دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دير مغان و شراب ناب کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دير مغان و شراب ناب کجا
اي آفتاب خوبان مي جوشد اندرونم
يك ساعتم بگنجان در سايه عنايت
اين راه را نهايت صورت كجا توان بست
كش صد هزار منزل بيش است در بدايت
هر چند بردي آبم روي از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر كز مدعي رعايت
عشقت رسد به فرياد گر خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخواني در چهارده روايت
تو كي هستي كه خيال داشتنت
يه دم از خاطر من دور نميشه ؟
رو به روي آينه چشمات رو نبند
خورشيد از نور خودش كور نميشه
بر آستان تو دل پايمال صد دردست
ببين كه دست غمت بر سرم چه آوردست
هواي باغ گل سرخ داشتيم و دريغ
كه بلبلان همه زارند و برگ ها زردست
شب است و آينه خواب سپيده مي بيند
بيا كه روز خوش ما خيال پروردست
تندي مكن كه رشته چل ساله دوستي--------------- در حال بگسلد چو شود تند آدمي
با سلام
یـا رب آن شاهـوش مـــاه رخ زهــره جبیـن ******* در یکـتــــای کـه و گـوهــــر یــک دانـه کیـســت
گـفتـــم آه از دل دیـــوانـه حــافـــظ بی تـــو ******* زیر لــب خنـده زنان گـفــت که دیــوانه کیـســت
======================
یــا رب سـببی ســاز که یـــارم به ســـلامـــت*******بــاز آیــــد و بــرهــــانـــدم از بــنــد مــــلامـــت
خــــاک ره آن یـــــار ســـفـر کــرده بـیــــاریـــد*******تــا چــشم جهــان بیــن کنمش جـای اقـــامـــت
فـــریــــاد که از شــش جـهتـم راه بـبـســـــتـنـد*******آن خـال و خط و زلــف و رخ و عـارض و قــامـــت
امـــروز کـه در دســــت تـوام مـرحمـــتی کـــن*******فـردا که شوم خــاک چه ســود اشـک نـدامــــت
ای آن که به تقـریر و بیـان دم زنی از عـشـــق*******مـا بـا تو نـداریــــم ســـخن خـــیـر و ســـلامـــت
درویـــش مـکــن نـــالـه ز شــمشــیــر احــبــــا*******کاین طـایـفـه از کـشـــتـه ســــتـانـنـد غــرامـــت
در خــرقه زن آتش که خــم ابــروی ســـاقـــی*******بـــر میــشــکـنـد گــوشــــه مــحــراب امــامـــت
حــاشــا که مــن از جــور و جـفــای تـو بـنــالـم*******بـیداد لـطیــفـان هـمـه لـطــف اسـت و کـرامـــت
کوته نـکـنـد بـحــث ســــر زلـــف تــو حـــافـــظ*******پیـوســته شـد ایـن ســلـســلـه تا روز قـیــامـــت![]()
![]()
![]()
Last edited by FX64 Dual Core; 17-10-2006 at 15:18.
تک قطره نگاهِ يخزدهء ماه
در چهاردهمين روز گشودن پلکهايش
نگاهي که شيشه مي کُنَدَم
لُخت
دلهره هر ماه
زير اين تک نگاهِ مردمکِ سفيدِ چشمِ بزرگِ شب
بر نردبام کهنه ء چوبی
بر رشته ء سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
وو فکر می کردم به فردا ، آه
فردا –
حجم سفید لیز .
با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز میشدئ
و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در
- که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور –
وطرح سرگردان پرواز کبوترها
. در جامهای رنگی شیشه
… فردا
از سراب پرده ها گذشته ام !
آنسو آتشي است
كه پيري در صفحه جادو
به انكار خويش بر آمده است
به فرمان شلاقي !!
ودهان هايي ،
گر گرفته از كف دروغ
بر شانه هاي فخيم قدرت
مدال هاي افتخار مي نشانند .
زهي سعادت !؟
درعصري به تجربت دانايي امده ام
كه بر تووابي خرد فرمان مي رانند
واز چنبر هزارلاي تاريخ
باز تجسم گاليله هايند به محكمه
وانگار هنوزهم پاپ اعظم درنيافته است
زمين زير پايش را زلزله هايند درراه !!
آه خورشيد بي دريغ
بر انجماد اين غافلان شب پرست
شرري ، شعله اي ،
شورشي باش .
از سراب پرده ها گذشته ايم
اينسو آتشي است
كه پاي تاسر نفس هاي مفلوك قدرتي را
نشانه رفته است .!
توي راه عاشقي فرصت ترديدي نيست
مي دوني توقلب من نقطه تزويري نيست
گريه شبونه روجزتوكه تسكيني نيست
مثل اين شكسته دل هيچ دل غمگيني نيست
توچه ديدي كه بردي توزهم پاشيدي!
توچه بيهوده زمن رنجيدي !
به چه جرمي چه گناهي تو منو سوزوندي!
غم عالم به دلم كوبندي
به تونفرين دل عاشق دل زار
تومنوغرق خجالت كردي
من آزاده مغروروببين
توچطوربنده عادت كردي!
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)