اند. دلم نمي آيد آنان را نگران کنم. سرم را از پتو بيرون مي آورم.
    در يک آن، همه ي آنها به من زل مي زنند. در نگاهشان هم خوشحالي را مي توان خواند، هم تعجب و حتي تا حدودي ترس! آن زوج جوان پيشقدم مي شوند و مرد، با من صحبت مي کند: "سلام آقاي خمسه، حالتون خوبه؟ اميدوارم که کسالتي نداشته باشين!"
    آخر اين مرد ديگر کيست؟ من که به هيچ وجه نمي توانم دليل اين برخورد گرم و احوالپرسي دلگرم کننده ي او را بفهمم. هرچند اين برخورد او، تنها درمان واقعي دردهايم است.
    -"بله، خيلي ممنون! من خوب هستم. ببخشيد، منتها من اصلاً شما رو به جا نمي يارم. ميشه خودتون رو معرفي کنيد؟ بازم معذرت ميخام که بجا نياوردمتون!"
    مرد خنده اي مي کند و بقيه هم مي خندند. نمي دانم چرا؟ مگر من حرف خنده داري زده بودم؟
    -"بله، بله، حق با شماست، آقا سعيد!"
    اي بابا! فرض کن عمري گمنام باشي حتي براي آشنايانت، حالا يک غريبه پيدا شده که همه چيزت را مي داند!
    -"طبيعيه که بنده رو به جا نيارين و همچنين همراهانم رو! بنده آقا حميد هستم، همون کسي که تو سايت، ميني مال مي نويسم. انتظار نداشتين ما رو بالاخره يک روز ببينين، نه؟ ايشون هم همسرم هستند..."
    همه چيز يادم مي آيد. مي فهمم که آنطورها هم که فکر مي کردم، تنها نيستم... ولي من خودم هم نمي دانم که اينها چطور از وخيم بودن احوال من آگاه شده اند و اصلاً چطور قيافه من را مي شناسند. آن هم دوستان اينترنتي. آخر چطور فهميده اند؟ نبودنم در سايت که دليل نمي شود؟ اينها الان مهم نيست، من هستم که بايد اعتراف کنم، به خودم. نمي توانم شادي ام را انکار کنم. هرچند اين تخت بيمارستان فقط به من احساس ياس و دلسردي مي دهد، ولي چيزي در دلم دارد تکان مي خورد. دست و پايم مي لرزد، نگاهم همچنان متعجبانه به آن خانم و دو آقايي که آن طرف تر هستند، دوخته شده.
    -"مي دونم باورتون نميشه که ما چطور اومديم و شما رو پيدا کرديم، اما بدون که ما دوست خوبي مثل شما رو تنها نمي گذاريم. بابا بدون تو اصلاً تاپيک سوت و کوره! هيشکي از بچه ها حال کار کردن رو نداره. خلاصه به هر روشي بود، بالاخره من و دوستان فهميديم که مريض شدي و ديديم که بايد بيايم به عيادتت و يه خبر مهم هم بهت بديم..."
    دستي به چشمانم مي کشم و با دقت نگاه مي کنم. اين است آقا حميد؟ قد بلند، موهاي کوتاه، ريش پروفسوري، چشمان سياه. نمي دانم چرا پيش خود فکر مي کنم که نويسنده ها هميشه قيافه شان متمايز با ديگر افراد است. اين هم يکي ديگر از آن هزار افکار عجيب و غريبي است که من دارم، ولي الان مي فهمم که اشتباه فکر مي کنم. چون اين حميد با تمايزي که در افکارش که دارد و آنها را در نوشته هايش بيان مي کند، آدم را به اين توهم مي برد که در ظاهر هم يک آدم مافوق ديگران باشد.
    -"ببخشيد اگه بقيه رو هم معرفي نکردم. فکر کنم ديگه پي برده باشي که همه ي ما دوستان اينترنتي تو هستيم! اون خانم که مي بيني، خانم محمدي هستند که رمانهاشون رو توي سايت قرار مي دن، فرد کناريشون برادرشون هست، آقا مهدي که دستي تو نوشتن ميني مال داره. اون آقاي موبلند هم که مي بيني بينامين جون هستند!"
    برايم تصور اين واقعيتي که در جلوي چشمانم رژه مي رود، بيشتر به يک رويا شباهت دارد. آيا اينها همان افرادند؟ يادم مي آيد که يک مواقعي خيلي اين ميل در من به وجود مي آمد که آنها را ببينم؛ همواره عادت داشتم در اينگونه ارتباطات اينترنتي جانب افراط را در پيش بگيرم و به خاطر همين بود که همواره خودم را کنترل مي کردم. اما الان موقعيت فرق دارد. ديگر اين احساسات از جانب من نيست. انگار ارزش من براي تنها دوستانم بيشتر از اين حرفهاست. باور نمي کنم که اين خانم محجبه چادري، همان کاربر "وسترن" نامي باشد که رمان مي نويسد... يعني اين خانم با اين ظاهر بسيار ساده و خونگرم، مي تواند خالق آن شخصيتهاي پيچيده ي رمانهايش باشد؟! فرد کنار او، موهاي بسيار کوتاه و يونيفورم سربازي به تن دارد. آه، پس او مهدي است! يعني علت کمکاري او در سايت اين است؟ فرد کناريش هم که به او مي خورد سن کمتري از بقيه داشته باشد، موهاي بلندي دارد و صورت اصلاح کرده... لابد او هم بنيامين است! شلوار جين بسياري زيبايي دارد و تي شرتي آبي به تن که رنگ مورد علاقه من است. هر سه آنها با لبخند به من، تا کنار تختم مي آيند و با گرمي با من سلام و احوالپرسي مي کنند.
    ولي من اصلاً نمي توانم حرف بزنم. زبانم بند آمده. دوست دارم به آنها بفمهانم که خيلي خوشحال هستم، اما زبانم قفل است. چيزي در چشمانم مي لرزد. نمي خواهم جلوي آنها اشک بريزم اما... نمي خواهم فکر کنند که من ناراحتم... باز هم حالم بد مي شود، سرم گر مي گيرد، تشنجي شديد...
    از ميان چشمان به زحمت نيمه باز نگاه داشته شده، هاله هايي را مي ديدم که از اتاق بيرون مي روند... داد مي زدم... نمي خواستم آنها از کنارم بروند... خودم را در يک تاريکي بي حد و حصر فرض مي کردم. آن هاله هاي نور را احتياج داشتم... خود هم نمي دانم که بعد از چه مقدار داد و فرياد، آرام گرفتم و به خواب فرو رفتم.

