تو قصه مرا نمی دانی و
من
قصه تو را
ما اما قصه ایم با هم
داستانی عجیب!
تو اندوه مرا نمی دانی و
من راز غم انگیز تو را
من و تو اما عاشقانه دوست داریم یکدیگر را...
تو قصه مرا نمی دانی و
من
قصه تو را
ما اما قصه ایم با هم
داستانی عجیب!
تو اندوه مرا نمی دانی و
من راز غم انگیز تو را
من و تو اما عاشقانه دوست داریم یکدیگر را...
بزرگراه
باید از روی استخوان های خانهء ما می گذشت
بولدوزرها
با دندان های براق شان
خانه ها را می جویدند و پیش می آمدند
والدین ما
با کاغذهایی که به دستشان داده بودند
در جاهای دیگر شهر ، خانه های بهتری خریدند
اما ما ، هیچگاه نتوانستیم
برای خودمان خاطره های بهتری بخریم
حتی حالا که با ماشین های شخصی مان
از بزرگراه می گذریم
و به آهنگ های قدیمی گوش می کنیم .
" حافظ موسوی "
عشق را فهميدم
نه در مجنون و ليلي
نه در شيرين و فرهاد
عشق را در مرگ مادر
و تولد فرزندش فهميدم
بیخودی به دست آمده بودی
بیخودی از دست رفتی
نفهمیدم از کدام آسمان
صاف افتادی توی دامنم
نه دامن من تو را یاد چیزی می اندازد مِن بعد
نه آسمان مرا یاد کسی
نفهمیدم آمدنت را حیران بنگرم
یا رفتنت را مات بگریم
باد آورده را باد می برد؟ قبول
دلم را که باد نیاورده بود!
باید اسطوره می شدم
دل کندن
از کوه کندن
آسان تر نبود...
بین زمین و آسمان یک کمی دیر است
برای افتادن به فکر بی بالی!
بین زمین و آسمان
بی بال
بی هم پرواز
برای ادامه ی زندگی
آش دهن سوزی نیست!
عصا را در اتاق پُرُُو جا گذاشتم
دستهايم را در پيراهنی که گشاد بود
برادرم را در قصر فرعون
سايز کفشم
شلوارم
شمارهی چشمم
اينها را میشود فراموش کرد
شمارهی تو- لامصب رُند هم نيست-
يادم برود
مثل موسا در نيل گير میکنم
ملتی را به آب میدهم
با وردی که يادم نيست
کدام مغازه گذاشتم
خيلي دوستش داشتم اين شعر رو
صبح را از چشم عقربه ها مي بينيم
بلند مي شويم و مي رويم ،
به پايان روز مي رسيم
و دست به ديواري مي زنيم و دوباره بر مي گرديم
عادت كرده ايم
من به چاي تلخ اول صبح
تو به بوسه ي تلخ آخر شب
من
به اينكه تو هرشب حرف هايت را مثل يك مرد بزني
تو
به اينكه من هربار مثل يك زن گريه كنم
عادت كرده ايم
آنقدر كه يادمان رفته است شب
مثل سياهي موهايمان ناگهان مي پرد
و يك روز
آنقدر صبح مي شود
كه براي بيدار شدن دير است
مي روم شايد فراموشت کنم
با فراموشي هم آغوشت کنم
مي روم از رفتن من شاد باش
از عذاب ديدنم آزاد باش
گرچه تو تنها تر از من مي روي
آرزو دارم ولي عاشق شوي
آرزو دارم بفهمي درد را
تلخي برخوردهاي سرد را ...
Last edited by dourtarin; 31-08-2009 at 22:53.
گفته بودی، از غرورم، از سکوتم، خسته ای
من شکستم هر دو را
گفته بودم،از سکوتت،از غرورت خسته ام
به خاموشی مغرورانه ات
شکستی تو مرا
با تو گفتم
از همه تنهایی ام، خستگی ام
با توگفتم تا بدانی
با همه ناجیگری، بی ناجی ام
تو، سکوتت خنجریست
بر قلب من
و حضورت، مرهمی
بر زخم من
پس، باش
تا همیشه با من باش
حتی اگر خاموشی...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)