در میان گونه گونه مرگ ها
تلخ تر مرگی است مرگ برگها
زان كه در هنگامه اوج و هبوط
تلخی مرگ ست با شرم سقوط
در میان گونه گونه مرگ ها
تلخ تر مرگی است مرگ برگها
زان كه در هنگامه اوج و هبوط
تلخی مرگ ست با شرم سقوط
غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود
همدمی ما بین آدم ها اگر می یافتم
آه من در سینه ام یک عمر زندانی نبود
دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود
خار چشم این و آن گردیدن از گردن کشی ست
دسترنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود
چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار؟
کاش این محراب را آیات شیطانی نبود
***
من که در بندم کجا؟ میدان آزادی کجا؟
کاش راه خانه ات این قدر طولانی نبود..
علیرضا بدیع
سر روی شونه هام بزار دل به صدای من بده
آهوی دل نازك من ای به ترانه تن زده
دار و ندارم مال تو هر چی كه دارم مال تو
صدای سازم مال تو هر چی میسازم مال تو
ای تو بهونه واسه گریه های یواشكی
ای تو تمام سادگی مثل روزای كودكی
میخوام كه سقفمونو با ستاره اندازه كنم
میخوام كه تا ته چشات از تو نفس تازه كنم
سرگذشت غم هجران تو گفتم با شمع
آنقدر سوخت که پشیمانم کرد.
سوختمو خاکسترم را باد برد بهترین کسم مرا از یاد برد.
آدمها برای هم مثل یه کتاب هستند , به صفحه ی آخر که میرسند میرن سراغ یکی
دیگه.
زغم کسی هلاکم که از من خبر ندارد عجب از محبت من که در او اثر ندارد.
ای کاش جوانی المثنی داشت
اي چهره ي زيباي تو رشک بتان آذري
هر چند وصفت مي کنم در حسن از آن زيباتري
هرگز نيايد در نظر نقشي ز رويت خوبتر
حوري ندانم اي پسر فرزند آدم يا پري؟
آفاق را گرديده ام مهر بتان ورزيده ام
بسيار خوبان ديده ام اما تو چيز ديگري
اي راحت و آرام جان با روي چون سرو روان
زينسان مرو دامن کشان کارام جانم مي بري
عزم تماشا کرده اي آهنگ صحرا کرده اي
جان و دل من برده اي اينست رسم دلبري
عالم همه يغماي تو خلقي همه شيداي تو
آن نرگس رعناي تو آورده کيش کافري
خسرو غريبست و گدا افتاده در شهر شما
باشد که از بهر خدا سوي غريبان بنگري
«امیرخسرو دهلوی»
یوسف گمگشته ام هرگز به کنعان بر نگشت
چاه دیگر در رهش جا مانده پنهان برنگشت
پیرهن بر تن دریده زد به آتش بال و پر
وارهید از بند تن دیگر به زندان بر نشگت
سرزمینی بی بهار اینجا و باغی پر قفس
رفت از این ویرانه آن مرغ غزلخوان بر نگشت
دور گردون شد به کام سفله گان دوره گرد
آن عزیز پاک ما ناکام دوران برنگشت
آنکه خار ره به پایش می شکست اما ز مهر
بوسه می زد بر لب خار مغیلان برنگشت
وقت رفتن بال قرآن بر سرش گسترده بود
رفت و تا اوج فلک با بال قرآن برنگشت
سیل غم گو تا بکوبد زورق تهایی ام
رفته کاکایی کجا همراه توفان برنگشت
تاج گل بود و سبدهایی ز گل بر جای او
کلبه احزان ز گل پر شد گلستان بر نگشت
مثل شبنم تازه بود و ساده چون آب زلال
ابر پاکی شد ولی با ناز باران برنگشت
یوسف یعقوب اگر حافظ ز کنعان رفته بود
یوسف گمگشته ام هرگز به کنعان بر نگشت
روزی که خورشید
از غرب طلوع کند
گل رز
بوی شقایق دهد
و زمین
از تسلط خدا خارج شود!
از تو دل خواهم کند . . .
روبرویم ایستاده بود: صورت استخوانی، رنگ پریدهو چشمان خسته و بی روحش نشان از رنج بزرگی داشت...بی اختیار به یاد عشق کهنه ام افتادم، به خودبالیدم که درآتش عشق گذشته ام نسوختم.آینهخورد...وقتی دستم را جلو بردم تا صورتش را لمس کنم دستم به
انشای مرا به نمره ات آذین کن در عشق قبولی مرا تضمین کن سردم شده خانم معلم لطفا تکلیف برای لب من تعیین کن !
---------- Post added at 07:51 PM ---------- Previous post was at 07:47 PM ----------
نه! کاری به کار عشق ندارم! من هیچ چیز وهیچ کسی را دیگر در این زمانه دوست ندارم انگار این روزگار چشم ندارد من و تو را یک روز خوشحال و بی ملال ببیند زیرا هر چیز وهر کسی را که دوست تر بداری حتی اگر یک نخ سیگار یا زهرمار باشد از تو دریغ می کند پس من با همه وجودم خود را زدم به مردن تا روزگار دیگر کاری به کار من نداشته باشد این شعر تازه را هم ناگفته می گذارم... تا روزگار بو نبرد... گفتم که کاری به کار عشق ندارم.
"بي تو"
بي تو هواي خاطرم همواره سرد است
اما دلم پاييزرا باورنکرد
تو با مني هر جا که هستم ، خواب وبيدار
بي تو نگاهم غرق دلتنگي و درد است
خورشيد من ، فردا به اميد تو زيباست
برمن بتاب اين عشق پايان نبرد است
بي تو نمي خواهم نفس را ، زندگي را
مهرتو درعمق وجودم خانه کرده است
برگرد با من باش ، دلتنگم برايت
بي توهواي خاطرم همواره سرد است
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)