    وقتي چشمانم را باز کردم، کسي در اتاق نبود. خيلي دلم گرفت. سرم را چرخاندم. متوجه يک ورقه کاغذ در کنار تختم شدم.
    "سعيد جان شرمنده، حالت بد شد صلاح نديدند ما کنارت باشيم. ما منتظر حضورت تو سايت و تحويل جايزه ات هستيم، چون تو مسابقه برنده شدي!"
    آن قرآن کوچک هنوز کنار تخت بود. دستم به سوي آن دراز شد و لاي آن را باز کردم. درآمد: "اذا وقعت الواقعه".


  9. #479
    پروفشنال hamidma's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2005
    پست ها
    648

    پيش فرض

    پدر ...
    پدر در زير سايه باني از خاطره به دور خود مي چرخيد ،
    خاطراتي كه موج آن زندگي امروزش را محو مي كرد .
    مي نشست ، اين سو و آن سو مي رفت ...
    ناگهان ...
    بر مي خاست و مي گفت :
    " سنگر بگيريد ، عراقي ها آمدند ...
    حاجي پس چرا نيرو نمي فرستيد ... بچه ها شهيد شدند ... "

    كودك مي خنديد ، به گمان اين كه پدر با او بازي مي كند ....

    داستان سایه و همچنین پدر به نظر من خیلی زیبا بودند. پدر را بیشتر می پسندم. زیبا توصیف کرده بودید زندگی یک جانباز موجی را....

  10. #480
    پروفشنال hamidma's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2005
    پست ها
    648

    پيش فرض

    سعید جان با این نوشته تان من را شدیدا تحت تاثیر قرار دادید. واقعا هر چه بیشتر از نوشته هاتون می خونم به قدرت قلم و ذهنتان بیشتر معتقد می شوم.

    موقعیت زیبایی را توصیف کرده بودید. من واقعا تحت تاثیر قرار گرفته ام و ترجیح می دهم که چیزی نگم.....

    فقط افرین سعید جان

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •